چگونه شد؟ چطور شد؟ چرا شد؟ کجا شد؟
فعلاً شرح جزئيات را به زمان و مكان مناسب وا مى گذارم.
اما يك چيز قطعى است؛ نتوانستم مواظب خويش باشم، كه شاعرانه بودم.
ضعيف شدن چشمها، سوزن سوزن شدن مداوم دستها و پاها، جهش نابگاه رگى از بدن، درد درون...
خلاصه اينكه وقتى فهميدم سرطان دارم نمى دانم چرا، ولى از ذهنم به يكباره تصوير دختر ناز وطنم، سايه ى مقدسى گذشت.
وقتى خبردار شدم نشستم سر ميز. سيبى سرخ را از بشقاب برداشتم و گازش زدم و پرتش كردم سطل آشغال. بوى گناه اولين و آخرين مى داد.
انارى را برداشتم، كيفم را از شانه ام آويختم و زدم بيرون. در پارك پسر بچه ى كوچولويى از سمت مادرش رها شد و به سوى من دويد. در حالى كه با انگشت مادرش را نشان مى داد فرياد مى زد: ماما، ماما
چشمش به انار دستم بود. انار را دادم بهش. در حالى كه انار را نشان مادرش مى داد دويد سمت سُرسُره ها.
اولين كارم هم شعر " يارالاريم " - زخمهايم -بود كه نوشتم و خواندم و گذاشتم اينستا و تلگرام.
اتفاق غريبى نيست، فقط مرگ را از شانه هايم رمانده و بر درونم فرارى داده اند.
خُب، حالا بايد خيلى چيزها را جمع و جور كنم قبل از آنكه زيادى ديرم شود. دو سه كتاب شعر و رمان ، و دو كتاب تحقيقى دارم كه بايد سر وقت، حداقل الكترونيكى منتشرشان كنم. به پسرم نخواهم نوشت اما مى دانم كه هميشه يواشكى به اينستا و تلگرامم سر مى زند.
" بى خيال، فرزند
ناراحت مباش، زندگى همين است و تو خوب مى دانى كه بدون تو و بدون تبريز و بدون آلاداغلار اين غربت لعنتى از خيلى قبلترهاش هم برايم سرطان بود. اين عفونت شيك و مترقى.
بى خيال، فرزند
معذرت..."
شما عزيزان و بزرگواران را بايد بگويم كه هميشه با شما صريح و صادق بودم و گفتنى ها را گفتم، و تا آخرين نفس و تا آخرين دم برايتان همان محمدرضا خواهم بود. برايتان خواهم نوشت، برايتان خواهم سرود، برايتان طرح هايى از اميد خواهم ريخت.
همينطور كه قدم زنان و قلم زنان و يواشكى دارم مى ميرم تا آخرين ثانيه دلم براى شما و با ياد شما و به نام وطن خواهد تپيد. اين متن را نوشتم كه از زبان خودم بشنويد نه از لاى درز اخبار و بگو و مگوها.
من و دوستانم بر شانه هايمان امانتى گرانبار و گرانسنگ و عظيمى را با نام وطن و زبان و رهايى حمل كرديم و البته من به پنجاه نرسيده وا مى دهم و ناخواسته جيم مى شوم.
نمى دانم امانتدار خوبى بودم يا نه، اما مى دانم كه سعادتمندترين انسان روى زمين بودم زيرا با نام آزربايجان و با ياد آن آنچنان عاشقانگى كردم كه در وصف نگنجد.
با احترام
محمدرضا لوايى
١١ دسامبر ٢٠١٧
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید