انقلابها که رویدادهاند، همه هدفمند بودهاند. هدف آنها، تغییر ساختارها (= رابطهها و ترکیب نیروهای محرکه که در این رابطهها بکار افتند وپاسدار آنها نیز میشوند) بودهاست. از اینرو، هر انقلابی، آرمانشهر خویش را داشتهاست. بنابر بیان انقلاب ضد سلطنتی ایران، با متحقق گشتن اصول بیستگانه، ایرانیان شهروندانی حقوقمند و شرکت کننده در اداره امور خویش و بنا کننده دموکراسی شورائی میشدند. هرگاه بنای جامعه آرمانی را با شرکت در اداره امور جامعه خویش آغاز میکردند، هرگاه استقرار جمهوری را استقرار رابطه حق با حق فهم میکردند و این رابطه را جانشین رابطه مسلط – زیر سلطه میکردند،در بنای آرمانشهر شرکت کرده بودند و آرمانشهر بنا میشد.
بایستی بدانیم تحول عمومی روابط سلطه گر- زير سلطه، بمرحله بحران عمومی رسيده است. اين بحران که در اشکال گوناگون بروز می کند و همه کشورهای جهان را در بر گرفته است، تنها بحران اقتصادی نيست هر چند در کشورهای شرق و غرب بيشتر در شکل اقتصادی بروز کرده است. تنها بحران سياسی- نظامی نيست هر چند در کشورهای زير سلطه بصورت انقلاب و جنگ بروز کرده است. با آنکه اين جنگ ها که سلطه گران به کشورهای ما صادر می کنند، مانع از تشديد بحران بيکاری و پديده اقتصادی جديد که از آن به رکود همراه با تورم تعبير می کنند، شده است، اما عواملی بنيادی تر دارند. اين بحران تنها بحران ايدئولوژيک نيست، هر چند اين بحران جهانی است و در کشورهای «رشد يافته» همانقدر شديد است که در کشورهای زير سلطه ای که رژيم هايش به نمايشگاه های شکست ايدئولوژيها بدل شده اند. اين بحران تنها اجتماعی نيست هر چند در همه جا بر بحران های اجتماعی سابق، بحران انقطاع نسل های جديد از نسل های پيشين نيز افزوده شده است. اين بحران عمومی و همه جانبه و جهانی است.
تجدد طلبی ليبرالی و مارکسيستی حاکم که تحقير گذشته ديناميسمشان را تشکيل می داد، اينک در برابر آينده ای که پيشخور شده و هم خالی شده، وحشتزده و گيج و گنگ شده اند. ساکنان زمين زير فشار قهری که هر لحظه بر قدرت مقاومت ناپذيرش افزوده می گردد، در جوی که نابرابری آنرا سراسر خصومت کرده است، در لبه اين پرتگاه ايستاده اند. آيا بزرگی خطر، آنان را بر آن می دارد که در زير نقاب دشمنی، در يکديگر برادری بجويند و بر تقديری که از پيش بر خود حاکم کرده اند، شورش کنند و از افتادن در خلاء پايان ناپيدا سرباز زنند؟ پاسخ اين سئوال تلاش عمومی برای طرح تمدنی جديد است.
اما اين طرح ره آورد آن انقلاب عمومی است که مشخصه زمان ماست. تنها تلاش مجموعه های انسانی که می کوشند روابط درونی و بيرونی خود را در جهت بدست آوردن استقلال و بسط آزاديها، بازجستن هويتی در رشد از راه رها کردن استعداد توده ها و خلاق کردنشان، نيست که از آن به انقلاب تعبير می کنند. بلکه مجموعه تغييرهای شگرفی که در جريان تحول عمومی پديدار شده اند، به حکم بحرانهایی که در آنيم، دگرگونی بنيادی يعنی انقلابی است که انجام گرفته است و می گيرد. به يک چند از اين تغييرهای بنيادی که بدنباله بحث راجع می شوند اشاره کنيم:
نخبه گرايی ارسطويی و افلاطونی که بنا بر آن خيز توده های مردم در اطاعت از نخبه هاست که کم و بيش خميرمايه ايدئولوژيهای (خواه راست، خواه چپ) پيش از جنگ جهانی دوم و دو دهه بعد از اين جنگ را تشکيل می داد، امروز اگر بکلی بی اعتبار نشده باشد و مشارکت «توده ها» را در اداره امور خود اگر به طور کامل پذيرفته نشده باشد، دست کم شرکت محدودشان از موافقت عمومی برخوردار است.
امروزه تئوری های ديکتاتورهای آمريکای لاتين و ديکتاتورهای ولایت مطلقه فقیه و ديکتاتورهای چپ (بعثيسم و مدل روسی و ...) از اعتبار افتاده اند.
يکی ديگر و از مهمترين تناقض هايی که قدرت های بزرگ با آن روبرو هستند همين است که در عين اينکه اينگونه ديکتاتورها را سرزنش می کنند که چرا قادر نشده اند «رشد اقتصادی را با ليبراليسم سياسی» توام کنند، ناگزير از آنها حمايت می کنند، حمايتی که خود نيز نمی توانند آنرا توجيه کنند. آنرا از افکار عمومی خود مخفی می کنند و وقتی آشکار می شود، چون گذشته نمی گويند رژيم تحت حمايتشان قابل دفاع است می گويند با خطر رقيب روبرويند (آمريکا با دخالت خود خطر روسيه را در آمريکای لاتين و هر جای ديگر دنيا دفع می کند و روسيه خطر آمريکا را در مناطق زير سلطه خود!). بدينقرار وجدان به آزادی به مثابه يک ضرورت و وجدان به شرکت توده در اداره امور خويش، جهانی شده و زمان به زمان قوت می گيرد. با آنکه ما در آغاز اين انقلاب ذهنی بزرگی هستيم، می توانيم با اميد بسيار بگوييم که بازگشت ناپذير است.
تضاد روح با ماده که کشورهای ما در يک قرن، بلکه دو قرن گذشته با آن در شکل تضاد مذهب (که دژ هويت بود) با ماترياليسم غربی مهاجم روبرو بود، جای خود را در همه جا به تمايل آشتی روح و ماده سپرده است. هيچ بر آن نيستم بگويم دو عصر که در اولی روح سلطه داشت و ماده پست شمرده می شد و در دومی که ماده سلطه می جست و با رنسانس روح و مظاهر آن را از صحنه می راند، اينک بطور کامل به پايان رسيده اند. اما وقتی روح به همه جا حتی آزمايشگاه های علمی راه می جويد، وقتی در جريان انقلاب های دوران ما، مذهب با رشد آشتی می کند، دست کم می توان از آغاز يک انقلاب بزرگ و جهان شمول سخن بميان آورد. انقلابی که برای جامعه های واپس مانده نويد يک جهش بزرگ است.
جا دارد از يک واقعيتی اجتماعی و فرهنگی سخن بميان آورم که به نظرم واجد اهميتی بتمام است. در آزمايش انقلاب ضد سلطنتی ايران متوجه اين امر شدیم که ارتقاء وجدان عمومی شرط بروز استعدادهای بارور است. به سخن ديگر وجدان عمومی را می توان به زمين تشبيه کرد. در باغ لاله رويد و در شوره زار خس. به خود گفتم اگر اين معنی در سطح يک جامعه صدق می کند، بايد در سطح جهانی نيز صدق کند. اينک می توان گفت، مطالعات مرا به اين نتيجه رسانده است که در کشورهای رشديافته نيز نه تنها وجدان عمومی منظره جزيره کوچک رشد را در اقيانوس بزرگ فقر کامل، منظره ای سخت زشت و تحمل نکردنی می يابد، بلکه متوجه اين واقعيت شد که رشد سريع تکنولوژی در صورتی که با تعميم علم و ارتقاء فرهنگ چند ميليارد انسان همراه نگردد، از خطرات ديگر گذشته، جامعه های غربی را نيز با خطر عقيم شدن استعدادها روبرو می گرداند. در حقيقت اگر علم و تکنولوژی به سرعت رشد کنند و کارگران و دهقانان و حتی پزشکان و معلمان و مهندسان و تکنسين های جامعه های رشد يافته زود به زود خود را با پيشرفتهای علمی منطبق نکنند، بحران کنونی کار، تشديد خواهد شد و ناگزير بايد به يکی از دو راه حل توسل جست:
- يا بايد به حکم رقابت کنونی گردن گذارد. در آن صورت آدم های مصنوعی جای آدم ها را خواهند گرفت و در جامعه ها روز به روز بر «بيکاران فنی» افزوده خواهد شد.
- يا بايد از استفاده از پيشرفت های علمی و فنی چشم پوشيد.
وقتی مسئله را در مقياس جهان در نظر بياوريم، می بينيم پيش خور کردن وقتی با از دست رفتن زمينه کار انديشه و عمل و با عدم ارتقاء وجدان عمومی همراه می شود، آينده را از هم اکنون تاريک، سخت تاريک به نظر می آورد.
آگاهی بر اين واقعيت که رشد علمی در روابط مسلط - زيرسلطه، به توسعه نادانی انجاميده و می انجامد و شعور به اين واقعيت که بدون ارتقاء فرهنگ های مجموعه های بشری فرهنگ ها از باروری روی به عقيم شدن می آورند، در مراحل ابتدايی رشد خويش است.
بدينسان آشتی ميان روح و ماده، راه را برای يک تغيير بنيادی در احساس مجموعه های بشری نسبت به يکديگر باز کرده است. در حقيقت احساس هم سرشتی و هم سرنوشتی ميان ساکنان زمين را تقويت کرده است و تمايل به فراهم آوردن اسباب رشد همه انسانيت را افزون ساخته است. هنوز زود است بگوييم ديگر ناسيوناليسم بر پايه تضاد با ديگران تعريف نمی شود. اينقدر هست که بگوييم اين تعريف در حال بی اعتبار شدن است.
در گذشته، انقلاب، خصوص وقتی به خاطر استقلال ملی انجام می گرفت، در جامعه های غرب احساس خصومت بر می انگيخت. اين تمايل دچار دگرگونی بنيادی شده است. انقلاب ضد سلطنتی ايران به کمک حمايتی همه جانبه و جهانی انجام گرفت. بطور قطع نخستين بار بود که انقلابی در کشوری انجام می گرفت و در همه جا حسن استقبال می شد. اين امر نتيجه عوامل زير بود:
1- طی 30 سال مخالفان رژيم استبدادی شاه، ا فکار عمومی جهان را از حقايق اوضاع ايران آگاه کردند.
2- غرب در بحران عمومی فرو می رفت و ديگر افکار عمومی تحمل نمی کرد که دولتهايشان از رژيم های استبدادی و فاسد دفاع کنند.
3- و به نظر می رسد مردم عادی جامعه های غربی نه تنها انقلابها را ديگر مضر به حال خود نمی يافتند، بلکه لازمه بهزيستی خود می شمردند. انقلاب ايران، اگر نخستين انقلابی باشد که افکار عمومی جهانی با مردم ايران در پيروزيش شرکت جسته اند، واپسين آن نخواهد بود. به رغم تمايل ملاتاريا به استبداد و اثرات آن بر افکار عمومی در جامعه های غربی، هنوز تمايل به دفاع از انقلابها، تمايل غالب است. اين انقلاب در طرز فکرها، نيز جهانی و از شگرفيهای عصر ما است. شگرف تر اينکه اعتبار هر انقلاب در افکار عمومی جهانی نسبت مستقيم با کم و کيف هدف های آن انقلاب دارد. در مجموع برای اينکه انقلابی از وسيع ترين حمايتها در افکار عمومی جهانی برخوردار گردد بايد بدست آوردن استقلال و ايجاد تغييرات بنيادی اجتماعی و دمکراسی و بنای هويتی را هدف قرار دهد که از راه رشد، گذشته و حال و آينده را به هم پيوند دهد.
پيش از اين گفتم که حاکمان جامعه های زيرسلطه نسبت به سلطه گران احساس مخالف دارند. آنها را شرّ می شمارند و اينک می گويم وقتی قضاوت مسئولان قدرتهای بزرگ را درباره مسئولان کشورهای زير سلطه شان می خوانيم، وقتی احساس تحقير عمومی را نسبت به اين مسئولان مشاهده می کنيم، می توانيم با اطمينان خاطر بگوييم، يکی ديگر از بزرگترين موانع تحول های انقلابی در جهان از ميان رفته و اين اميد بزرگ به توانايی انسان در يافتن راه حل برای بحرانی بوجود آمده که از روابط سلطه پديد آمده است.
گذشته از اين انقلاب های بنيادی در طرز فکرها و انقلاب علمی و تکنولوژيک بايد از انقلاب عينی مهمی سخن بميان آورد و آن اينکه ميان افزايش قدرت تخريبی ابرقدرتها و قدرت کنترل آنها بر جهان نسبت معکوسی برقرار شده است. پيروزی انقلاب ايران بر ضد سلطه آمريکا بدون اينکه مردم ايران به روسيه تکيه کنند و قيام مردم افغانستان بر ضد سلطه روسيه در عين اينکه بيانگر پيدايش وجدان جهانی و بيرون رفتن از روابط قدرت های جهانی است، افشاگر وجود و رشد بحران در درون دو ابرقدرت و نشانه بارزی بر محدودتر شدن امکان مداخله، از نوع مداخلات که پيش از جنگ دوم و دو دهه اول بعد از جنگ، اين دو قدرت بزرگ است. اين راست است که اينک می کوشند از راه جنگها، بخصوص جنگهای فرسايشی مانع از آن شوند که مهار امور به کلی از دستشان بدر رود، اما همين جنگها در عين حال بيانگر ضعف روزافزون آنها نيز هستند. چرا که بر افکار عمومی جهانی واضح می کنند که غولها آنقدر بزرگ شده اند که ديگر مثل سابق قادر به تکان خوردن نيستند. ناگزير کار را بر عهده کوچکترها گذارده اند. امروز رژیم ملاتاریا نقش کوچکترها را ایفا می کند و تمام تلاش اش متوقف کردن جنبش همگانی مردم ایران است.
برای تغییری بنیادین آيا به جايی رسيده ايم که بتوانيم بگوييم نسبت به توليد و مصرف قهر و خطراتش وجدان روشنی بوجود آمده است؟ با وجود افزايش سرسام آور بودجه های نظامی و با وجود توسعه شتابگير بازار سلاح، چگونه می توان گفت جهان می تواند بر بحران خطرناک مسابقه تسليحاتی فايق آيد؟ البته همواره اين خطر وجود دارد که سلاح های انبار شده در يک جنگ عمومی بکار افتند و به حيات بر روی زمين پايان ببخشند. با وجود اين تحول توانايی به ناتوانايی قدرت های جهانی، سبب شده و می شود که مردم کشورهای ما فرصت آزاد شدن و رشد بيابند و دو جريان در نقطه ای خطر بکار افتادن سلاح را رفع کنند. به سخن ديگر تغيير بنيادی مناسبات سلطه گر – زيرسلطه استفاده از سلاح را در يک جنگ جهانی بی معنی گرداند. بدين قرار، بنا بر يکی از دو احتمال، احتمال خوشبينانه، انقلاب از وابستگی به استقلال، از استبداد توتاليتر به دموکراسی و از پيش خور کردن به رشد، سبب رهايی جهان از بزرگترين خطری می گردد که انسانيت هرگز در تاريخ خود با آن روبرو نشده بود. آيا اين معنی به وجدان های « ملی» راه نجسته است؟ پاسخ مثبت است.
و بالاخره وقتی که دو جريان ناهماهنگ يکی پيش خور کردن و از پيش متعين کردن تحول جامعه ها و ديگری افزايش انفجارآميز جمعيت، زمان به زمان بر شدت بحران می افزايند، دو راه حل بيشتر نمی ماند:
يا بايد انبارهای قهر را بروی چند ميليارد انسان خالی کرد و بحران را از اين راه حل کرد.
يا بايد علم و تکنيک را به خدمت عمران طبيعت در همه جای جهان گمارد و گذاشت که جامعه های از رشد مانده از راه رشدی واقعی به مهار کردن افزايش جمعيت موفق شوند. از اين گذشته جهان ما از آن مرحله گذشته است که مسئله، مسئله حفظ نظام اجتماعی پيشين يا تغيير آن باشد. ما در دو قرن پيش نيستيم. در روابط سلطه گر - زير سلطه و همراه تحول اين روابط، نظام جامعه های زير سلطه متلاشی شده است. بر اثر اين تلاشی، شکل بندی های پيشين بطور بازگشت ناپذير دگرگون شده اند. مسئله ای که امروز طرح می شود ضرورت انقلاب اجتماعی به معنای تغيير ساختها نيست، بلکه مسئله نوع اين تغيير و روشهايی است که برای اين تغيير بايد به کار برد و نتايج منتظر است. اگر درباره اين مسائل اختلاف نظر باشد، درباره ضرورت تغيير ساختهای اجتماعی، اتفاق نظر وجود دارد. اگر جريان انقلاب به اينجا رسيده باشد که وجدان به جهانی بودن مسائل و بحرانها عمومی شده باشد و اگر وجدان به اين واقعيت که جنگ عمومی به معنای بر باد دادن هستی است، بايد پذيرفت که احتمال خوشبينانه و قوی تر اين است که انقلابها به يک انقلاب بزرگ می انجامند: انقلاب از رشد ماندگی به رشد عمومی بشريت. در حقيقت اگر اين احتمال تحقق پيدا نکند، اگر انقلاب نظامی را بر نيندازد که اينک از شرح پویایی هايش آسوده ايم، بحران انسان و طبيعت را تباه خواهد کرد. ملاحظه سرانجام ناسيوناليسم مثبت و همه ايدئولوژي ستايشگر وابستگی و تشبه جويی ... امکان می دهد که انسان با احتياط و اميد جانبدار پيروزی احتمال اول بشود.
از همین منظر انقلاب ها به دو صورت انجام گرفته اند. در گونه اول، شرکت جمهور مردم در جنبش از راه اعتصاب همگانی و ادامه آن تا زمانی که استبدادیان، دولت را به بدیل بیانگر اراده ملت بسپرند. چرخ انقلاب ایران را نیروی محرکه سیاسی به حرکت درآورد و مردم با دست زدن به اعتصاب همگانی، در آن شرکت کردند. رﮊیم شاه وقتی سقوط کرد که دستگاه اداری نیز اعتصاب کرد. فرار سربازان از سربازخانه به قول سران ارتش، ارتش را چون برف آب کرد. دولت بدون قلمرو شد و سقوط کرد. گونه دیگر، این است که نیروی محرکه سیاسی، قشرهای جوان از زن و مرد، جنبش را به ترتیبی پیش ببرد که قوای سرکوب رژیم فرسوده گشته و از توان بیفتند. در اینروش، جمهور مردم بسا حمایت میکنند اما دست به اعتصاب همگانی نمیزنند. در مصر و تونس این روش، در مرحله برکنار شدن بنعلی و مبارک، موفقیت آمیز شد. در هر دو گونه، انقلاب به هدفهای خود نرسید. از جمله بدینخاطر که جنبش های انقلابی کیفیت لازم را نجست:
انقلاب وقتی پیروزی کامل مییابد که هر انسان عضو جامعه و وجدان جامعه بر حقوق انسان و حقوق شهروندی و حقوق ملی و حقوق جهانی و حقوق طبیعت، وجدانی شفاف مییابد و شهروندان و جامعه آنها اگر نه عامل به حقوق، دست کم متمایل به عمل به حقوق میشوند. چنین جنبشی از راه تمرین دموکراسی شورائی ادامه مییابد. انقلاب وقتی پیروزی کامل مییابد که وجدان تاریخی از راه نقد عوامل شکست جنبشها و چرائی پیدایش و دوام عمر دولت جباران و نیز نقد هر آنچه با حقوق سازگار نیست، رابطهای را میان انسانهای مستقل و آزاد با گذشته و حال و آینده بر قرار میکند و به اعضای جامعه امکان میدهد با اعتیاد به اطاعت از قدرت ( ماندن در مدار بسته مسلط - زیر سلطه و بکاربردن ترکیب نیروهای محرکه با زور و بکاربردنش در تخریب) مبارزه کنند و خویشتن را از اعتیاد برهند. ترک این اعتیاد تعیین کنندهاست چرا که آگاهی بر حقوق خود و نیز شعور بر ویرانگری قدرت، سبب ترک اعتیاد نمیشود. ترک اعتیاد نیاز به بیرون آمدن از مدار بسته و تمرین همه روزهِ زندگی در مدار باز مادی ↔ معنوی دارد. نیاز به عمل کردن به حقوق خود و افزودن مداوم به خودانگیختگی (استقلال و آزادی) دارد. نیاز به اندیشه و خیال و گفتار و کردار را از زور خالی کردن مستمر دارد. در خور تکرار است که ابهام زدائی تنها شفافکردن دولت و نظام اجتماعی که نفی میشود، نیست، بلکه شفافکردن نظام اجتماعی و دولتی که جانشین میشود نیز هست. از اینرو، ابهام زدائی به نقد اندیشههای راهنما محدود نمیشود. بلکه شامل حقوقِ همه حقوقمندان در جامعه جدید و رابطه ملت با دولت حقوق مدار نیز میگردد. انقلاب از وجدان همگانی فرمان برد، پس برای این که جمهور مردم در جنبش شرکت کنند، میباید بازیافت حقوقی هدف شود که همگانی هستند. اما آیا حقوقی که همگان از آن برخوردارند، با حقوقی که انسان دارد و با حقوق شهروندی و حقوق ملی و حقوق جهانی و حقوق طبیعت، تضاد پیدا میکنند؟ بیتردید نه. بایستی دانست که اتحاد ملی که انقلاب را میسر میکند، حاصل چشم پوشی صاحبان حقوق از حقوق خود نگردد. چرا که چنین چشم پوشی این اتحاد را نا ممکن میکند. در انقلاب ایران، این حقوق فراموش نشدند. بیان شدند. اما بعد از پیروزی انقلاب، در جریان مبارزه بر سر تصرف دولت، این حقوق انکار شدند. برای مثال، استقلال و آزادی تعریف در خور جستند و برنامهای یافتند که اجرایش سبب برخورداری از استقلال و آزادی میشد. اما اجرای این برنامه بازسازی استبداد در وابستگی را نا ممکن میساخت. از اینرو پیروان این و آن بیان قدرت، مانع اجرای برنامه شدند. هم حقوق انسان و هم منزلتی که زنان میباید باز مییافتند و هم حقوق زحمتکشان و هم حقوق اقلیتهای قومی و دینی، در بیان راهنمای انقلاب، پذیرفته شدند. در جریان باز سازی استبداد بود که این حقوق انکار شدند.
انقلاب نمیشود اگر وجدان همگانی بر خفقانآور شدن فضای فرهنگی و ویران شدن نیروهای محرکه و رابطه مسلط – زیر سلطه و ترکیبی که در این رابطه بکار میرود و مرگ و ویرانی ببار میآورد، دانش روشن پیدا نکند. این دانش روشن حاصل کار اندیشمندانی میشود که چشم انداز جامعه باز و تحول پذیر را به روی جامعه میگشایند. انقلاب موفق، نیازمند آلترناتیوی است که ویژگیهای برشمرده را داشته باشد. شرکت همگان در جنبش نیازمند بیرون آمدن از لباس ترس و بازیافتن توانائی و امید و شادی ذاتی حیات و یافتن آرمانشهری است که درجا باید دست بکار بنای آن شد. انقلاب نمیشود مگر با برقرارشدن رابطه مستقیم میان شرکت کنندگان در جنبش با واقعیتها. بدینقرار، بهشت مجازی ساختن و آن را جانشین آرمان شهری کردن که جمهور مردم ساختن آن را، درجا، آغاز کنند، جنبش همگانی ممکن میشود اما این جنبش کامیاب نمیگردد. جنبش همگانی وقتی کامیاب میشود که مردم با داشتههای خود، در باز و تحول پذیرکردن نظام اجتماعی شرکت کنند. انقلاب و پیروزیش کامل میشود وقتی در برابر اصل، اصل و نه فرع قرار گیرد: در برابر وابستگی، استقلال، در برابر استبداد، آزادی، در برابر ولایت مطلقه فقیه یا حزب پیش آهنگ و یا بخش مدرن و سازمان یافته جامعه (نیروی مسلح)، ولایت جمهور مردم، در برابر «رهبر» صاحب حق امر و نهی و ملت مکلف به اطاعت، جامعه و شهروندان حقوقمند و دولت حقوقمند در خدمت شهروندان صاحب حقوق و حق شرکت در اداره امور خویش شوند. انقلاب همگانی میشود به یمن رها شدن جمهور مردم از ترسها. انقلابها تا وقتی دو ترس از میان نرفته اند، روی ندادهاند: ترس از وضعیت نامعلوم «بعد از سقوط رژیم جبار» و، ترس از «انقلاب فرزندان خود را می خورد». این دو ترس یکدیگر را تشدید میکنند و با ترسهای دیگر ترکیبی را بوجود میآورند که مانع از روی آوردن به جنبش میشود. چنانکه، ترس از بهم ریختن وضعیت کشور و جلولانگاه گروههای مسلح شدنش را این ترس که انقلاب فرزندان خود را میخورد تشدید میکند. زیرا اینطور پنداشته میشود که چون انقلاب فرزندان خود را میخورد، پس یا بار دیگر، استبداد برقرار میشود و یا، برایمثال، ایران به سرنوشت عراق و افغانستان و لیبی و سوریه گرفتار میشود. اما انقلاب فرزندان خود را نمیخورد. برجا ماندن دولت قدرتمدار و ستون پایههای قدرت، بنابراین، ماندن در رابطه مسلط – زیر سلطه است که به قدرت طلبها فرصت میدهد دولت را تصرف کنند و فرزندان انقلاب را از میان بردارند. این دروغ که انقلاب فرزندان خود را میخورد، با استفاده از منطق صوری، ساخته شده و واقعیتهای بسیار مهم را از دید جمهور مردم می پوشاند.
انقلاب میشود وقتی هیچ قشر از قشرهای جامعه و هیچ قوم از اقوام بیرون از آن نمانند. برای مثال، کارکنان دولت از کارمندان و کارگران و نیز افراد قوای مسلح، میباید سرنوشت بهتری را از تحول بنیادی انتظار داشته باشند. در انقلاب ضد سلطنتی ایران، شرکت کارکنان دولت در جنبش همگانی و پیوستن نیروهای مسلح به مردم، نقش تعیین کنندهای در پیروزی آن پیدا کردند. با وجود این، بعد از سرنگونی رﮊیم شاه، هزینه بازسازی دولت استبدادی به آنها تحمیل شد. شفاف کردن وضعیتی که کارکنان دولت و نیروهای مسلح، در پی پیروزی جنبش پیدا میکنند و تضمین آن از سوی آلترناتیو و جمهور مردم کاری است که میباید بلادرنگ انجام بگیرد. اما قطعیترین تضمین شرکت خود آنها در پیشبرد جنبش و عضویتشان در نیروی محرکه جنبش و از توان انداختن قوای سرکوب، است.
عباد عموزاد
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید