رفتن به محتوای اصلی

نفی تاریخ و اتوپیا در ‌اندیشه سیاسی پوپر

نفی تاریخ و اتوپیا در ‌اندیشه سیاسی پوپر

كارل ریموند پوپر از تاثیرگذارترین فیلسوفان علم در قرن بیستم شناخته می‌شود. نفوذ علمی او به ویژه در حوزه روش‌شناسی علمی فراگیر و مورد تصدیق دانشمندان حوزه‌های گوناگون دانش قرار گرفته است.

اگرچه بیشتر آثار او در زمینه فلسفه علم است، اما آثار او در فلسفه اجتماعی و سیاسی نیز مورد توجه بسیار واقع شده ‌است، به گونه‌ای كه او را به داشتن چنین آثاری، مدافع‌ اندیشه آزادی سیاسی و مدافع جامعه باز از یك‌سو و از سوی دیگر مخالف هرگونه تاریخ گرایی و ایدئولوژی انقلابی و یوتوپیایی و مذهب اصالت تاریخ دانسته‌اند. همچنین تعابیر مناقشه‌آمیز و جدید پوپر از ‌اندیشه‌های فلاسفه سیاسی قدیم، به ویژه افلاطون و هگل و نیز دفاع از لیبرالیسم او را در جرگه شارحان نام‌بردار فلسفه سیاسی در آورده است. در این راستا یكی از عمده‌ترین اثر او در فلسفه سیاسی كتاب جامعه باز و دشمنان آن (The Open Society and Its Enemies) است كه حاوی آرای پوپر در ‌اندیشه سیاسی است. پوپر یكی از اهداف این اثر سیاسی را توضیحی برای مبانی فلسفی توتالیتاریسم و فاشیسم و علل گرایش توده‌ها به آن می‌داند تا توجیهی برای نفی اصالت تاریخ و ایدئولوژی یوتوپیایی در ‌اندیشه سیاسی او باشد. به عبارت دیگر پوپر به مدد تشریح مبانی توتالیتاریسم به نفی اصالت تاریخ و ایدئولوژی یوتوپیایی در ‌اندیشه سیاسی خود می‌رسد. پوپر در كتاب جامعه باز و دشمنان آن، منشا توتالیتاریسم و جامعه بسته را آزادی و آزاد‌اندیشی، فشار‌های تمدن و مدرنیته، گریز توده‌ها از وحشت آزادی و آغاز سنت انتقادی می‌داند. به باور او این مولفه‌ها، اضطراب‌ها و تنش‌های عمیقی را در انسان به وجود می‌آورند، بنابراین به تبع این فشار‌ها، احساس گریز به دامان امن سنت‌های گذشته و بازگشت به حریم امنیت ازدسته‌رفته (واپس‌گرایی) و نیز جست‌وجوی مدینه فاضله در آینده (آرمان‌گرایی) در او بیدار می‌شود. اما پوپر اعتقاد دارد كه واپس‌گرایی و آرمان‌گرایی هر دو از یك جنسند، هر دو برای ریشه‌كن كردن ‌اندیشه آزاد به خشونت متوسل می‌شوند. هر دو ضددگرگونی و خواهان جامعه‌ای ایستا هستند و مآلاً هر دو به توتالیتاریسم راست و چپ می‌انجامد كه مظهر عملی یكی فاشیسم است و دیگری كمونیسم است.

پوپر با این توضیح در باب توتالیتاریسم نفی اصالت تاریخ و ایدئولوژی‌های انقلابی در‌ اندیشه سیاسی خود را از سر می‌گیرد. به باور پوپر مذهب اصالت تاریخ به همراه ایدئولوژی‌های كل‌گرا و یوتوپیایی فاجعه‌آمیز و مصیبت‌بار و ناقض غرضند و با ماهیت خیالی خود در پی تاسیس جهانی بدیع و بی‌سابقه‌اند اما غافل از آنكه امر نو و بی‌سابقه به كلی ناممكن است و هر آینده‌ای ریشه در حال و گذشته دارد، بنابراین نمی‌توانند مانع نقض اغراض مندرج در خود شوند. برای نمونه ساختن مدینه فاضله بی‌سابقه غیرممكن است، زیرا تنها كاری كه واقعا می‌توانیم انجام دهیم، این است كه روی وضع موجود كار كنیم و تغییراتی در آن به‌وجود آوریم. به علاوه انقلابیون و طرفداران مدینه فاضله مدعی اشراف و علم كامل به جامعه‌اند كه این خود ممكن و متصور نیست. همچنین این تصور كه تاریخ غایتی دارد بی‌پایه است، زیرا پس از تحقق آنچه غایت خوانده می‌شود، باز هم تحولاتی حادث و غایت دیگری تصور می‌شود.

روی این اصل تاریخ مسدود و بسته نیست و نمی‌توان آن را متوقف كرد. هرچه جلوتر برویم افق‌های جدید گشوده می‌شود و هیچگاه نمی‌توان به ساحل آرامش و نهایت افق رسید.

پوپر مذهب اصالت تاریخ و به‌تبع آن ایدئولوژی انقلابی و توتالیتاریسم را در ‌اندیشه فلاسفه‌ای چون افلاطون، ارسطو،

هگل و ماركس می‌جوید. به باور پوپر این ‌اندیشمندان اگرچه با انگیزه‌های انسانی و حسن‌نیت خود آن هم با هدف اصلاح جامعه بشری از فرزانه‌ترین و با هوش‌ترین فلاسفه روزگاران بوده‌اند، اما هم اینان طراحان اصلی جامعه بسته و دشمن جامعه باز و آزادی و انتقاد و دگرگونی به شمار می‌آیند.

پوپر برخلاف منتقدان گذشته، نه بر نقاط ضعف ‌اندیشه‌های این فلاسفه، بلكه به نقاط قوت آنها می‌تازد و در صورت نیاز منطق درونی آن فلسفه‌ها را به منظور ارائه نقاط قوت ترمیم و قابل دفاع می‌سازد و از تاكید بر نقاط ضعف پرهیز می‌كند.

در این راستا پوپر نقش قابل‌ملاحظه‌ای برای افلاطون و ارسطو در اعتلای اصالت تاریخ ایدئولوژی‌های انقلابی در نظر می‌گیرد و در این باره بر آن است كه افلاطون سرآمد فلاسفه واپس‌گرا است كه مدینه فاضله او برای حفظ جامعه بسته و مآلاً ایجاد دولت توتالیتر تمهید یافته است. طرز فكر مدرسی و عرفان ناشی از یاس، همه از نتایج اجتناب‌ناپذیر مذهب اصالت ماهیت افلاطون و ارسطوست، به گونه‌ای كه طغیان آشكار افلاطون در مقابل آزادی به شورش نهان ارسطو در برابر عقل مبدل شده است. از روی تاكید پوپر متذكر می‌شود كه در قرون وسطی كلیسا پا را جای پای توتالیتاریسم افلاطونی و ارسطویی گذاشت و این جریان عاقبت در تفتیش عقاید به اوج خود رسید، بنابراین، منشا تفتیش عقاید، نظریه افلاطونی بوده است.

متعاقب آن، هگل با اخذ فلسفه غیب‌گویانه افلاطون و ارسطو، سرچشمه مذهب اصالت تاریخ شده است. به باور پوپر، هگل در سیكلی دوباره، تصورات افلاطون را كه تكیه‌گاه طغیان همیشگی در برابر عقل و آزادی بود، دوباره كشف كرد. پوپر این نقش هگل را تا بدان ‌اندازه در اعتلای مذهب اصالت تاریخ برجسته نشان داد كه معتقد است فلسفه هگل حلقه مفقوده بین افلاطون و صورت امروزی توتالیتاریسم است به‌گونه‌ای كه ماركسیست‌های چپ افراطی و فاشیست‌های راست‌گرای تندرو، همگی فلسفه هگل را مبنای فلسفه سیاسی خویش قرار داده‌اند و اینكه پیروان امروزی توتالیتاریسم همگی در فضای بسته فلسفه هگل بار آمدند و یاد گرفته‌اند كه دولت و تاریخ و قوم را ستایش كنند. سرانجام پوپر از قول آرتور شوپنهاور در تقبیح هگل چنین می‌آورد كه «اگر روزی خواستید جوانی را كودن بار بیاورید و توان هرگونه تفكر را به كلی از او بگیرید، بهترین راه این است كه كتاب‌های هگل را بدهید بخواند.»

بعد از افلاطون و ارسطو و هگل، پوپر به سراغ ماركس می‌رود و بخشی از مذهب اصالت تاریخ و ایدئولوژی انقلابی را در‌ اندیشه ماركس می‌جوید، اما داوری او در باب ماركس متعادل‌تر، منصفانه‌تر، بی‌تمییز‌تر و حتی همدلانه‌تر به نظر می‌رسد. به اعتقاد پوپر، ماركس، مهم‌ترین ‌اندیشمند آرمان‌شهر آینده است و ماركسیم او را باید تكامل‌یافته‌ترین و خطرناك‌ترین شكل مذهب اصالت تاریخ دانست. ماركس مذهب اصالت تاریخ را از هگل اقتباس كرد اما بعد به این حد اكتفا نكرد و اجازه داد اصالت تاریخ بر كنش‌خواهی چیره شود. به نظر او مبدا فكری ماركسیسم و فاشیسم هر دو یكی است، هرچند ماركس نظریه خود را آزمایش كرد و با اینكه در نظریات عمده‌اش به خطا رفت، آزمایشش بیهوده نبود. پوپر ادامه می‌دهد و می‌گوید كه ماركس با وجود همه شایستگی‌هایش، پیامبری دروغین بود.

او مسیر تاریخ را پیشگویی كرد و پیشگویی‌هایش درست در نیامد. به باور پوپر، ظهور جامعه بی‌طبقه (سوسیالیسم) نه‌تنها از مقدماتی كه ماركس بیان كرده است بر نمی‌آید، بلكه برای بسیاری از مردم نوعی گریز است و راهی درست می‌كند برای گریز از مسوولیت‌های كنونی به بهشتی در آینده. ماركس ده‌ها نفر مردم هوشمند را گمراه كرد و به ایشان باورانید كه راه علمی برخورد با معضلات اجتماعی، پیشگویی تاریخی است. بدین‌سان برخلاف نظر و پیش‌بینی‌های ماركس، كمونیسم در كشور‌های پیشرفته صنعتی پدید نیامد و پرولتاریا نقشی در انقلاب‌های كمونیستی قرن بیستم نداشته است. كارگران در جوامع صنعتی مرفه‌تر شده و آگاهی طبقاتی خود را از دست داده‌اند و به آمبورژوا (استحاله یافتن طبقه كارگر در سرمایه‌داری) مبدل شدند. در بعد دیگر، جامعه سرمایه‌داری پیشرفته میان دو قطب بورژوازی و پرولتاریا تقسیم نشد، بلكه طبقه متوسط رشد یافته ماركسیسم علمی مرد اما دو چیز در آن زنده باید بماند: یكی احساس مسوولیت اجتماعی و دیگری عشق به آزادی.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
فرهیختگان

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید