تنگ است بر او هفت فلک چون می رود او در پیرهنم
"تنگ است بر او هفت فلک چون می رود او در پیرهنم"مولوی
در این کلمه وطن! دراین کلمه خاک! دراین کلمه مردم! چه نیروئی پنهان گردیده است؟ که قلبت را به آتش می کشد.در تمامی سلول های بدنت نفوذ می کند ترا درسلطه وخلسه تعلقی لذت بخش فرو می برد.
کلماتی که قدرت می دهند، هویت می بخشند ،عشق می آفرینند.ترا بگذشته ،به حال وآینده پیوند میدهند.کلماتی که هرکدام دیگری تکمیل می کند و تفسیر می نماید.
وطن معنا نمی یابد اگر این خاک !با مردم در نیامیزد! وطن این کلمه زیبای نشسته بر جان شکل نمی گیرد وقلبت برای آن نمی طپد اگرمردم حضور تاریخی در آن نداشته باشند. حضورمردمی در درازنای تاریخ که از میان رنج ها، قهرمانی ها،تلاش و ایجادگری ،خنده و اشگ عبورکرده اند. گاه درکسوت سیاوش از میان آتش گذشته اند تا از پاگیزگی خویش دفاع کنند.
چه می کردیم اگر سیاوش ها تن به آنش نمی دادند؟ چه میکردیم اگر آرش جان بر تیر نمی نهاد تا مرز ایران زمین را باجان خود ترسیم کند؟
مفهوم وطن با نخستن قدم های کودکی،با دستهائی که دست های کوچک ترا به گرمی گیرند ویاریت می کند تا بی هراس بر زمین پای بگذاری استوار قدم برداری! راه بیفتی جهان اطرافت را نظاره کنی، بر بالی و به وسع خود تلاش کنی وبر زیبائی آن بیافزائی!آغاز می شود.
حسی غریب که با زیبائی چشمان مشتاق مادر،پدر و خنده اطرافیان لذت ایستادن، راه رفتن،سینه از هوای ملامال ازعشق پر کردن، زیبائی اصواتی که نام ترا همراه بامهر تکرار می کنند را شنیدن تداوم می یابد در جانت می نشیند. ترا به سرزمین مادری به کوه ها ،دره ها،چشمه ساران به درختان، به شهرت ،کوچه ات، همسایه ؛هم بازیانت وخانه ات پیوند میدهد و تخته بند آن لحظه های نابی می کند که تا آخرین لحظه حیات قادر به فراموشی آن ها نیستی !
حس های غریبی که تکرارشان ممکن نیست.اما کوچکترین تلنگری درمخیله ات آن حس ها را باعطرهزاران خاطره از دهلیزهای پیچ در پیچ ذهنت عبور می دهد بر جلو خان منظرت می نهد درباغ رویائی خیال میگرداند. در مقابل بنائی عظیم متوقفت می سازد .بنائی که خشت برخشت آن با رنج هزاران جان عاشق برهم نهاده شده است.
از رنج سی ساله فردوسی که ساروجی از نظم پارسی بر بنیاد آن ریخت تا از باد و بارانش گزندی نرسد.تا غزل حافظ که جان های آزاد را زمانی که عسس بیداربود چرخ زنان به منزل گاه خورشید فرامی خواند .
بنائی لبریز از شهامت وقهرمانی که بابک ها به نگهبانی بر در آن ایستاده اند.گشتن در این باغ بهای خود را دارد و آن کشیدن بار امانتی است که بر دوشت نهاده می شود. امانت پایداری بر عشق مردمی که چنین زندگیت رامعنا می بخشند تا زیبائی را در یابی و حیات را سرشار از لذت وشادی کنی.
باغی که در سینه خاکی خود عزیزانت را جای داده است تا برآن ها بنگری! اندوه را ونا پایداری جهان را در یابی شادی وارد شدن ورفتن را که زیبائی باغ زندگی است! بشرطی که با دانائی وعشق باغبانی آن کنی! تخمی بیفشانی! نهالی بنشانی وشادمانه بگذری.
باغی جادوئی که زمان را بر آن گذر نیست. هر کجای جهان که باشی در هر سالی از عمر این باغ جادوئی با توست با تو می خوابد با تو برمی خیزد، می گردد وبیادت می آورد که من از آن توا م نشسته در جان!"من چنگ تو ام " "زخمه بزنی زخمه نزنی من تن تننم "
ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
کیانوش توکلی
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید