این انتخابات دونالد ترامپ بود، حتی اگر ببازد. مخصوصا اگر ببازد.
غولی که به دست او آزاد شده دیگر به این زودیها درون بطری نخواهد رفت. او تجسم یک طرز فکر است که حالا به یک جنبش تبدیل شده.
چیزی که دونالد ترامپ را جالب میکند نه استثنایی بودنش، بلکه تعلق بیش از اندازه او به جریان اصلی سیاست در آمریکا است.
خبرهای چند روز اخیر پر بوده از افرادی که میگویند در صورت پیروزی هیلاری کلینتون دست به خشونت انقلابی خواهند زد و رهسپار واشنگتن خواهند شد. اینها را میتوان نادیده گرفت.
اما فریادهای آنها مانند دریچهای به ذهن حامیان معتدلتر آقای ترامپ عمل میکند.
اختلاف تنها یک رای برای پیروزی کافی است، ولی قطعا پایانی بر اختلافات نخواهد بود.
هر نبردی برنده و بازندهای دارد. جنگها سالها ادامه پیدا میکنند. اصطلاح "برگزیت یعنی برگزیت" در بریتانیا به چماقی بر سر حامیان ادامه عضویت این کشور در اتحادیه اروپا تبدیل شده که یا خفه شوند یا مخفیانه جیم شوند.
آمریکاییهای مغلوب و لبریز از حس بیعدالتی و خشم قرار نیست در سکوت صحنه را ترک کنند.
آقای ترامپ ممکن است در صورت شکست دست به شکایت بزند، کار را به دادگاه بکشاند و نسبت به عواقب بد هشدار دهد.
شاید برای پیشبرد مقاصدش در سراسر آمریکا کلوپهای سیاسی تاسیس کند، یا شبکه تلویزیونی راه بیاندازد.
ولی حتی اگر برخلاف شناختی که از او داریم فروتنانه صحنه را ترک کند، ممکن است با میراثی که از خود به جا میگذارد سیاست آمریکا را دگرگون کند.
اما حمله به نخبگانی که حق مردم عادی را میخورند کار جدیدی نیست.
بگذارید به سال ۱۸۹۱ برویم. در آن زمان "حزب مردم" در حمایت از "مردم عادی" در برابر تسلط "دستهای پشت پرده" بر جریان اصلی سیاست سخن میگفت و خواهان اخراج کارگران چینی بود.
پیشنهاد میکنم کتاب "انفجار پوپولیستی" نوشته جان بی جودیس را بخوانید. این کتاب به زیبایی ارتباط آن دوره با شرایط فعلی را تشریح میکند.
برنامه انتخاباتی بری گلدواتر، نامزد حزب جمهوریخواه در سال ۱۹۶۴، بر پایه مخالفت با حقوق مدنی سیاهپوستان، مخالفت با نخبگان لیبرال حزب متبوعش و این سخن بنا شده بود که "افراط در دفاع از آزادی جایز است". او در انتخابات شکست خورد ولی حزبش را دگرگون کرد.
اما شاید ریشههای نمونه متاخرتر پوپولیسم دست راستی در آمریکا را باید در جورج والاس، عضو سابق حزب دموکرات، جستوجو کرد که به عنوان نامزد مستقل در انتخابات ۱۹۶۸ شرکت کرد.
گفتمان او از دو بخش تشکیل شده بود: دفاع سرسختانه از تفکیک نژادی بین سیاهپوستان و سفیدپوستان، و برنامههای اقتصادی جذاب برای طبقه کارگر سفیدپوست.
او میگفت "بزرگی بیش از اندازه دولت در این کشور با واکنشی شدید روبهرو شده. اگر سیاستمداران بخواهند در برابر این موج بایستند، زیر پای مردم عادی کوچه و بازار له خواهند شد؛ همان مردمی که در ریسندگیها و کارخانههای فولاد کار میکنند."
I
او البته در انتخابات شکست خورد، ولی حامیانش صحنه را ترک نکردند. و از سطح زندگی و جایگاه اجتماعی آن کارگران ریسندگیها و کارخانههای فولاد به مرور زمان کاسته شد.
پت بیوکنن، یکی از اعضای حزب جمهوریخواه، چند باری برای کسب نامزدی این حزب تلاش کرد ولی به جایی نرسید. او بالاخره در سال ۲۰۰۰ به عنوان نامزد "حزب اصلاح" در انتخابات شرکت کرد. او سالها نه تنها منتقد سرسخت شرکتهای چندملیتی و رقابت جهانی بود، بلکه با قراردادهای تجارت آزادی که به نفع کارگران مکزیکی بود هم مشکل داشت.
I
آشنا به نظر میرسد، نه؟ رسیندگیها و کارخانههای فولادی که در بالا صحبتشان شد دیگر داشتند تعطیل میشدند و خیلی از آن کارگران بیکار شده بودند. آقای بیوکنن البته در انتخابات شکست خورد، ولی حرفهایش به گوش خیلیها خوش آمد.
در این سالها هویت حامیان و جنبشهای مختلف حامی این گفتمان عوض شد و همپوشانی پیدا کرد. از طرف دیگر ستاره بخت مسیحیان انجیلی راستگرا اوج گرفت و افول کرد.
در پی پیروزی باراک اوباما، تی پارتی توانست با ادغام مسائلی چون کمک مالی به بانکها، قوانین مالیاتی و بزرگی بیش از اندازه دولت که باعث رنجش خیلیها شده بود، جنبشی اجتماعی ایجاد کند.
آقای ترامپ توانسته این نگرانیها را به مساله اصلی حزب جمهوریخواه تبدیل کند. حالا مخالفت با تجارت آزاد جهانی و مهاجرت فزاینده از یک طرف و نگرانی سفیدپوستان از ریاستجمهوری یک فرد سیاهپوست و افزایش قدرت و جایگاه اجتماعی اقلیتها از طرف دیگر با یکدیگر پیوند خورده.
یاد کارخانههای فولاد و رسیندگیها هنوز در ذهنها زنده است و بچههای آن کارگرانی که کارشان را از دست داده بودند زندگی سختی دارند. ولی این همه داستان نیست.
در میان طبقه متوسط هم خیلیها بابت شهریه دانشگاه بدهیهای گندهای دارند، از پس خرج و مخارج بیمههای درمانی برنمیآیند و در سالهای پیری با وضعیت نامشخصی روبهرو خواهند بود.
I
خیلیها حس نمیکنند که وضعیت زندگیشان دارد بهتر و بهتر میشود.
مسائل دیگری را هم میتوان به این معجون اضافه کرد: ترس از تغییرات اجتماعی در این کشور، و این اعتقاد که مالیاتهایشان تنها صرف افراد لا ابالی و مهاجران غیرقانونی میشود.
آقای ترامپ برای این افراد جذاب است. داد و قال این میلیادر تازه به دوران رسیده باعث شده قوت و وسعت این احساسات دیده نشود.
دونالد ترامپ بر اساس الگویی کاملا آمریکایی ساخته شده: دستفروش دورهگردی که روغن مار تقلبی در چنته دارد.
خیلی از لیبرالهایی که از دیدن این صحنه منزجر میشوند یک مساله اصلی را فراموش میکنند: در غرب وحشی خیلیها برای خریدن روغن مار تقلبی کنار گاری صف میکشیدند. مگر همه درمانهای دیگر را امتحان نکردهای؟ این را هم امتحان کن. چه اشکالی دارد؟ در سیاست هم مساله همین است.
البته فقط راستها نیستند که باید با این واقعیت روبهرو شوند.
خانم کلینتون هم اگر در انتخابات برنده شود با چنین غرغرهایی از طرف چپ حزب دموکرات روبهرو خواهد شد.
افرادی که از برنی سندرز و جنبش اشغال وال استریت حمایت میکنند شاید از آقای ترامپ متنفر باشند، ولی مخالفتی با کوبیدن طبقه حاکم ندارند و از حملههایی که به تکبر ثروتمندان و قدرتمندان میکند خوششان میآید.
مساله دیگری که آنها بر سرش توافق دارند این است که افزایش احتمالی اقدامات نظامی در خاور میانه و رویارویی با روسیه در صورت پیروزی خانم کلینتون میتواند به جنگ جهانی سوم منجر شود.
شاید هیچ کدام از این مسائل برای هیلاری کلینتون مهم نباشد. ولی اگر پیروز شود، مشروعیتش از همان ابتدا زیر سوال خواهد رفت. از همین حالا میتوان حدس زد که چه اتهامی به او وارد خواهد شد: تنها دلیل پیروزی تو در این انتخابات این بود که دونالد ترامپ نبودی!
حزب جمهوریخواه با دوراهی بغرنجی روبهرو خواهد شد که تا امروز سعی کرده پشت گوش بیاندازد.
در بریتانیا، حزب بازنده باید فردای انتخابات تصمیم مهمی بگیرد - یا از رهبر شکستخوردهاش حمایت میکند یا از شرش خلاص میشود.
بررسی اشتباهات احتمالی تنها به بحث و گفتوگو خلاصه نمیشود، مسائل را واقعا به رای میگذارند. زیادی به چپ زدیم یا به راست؟ شاید باید به جای این موضوع بیشتر به آن موضوع میپرداختیم؟
در آمریکا ولی روند مسائل آرامتر است.
برای انتخاب نامزد بعدی حزب جمهوریخواه تا سال ۲۰۲۰ وقت هست و هیچکس نمیتواند از الان بگوید که چه کسی انتخاب خواهد شد.
پیش از آنکه به عنوان دبیر آمریکای شمالی بیبیسی منصوب شوم، از خیلی از دیپلماتها، سیاستمدارها و روزنامهنگارها پرسیدم رقیب آقای اوباما در سال ۲۰۱۲ چه کسی خواهد بود. حتی یک نفر هم نگفت "میت رامنی". در میان ناظران حتی یک نفر هم پیدا نمیشد که فکر کند که در سال ۲۰۱۶ آقای ترامپ نامزد ریاستجمهوری خواهد شد.
پس شکی نیست که جمهوریخواهها وقت دارند. اما در نهایت باید تصمیمی بگیرند. مساله فقط به پذیرفتن گفتمان پوپولیستی محدود نمیشود. خیلیها همین حالا هم از این گفتمان استفاده میکنند. ولی نه به خوبی آقای ترامپ.
آنها باید تصمیم بگیرند که آیا میخواهند سیاستهای محافظهکارانهای را اتخاذ کنند که از یک طرف با جهانیگرایی و لیبرالیسم اقتصادی در تقابل است و از طرف دیگر باعث وحشت باقی حامیانشان در وال استریت و شرکتهای بزرگ خواهد شد.
نظام دوحزبی فوقالعاده در آمریکا قوی و بادوام است. اما اگر آنها چنین سیاستهایی را اتخاذ نکنند، کاملا محتمل است که جنبشی خشمگین از این حزب انشعاب کند و به سمت نامعلومی برود.
پرتگاههای این مسیر مشخص است. برخورد سیاستمداران محافظهکار با تی پارتی دقیقا همان چیزی بود که از یک جاهل انتظار دارید.
برگزاری انتخابات مقدماتی که به اعضا اجازه میداد نامزدهای میانهرو را حذف کنند، تا حدودی در استیلای اعضای رادیکال بر حزب نقش داشت. حالا این رادیکالها به جریان اصلی تبدیل شدهاند.
بین نامزدها رقابتی ظاهرا بیپایان برای دور زدن یکدیگر از جناح راست و نشان دادن واکنشهای خشمناک به وجود آمد. به نظر میرسید هیچ فکری به ایجاد یک استراتژی انتخاباتی فرای سازماندهی فعالان حامی حزب، یا اتحاد با معتدلترها نشده، چه برسد به اینکه بخواهند خشم ایدئولوژیک را به یک برنامه مدون سیاسی تبدیل کنند.
آقای ترامپ باعث شده این استراتژی در ظاهر پایدار و بادوام به نظر برسد و به این ترتیب سبب حادتر شدن مشکل شده.
شاید برای مدت خوبی اصلا مهم نباشد - مخالفت صرف با کاخ سفید تحت امر خانم کلینتون تا حدی کفایت میکند.
اما تبدیل شدن به یک اپوزیسیون همیشگی و عصبانی که هیچ ایدهای برای در دست گرفتن قدرت ندارد افتخار نیست.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید