او یک معلم است
تقدیم به رسول بداقی؛
به تاریخ پر از تناقض انسانیت که نگاه می کنم؛ می بینم چه بسیار آدمهای رندی بنام آزادی؛ آزادی را به زنجیر افکار خود کشیدن؛ سرزمین ها را به تاراج بردن؛ کودکان و زنان را و حتی شکوفه های گل یاس خانه ها را؛ به سلول افکار پریشان و پوسیده خود پیوند دادن؛ شاید در این رهگذر بی سرانجام؛ شاید در قاموس بی نام و شاید در کلامی از ابلیس و شیطان؛ آنها فقط و فقط آزادی را هدف قرار داده اند؛ و تو ای معلم روزنه های بهار؛ ای واژگان لالايي مادران سرزمینم؛ فریادت را از درون سلول دیکتاتور می شنوم؛ نعرهایت را و کلامت را؛ که طنين شکوفه های صبح را به رستاخیز فرا می خواند؛ اینک ایستاده باش چون سرو آزادی
؛ که شاپرک های بی نام و نشان این سرزمین تو را در قلب های خود می ستایند...
من؛ به ویرانه تاریخ دل نبسته ام؛ بلکه؛ سرآغاز بهار سرزمینم را؛ پس از سرمای زمستانی سرد و بی روح؛ به امید گل سرخی؛ شاید؛جان بخشیدم.
پاورقی خاطرات خالد حردانی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید