رفتن به محتوای اصلی

چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است؟

چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است؟

آقای محترم، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ افشاگری، یعنی عیان کردن چیزی که پنهان است نه چیزی که افراد پیرامون به آن واقفند و اشراف دارند. نه آن چند نفر از اعضای تیم جنگل مازندران که خودشان را تسلیم سپاه پاسداران کرده بودند عمل خویش را پنهان کردند که وظیفه من افشای آنان باشد، و نه تسلیم کردن خود را انکار نمودند که من بر آن اصرار ورزم. پس انتقادات شما بی‌مورد و شاید هم مشکل ساز و آزار دهنده است.
هموطنان عزیز، اصلاً هیچ‌یک از انتقادات‌ تند آن آقای محترم به من وارد نبوده که من واهمه‌ای داشته باشم و بخواهم آنرا از گروه حذف کنم.
جریان این است که چند روز پیش یکی از کسانی که مدتی با ما در زندان بود، چند سئوال در مورد زندانیان و شکنجه‌گران آن زندان از من پرسید و منهم جواب ایشان را بصورت صوتی فرستادم. نوشتند که فایل باز نمی‌شود و در ایمیل برایم بفرست. نوشتم که حجمش بالای محدوده ایمیل هست و می توانم در اسکایپ برای شما بفرستم. بعد قرار شد که در همان صفحه‌اش آپلود کنم و او بعد از آنکه آنرا در کامپیوترش ذخیره کرد، از صفحه خود حذف نماید. بعد از چند دقیقه پیام دادند که وقتی آنرا حذف کردم، ذخیره شده‌ی من هم از کامپیوتر حذف شد و برای همین می خواهم که دوباره بفرستی. خوشبختانه من هنوز فایل را حذف نکرده بودم و دوباره همان کار را انجام دادم. بلافاصله تنی چند از همبندی‌های سابق که از حافظه خوبی هم برخوردار هستند، اطلاعات دیگری هم در ذیل آن نوشتند و جناب آقای محترم فرصت را غنیمت شمردند تا انتقادات تندی را متوجه بنده سازند. در آن انتقادات تند چنان وانمود شد که من در جریان تمامی مسائل ضربه تشکیلات جنگل مازندران و قاتل یارانی که در زمستان 1363 ناجوانمردانه به دست یک خائن که مدتی با آنان بود به شهادت رسیده‌اند، هستم اما بخاطر رفاقت با عامل و یا عاملان آن، سکوت اختیار کرده و یا بنا به عبارتی که در مکالمه با یک دوست مشترک بکار بردند، "خفه خون" گرفته‌ام. سئوال کننده با وجدان هم که این انتقادات در صفحه ایشان نوشته شده بود، نه تنها ننوشتند که در آن زندان بالای 1300 زندانی دیگر هم بودند و چرا فقط امرالله ؟، حتی برای او لایک هم زدند و چند روزی هم در صفحه خود نگه داشتند تا توجّهات لازمه جلب گردد. شگفت انگیزتر از آن، این بود که همه‌ی کامنت نویسان زیر آن لینک، خودشان هم مثل خودم مدتی را در همان زندان گذرانده بودند اما دریغ از یک تذکّر دوستانه!!!. از آنجایی که دوستان دیگری هم در داخل و خارج کشور در مورد موضوع مطرح شده به من گفته بودند و این انتقادات را روا داشتند، با اینکه بی‌توجهی و بی‌تفاوتی در قاموس من نبوده و نیست، واکنشی به انتقادات ایشان نشان ندادم و بدون حتی دلخوری، از کنار آن گذشتم.
بعد از چند روز، آن فایل صوتی را در  گروه جاودانه‌های قائم‌شهر که خودش یکی از مدیرانش می‌باشد، آپلود کردند و همان انتقادات ناوارد را تکرار نمودند. این‌بار سعی کردم که خیلی مودبانه و محترمانه جواب او را به نویسم و به تک تک سئوالات ایشان هم جواب صریح و مستند به‌دهم. بعد از جواب من به ایشان، سئوال کننده که از قضا خودش یکی از مدیران این گروه است و انتقادات ناروای آقای محترم به من چند روز در صفحه‌اش شراب قرمز می نوشید و می‌رقصید و وجدان کسی هم ناراحت نشد، به جد خواستار حذف سریع همه‌ی آن نوشته‌ها شدند و بالاخره همان دقایق اول که جواب نوشته بودم، همه را حذف کردند و آنهم چه حذفی !!! حذف کننده هم تاکنون حتی شجاعت و شهامت این را نداشت که خود را معرفی نماید و علنا برای اعضای گروه علت حذف را بنویسد. شاید هم خودشان در پستو وانمود کردند که امرالله طاقت انتقاد نداشت و آنرا از گروه حذف نمود. وقتی که با بحران عدم صداقت و شهامت مواجه باشیم، باید هم شبانه در پارک عمو مردک‌ها و خاله زنک‌ها چفتک بزنیم و وجدان‌مان را حتی با قرص خواب هم که شده در خواب نگهداریم تا مزاحم ما نشود.
بعد از حذف آن، دوستان از من گلایه دارند که چرا انتقادات و سئوال او را تاب نیاوردم و همه را حذف کردم!!! دوستان همیشه عزیزم، باور کنید که من نه تنها حذف نکردم، حتی مخالف حذف آن هم بودم. کسی که ریگی در کفش نداشته باشد، مطمئناً واهمه‌ای هم ندارد و هر سئوالی را جواب می‌دهد و من به همه‌ی سئوالات آن آقای محترم جواب صریح و روشن دادم. تا کنون هم نه کسی را بلاک کردم، نه کامنت و نوشته‌ای علیه خودم را حذف نمودم.
*** در ضمن، افرادی که در جوابم به آقای محترم از آنان نام بردم، هیچ‌کدام اظهاراتم را رد نمی‌کنند و هر سه تأئید و تأکید دارند که در آن شرایط خود را تسلیم سپاه پاسداران کردند. یکی که در اروپا زندگی می‌کند، دیشب تماس گرفت و ضمن تأئید اظهاراتم حتی نسبت به حذف نوشته‌ی مزبور اعتراض داشت و یکی دیگر هم امروز پیام فرستاد که حاضر است "سیر تا پیاز را صادقانه بنویسد".
**** متأسفانه از انتقادات تند و ناوارد آقای محترم کپی نگرفتم تا در اینجا درج نموده و جواب تک تک سئوالات ایشان را مجدداً بنویسم. اگر می‌داشتم، بی‌واهمه و آنهم با افتخار چنین می‌کردم تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.
***********************************************************************
در آستانه تأسیس وزارت اطلاعات، "حاج محسن" را که یکی از فرماندهان "واحد اطلاعات سپاه پاسداران" بود، جایگزین حاج سیف‌الله گلزاده کردند که تا آن زمان ریاست زندانِ سیاسی قائم‌شهر را بر عهده داشت. مطمئناً "حاج محسن" را بدین خاطر از "منطقه 3" آورده بودند و جایگزین رئیس سابق زندان کردند تا با تجربه‌ای که در زمینه اطلاعاتی داشت، بتواند در بین توابینِ زندان افراد مناسب را شناسایی و زمینه را برای به کار گماردن آنان در وزارت اطلاعات آماده سازد.
در این مورد بعداً خواهم نوشت.
------------------------------------------------------------------------
زنده یاد مهدی افتخاری که ما او را "برادر ناصر" صدا می‌زدیم و خیلی‌ها او را به نام فرمانده فتح‌الله می‌شناسند، زمانی فرمانده ستاد ما بود. روزی برای واحدهای اطلاعات شناسایی و مین و تخریب و ... نشستی گذاشت که همه‌ی اعضای آن ستاد اعم از پائین‌ترین رده تشکیلاتی تا بالاترین آن که " برادر صابر" بود، شرکت داشتند. یکی از اعضای ستاد که متأسفانه اسمش را به یاد ندارم، بلند شد و گفت : ضرب المثلی داریم که به خاطر میخی نعلی افتاد، به خاطر نعلی اسبی افتاد، به خاطر اسبی سواری افتاد، به خاطر سواری جنگی شکست خورد، به خاطر شکستی مملکتی نابود شد. همه و همه‌ی این‌ها به خاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود پس ما که جلودار این عملیات هستیم، باید به این ضرب المثل توجه داشته باشیم و میخ را خوب بکوبیم. این نشست تقریبا دو ماه قبل از عملیاتِ مزبور بود. همیشه نشست توجیهی عملیات ارتش آزادیبخش ( در عملیات گردانی و ... اینگونه نبود) یک روز قبل از آن توسط رهبری برگزار می‌شد. ما بعد از نشست برادر ناصر که به آن اشاره کردم، به پایگاه عملیاتی رفتیم که از قضا مجاهد شهید فتحعلی سعادت‌نژاد که عضو اطلاعات شناسایی ستاد دیگری بود هم در همان روز به آن پایگاه آمد و تا روز عملیات با هم بودیم. شب‌ها می‌رفتیم داخل و قبل از روشن شدن هوا به پایگاه بر می‌گشتیم. بدین خاطر اصلا نمی توانستیم در نشست توجیهی عملیات که توسط رهبری برگزار شده بود، شرکت داشته باشیم. بعد از اتمام نشست توجیهی که توسط رهبری در قرارگاه مرکزی انجام شده بود، برادر ناصر سریع خودش را به پایگاه عملیاتی رساند تا برای ما چند نفر که نمی‌توانستیم در آن نشست شرکت داشته باشیم، نکات لازمه را توضیح دهد. چیزی که از آن نشست هرگز یادم نرفته و نمی‌رود این است که گفت آن ضرب المثلی که برادرمان ..... در نشست قبلی گفت که یادتان هست، شما که جلودار هستید، باید شاخص‌ها را بگذارید، میدان مین را باز کنید و .... اگر به آن ضرب المثل توجه نداشته باشید و به اصطلاح میخ را خوب نکوبید، ..........
واقعاً ضرب المثل آموزنده‌ای است. مزدور محمدحسین سبحانی میخی بیش نبود اما همین میخ خودش را تسلیم باندهای جهل و جنایت حاکم بر ایران کرد و سال‌ها بعد روشن شد که اطلاعات "مقر 49 " که در واقع دفتر رهبری بود، اولین بار توسط او برای رژیم ترسیم شد و نزدیک به دو دهه بعد پاسداران توانستند به آنجا وارد شوند و 52 تن از بهترین و شجاع‌ترین یاران ما را بی‌رحمانه به قتل برسانند.
فرمانده واحدهای نظامی این قسمت از جنگل مازندران که موضوع بحث ماست، مجاهد شهید مسعود فرمانبردار بود. زمانی که ما در زندان بودیم او را با حفاظت شدید امنیتی جهت قدرت نمایی و شکستن روحیه زندانیان، پیش ما آورده بودند تا سخن بگوید. او در آن روز از مجاهد قهرمان سیاوش سیفی و ضربه آن پایگاه چیزهایی گفت. وقتی به کردستان رفتم، از مطلعین جریان را جویا شدم و فهمیدم که آن ضربه هم به خاطر میخ بود. مجاهد شهید فتحعلی سعادت‌نژاد به ما گفت که مسعود را در زندان دیدم و در زیر شکنجه داغون شده بود. کتفش را هم شکاندند. مسعود به فتحعلی گفت که علت شکنجه‌های شدید این بود که به هر سئوال‌شان جواب می‌دادم، آنان تازه غلط گیری هم می کردند و کاملش را می گفتند و بیشتر می زدند و می گفتند اینها را که تسلیم شده‌ها گفتند، آن چیزهایی را بگو که آنها نمی‌دانستند و در واقع چیزی هم نبود که بگویم و برای همین باز مرا زیر شکنجه می‌بردند. روح همه‌شان شاد و یادشان گرامی‌باد.
آن روزها عصر اینترنت نبود و نمی‌شد و یا خیلی مشکل بود که بشود علل ضربه را بررسی کرد تا از ضربات دیگر جلوگیری شود. الان هم که عصر اینترنت هست و می‌شود خیلی راحت علت‌ها را بررسی نمود، کسانی که خود ریگی در کفش دارند سریع در پستو وارد می‌شوند و با پچپچ و بهانه‌های مختلف حتی افراد صادق را هم فریب می‌دهند.
---------------------------------------------------------------------------------------------
یکی از دوستان پرسید که " درست است که مسعود فرمانبردار بر اثر خیانت معاونش دستگیر شد؟" نه ! چنین ادعایی مطمئناً کذب محض است چون هر دو معاون و یا جانشینِ مسعود فرمانبردار مدت‌ها بعد از دستگیری وی دستگیر شدند. مسعود فرمانبردار بر اثر خیانت یکی از رزمندگان سابق در سر قرار دستگیر شد. سپاه پاسداران سعی کرد اعضای تشکیلات شهر و جنگل متوجه دستگیری او نشوند. "پیک جنگل" که بریده و خیانت کرده بود و همچنین یک نفوذی برای این کار نقش مهمی ایفا کردند. مسعود دو بار پاسداران را به جنگل برد تا فرار کند و هر دو بار فرارش ناموفق بود. بعد "پیک جنگل" که بریده و خیانت کرده بود و یک نفوذی، زمینه این موضوع که شهر به شما نیاز دارد و باید به شهر و یا کردستان ( تردید از من است) بروید را آماده کردند و نامه‌ای از مسعود را به جانشینان او در جنگل دادند. اول عبدالمجید و یا عبدالحمید عبدلی ( تردید از من است) که بچه ملایر بود و معاون اول او محسوب می‌شد را با این کلک به هتلی حفاظت شده در ساری آوردند که مسعود فرمانبردار در آنجا بود. علیرغم اینکه فهمید همه‌ی اطلاعات و اعضای واحد جنگل لو رفتند و هیچ اطلاعاتی افزون بر آن ندارد که افشای آن موجب ضربه به سازمان و یا عضوی از سازمان شود، در سلول رگ خودش را زد. پاسداران وقتی مجدداً به آن اتاق رفتند، او بی‌هوش بود که سریعاً اقدام کردند و نجاتش دادند. اسم مستعار او در جنگل مهرداد بود و در شهر سیروس صدایش می زدند. فکر کنم که خانواده‌اش هم او را سیروس صدا می‌زدند. بعد از آن معاون دومش که عباس قبادی نام داشت و چند سالی از هر دو بزرگتر بود را آوردند. عباس بچه آمل مازندران بود و در جنگل با نام رحمان و در شهر حمید شناخته می‌شد. از خصائل نیک او خیلی شنیدم. مدتی با دوستان و تحت مسئولینش در کردستان بودم و همه‌ی آنها دلاوری‌های او را می‌ستودند. بعد دو فرمانده دیگر را آوردند که اسامی‌شان را به یاد ندارم و بعد از آن همه‌ی رزمندگان را یک جا آوردند و پرونده جنگل مرکزی مازندران بسته شد اما جنگل گیلان تا بهار 1365 دوام آورد. البته تشکیلات جنگل گیلان هم توسط یک نفوذی ضربه خورد و در اوایل 1363 پرونده‌اش تقریباً بسته شد اما بودند کسانی که سریعا وارد عمل شوند و باز آتشی را شعله‌ور سازند. یاران فرمانده والامقام بهمن افرازه در کردستان بودند و ریز داستان و حماسه‌های آستانه اشرفیه را برای ما تعریف کردند. افتخار این را داشتم که چند بار هم پای صحبت فرمانده والامقام حمید رابونیک در این مورد بنشینم. یاد و خاطره‌ی همه‌ی آن عزیزان گرامی باد. یاد و خاطره "ارض جنگلی" همیشه عزیزم که تا آخرین لحظه سعی کرد جای خالی آن یاران را پر کند، گرامی باد. الحق که "ارض" بی‌نظیر بود. امیدوارم که کیانوش عزیز 120 سال دیگر زنده باشد و جای خالی آن یاران و برادر قهرمانش را پر کند.
*** از آنجایی که سپاه پاسداران نهایت مخفی‌کاری خود را به عمل آورده بود تا تشکیلات مجاهدین در شهر و جنگل متوجه دستگیری مسعود فرمانبردار نشوند، مسعود را تحت فشار قرار دادند تا با فرمانده والامقام محمود مهدوی تماس بگیرد و او را به سر قرار بکشاند اما محمود قهرمان که هوشش کم نظیر بود، در همان ثانیه‌های اول تماس فهمید که جریان چیست. بدین خاطر سعی کرد وانمود کند اصلا و ابدا بویی نبرده است و تلاش کرد قرار را در آذربایجان و یا کردستان ( تردید از من است) بگذارد تا سازمان بتواند مسعود را از چنگ پاسداران نجات دهد. گویی سپاه بعد از مدتی متوجه موضوع شد و فهمید طرحش حاصلی جز اتلاف وقت و هدر دادن انرژی ندارد. یاد و خاطره‌ی "محمود قائم‌شهر" همیشه عزیزمان گرامی باد.
------------------------------------------------------
* در شهریور 1360 یکی از کادرهای سازمان مجاهدین خلق که اطلاعاتی از نفوذی بودنِ تنی چند از همرزمانش در پایگاه مرکزی بسیج قائم‌شهر داشت، دستگیر شد و آن افراد با این تصور که احتمالا نفوذی بودن‌شان برملا خواهد گشت، سریعاً نیروهای سرکوبگر در پایگاه بسیج مرکزی ( طام پلا) را به رگبار بستند و شش تن از آنان یعنی منصور گرزین، علی علی‌پور، مصطفی داداشی، روح‌الله مولایی، صفرعلی رضایی و فرمانده حاضر در پایگاه که جعفر نوروزیان نام داشت را کشتند و از پایگاه خارج شدند اما مخفیگاه مطمئنی نداشتند تا آزادانه‌تر عمل کنند. در اینجا بود که موضوع جنگل به عنوان مخفیگاه و تمرینات نظامی شکل گرفت.
** سه و یا چهار روز قبل از قیام مسلحانه پنج مهر تهران، یک پایگاه و خانه تیمی ویژه برای مازندران شروع به کار کرد که مسئولیت آن به یکی از زبده‌ترین فرماندهان مجاهدین واگذار شد.
*** یک ماه بعد از آن، تنی چند از مجاهدین در جنگل مستقر شدند و همان طوری که در فوق آمده، بیشتر جنبه مخفیگاه و تمرینات نظامی داشت. بخشی هم در قسمت دیگری از جنگل مازندران با یک گروهی که در آن زمان در شورای ملی مقاومت عضویت داشت، همکاری می‌کردند.
**** بعد از ششم بهمن 1360 که قیام مسلحانه گروه "سربداران" ( اتحادیه کمونیست‌های ایران) در شهر آمل سرکوب شد و همچنین فروکش کردن فعالیتِ گروه حسن ماسالی در جنگل، سازمان مجاهدین خلق انرژی بیشتری را جهت فعالیت در جنگل معطوف داشت و این "بخش" در روزهای اول فروردین سال 1361 به تشکیلات منسجم مازندران – تهران پیوست. تهران، به این منظور که، هر چند فعالیت سازمان مجاهدین خلق حتی در دورترین روستاهای ایران هم جریان داشت، اما هسته مرکزیِ واحدهای تهاجم و عملیات در تهران مستقر بود و برای تصرف آن شهر که در واقع قلب نظام حاکم محسوب می‌شد، می‌کوشید. متأسفانه چند هفته بعد از آن، یکی از اعضای واحد جنگل خود را به سپاه پاسداران تسلیم کرد و ضربات سنگین بعد از آن، علاوه بر تضعیف روحیه رزمندگان، به چند خانه تیمی مهم در تهران سرایت کرد و بر روند بازدهی مبارزه که در اوج بود، کاست. از روزهای اول فروردین که تشکیلات منسجم سازمان مجاهدین خلق با هدایت یک پایگاه و خانه تیمی ویژه پشتِ واحدهای جنگل رفت، تا دستگیری فرمانده جنگل مرکزی مازندران، یعنی مجاهد شهید مسعود فرمانبردار، فقط چند ماه طول کشید و در طی این چند ماه، سه نفر از اعضای واحد جنگل خودشان را به سپاه پاسداران تسلیم کردند و این نه فقط برای سازمانِ ما، بلکه برای جنبش سراسری ایران‌زمین یک فاجعه بود و موجب گشت که برای جلوگیری از ضربات دیگر، "فرماندهی" واحدهای عملیاتی مجاهدین به کردستان و خارج کشور منتقل گردد.
------------------------------------------------------------------------------
** مسعود فرمانبردار و 14 تن از یارانش در روز یکشنبه 19 اسفند 1363 به "جوخه اعدام" سپرده شدند و خبر شهادت آنها طی طلاعیه " اداره کل اطلاعات استان مازنداران" همان شب در تلویزیون جمهوری اسلامی پخش شد و متن اطلاعیه هم چنین بود.
بسم الله الرحمن الرحيم
به یمن عنایات و توجهات حضرت باری‌تعالی در سایه رهنمودهای حکیمانه امام بزرگوار مبنی بر خاتمه بخشیدن به غائله جنگل و به برکت ایثارها و تلاش‌های بی وقفه پاسداران دلاور اسلام، تشکیلات عنکبوتی، جهنمی منافقین در جنگلهای سرسبز مازنداران زیر ضربه رفته و ضمن تلاشی کامل این تشکیلات در جنگل تمامی ایادی استکبار اسیر اراده و قهر خداوند قهار شده و جدای از همه هیاهوها و بوق و کرناهای سران فراری خائن‌شان در خارج از کشور در این رابطه کلیه اعضا در چنگ دلاوران اسلام گرفتار آمدند.
صبح روز بعد، یعنی در روز دوشنبه، بیستم اسفند ماه، روزنامه‌های حکومتی، از جمله کیهان، این خبر ناگوار و اطلاعیه‌ی مضحک آن را درج کردند.
---------------------------------------------------------------------------------------
*** "منطقه 3" به ستادی از سپاه پاسداران گفته می‌شد و شاید الان هم می‌شود که استان‌های گیلان و مازندران را پوشش می‌داد و مرکز آن هم در چالوس بود. البته در آن زمان استان گلستان هم جزء استان مازندران محسوب می‌شد. مقر قرارگاه امنیتی ابوالفضل مازندران هم در نوشهر بود که فقط حدود 10 کیلومتر با چالوس فاصله داشت ولی تیپ‌هایی را که برای این کار گمارده بودند، در چند جا مستقر کردند. یک تیپ در بین سوادکوه و قائم‌شهر، تیپ دیگری در بابل و یک تیپ " تقریبا کار آزموده‌ تری" را در تالش مستقر کردند تا در صورت نیاز بتواند بخشی از آذربایجان را هم پوشش دهد. این قرارگاه اولین بار فقط برای گیلان و مازندران تشکیل شد و قبل از آن قرارگاه حمزه را برای سرکوب گروه‌های مبارز در کردستان تأسیس کردند و شاید هم این یکی از آن تأثیر پذیرفت. در ضمن، علیرغم تأسیس قرارگاه ابوالفضل، نفوذی‌های سپاه پاسداران همچنان با " واحد اطلاعات سپاه پاسداران" که سال‌هاست به " سازمان اطلاعات سپاه پاسداران" ارتقاء یافته، کار می‌کردند و "حاج محسن" که در فوق اشاره کردم، یکی از فرماندهان آن بود. اما "رزم جنگل" که برخی آن را به نام طرح جنگل می‌شناختند و بدنه‌ی آن از افراد آماتور تشکیل شده بود، زیر مجموعه قرارگاه ابوالفضل بود و خبرچین‌های خاص خودشان را داشتند.

####################################################
در مورد قتل ناجوانمردانۀ دو مبارز راه عدالت و آزادی، یعنی "خواهران مجاهد، مهری شیرنگی (مریم) و ملیحه"، در همان زمان گزارش‌هایی تهیه شده بود و باید در بانک اطلاعاتی سازمان مجاهدین خلق موجود باشد. تا آنجایی که من می دانم و همچنین چیزهایی که بعداً در کردستان از یاران‌شان شنیدم، خبر خیانتِ هرمز صفائی در واقع بعد از شهادت‌شان به آن تیم رسید. در روز اول به سرقرار رفته بودند ولی کسی نبود. فردای آن روز که رفتند، متأسفانه بر نگشتند. یکی از زبده‌ترین فرماندهان مجاهدین، یعنی فرمانده والامقام سیاوش سیفی شخصاً علت این ضربه و چگونگی شهادت این عزیزان را از طریق چند کانال و تیم بررسی کرد. با شناختی که از تشکیلات سازمان مجاهدین خلق دارم، مطمئنم که ایشان علت آن ضربات هولناک و همچنین نتیجه فعالیت آن چند تیم و کانال را به مافوقش گزارش کردند و باید در بانک اطلاعاتی این سازمان موجود باشد. به این نکته هم باید توجه داشته باشیم که در آن موقع مسئولین و فرماندهان ما گفته بودند که این ضربه بر اثر خیانت هرمز صفائی صورت گرفته است. البته ضربات بعد از آن را هم به او نسبت دادند اما خودم مطمئن نیستم. به هر حال آفتاب همیشه زیر ابر نمی ماند.
* مهری شیرنگی، همسرِ یکی از رهبران سازمان مجاهدین خلق، یعنی محمود مهدوی بود اما در مورد ملیحه چیزی نمی‌دانم و احتمالاً همان ملیحه مرتضوی گرگانی است.
..............................................................................

در مورد " فرار هرمز صفائی از زندان" 

در طی این سالیان که در فیسبوک فعال هستم، چند بار مستقیماً به خودش گفتم و در اینجا هم صریحاً اعلام می‌دارم و حاضرم در هر دادگاهی سوگند یاد کنم که "فرار"ی در کار نبوده و همه و همه‌ی چیزهایی که در این مورد گفته شده و می‌شود، داستان‌های ساختگی است. چند سال پیش به او گفتم که خودم می‌دانم فراری در کار نبوده اما نمی‌دانم تو که زودتر از همه‌ی ما به خارج کشور رسیدی، چرا به کردستان نیامدی!! او در یک ادعای مسخره، "انقلاب ایدئولوژیک" را بهانه قرار داد!! در صورتیکه او قبل از آن خارج شده بود.

داستان پلیس بین‌الملل "اینترپل" هم کلاً ساختگی است.

...............................................................................

آقای محسن رضائی در برنامه‌ی "ارتباط مستقیم" این هفته، از ضربات خائنین به تشکیلات سازمان مجاهدن خلق در جنگل مازندران سخن گفتند که فکت‌های بر شمرده شده از جانب ایشان، در واقع همان اعترافات یکی از سرکردگان وزارت اطلاعات بود که در کتاب "استراتژی و دیگر هیچ" به چاپ رسید. بعد از اتمام برنامه‌ی مزبور و انتشار وسیع آن در شبکه‌های اجتماعی، خاطرات تلخ ما از آن دوران و خیانت نارفیقان زنده شد و نام کسانی که از آن جمع خودشان را به باند جنایتکار سپاه پاسداران معرفی کرده بودند، بر سر زبان‌ها افتاد. در پی آن، تنی چند از هم‌شهریان، از نقش پرویز قدمی در ضرباتِ مذکور پرسیدند.

جواب :

همرزم سابق‌مان، یعنی آقای پرویز قدمی ‌قادی هم متأسفانه یکی از رزمندگان تشکیلاتِ جنگل مازندرانِ مرکزی بود که خودش را تسلیم سپاه پاسداران کرد اما در ضربات مزبور هیچ نقشی نداشت چون اقدام او در واقع بعد از آن ضربات غم‌انگیز صورت گرفت. پرویز قدمی‌قادی، عضو یکی از واحدهای مسلح جنگل بود که بعد از ضرباتِ اولیه‌ی جنگل، از منطقه گریخت و چندین ماه در خانه‌ای مخفی ماند. بعد از آن‌که خبر یافت "از تشکیلات جنگل چیزی نمانده است"، خودش را تسلیم کرد.

نا گفته نماند که او هم از جمله کسانی بود که با لباس فُرمپاسداری در تور بازرسی می ایستاد اما کسی را شناسایی نکرد و برای همین بارها از جانب سپاه پاسداران در حضور بقیه زندانیان از جمله خودم، مورد سرزنش قرار گرفت و یکی از دلایل حکم 10 سال زندان وی هم به همین خاطر بود.

هموطنان عزیز و دوستان گرامی،

تاریخ را باید همانطوری که بوده و هست، نوشت. ما که شاهدان آن وقایع تلخ هستیم، پیر شدیم و عمر چندانی از ما باقی نمانده است لذا اگر نگوئیم و ننویسیم، بر قضاوت درستِ نسل‌های آینده اخلال ایجاد خواهد شد. اگر وجدان را زیر پا بگذاریم و رفاقت و رقابت و تجارت در گفتار و نوشتار ما تأثیر بگذارد، جزء خائنین به تاریخ محسوب خواهیم شد. مدت‌ها با پرویز قدمی در یک اتاق زندانی بودم و در جریان ریز پرونده او هستم. همه‌ی کسانی که در آن اتاق زندانی بودیم، بگو مگوهای او با "حاج محسن" ( رئیس زندان) را مستقیماً و با گوش خود شنیدیم و شاهدان آن محسوب می‌شویم. خوشبختانه خیلی از آنها و همچنین مسئول اتاق زنده هستند. امیدوارم پرویز قدمی خودش هرچه زودتر واقعیت‌ها را بنویسد و منتشر کند تا دیگران بخوانند و بشنوند. 
..........................................................................

یکی از دوستان پرسید " قاسم بهزاد هم از اعضای اولیه واحد جنگل مازندران بود. او هم خودش را معرفی کرد؟" 

نـه !! زنده یاد قاسم بهزاد یکی از نیکان روزگار، خوش اخلاق و خوش برخورد، با احساس و معتقد بود و با خیانت و "معرفی" میانه‌ای نداشت. مستقیماً از جنگل به خانه یکی از دوستانش که در بین راه بود، رفت و از او خواست که برای ..... پیام ببرد. آن انسان دوست داشتنی و بزرگوار هم پیام را برد و با ..... برگشت. این دو از آنجا به کردستان رفتند و قاسم بهزاد همیشه عزیز ما اینگونه به واحدهای نظامی سازمان مجاهدین خلق در کردستان پیوست. هیچگونه وقفه‌ای در این جابجایی صورت نگرفت و تنها وقفه‌ی آن، همان چند روزی بود که در راه بودند.

..........................................................................

یکی از دوستان و هم‌بندان آن دوران، نوشت که " سیف الله گلزاده مخالف نظام حاکم شده بود و حتی گرایش به سازمان مجاهدین خلق پیدا کرد و بدین خاطر او را از ریاستِ زندان‌های سیاسیِ قائم‌شهر برکنار کردند و به جبهه فرستادند و در آنجا کشتند". در مورد مخالف نظام شدن و گرایش به سازمان مجاهدین خلق پیدا کردن او، چیزهایی شنیده بودم و چند شب پیش هم یکی از خانم‌ها برایم نوشت : خودم شاهد بودم که گلزاده در ماه‌های آخر ریاستش به بندها می رفت و ابراز پشیمانی می‌کرد و حتی می‌گفت که من در مورد مجاهدین اشتباه کردم.

خودم از صحت و سقم آن اطلاعی ندارم ولی چند نوشته‌ی آخر او، یادشت‌های روزانه از ابتدا و تا آخرین روزی که رئیس زندان بود (همراه با گزارشی که رئیس زندان قبلی به او داده)، و همچنین وصیت‌نامه اصلی او چنین ادعایی را تأئید نمی‌کند. قبل از تشییع جنازه او هم، شایعاتی مبنی بر کشته شدن وی توسط دیگر پاسداران بود و سازمان مجاهدین هم در این مورد گزارش می‌خواست که چند گزارش تهیه شد. دقیق‌ترین آن گزارشی است که جزئیات دقیق کشته شدن او توسط کرامت شورزند نقل می‌شود. کرامت شورزند معاون یک مدرسه در زیراب بود و چندین بار به جبهه رفت. زمانی که سیف الله کشته می‌شد، او هم آنجا بود. کرامت نحوه کشته شدن او را این‌گونه شرح داد : اهل آرتیست بازی و هک و هوک و ادای رزمی کاران را در آوردن زیاد بود. زمانی که حمله ما تمام شده بود و دشمن پیش و روی ما کشته و یا اسیر شده بودند، او با آرتیست بازی و هک و هوک و ... با جفت پا به درب سنگری که فکر می کردیم خالی شده است، زد و از قضا یکی از فرماندهان عراقی در آن بود و " از ترس شلیک کرد و او را کشت". 

در مورد اینکه چگونه نوشته‌ها، یاداشت روزانه او در مورد زندان و زندانیان، وصیت‌نامه اصلی او و .... خارج شد، را به بعد موکول می‌کنم چون شاید سازمان مجاهدین صلاح نداند. رژیم اول به خانم و خانواده او و بعد هم به آقای فتحی و برادرش که تعمیرات خانه‌اش در خیابان کفشگرکلا قائم‌شهر را انجام دادند، شک کرد که مطمئناً چنین نبود و آنها نقشی نداشتند. 

********

در حال حاضر تعداد زیادی از آن پاسداران بازنشست شده و جزء ریزشی‌های نظام محسوب می‌شوند و هر کدام از آنها اطلاعات با ارزشی دارند و در محافل مورد اعتماد خودشان نقل می‌کنند.
..........................................................................

دوست عزیز و محترم، فعالیت گروه ضدجاسوسی آذرخش که بنده هم عضو آن هستم، شناسایی، افشا و اقدام قانونی علیه نفوذی‌های باندهای جهل و جنایت حاکم بر ایران در اروپاست. گذشته‌ی جناب هرمز صفائی هم اصلا و ابداً مخفی نبوده و نیست که وظیفه من علنی کردن آن باشد. سازمان مجاهدین خلق در همان زمانی که او خودش را به پاسداران جهل و جنایت حاکم بر ایران تسلیم نمود، تمامی ضرباتی که چند روز بعد از آن متوجه تشکیلات جنگل و شهر شده بود را ناشی از خیانتاو می‌دانست و به همه‌ی ما هم چنین گفت. با اینکه رضا درخشان و پرویز قدمی هم بعد از او خودشان را تسلیم کرده بودند و همراه او لباس فُرم پاسداری پوشیده و در ایست‌های بازرسی می‌ایستادند، سازمان مجاهدین فقط روی او تأکید داشت. زمانی‌که به کردستان رفتم، اکثر کسانی که در جریان این مسائل بودند را در آنجا دیدم. با محمود مهدوی، اکبری کوچکسرائی، ربابه بوداغی، یحیی نظری، فتحعلی سعادت نژاد، حمید مداح و خیلی‌های دیگر هم در آنجا صحبت کردم. هم دانسته‌های خودم را بیان کردم و هم صحبت‌های آنان را شنیدم. علاوه بر این، همه کسانی که به تشکیلات سازمان در کردستان و بعد در قرارگاه اشرف ملحق شده بودند، ریز مسائل را نوشتند و در بانک اطلاعاتی ارتش آزادی بخش ملی موجود است. لذا سازمان مجاهدین به تمامی مسائل اشراف کامل داشت و ضربه تشکیلات در جنگل و حتی یکسری از خانه تیمی‌های تهران را هم ناشی از خیانت نارفیقان می‌دانست.

-----------------------------------------------------------------------------

بله، باندهای جهل و جنایت حاکم بر ایران در 19 اسفند 1363سلاح را به دست آن نارفیقی دادند که در "متلاشی کردن تشکیلات جنگل" نقش اساسی را ایفا کرده بود و گفتند حال با کشتن یاران دیروز خود "توبه"‌ات را ثابت کن و او هم چنین کرد و "رأفت اسلامی" را نصیب خود ساخت. این موضوع هم چندان مخفی نبود و مدتی بعد از آن، حتی یکسری از زندانیان هم با خبر شدند. حالا این فرد کی هست و بعد از آن به چه کاری مشغول شده را باید از سازمان مجاهدین خلق پرسید.
..........................................................................

یکی از دوستان پرسید : " در متن به تماس با محمود مهدوی اشاره کردی، این تماس چه زمانی بود؟" از آنجایی که احتمال می‌دهم سئوالِ افرادی دیگری هم باشد، جوابش را در اینجا درج می‌کنم. این موضوع را من در کردستان مطلع شدم. زنده یاد محمود مهدوی در همان ثانیه‌های اولِ تماس متوجه شد که جریان چیست. بلافاصله بعد از آن اقدام کرد و متوجه شدند که همه‌ی اعضای تشکیلات جنگل مرکزی مازندران دستگیر شدند. یعنی سپاه پاسداران بعد از دستگیری همه‌ی آنها، اقدام به این کار کرد.
..........................................................................

سیف‌الله گلزاده، در سال‌های 1360 و 61، مدتی جانشين فرمانده واحد اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران در سوادکوه بود و بعد از آن، به عنوان رئیس زندان‌های سیاسی قائم‌شهر منصوب شد و تا هفته سوم فرودین 1363 ریاست زندان‌ها را به عهده داشت. بعد به خاطر مسائلی که پیش آمده بود، بر کنار شد ولی علیرغم آن، چند هفته‌ای در آنجا ماند. زمانی که "حاج محسن" مسئولیت زندان‌های سیاسی این شهر را به عهده گرفت، او به جبهه جنگ رفت و در اواخر بهمن ماه 1364 سال کشته شد.
...................................................................................
فکت‌های دیگر از این موارد را می‌توانید در  کلیپ زیر  ببینید و بشنوید: 

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

امرالله ابراهیمی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید