دو سال پيش، چنين روزى، در سفر بودم،سرما خورده وبسترى. كاج آراسته نوئل در سالن با لامپ هاى كوچك رنگى مژده جشن سال نو ميلادى را مى داد و گاه چشمك مى زد. تبدار، در حال خواب و بيدارى در رختخواب افتاده و گاهى با كامپيوتر كار ميكردم. خبرى خواندم. باور نمى كردم. گمان مى كردم كابوس است. دريغ و درد اين كابوس واقعى بود. هوشنگ ما را ترك كرد. بغض در گلو ماند. نمى بايست با اشك و سوگوارى جشن صاحبخانه را به اندوه و زارى دگرگون كنم. روزها، هفته ها،ماه هاو اكنون دو سال گذشت. باور نكردم. هنوز باور ندارم كه هوشنگ رفت امروز مى خواهم با ياد و به ياد او بنويسم. نمى توانم. يادمانده ها از مهر ١٣٤٠ در دانشكده حقوق دانشگاه تهران تا ١٣٩٣ ايام تبعيد و در بلژيك، مثل آوار بر سرم مى ريزند. ذهن ناباور است، دست نافرمان وقلم سركش وفرارى. مى نويسم خط مى زنم دور مى ريزم . خسته مى شوم و تنگ خلق. قلم را باز در دست مى گيرم، روز از نو روزى از نو وووو
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید