از سال ۱۹۱۷ تاکنون جنبشهای زیادی در جهان از انقلاب کمونیستی روسیه الهام گرفتهاند و تأثیر این رویداد هنوز در اقصی نقاط جهان به چشم میخورد. اما روزنامه ایندیپندنت در مقالهای که به این مناسبت منتشر کرده مینویسد که بزرگداشت صدسالگی انقلاب روسیه امسال تحت ریاست ولادیمیر پوتین بیش از هر زمان دیگری رنگ باخته، انگار که کمونیسم پس از فروپاشی در سال ۱۹۹۱ به تعبیر تروتسکی به «زبالهدان تاریخ» سپرده شده است.
در غرب، رهبران کمونیست روسیه همچون لنین و استالین نه تنها چهرههای محبوبی به شمار نمیروند، بلکه نام آنها اغلب با کسانی همچون هیتلر میآید که متهم به کشتار جمعی و برپایی نظام تمامیتخواه هستند. حتی چپ هم بالاخره مجبور شد بپذیرد که انقلاب اکتبر در نهایت به تصفیه مخالفان و ایجاد بازداشتگاههایی همچون گولاگ در سیبری تحت نظام استبدادی استالین منجر شد.
با این همه در غرب، گونهای فراموشی گزینشی هم رواج دارد به طوری که همگان از جنایتهای استالین یاد میکنند اما مثلا کسی از آن همه جنایت لئوپولد دوم، پادشاه بلژیک در کنگو حرفی نمیزند. در غرب همچنین از میلیونها قربانی جنگ آمریکا در کره، ویتنام و عراق صحبت خاصی نمیشود.
در روسیه هم نمیتوان تمام دستاورد انقلاب کمونیستی را در نتیجه منفی آن یعنی استالینیسم خلاصه کرد زیرا این انقلاب در سال ۱۹۱۷ به یک باره طومار قرنها استیلای تزاری بر میلیونها کشاورز فقیر را پیچید. در حالی که در بریتانیا و فرانسه در سدههای هفدهم و هجدهم میلادی انقلابهای کاپیتالیستی بورژوازی و صنعتی روی داده بود، روسیه بهسان اژدهایی خفته در میان فئودالیته کشاورزی به سر میبرد.
انقلاب و مشکل «ضد انقلاب»
پیروزی بلشویکها مانند هر انقلاب دیگری بلافاصله با ضدانقلاب داخلی و خارجی روبرو شد. جنگی داخلی با نیروهای وفادار به رژیم سابق روسیه درگرفت که از سوی ابرقدرتهای آن زمان یعنی بریتانیای کبیر، فرانسه و ایالات متحده آمریکا حمایت میشدند. پرسش آن است که چگونه یک انقلاب میتواند از میان آن همه دشمنی و خطر جان سالم به در ببرد بی آن که به ورطه استبداد بیفتد یا به آزرمانهای خود خیانت کند؟ جنبشهای ترقیخواه جهان مانند جنبش آلنده در شیلی و در دوره اخیر، خیزش مصر در سال ۲۰۱۱ در پی انقلابی دموکراتیک بودند، اما در برابر نیروهای ضدانقلاب به سختی شکست خوردند.
تحلیلگر روزنامه ایندیپندنت از قول نویسندهای به نام نیل فالکنر مینویسد: «آن چه در سال ۱۹۹۱ از میان رفت کمونیسم در معنای گزینهای به جای سیاست بنیادگرا یا جایگزینی گونهای دیکتاتوری سیاسی به جای حکومتی با اقتصاد سرمایهداری بود. انقلاب روسیه به عنوان تلاشی برای تغییر نظامی جهانی و برپایی سوسیالیسم یا کمونیسم به معنای واقعی در سال ۱۹۲۰ شکست خورد و دموکراسی کارگری تودهای که آن را به وجود آورده بود درهمان زمان ویران شد.»
اندیشمند دیگری به نام طارق علی در پاسخ به این تحلیل مینویسد: «وقوع آن انقلاب اجتماعی برای سرنگونی استبداد تزاری در فوریه ۱۹۱۷ و سرمایهداری در نوامبر همان سال ضرورت داشت. […] تشکیل ارتش سرخ که بعد از تصفیههای استالینی هم پا بر جا ماند، برای شکستن کمر ارتش رایش سوم به کار آمد.»
توسعه کمونیسم مانع توسعه سرمایهداری
انقلاب بلشویکی در پایان جنگ جهانی اول در یک ششم مساحت کره خاکی کمونیسم را حاکم کرده بود و با وقوع انقلاب مائو در چین بعد از جنگ جهانی دوم، یک سوم دنیا به زیر پرچم سرخ کمونیسم رفت. آمریکاییها که انتظار داشتند در نظام اقتصادی جهانی چین را زیر سیطره خود داشته باشند، این کشور را از دست رفته دیدند.
تهدیدی که کمونیسم متوجه نظام سرمایهداری میکرد عاملی بود تا کشورهای کاپیتالیستی به نیازهای عادی مردم توجه بیشتری کند. کوینتین هوگ، نماینده محافظهکار آمریکایی زمانی گفته بود: «اگر برای مردم اصلاحات نیاورید، آنها برایتان انقلاب اجتماعی میآوردند.»
در بیشتر زمان قرن بیستم میلادی انقلاب سرخ مایه الهام خیزشهای بزرگی در جهان از جمله در چین، کوبا، و ویتنام شده بود و جریانهای ترقیخواه غربی نیز مجبور به اندکی چرخش به سمت خواستههای مردمی به سیاق اتحاد جماهیر شوروی شده بودند.
از سوی دیگر مناطق زیادی در آسیا، آفریقا و آمریکا نیز در قرن بیستم برای خلاصی از استعمار غربی به پا خاستند و رهبرانی چون نهرو در هند، ناصر در مصر، هوشی مینه در ویتنام، لومومبا در کنگو و کاسترو و چه گوارا در کوبا به الگوهایی برای سرنگونی امپریالیسم بدل شدند. این جنبشها همواره از پشتیبانی اتحاد جماهیر شوروی برخوردار بودند.
رویدادهای پس از جنگ جهانی و جنگ سرد
رویدادهای پس از جنگ دوم جهانی و نیز جنگ سرد، آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین به یک زمین بازی راهبردی برای رقابت ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی تبدیل شدند، بازی قدرتهای بزرگی که برای هژمونی جهانی مبارزه میکردند. استقلال هند و در ادامه آن ماجرای ملیسازی کانال سوئز آغازی بر پایان امپراتوری بریتانیا بود. دیگر قدرت های اروپایی نیز در حال سقوط آزاد بودند. حتی توانایی به ظاهر زوالناپذیر آمریكا نیز به علت تلفات در جنگهای كره و ویتنام و شكست كامل در جنوب شرق آسیا خدشهدار شد. نیم هزاره سلطه غرب در جهان در حال عقبنشینی بود. نگرانی از چشمانداز سرمایهداری به حدی بود که رهبران غرب مدام به غافلگیر شدن فکر میکردند. اما اتحاد جماهیر شوروی از لحاظ اقتصادی قادر بود بهتر از آنها در شرایط غافلگیری عمل کند.
در پایان جنگ جهانی دوم، احزاب کمونیست در ایتالیا، فرانسه و یونان در آستانه پیروزی در انتخابات قرار داشتند. یکی از پیروزیهای ابتدایی سازمان سیا، پیشگیری از ظهور غیرقابل توقف کمونیسم در اروپای غربی بود. در یونان، نیروهای ضد کمونیست با حمایت قدرتهای غربی یک جنگ داخلی به راه انداختند.
تا دهه ۱۹۶۰، ناآرامیهای اجتماعی در جهان فراوان بود. حوادثی که در فرانسه اتفاق افتاد، دولت را فلج کرد و شرایط را به آستانه انقلاب رساند. در ایالات متحده، کنشگران حقوق مدنی و جنبشهای ضد جنگ کشور را بیثبات کردند. در سال ۱۹۶۸ در ۱۲۵ شهر در سراسر آمریکا شورش شد. به نظر میرسید که جهان در آستانه زلزلهای بزرگ و تغییر پارادایم قرار گرفته است.
فروپاشی کمونیسم شوروی
همه ما میدانیم که بعد چه اتفاقی افتاد. کمونیسم شوروی با فروپاشی اتحاد شوروی سقوط کرد. کمونیسم چینی فقط به طور اسمی باقی ماند و به سرعت به گونه جدیدی از سرمایهداری تبدیل شد. تاچر و ریگان در عصر نئولیبرالیسم به سر میبردند و حق نظام سرمایهداری را تمام و کمال ادا کردند.
پیش بینی مارکس این بود که کمونیسم در سراسر جهان مستقر میشود و البته این موضوع تا حدود زیادی به حقیقت پیوست. با این حال، سرمایهداری نهایتا توانست از طریق سازگاری و انعطافپذیری، حریف خود را به شدت گوشمالی دهد. اما آیا سرمایهداری تنها از طریق سازگاری میتواند به حیات خود ادامه دهد؟
طارق علی میگوید: «انقلاب روسیه برای سوسیال دموکراسی غربی خیلی خوب بود. سرمایهداری مجبور شد امتیازاتی واقعی بدهد. سقوط اتحاد جماهیر شوروی به بدترین نوع سرمایهداری غارتگرانه یعنی جهانیسازی منجر شد. اما سرمایهداری تا زمانی که جایگزینی ندارد زنده خواهد ماند. پیشبینی انفجار و فروپاشی خود به خودی سرمایهداری، واقعبینانه نیست.»
نیل فالکنر میگوید: «نظام سرمایهداری فوقالعاده قدرتمند است و چند لایه دارد. بر خلاف شرایط تزار روسیه در سال ۱۹۱۷ که دولت و طبقه حاکمه بسیار ضعیف بودند، جوامع سرمایهداری مدرن بر لایههایی از نهادهای جامعه مدنی ساخته شدهاند.»
ابقا نظام سرمایهداری
بیشتر پروژههای آزادیخواهانه استعمارزدایی به استقرار رژيمهای سرکوبگر انجامید. سیاست خارجی قدرتهای غربی در دوران نو-استعمار (Neocolonialism) کمک به دولتهای خریدار و تضعیف کشورهای سرکش شد و تجارت آزاد اقتصاد جهانی را تسهیل کرد. فرانسیس فوکویاما، اقتصاددان آمریکایی نیز این مدل اقتصاد بازار آزاد را در کنار دموکراسی لیبرال به عنوان پایان تاریخ اعلام کرد. سرمایهداری همواره ایدئولوژی پرطرفداری بوده و هنگامی که دیوار برلین برداشته شد، به نظر میرسید که سرمایهداری برای همیشه ماندنی شده است.
به بارور بسیاری از مفسران، سوسیال دموکراسی ثابت کرد که سرمایهداری نوعی از اصلاحات را که مارکس هرگز پیشبینی نکرده بود، به وجود آورد و توانست استانداردهای زندگی روزمره را برای جامعه خود فراهم آورد.
اقتصاد نئولیبرالیستی
دهه اول هزاره جدید با ۱۱ سپتامبر آغاز شد و پس از آن جنگ با ترور و جنگ عراق در گرفت. در همان حال نظریههای اقتصادی امتحان خود را پس میدادند. میلتون فریدمن، پدر نئولیبرالیسم به خلوص بازار آزاد اعتقاد داشت. اما دولتها مانع تحقق این آرمان هستند. به نظر او اگر مقررات منحل میشد، بازار، خودش را تنظیم کرده و جامعه شکوفا میشود اما بحران مالی جهانی نشان داد که این نظریه اشتباه بود زیرا این بحرانها بنای کاپیتالیسم جهانی را متزلزل کردند.
در واقع باید گفت بیش از آن که دشمنی بنیادگرایی اسلامی و حکومتهای استبدادی تمامیتخواه به لیبرالیسم ضربه بزند، پیوند اقتصاد بازار آزاد با لیبرال دموکراسی بود که نتوانست راه را برای بهرهوری همگانی از اقتصاد باز کند.
بحران مالی، ورشکستگی ظاهری نئولیبرالیسم را به نمایش گذاشت. اما حوادث سالهای اخیر از جمله بهار عرب و گسترش تروریسم و ناامنی به تعبیرهای ضد و نقیض از دموکراسی هم در راست و هم در چپ منجر شده و در تعابیر اقتصادی کاپیتالیسم نیز بحران ایجاد کرده است.
پیچیدگی وضعیت جامعه امروز به این محدود نمیشود. گسترش شبکههای اجتماعی به مردم دنیا به ویژه در کشورهای سرکوبگر اجازه میدهد تا اعتراضات خود را به شکلی وسیعتر بیان کنند. در عین حال نیل فالکنر میگوید این مسئله شاید در نهایت تأثیر بسیاری در تغییر اقتصاد جوامع نداشته باشد زیرا در سدههای پیشین هم صنعت چاپ و روزنامه وجود داشته و مثلا بانکداری به راه خود ادامه داده است.
مدلهای جایگزین برای نظام سرمایهداری
بر خلاف نظر آن عده از متفکران چپ که با امید به برخی خیزشها در سالهای اخیر میگفتند همه چیز ممکن است دوباره آغاز شود، انقلابهای رنگی در کشورهای مختلف خنثی شد. جدای از این، همین انقلابهای رنگی نشان دادند که اگر هم بنا به بازآفرینی انقلابی باشد، دیگر صحبت از طبقه کارگر یا طبقه دیگری نیست، بلکه اعتراضات سیاسی و اجتماعی بدون نیاز به هیچ طبقه یا فردی برای رهبری آن در سراسر جهان قابل اجراست.
به هر روی، بهار عرب، جنبش اشغال وال استریت و امثال آن که همگی مخالف وضع موجود بودند، هیچگاه نتوانستند در مورد شکل و چگونگی تغییر، اجماعی تشکیل دهند تا بتوانند جایگزینی برای کاپیتالیسم پیشنهاد دهند. جنبشهای بولیواری در آمریکای لاتین، کوربین در بریتانیا، ساندرز در ایالات متحده، ملانشون در فرانسه و پودموس در اسپانیا، هیچ کدام به جز مخالفت با نئولیبرالیسم، مدلی برای جایگزینی سرمایهداری ارائه نکردهاند.
همین نداشتن مدل جایگزین برای سرمایهداری، خود سرمایهداری را در موقعیت دشواری قرار داده است. زیرا در موقعیت بحران و برای جبران معایب خود، نمیتواند از محاسن نظریه دیگری الگوبرداری کند و این همان چیزی است که جستجو برای یک مدل جایگزین سرمایهداری را توجیه میکند. اگر سرمایهداری نتواند ضعفهای خود در مقابله با بحران را (که خود در آفریدن آن نقش دارد)، بر طرف کند، جهان با گونهای سیاستزدایی و خلأ سیاسی مواجه میشود که در نهایت به مرگ نئولیبرالیسم و سر برآوردن بنیادگرایی اسلامی و محبوبیت روزافزون راست افراطی میانجامد.
امروز هویت فرهنگی جای هویت طبقاتی را گرفته است و رویدادهایی همچون برکسیت و رأی آوردن دونالد ترامپ گواه آن است. در چنین شرایطی، ساختارهایی چون سندیکاها و احزاب از بین میروند.
الگوی چین همچنان جوابگوست
با وجود آن که رشد اقتصادی چین به مانند گذشته آهنگ تندی ندارد، بسیاری معتقدند الگوی چین هنوز میتواند در سده بیست و یکم راهگشا باشد. چین پرجمعیتترین کشور جهان است که دولت آن تاکنون در زمینه توسعه موفق عمل کرده است. این کشور با هزینههای نظامی نسبتا کم، واجد بزرگترین پرولتاریا در جهان هم هست و با این همه به یکی از برترین قدرتهای جهانی بدل شده است. شاید سرمايهداری به جای آن که در قرن حاضر به سوی ورشکستگی سوق یابد روزی مجبور شود که با کمک اقتصاد حمایتی و تحت کنترل دولت و نیز بدون اعتنای زیاد به موازین دموکراسی، خود را نجات دهد. آینده چین در دو سه دهه دیگر، تصویر درستی از عملکرد اقتصادی این کشور به دست خواهد داد.
آیا پایان سرمایهداری، پایان تاریخ است؟
فروپاشی کمونیسم دکترین مارکسیستی را تضعیف کرد که البته این یک امر گریزناپذیر تاریخی بود. سرمايهداران نیز میخواهند به ما بگویند این که در کوتاه مدت سرمايهداری سراسر جهان را بگیرد یک امر گریزناپذیر است. به این ترتیب باید گفت که نه تنها ما به پایان تاریخ رسیدهایم، بلکه به جای کلانروایت تاریخ، شاهد استیلای نظریه هرج و مرج و هاویه و نیز شکست پستمدرنیسم خواهیم بود.
اکنون درسی که تاریخ به ما میدهد شاید این باشد: تنها امر گریزناپذیر تغییر است. مسئله تنها این نیست که سرمایهداری در نهایت به یک الگوی ساختاری جدید متوسل بشود، مسئله این است که چه چیزی جایگزین آن خواهد شد.
به باور بسیاری از اندیشمندان چپ، ما اکنون در نوک گنبد، یا به قول رابرت براونینگ شاعر «روی لبه خطرناک اشیا» قرار داریم. نورمن دیویس مورخ زمانی گفته بود: «تغییر تاریخی مانند بهمن است. نقطه شروع آن یالی از یک کوه پوشیده از برف است که به نظر جامد و محکم مینماید. همه تغییرات در زیر سطح قرار دارند و نامرئی هستند. به هر روی، چیزی در جریان است، فقط ما نمیدانیم کی به راه میافتد.»
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید