روزنامه نگار و همسر مسعود باستانی روزنامه نگار دربند، در دلنوشته ای به مناسبت فرا رسیدن ماه مباک رمضان، نوشته است: مسعودم، بار دیگر ماه رمضان آمد و تو به همراه انسان بزرگ دیگر در زندانید، دعایمان کنید که دعای مظلوم زود مستجاب می شود، عزیزم امسال هم کاسه صبر را به سفره افطارت اضافه کن، باشد که خدا هم در این لحظات فراق، ما را در آغوش خود گیرد و کاسه صبرمان را لبریز نکند.
به گزارش تا آزادی روزنامه نگاران زندانی متن این نوشته به شرح زیر است:
ما را شکستگی به نهایت رسیده است
چندان شکسته ایم که نتوان دگر شکست
ما شیشه ایم و باک نداریم از شکست
شیشه چو بشکند تیزتر شود
این روزها را میگذرانم بی آنکه بدانم چگونه میگذرد این تلخیهای هر روزهام. تلخم مسعودم؛ از تلخیای که در جان همه دوستانم و در رگ و تن پیر این سرزمین رفته است.
اصلا می دانی؟ خوب شد که نیستی. چه خوب است که در زندان نشستهای و هنوز به آینده امیدواری. چندی پیش بود که میگفتی نمیخواهی به هر قیمت آزاد شوی و چقدر این حس بد است که نخواهی در در سرزمینی که همه عمر به آن عشق می ورزیدی، آزاد باشی. چقدر مایه شرمساری است که دوستان دربندمان خواهان آزادی در کشوری که بهای مرگ از بهای آزادی افزونتر است، نیستند و این را فریاد می زنند.
اما حق بده که دلم بگیرد از این سرزمین پیر. هزار سال هم که اینطور در خیابانهای این شهر، بی قرار راه بروم و به خاطرههایمان فکر کنم و عکسهایت را نگاه کنم، این بی قراریهای بی پیر علاج ندارد که این شهر واقعا مرا حبس شده است بی تو.
که هر روز خبری تلخ مینشنید بر جانم و چه بد است که این تلخیها را پذیرا شدهایم. اکنون دیگر پذیرای اعتصاب غذای دوستانمان شدهایم، پذیرای انتقال شبنم مددزاده به زندان رجایی شهر شدهایم و دیگر همه چیز انگار عادی شده است که اینک قصابانند بر گذرگاهها مستقر…
الان دیگر حتی از تبعیضها تعجب نمیکنم. دیگر از این که نیستی تعجب نمیکنم، انگار نبودنت در تک تک سلولهای بدنم رفته و عادت کردهام که دیگر نباشی و در عین حال باشی و در خانه پرسه بزنی؛ در خیال زیبای من، ببینمت که هی راه میروی و هی سوژه میدهی برای نوشتن و با آن آشفتگی همیشگیات از همه جا و هر موضوعی حرف میزنی و من هم به کار خودم مشغول باشم.
باید نوشت باید بنویسم از آنچه بر من و تو و همهگان میرود. زندگی ما،عجیب، قرین سرنوشت مردم و سرزمین مان شده است، پس چه باک که همه بفهمند بر ما چه میرود که باید بفهمند “من و تو انسان را رعایت کردیم”.
عجب دنیای بر عکسیست. تو یک سال و اندی است که در زندانی اما به جای آنکه دوری را تجربه کنیم، هر روز به هم نزدیکتر میشویم، هستی و نیستی در خانه و میچرخی و راه میروی و حرف میزنی با من در این خانه تنهای بی تو. بدون تو، اما مالامال از تو. مالامال از صدا و بوی تو و بیقراریهای همیشگیات که دنیا را به گونهای دیگر میخواستی و الان می فهمیم که دنیای بر عکسیست.
عزیزکم، سرت سلامت و سبز باشد که آزادی را میستایی اما نه به هر قیمت و شکلی. این است قول و قرار ما، این همان زندگی شرافتمندانهای است که وعده آن را به من داده بودی، و الان میبینم که چه خوب وعده به جا میآوری و روی قولت میمانی.
عجب دنیای برعکسیست، در زندان هستی و در حبس آزادهای. بگذار تمام این سالهای جوانی را در زندان سپری کنی، اما این صبر هم اجری دارد که خدای من و تو آن را نوید داده است.
من منتظر آن روز خدا هستم، آن روز دیگر دستانم خالی نیست از نبودنت و در عین حال بودنت، در آن روز دیگر برایت آزادی را از پشت تلفن تصویر نمیکنم، خودت هستی و میبینی. آن روز تو باید تصویر کنی زندان را برای نسل فردا که نیاز دارند به دانستن بهای آزادی.
عجب دنیای برعکسیست، از پشت خطوط تلفن آرامم میکنی و میگویی ناجیات هستم.
می بینی؟ ناجی و غریق هر دو یکی شدهاند و در این دریای طوفانی هر کدام آن دیگری را به سوی ساحلی سبز و آرام راهنمایی میکنند. عجب دنیای برعکسیست که تو از زندان به من روحیه میدهی و من را به صبر دعوت میکنی.
نجات ناجی توسط غریق چقدر سخت است؟! غریق به عشق کشف ساحلی دیگر دل به دریای پر آشوب زده است و اکنون ناجیاش نیز به آن ساحل رویایی دل بسته است، انگار غریق و ناجی هر دو تشنه آن ساحل دوردست و سبز، دل به دریا زدهاند و هیچ یک را انگیزهای برای بازگشت نیست. غرق و ناجی هر دو طالبند و این طلب سهم بسیاری در پیوندشان دارد، پیوندی که در این طلب شکل گرفته است و از آنها طالبانی ساخته که هیچ کدام حاضر به بازگشت نیستند، پس چگونه میتوان به داستان عجیب غریق و ناجی پایان داد؟ آیا راهی جز تلاش برای دستیابی به آن سوی ساحل رویایی در پیش رویشان باقی مانده است؟؟
چه میتوان کرد وقتی گرفتار زیباییهای آن ساحل سبز هستیم و زخمهای وجودمان از کشف آن ساحل هنوز جراحت دارد؟
ما آرمانهایمان را باور کردهایم، باوری که از پس آن “ایمان”، که بخش دیگری از این زندگی است، رشد یافته و مزه این ایمان در لحظات فراق چقدر شیرین است و خدا هم صابرین را دوست دارد.
مسعودم، بار دیگر ماه رمضان آمد و تو به همراه انسان بزرگ دیگر در زندانید، دعایمان کنید که دعای مظلوم زود مستجاب می شود، عزیزم امسال هم کاسه صبر را به سفره افطارت اضافه کن، باشد که خدا هم در این لحظات فراق، ما را در آغوش خود گیرد و کاسه صبرمان را لبریز نکند.
صبر پیشه کن عزیز دلم
صبر پیشه کن
در بطن کوسهای که تو را خورده است
گله معنا ندارد.
گیر کردهای عزیز دلم
گیر کردهای
و تو هم که یونس و عمران نیستی.
ـ شمس لنگرودی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید