رفتن به محتوای اصلی

راههاي رسيدن به پيروزي بي شمار است!

راههاي رسيدن به پيروزي بي شمار است!

يك بسيجي كه با تلنگري به راه آمد!

آقا رضا "بسيجي" بود، اما "آدمكش" نبود.اصلا" اين كاره نبود و اگر آن "تلنگر" را در روز قدس نمي خورد، شايد حالا داشت براي شانزده آذر از "حاجي" باتوم و گاز فلفل تحويل مي گرفت و امضاء مي داد. يا شايد داشت سطل رنگ بدست، ديوارنوشته سبزها را پاك مي كرد. اما حالا نامه نوشته كه:"من ديگه يك سبزم آقا داد!"

يكي دو روز بعد از "روز قدس" بود كه تلفني با رضا حرف زدم! قيد يك خط موبايل اعتباري را زدم و با فردي بسيجي تماس گرفتم كه ظرف دو روز چهار بار برايم ايميل فرستاده بود و اصرار داشت چند لحظه با من حرف بزند تا از روي صدايم مطمئن شود خود خودم هستم و بعد ماجرايي را برايم بنويسد!برايش به شوخي نوشته بودم: مي خواهي برايت بزنم زير آواز و چهچهه؟ نوشتت: صداتونو مي شناسم.

29 شهريور بالاخره از جايي دورتر از محل اقامتم با او تماس گرفتم تا سيم كارت را بلافاصله بعد از تماس (و احتمالا" رديابي) بسوزانم و از محل دور شوم. تا گفتم "سلام" صدايم را شناخت و به تته پته افتاد. گفت:" من رضام! بغض جلوي گلومو گرفته! صداي شما درسته. همونه كه توي صداي آمريكا شنيدمش آقا داد! من نوكرتونم. نوكر مرام و..." ده بيست دقيقه اي حرف زديم. تقريبا" مطمئن شدم اين "آقا رضا" راست مي گويد و خطري در كار نيست. يك حس اطمينان در من به وجود آمد و مكالمه را ادامه دادم تا حرف بزند. به دقيقه دوم نرسيده بوديم كه به گريه افتاد. از خانمي بنام "راضيه خانوم" حرف مي زد. زني كه در روز قدس اين آقا رضا را به قول خودش كن فيكون كرده بود. جواني كه ديگر نمي خواست بسيجي باشد.

از او خواستم حرف بزند. گفت:"تلفني خطريه، ايميل مي نويسم براتون. ميترسم خطتون لو بره، شنود بشه! اينا خيلي حرومـ... هستنا!" گفتم من مشكلي ندارم. نمي خواي حرف بزني؟

شروع كرد به گفتن:" روز قدس به ما بچه هاي نارمك گاز فلفل دادن و باتوم! من الان سه ساله بسيجيم آقا واسه كار. دو سالش از كنكور عقب افتادم و قبول نشدم. بخدا ما اهل كتك زدن مردم نيستيم. توي شلوغياي روز قدس، يكي از بچه ها گازو پاشيد به ملت و خودش عقب رفت. گاز فلفلش مستقيم پاشيده شد توي چشاي من! فقط سعي كردم فرار كنم و بدوم. دويدم و با سختي ديدم توي يه كوچه ايستادم. راستش ترسيدم. گفتم اگه اين ملت منو اينجا گير بيارن تيكه تيكه ام ميكنن. تا خواستم بزنم بيرون، يه خانوم رسيد و گفت: بيا. بيا آب بزن بهش. از صداش فهميدم همسن مادرمه. بازوم رو گرفت و برد وسطهاي كوچه. چشام ديگه هيچ جا رو نمي ديدن. گفت چشاتو ببند. بعد يه پارچه رو خيس كرد و گذاشت رو چشام. خنك شدم ولي هنوز چشامو بسته بودم. بعد صداي يه موتورو شنيدم و داد و بيداد يه مرد كه مي زد و مي رفت. پشتم سوخت و افتادم زمين. بعدا" فهميدم پليس بوده و باتوم چكي (همينجوري) ميزده و ميرفته. وقتي باتومش خورد توي كمرم، تازه فهميدم چه گناهي مي كنيم. البته بخدا من حتي يك باتومم به كسي نزدم. همش خودمو مي زدم به سرماخوردگي و مريضي و نمي رفتم..."

او با كمك راضيه خانوم و برادرزاده راضيه خانوم به خانه آنها در همان كوچه هدايت مي شود. چند ساعتي آنجا مي ماند و تيمارش مي كنند و سوزش چشم و درد باتومش بهتر مي شود. اما آقا رضا اينجايش را محاسبه نكرده بود!

" يهو شنيدم دو تا جوون اومدن داخل خونه و با راضيه خانوم پچ پچ كردن. يهو سروصداشون در اومد و حمله كردن به اتاقي كه من توش دراز كشيده بودم. راضيه خانوم فرياد زد:«به روحش قسم نمي بخشمتون اگه دست به اين پسر بزنين. به خودش قسم خوردم كه باور كنين!» اونام يهو ساكت شدن و رفتن بيرون. مدتي بعد اومد و گفت:«بهتري پسرم؟» باز آبميوه آورده بود. پرسيدم:راضيه خانوم! اسمتون همينه ديگه؟ ... بچه هاتون بودن؟ مي خواستن يه بسيجي بدبختو بزنن؟ بخدا من كسي رو نزدم امروز. اصلا" هيچوقت. ما رو براي ترسوندن ملت ميارن. بعضيام جوگير ميشن و ميزنن. ولي من كسيو نزدم به خدا. گفت: ميدونم پسر جون. من خودم ديدمت كه هاج و واج وايساده بودي و كسي رو هم نمي زدي. تقصير اون دوستت بود كه روي مردم گاز پاشيد و تو رو به اين روز انداخت! حالا بهتري؟ باز پرسيدم: اونا رفتن؟ گفت: «آره نترس. اونا كاري با تو ندارن. اون كه اومد و عصباني شد دوست صميمي سعيد بود. داغه، جوونه. يهو قاطي كرد.» پرسيدم:سعيد كيه؟ گفت: «تو الان روي تختش دراز كشيدي تا بهتر شدي. اون سي خرداد كشته شد، با گلوله يه بسيجي!»

آقا رضا نتوانست اين ماجرا را تعريف كند. به گريه افتاد. ادامه تماس به مصلحت نبود. خداحافظي كرديم و سيم كارت تلفن را سوزاندم. نمي دانم چرا در اين مدت خبري از او نبود. تا همين هفته قبل كه باز آقا رضا برايم ايميل زد. ظاهرا" كمي دردسر داشته تا به يك بهانه اي از بسيج فاصله بگيرد. گويا توبيخ هم شده بود. گفتگوي ما با چند ايميل، به صورت كتبي ادامه يافت.

آقارضا نوشت:

"مادر يك شهيد، من بسيجي رو برده خونه شون، تيمارم كرده، مثل پسر خودش كمكم كرده، روي تخت پسر شهيدش گذاشته استراحت كنم! اينها منو خيلي داغون كردن. بعد خواهر سعيدآقا اومد و منو ديد. بعد باباش اومد. نشستن خيلي صميمي گفتن و با شوق و ذوق از تظاهرات مردم حرف ميزدن.. خواهر سعيد با شوق و خنده بهم گفت: نيگا كن ببين ساعد دستمو بسيجيا سياه كردن! و آستينشو تا بازو زد بالا و نشون داد. ديدم كبود شده گفتم:«اي نامردا! از دخترا چي ميخوان ديگه؟» هاج و واج موند. با خنده و تعجب گفت:« اه بابا! اين عجب بسيجي باحاليه! چشماشو بر نگردوند! آااي برادر، ساعد خواهرت كه نامحرمه! نبايد مي ديدي!» و همگي خنديدند. منم به خنده افتادم. خيلي ماه بودند. وقتي مي خواستم برم خونه، يهو ديدم يك جوون از بيرون خونه رسيد.راضيه خانم گفت:«حامد جون اين داداشتو برسون شبه!» با گرمي اومد جلو و گفت:«بريم. اسمت چيه؟ حالا پاي ما سبك بود داري ميري؟» گفتم: «هفت حوض! گلبرگ» گفت «بيا بالا». سوار پرايدش شدم و با راضيه خانوم و خواهر و باباي سعيد خداحافظي كردم. خواهر سعيد با شيطنت گفت:« رضا ديگه نري بسيجا! وگرنه داداشم نيستي ديگه!» نمي دونم چرا بهش گفتم:«چشم آبجي. قسم مي خورم!» سوار ماشين كه شدم هنوز دست تكون ميداد. چشمام هنوز مي سوخت، منتها نه از گازي كه اشتباهي بهم زده بودن، از اشك. حامد( همون جوون) فهميد دارم گريه مي كنم. گفت:« اين راضيه خانوم و خانوادش هنوز داغدارن. سعيدو سه ماه قبل توي شهر... كشتن. دانشجو بود. ولي همين خانواده تا حالا به چند تا بسيجي مثل تو كمك كرده باشن خوبه كه كسي از مردم باهاشون گلاويز نشن؟ راضيه خانوم مردمو قسم ميده كاري به كار اين جوونا نداشته باشين. هنوز هر هفته ميره زيارت قبر سعيد. سعيد بهترين دوست من بود كه دوستاي تو كشتنش.» من سكوت كردم. گفت: «شوخي كردم بابا. تو حالا دوست خودموني. راضيه خانوم سفارشتو كرده!» گفتم:«اونا دوستاي من نيستن بخدا! ديگه نيستن.» گفت: « ببخشيد. بايد ميگفتم دوستاي سابق تو! راضيه خانوم بهم گفت تو بين اونا "بر" خوردي. گفت مثل خود مايي.»

"قبل از اينكه توي خيابون گلبرگ پياده بشم، حامد يك چيزي گذاشت كف دستم. بعد مشتم رو بست و گفت:«خداحافظ پسر! به زودي مي بينمت!» من پياده شدم. بغض اجازه نمي داد حتي حرف بزنم و ازش تشكر بكنم. رفتم جلوي خونه مون. اومدم كليد خونه رو در بيارم كه ديدم كف مشتم يه تيكه پارچه كوچيك سبز گذاشته. اونجا ديگه بغضم شكست. همونجا دوباره قسم خوردم ديگه نرم بسيج. اما توي كف حرف حامد موندم كه از كجا مي دونست كه ما به زودي همديگه رو مي بينيم؟ نمي دونم شايدم مي دونست، محبت بزرگترين سلاح اونا بوده!»

در ايميل بعد از رضا پرسيدم:«حالا مگه ميخواي دوباره بري؟» نوشت:«من كه سيزده آبانم رفتم، منتها با سبزها. 16 آذرم ميخوام برم، آقا داد بخدا منم ديگه يه سبزم. ميدونم 16 آذر حتما" حامد و راضيه خانومو و آبجي و خانوادشونو مي بينم. ميخوام نشون بدم ما شيرپاك خورده ايم. چندتا پوستر هم براي 13 آبان و 16 آذر پخش كردم توي خونه ها. شبونه. يواشكي. ميخوام به سعيد كه چندساعت روي تختش استراحت كردم، دينم رو ادا كنم. آقا داد راضيه خانوم منو آدمم كرد، حامد منو آدمم كرد. نه با كتك، با لبخند. بخدا هيچ قدرتي مثل محبتي كه بمن كردن، منو آدمم نكرد. من آدم شدم. شما اين سلاحي كه دارين، پيروزتون مي كنه!» برايش نوشتم:«مواظب خودت باش پسر! اين ديگه سلاح تو هم هست. تو هم سبزي.» نوشت: «راست ميگين عمو بابك، ما بي شماريم!» و يه علامت اسمايلي(لبخند) هم گذاشت پشت جمله اش.

باري؛ رضا "بسيجي" بود، اما "آدمكش" نبود. تلنگري بايد مي خورد، تا او را به قول خودش كن فيكون مي كرد. ما مي توانيم روزي صدها از اين تلنگرهاي كوچك اما مؤثر بر ديگران بزنيم و خيلي ها را سبز كنيم. كاري كنيم تا احساس تازه و بهتري به زندگي پيدا كنند. تا "سبز" شوند. روز قدس، محبتهاي ساده خانواده بزرگوار يك شهيد سبز، از رضاآقا هم يك "سبز" ساخت. يك سبز واقعي. گاهي از خودم مي پرسم. بد نيست شما هم بپرسيد: آيا ما مي توانيم از ديگران يك "سبز" بسازيم؟ شبيه كاري كه مادر سعيد كرد و "سرخي" داغ دلش را فرو گذاشت و هنوز دارد با محبتي بي پايان، شمار "بي شماران سبزها" را بي شمارتر مي كند؟ بايد از خود بپرسيم براي افزئدن بر اين بي شمارها، ما چه كرده ايم؟ گاهي يك "تلنگر" كافي است و طرف را كن فيكون مي كند! اين آقا رضا هم "كن فيكون" را انداخت روي زبان ما و رفت قاطي سبزها!

پي نوشت: "تلنگر" را وقتي و جوري بايد بزنيم كه از رعايت ساير نكات امنيتي غفلت نكرده باشيم. همه بسيجيان هم مثل آقا رضا قابل اطمينان نيستند، اما مي شود به همه آنها نشان داد ما سبزها، با گل بر گلوله غلبه خواهيم كرد و سياهي دلهايشان را با سبزي خود خواهيم شست. با نهايت هوشياري و با لبخند و طراوت و بهاري كه براي ايران مي خواهيم.ما پيروزيم. چون به قول آقا رضا بزرگترين سلاح را داريم. شك نكنيد.

توضيح: اسامي را تغيير داده ام و مستعارند.

اين نوشته تقديمي بود به مادران داغدار شهيدان سبز، مادران عصرهاي شنبه پارك لاله. مبادا تنهايشان بگذاريم.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
وبلاگ بابک داد

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید