فروشنده از شکلگیری رابطهی زناشویی و خانوادگی ِ زنمحور و آزاد و مدرنی خبر میدهد، که در حال زایش و گسترش است. سازنده گان و حاملان ِ این روابط مدرن وانسانی،گرچه بار روابط سنّتی ِ مردسالارانه و غیرانسانیِ گذشته را هنوز به دوش دارند، ولی با خردمندی و نیکی و هنرمندی -مانند عماد و رعنا – میتوانند، انسانی، مدرن، ومعقول عمل کنند وسنّتهایِ فرسوده، عقبمانده و خشونتبار و مردسالارانهای را که زن، نه همسرِ برابرحقوق و محبوب و همکار، بل جزء متعلقات و اموال، بویژه «ناموسِ» مرد محسوب میشود، ترک کنند!
کارگردان نامدار و گزیدهکارِِ ما این درگیری و رویاروییِ مدرنیته با سنّت متجاوزِ مردسالارانهٔ علیل و عقبمانده را گردِ زندگی عماد و رعنا که زن و شوهری جوان و فقیر، ولی هنرمند و خردمندند، با خلاقیتی عجیب به نمایشِ سینمایی درآورده و هفتادْ مَن مثنویِ فلاسفهی مدرنیته را طیِ یکی دوساعت، به دقّتِ تمام نشان داده است.
این جفتِ مدرن و زیبا هنوز صاحبِ فرزندی نشدهاند زیرا زندگی زناشویی برای عماد و رعنا تنها به هدفِ بچه ساختن و پدر و مادر شدن صورت نگرفنه، بل عشق و احترام متقابل بویژه همکاری و تفاهم، بنای زندگی مشترک آنها محسوب میشود.
عماد و رعنا هردو بازیگر تئاتراند، و در اجرای نمایشنامهی مرگ فروشندهی آرتور میلر در نقش اول ظاهر میشوند. عماد در عین حال معلم است و رابطهای صمیمی و نو و دوستانه با شاگردانش دارد، فاصلهای بین آنها وجود ندارد.
ماجرا از آنجا آغاز میشود که عماد و رعنا بعد از ریزش ساختمان عظیم و فرسوده قبلی به آپارتمان اجاری جدیدی اسبابکشی میکنند که مال دوست و همکارشان بابک ست. مستأجر قبلی اگر چه رفته، ولی «ایرونی – سنتی» عمل کرده یعنی به سبب رابطهای که با بابک (مالک خانه) داشته، تخلیه کامل نکرده، بخشی از اسباباثاثیه و لباسهاشو گذاشته تا در زمان مناسب بیاید ببرد.
این مستاجر قبلی زنی بوده که با مردهای زیادی از جمله با خودِ بابک «رابطه» داشته و از این راه امرار معاش میکرده منتها آقا بابک لزومی نمیبیند که در این باب چیزی به عماد و رعنا بگوید و آنها را از وضع مستاجر قبلی آگاه سازد! از این جهت است که بار اسباب و اثاثیه و روابط و مشکلات گذشته بر این جفت نوجو تحمیل میشود و عماد و رعنا را در تنگنای حل مسائل و مشکلات سخت و سنگینی قرار میدهد که ناخواسته از گذشته به اینها به ارث رسیده ست!
دو سه روزی ست که عماد و رعنا اسباب کشی کردهاند. رعنا تنهاست و آماده برای رفتن زیر دوش، ناگهان زنگ آپارتمان به صدا درمیآید، رعنا به خیال اینکه عماد است، بدون پرسیدن نام «طرف» به شتاب در را باز میکند و میرود زیرِ دوش!
عماد که میرسد به خانه، میبیند که حمام منزل، آلوده به خون است و رعنا غایب. همسایه ها اطلاع میدهند که چون فریاد رعنا را شنیدند، با عجله به یاریش رفتند، و او را که بیهوش و مجروح زیر دوش افتاده بوده به درمانگاه رساندهاند. میگویند به دنبال جیغ و داد رعنا، مردی را که احتمالاً از مشتریهای مستاجر قبلی بوده، دیدهاند که سریع از پلهها پائین آمده و فرار کرده ست!
چند ساعت بعد، رعنا با سری باندپیچی شده و صورت زخمی و خسته و ترسزده با یاری دوستانش به منزل برمیگردد و عماد هم در وهلهی اول بیآنکه سوالی مطرح کند، میکوشد تا تمامیِ امکانات راحتی همسرش را در این شرایط روحی سختی که رعنا گرفتار آمده، فراهم آورد. در ضمن عماد درمییابد که شخص مجرم - که در پایان معلوم میشود فروشندهی دوره گرد و پیری بوده - هنگام فرار کردن، جوراب، مقداری پول، یک کیسه پلاستیکی پر از خرت و پرت، و سوئیچ ماشین خود را جا گذاشته و ماشین هم که یک وانتبارِ سفید و فرسودهای ست، در پارکینگ بیلدینگ جا مانده ست!
باری، با این واقعهی اسفناک خانوادگی ست که تمامی اتفاقات و رخدادههای بعدی شکل میگیرد و در نحوهی برخورد عماد و رعنا با آنها ست که ارزشهای نو، اخلاقیات نو و روابط خانوادگی و زناشویی ِ برابرحقوق و مدرنی که در رویارویی با سنّت متجاوز و فرسوده، دارد فٌرم میگیرد ، به نمایش در میآید.
در حقیقت هستهی مرکزی این فیلم، نحوهی برخورد جفتی جوان و فقیر ولی مدرن و فرهنگی با موضوعی ست که در سنّت فرسودهی مردسالارانه آن را موضوعی ناموسی میشناسند و اگر اهانتی دراین زمینه صورت بگیرد، هر نوع خویشتنداری ضروری و گذشت و رفتار مدنی در برابر اهانتکننده را بیغیرتی، و به تعبیر برخی از آیاتِ عظام، «دیاثت» مینامند.
لذا میتوان گفت که فروشنده فرهادی از جنبهای تکمیلِ قیصر کیمیایی ست زیرا نحوهی برخورد با یک موضوع ناموسی- خانوادگی را به تصویر میکشد و از سویی نقطه مقابل قیصر ست زیرا زایش و پیدایش روابط خانوادگی و ارزشهای جمعی مدرنی را نشان میدهد که در این نوع از روابط زناشوییِ نو و انسانی جایی برای ناموسپرستیِ عشیرتی یا انتقامگیریها و آدمکشیهای ناشی از ناموس پرستیهایِ سنّتی وجود ندارد.
در قیصر کیمیایی با خانوادهای سنتی- مذهبی روبرو هستیم که در یک محلهی بسیار سنتی و قدیمی تهران، حدود شش دهه پیش با یک مسئلهی ناموسی شناخته شدهای روبرو میشوند. یعنی تنها دختر این خانواده، فریب مردی را میخورد و از شدت حسِّ شرمساری و ترس از آبروریزی و خشم برادرها اقدام به خودکشی میکند و میمیرد.
تلاش «برادرها» خاصه قیصر در انتقامگیری از مرد فریبکار و زدودن لکه ننگی که از این طریق بر دامن عزّت خانوادهی قیصر نشسته بود، به نابودی تمامی اعضاء خانوادهی دو طرفِ آن ماجرای ناموسی منجر میشود و در نهایت، ستمگر و ستمدیده در کنار هم به خاک هلاک میافتند. در فروشنده اما با زن و شوهر جوان و مدرنی روبرو هستیم که جزء الیت فرهنگی جامعه محسوب میشوند و وقتی رعنا موردِ آزار جنسی قرار میگیرد و آنجور روحی و جسمی صدمه میبیند، عماد در مرحلهی اول، دغدغهی نجات و سلامتی رعنا را دارد، بعداً به فکر یافتن و کیفر دادن فرد متجاوز میافتد.
جالب اینکه هر دو نفر، از ناموسی و حیثیتی کردن موضوع یا تراژدیسازی از «مسئله»، سخت دوری میکنند و سعیِ در عادی کردن اوضاع دارند ، حتی یک مرتبه کلمهی ناموس و ناموسپرستی و انتقامگیری یا میزنم میکشمِ حیثیّتی را که معمول مردم سنتی و روابطِ مردسالارانه ست از عماد نمیشنویم ولی میبینیم که عماد در ارتباط با یافتن و مجازات «مجرم» هم میکوشد که در چارچوب قانون و اصول شهرنشینی و مدنی اقدام نماید یعنی به پلیس مراجعه کند.
جالبتر اینکه در رابطه با رفتن به پیش ِ پلیس هم، نظر رعنا را مبنا قرار میدهد، از رعنا میپرسد: «دو راه بیشتر نداریم ، بریم پلیس شکایت کنیم یا مسئله را فراموش کنیم و کنار بگذاریم» رعنا بیمعطلی میگوید: حوصلهی روبرو شدن با پلیس و بازپرسی و اینطور چیزها را ندارم، بهتره فراموش بشه. عماد هم میپذیرد و طبق خواستهی رعنا عمل میکند، به جایی شکایت نمیبرد. و وقتی که صاحبِ آن «وانتبار» را که کشتیگیری جوان و به ظاهر جنگندهای به نامِ مجید است، اولین بار در نانپزی مییابد، با وجودی که ظنّ قوی بر مجرم بودنِ اوست، از کوره بهدر نمیرود. میگوید: «اول خواستم یقه شو بگیرم، پیش همکاراش آبرو براش نگذارم، ولی نکردم، گفتم اول، صحبتی باهاش بکنم بعد.»
در واقع امری را که درسنّتِ مردسالاری، ناموسی و محاربهای تلقی میشود، به امری، محاورهای و گفتگویی تبدیل میکند، به این هدف با مجید، قرار میگذارد که برای حملِ باری که دارد - تابلوهاش - به خانهی عماد بیاید. آدرس، همان ساختمان متروکی ست که در ابتدایِ فیلمِِ فروشنده لرزش و ریزشش را میبینیم که اشارهای ست به فروریزی نظام ارزشیِ مردسالارانه و سنّتی!
مجید به جای خودش، پدر زنش را که فروشندهای پیرو خپله و مبتلا به بیماری قلبی ست میفرستد، عماد در گفتوگویی مؤدبانه و منطقی با این «طرف» فوری میفهمد که حمله کننده به رعنا همین آقا بوده و وی به خطا ظنّ به مجید برده بوده. و وقتی که فروشندهی پیر و دورهگرد و بیمار به خطای خود اقرار میکند، عماد درحالی که در خشم و غضب غرق میشود با چند دقیقه اندیشیدن و قدم زدن بر خشم و غضب خود غلبه میکند و کمترین اهانت و خشونتی را در حق وی روا نمیدارد.
در همین سکانس میبینیم وقتی مرد خطاکار را در اتاق تاریکی موقتاً زندانی میکند تا به اجرای نمایش برسد و برگردد، «طرف»، فریاد میزند که: «من از تاریکی میترسم قلبم مریضه»، عماد علیرغم عجلهای که داره، چراغ اتاق را روشن میکنه بعد میره. یعنی حق انسانی فردی را که مرتکب یکی از بدترین انواع جرائم اجتماعی شده رعایت میکند.
در سکانس پایانی فیلم، معلوم است که با ظهورِ نسلی نو و روابط خانوادگی و زناشوییِ نو و مدرنی داریم روبرو میشویم که از اساس و پایه، زنمحور است و با توحّش و انتقامجویی ناموسی، کاری ندارد. یعنی خشونتِ عصرِ مردسالاری و ناموسپرستیِ سنّتی را با قطعيّتِ تمام طرد و نفی میکند!
عماد، به محض پایان «نمایش»، شتاب زده برمیگردد، پیر مرد به حالِ اغماء افتاده، رعنا هم میرسد، کمک میکنند، طرف را کمی به حال عادی برمیگردانند. عماد، داماد و زن و دخترِ وی را خبر کرده آنها در راهاند، دارند میرسند. پیر مرد، به روز و حالِ زاری افتاده، دم به دم تقاضای عفو و گذشت میکند. عماد نمیپذیرد یعنی اصرار در افشایِ وی، نزد ِ زن و دختر و دامادش را دارد، که رعنا با دیدنِ وضعِ بدی که پیش آمده با هر گونه افشاگریی که به فرو پاشی خانودهٔ او منتهی شود از درِ مخالفت درمیآید و خطاب به عماد میگوید: عماد، میخواهی انتقام بگیری؟ بذار بره، اگر حرفی به خانوادهش بزنی، دیگه کاری با هم نداریم.»
در پایان،عماد، تن به درخواستِ همسرش رعنا میدهد، افشاگریی نمیکند، حرمت و امنیت خانوادهٔ طرف حفظ میشود، انتقامی به سبک سنّتی گرفته نمیشود...
آری، رعنا دارد میآید. نرمک، نرمک از لبِ چشمه میآید. خندان، خندان ناز و کرشمه میآرد... رعنایی که ماهروست، سیهموست. باد بهار است، صبح سپید است و نور امید...
این ترانه را که با صدای گرفته و گیرایِ ملوک ضرّابی- خواننده دورهٔ پهلوی- دههها پیش میشنیدیم ، در سکانسی که صدرا میهمانِ رعنا و عماد ست، باز میشنویم. صدرا پسر بچهی زیبا و باهوشی ست که رعنا را خاله صدا میکند مادرش دوست و همکار عماد و رعناست، جدا از بابا، با مامانش زندگی میکنه و میگه: نمیخوام بابامو ببینم، مامانمو دوست دارم، که اشارتی ست به همان پیدایش روابط خانوادگی ِ زنمحور و نو که آزادکننده و سلطهستیز است. وقتی ترانهی رعنا پخش میشود عماد همصدا میخواند: صدرا صدرا...
باری، فرهادی حافظانه کار کرده، هر نغمهای که زده، گویا راه به جایی داشته، با پخش همین «ترانه» پیام ِ والای خودرا رسانده! حافظ با استفاده از بدترین مواد، یعنی شیخ و زاهدِ ریایی، زاغ و زغن و محتسب و مفتی و قاضی، اشعاری آنگونه نغز سروده (الهیِ قمشهای) و امید داده؛ فرهادی هم در آن فضای ِ استبدادیِ نیمه مدرن- نیمه سنتی، خفه و تروریستزده، زیبا و انسانیترین نوعِ رابطهی اجتماعی را به تصویر کشیده که باید چشم و گوش و دلی برای دیدن و شنیدن و دوست داشتن داشت تا به عمقِ آن پی بُرد.
آفریدن در این سطح از تعالی هنری، در محیطی در آن مرتبه از فساد و تباهی، مؤيّد این گفتهی نیچه ست که: «آفرینش انسانهای والامقام به تنهایی در گرو ساختار ِاجتماعی و مناسبات اقتصادیِ سالم نیست، بلکه خواست قدرت در جهتِ احتشام و استعلای بشری باید برانگیخته شود... و این، تنها در سایهٔ گسترش فراگیرِِ هنر در جامعه و فرهنگ، امکان پذیر است.»
و این، در خود اثری که فرهادی خلق کرده به روشنی پیداست. یعنی در «فروشنده»، عماد و رعنا تسلیم فشار و خواست محیط خود نمیشوند، روابط و نهادهای زشت و خشن و پوسیدهی سنتی که فضای خصوصی را از انسان گرفتهاند مانع از انسانی رفتار کردنِ عماد و رعنا نمیشوند، زیرا هر دو در پیِ نیکویی، دانایی و زیباییاند، هر دو هنرمندند، یعنی آفرینندهی زیبایی!
گفتهی داستایفسکی ست که: «این زیبایی ست که دنیای درمانده را نجات خواهد داد.»
ایران، ایرانِ استبداد زده، خسته از سنّتِ پوسیده و خشونتِ مردسالارانه، محتاج آزادی و صلح و دوستی و ترقیِ است. آزادزنان، محورِ این حرکتِ انسانی وآزادی خواهانهاند. رعنا و رعناها دارند میآیند ، نرمک نرمک، با صدرا و صدراها.
محمد ارسی - تگزاس
Mohammadarasi@gmail.com
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید