تابستان 31
هوا بس گرم و سوزان است
جان پناهی جز کف خیابان های تفدیده تهران نیست
نفیر مرگ می آید اینک
سینه ها آماجگاه تیر دژخیمان
شب پرستان نشسته بر تخت زرین
تاج جواهر نشان بر سر دارند
در اندیشه چه؟
وای بر تو ای انسان
سخن از اندیشه که می آید خرد ش می پنداری
گر خردی بود و اندیشه ای !
پس شب پرستی چرا؟
چگونه می توان حکم بر پرپر شدن شقایق ها داد!
هوا بس گرم و سوزان است
مشتها گره کرده
سینه ها ستبر و اندیشه آکنده از آزادگی
حلاج گونه اناالحق می گویند
"یا مرگ یا مصدق"
گوش کین خواهان توان شنیدن ندارد
نبرد نا برابر کین و مهر
فرمان آتش
ماشه ها چکیده می شود
به ناگه خزان شقایق ها پیش از پاییزان بر چهره شهر می نشیند
برگ ریزانی غمگنانه
شهر را در خود فرو می برد
اینک فرزندانی از تبار آزادگان
آزادگی را با خون خود بر خاکشان نقش می بندند
آه مادران میهنم سالهاست
که خواب از چشمانشان ربوده شده
پاره های تن شان
نقش آفرین خیابان ها ی میهن
آن تاج بر سر داغ بر پیشانی دارد
سرداران پوشالیش
مدالی ننگین بر سینه
و مادرانی که آزداگی سر زمین مان را
نشان سینه هامان می کنند
هوا بس گرم و سوزان است
تاج بر سر بر سریر خفت
روزگاری دگر
چشم گریان و بقچه بر پشت
با نگاهی که شرمساری درآن بیداد می کند
می گریزد
تا در نهایت درماندگی
فریاد بر کشد
همانا بزدلان فرمان آتش بر شقایق می دهند
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید