رفتن به محتوای اصلی

من حتی باغ گلستان را هم ندیده ام.

من حتی باغ گلستان را هم ندیده ام.
تقدیم به کودکان کار

من حتی باغ گلستان را هم ندیده ام.
تقدیم به کودکان کار                                    
نام آن محله چلبی بود که امتدادش به "باغ میشه" می رسید. یکی از فقیر ترین محلات تبریز. سال های دهه پنجاه.بیشتر ساکنان محله فرش باف بودند .از کودک هفت ساله تا پیرمردی که قادر به کار وگره زدن بود.
خانه در انتهای یک کوچه بن بست قرار داشت .کاه گلی وتوسری خورده، با یک اطاق و پستوی نسبتا بزرگ و نیمه تاریک در یک طرف حیاط و یک اطاق کوچک در دیگر سوی خانه که من مستاجر آن بودم.
تمامی خانه به صد متر نمی رسید. با دری چوبی که هیچوقت چفت نمی شد وبا اندک فشاری باز می گردید .
ساکنان خانه یک مادر بود با دودختر ویک پسر کوچک.دختر بزرگ شانزده ساله بود .دختر کوچک "کبرا" سیزده سال داشت.پسرک یازده سال .
هر سه کودک در همان پستوی نیمه تاریک که تنها نور یک لامپ صد وات آن را روشن می کرد برای فرش فروش بزرگ تبریز (ترابی )فرش می بافتند .
فرش هائی از ابریشم با هشتاد رج !آنچنان ظریف که مانند بقچه تا می شدند.فرش هائی که روی دار قالی  زیر نور چراغ؛  گل های ابریشمیشان برق میزدند.بهر میزان که کار بافتن پیش میرفت گوئی دریچه ای از باغ ارم گشوده می شد .سر انجام گلستانی, شکار گاهی ویا درخت زندگی با هزار برگ زرینش جان می گرفت و ترا به ضیافتی در باغ رویائی که دستهای اعجاز کارچند کودک واستاد کارشان آفریده بود می برد.
تنها انگشتان کوچک وظریف این بچه ها قادر بودند، که چنان گره های کوجک را بزنند! و برچنین گلستانی جان بخشند.
من هر زمان که بیکارمی شدم، به این ضیافتی که کودکان در کار تدارک آن بودند، می رفتم. تا نظاره گر آفرینش دست های کوچکشان باشم.
خواهر بزرکتر نقش استاد را داشت. بین خواهر وبرادر کوچکش می نشست و نقش می انداخت و هدایت می کرد .کلماتی ریتمیک می خواند  ."دو آبی، سه زرد، بغلش چهار قرمزویک سبز.."بچه آن رنگ ها را نقش فرش می گردند.
کار از صبح الطلوع شرو ع می شد تا دمدمه های غروب ادامه می یافت.سکینه خانم مادرشان ناراحتی سینه داشت ومثل مسلولین سرفه می کرد .با روشنائی صبح  لب پنجره کوچک مشرف به حیاط می نشت وسیگار می کشیدو به نقطه ای دور ومبهم خبره می شد.
من هرگز حیاط به آن کوچکی ندیده بودم! به اندازه یک اطاق .نزدیک های ظهر بلند می شد سلانه سلانه شروع به درست کردن غذا می کرد.
بیشتر غذایشان کله جوش بود. آش و گاه گاهی برنج که با هویج مخلوط می کرد.در تمام این مدت صدای دف شنیده می شد .مانند موزیک متن یک فیلم که نامش تلاش چند کودک  فرش باف بود،برای تداوم حیات .
اسم پسرک "مشدی احمد" بود. با قدی کوتاه نسبت به سنش .سال ها نشستن برپشت  دار قالی آن هم از کودکی !شکل بدنش را تا حدودی تغیر داده بود. باسن عقب رفته ،قفسه سینه ای جلو آمده ،با انگشتانی که کار مدام گره زدن خمشان کرده بود.
اهالی محلاتی که در کار بافتن فرش بودند. اکثرا به هم شباهت داشتند. آن ها را از راه رفتنشان ، از انگشتان دستشان، می شد تشخیص داد.
مشدی احمد که من اورا بزرگمرد کوچک (بالا کشی ) خطابش می کردم، صورتی سفیدو پف کرده داشت. همیشه گوشه چشم هایش تر بود. نه !فکر نکنید از گریه !از خیره شدن مداومش به دار قالی ونخ های ریز!چشمانش مرتب آب می ریخت .عینک ته استکانی می زد ودودسته آن را با کش روی چشمانش محکم می کرد. وقتی کار تمام می شد اولین کارش برداشتن این عینک بود . می گفتم:" بزرگمرد کوچک، این عینک را باید همیشه بزنی! گر نه چشمهایت ضعیف تر می شوند !" "نه! "ابل آقا"بچه های محل مسخره ام می کنند ! عینکم را بر می دارند دست به دست می چرخانند، سربسرم می گذارند."
شب ها به اکابر می رفت. روزی سه ساعت، از پنج تا هشت شب . شب خسته وکوفته بر می گشت .اورا می دیدم کتاب بر دست  با آن پیکر کوچک ، که گوئی کوهی را بر دوش نهاده است .از سر کوچه ظاهر می شد .نه بسان یک کودک!بل، بسان یک مرد نان آور خانه  ! عظمتی در رفتارش بود که من هنوز بعد گذشت پنجاه سال فراموش نکرده ام .حریص هیچ چیز نبود. اگر به نهاری ، شامی دعوتش می کردی ، نه مانند گربه ای حریص ،بلکه مانندبزرگان بر سر سفره می نشست و به آرامی غذا می خورد. می دانستی قبل از آن که سیر شود دست از غذا می کشید.تعارف زیاد را دوست نداشت. حمل بر ناداریش می کرد. سرخ می شد وسرش را پائین می انداخت.
"بزرگ مرد کوچک چطوری؟ چه خواندی امروز ؟ " خنده خاص خود را می کرد. خنده یک کودک نبود .چیزی داخل آن بود که هیچووقت نتوانستم آن را عمیقا درک وتوصیف کنم. "فارسی خواندم! جدول ضرب را دارم حفظ می کنم." یک شب بر در اطاقم زد . "ابل آقا" باید انشا بنویسم .خاطره یک سفر، کمکم می کنی ؟"
به اطاقم می آید. دوزانوروبرویم می نشیند. با آن عینک وچشم هائی که پشت شیشه های ذره بینی  عینک درشت تر شده اند.میگویم :" بنویس از رفتنت به مشهد ، از قطار یا اتوبوسی که با آن رفتید. از حرم امام رضا ، از گنبد طلا،از مناره های بلند ، از نقاره زن ها،  از فرش های بزرگ، از کبوتر ها ، از مردمانی که خود را به ضریح بسته بودند.آیا غذای امام رضا را هم خوردی؟"با دقت وتعجب نگاهم می کند .شاید با اندکی سرزنش .""ابل آقا"من که مشهدی نیستم! من که مشهد نرفته ام. نامم مشدی احمد است. نذر کرده بودند،که اگرزنده به مانم نامم را مشهدی احمد بگذارند. من حتی این باغ گلستان هم نرفته ام !" قلبم می ریزد ،چیزی درونم می شکند ، با شرمندگی نگاهش می کنم. گوئی آسمان را بر سرم کوبیده اند ."من حتی باغ گلستان هم نرفته ام !"
همان طور مداد بر دست منتظر نشسته است. "چه بنویسم؟ ""بنویس .من  فرش بافم، در محله چلبی زندگی می کنم .پدرم سال ها قبل مرده است .من ودو خواهرم نان آور خانه هستیم.مادرم مریض احوال است . به خاطر آن که من زنده بمانم نامم را  مشهدی احمد نهاده اند .من خاطره ای جز فرش بافتن ونشستن پشت دار قالی ندارم.نامم مشهدیست .اما هرگز مشهد را ندیده ام! من حتی "باغ گلستان تبریز" را هم ندیده ام!"  ابوالفضل محققی
                                                                 تقدیم به مشهدی احمد (بزرگ مرد کوچک) به هزاران، هزار کودکان کار، که سنگینی جهان رابر دوش های کوچک خود دارند.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
ایرانگلوبال

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

دیدگاه‌ها

لاچین

عنوان مقاله
من حتی باغ گلستان را هم ندیده ام

ســـالام دوســـلار..
اولین باری که من با این بی عدالتی یعنی کودکان قالی باف تبریز آشنا شدم سالی بود که کلاس نهم دبیرستان را می گذراندم. اولین کارم در زندگی در تابستان همان سال بود.کاری که مشغول شدم در استخر باغ شمال تبریز بود. کارم جمع کردن بلیط های ورودی اشخاص به استخر بود. برادرم معلم شنا, نجات غریق و عضو هئیت فدراسیون شنای آذربایجان زیر نظر رئیس هیئت یعنی آقای (( گوراوانچی )) بود . بعد از جمع کردن و شمارش بلیط ها و بایگانی کردن بلیط های پاره شده , من هم وارد استخر میشدم و از استخر استفاده میکردم. استخر ساعت 2 بعد از ظهر باز میشد تا ساعت 3 برای عموم و از ساعت 3 تا 4 برای تمرینات و آماده کردن شناگران برای مسابقات. اولین روز (( چهارشنبه )) هفته که وارد استخر شدم, متوجه شدم خیلی زیادی از کودکان و نوجوانان رنگ پوستشان سفید سفید و زرد بود که به آسانی قابل تشخیص بود که با سایر شناگران فرق میکرد. از داداشم پرسیدم که چرا این بچه ها این قدر سفید هستند بیماری یرقان دارند.. داداشم در جواب گفت که (( آخه امروز چهارشنبه است )) .!!!! تمام « ایل مَک چی ها .... گره زن ها ) منظور قالی بافان تبریز , هفته ای نیم روز , آن هم بعد از ظهرهای چهارشنبه تعطیل هستند. چون این بچه ها در زیر زمین ها و در اتاق های بسته کار میکنند و خیلی بندرت در زیر نور خورشید می باشند , رنگ پوستشان سفید سفید می ماند. بعد از آن هر وقت در خیابان های تبریز اگر کودکی و با نوجانی می دیدم که رنگ پوستشان سفید هست , می فهمیدم که ایشان کارگر قالی باف هست. متاسفانه این ها تنها کودکان (( پسر )) بودند که من متوجه شدم. حتم دارم که خیلی زیادی از دختران کوچک در دهات نزدیک و دور در این مملکت فلاکت زده به همین کمبود ویتامین D گرفتار

شده بودند و هستند. دوستانی هم سن من می باشند شاید یادشان باشد که در اطراف سینما کریستال تبریز واقع در خیابان شهناز , نو جوانی که می پلکید که با چهار دست و پا راه میرفت. ایشان بخاطر یک بیماری مزمن , نمی توانست روی پای خود بایستد. ماهیچه های پای این شخص قدرت تحمل وزن این نو جوان را نداشت. برادرم این شخص را برای یاد دادن شنا به استخر باغ شمال می آورد و برایش شنا یاد میداد. بعد از یاد گرفتن شنا , این شخص در مسابقات استانی و در رشته مقاومت نفر سوم شد. چند سال بعد , روزی در همان استخر (( آنطوری که بما گفتند )) حال برادم خراب میشود و تا بخانه بیاد در راه جانش را از دست می دهد. ایشان در آن موقع 44 سال داشت.

چ., 01.05.2024 - 15:38 پیوند ثابت
نظرات رسیده

Shahnaz Shirdelian

این دردها قلب انسان را می سوزاند بعد افرادی میان زیر پست هایی که از درد و رنج های و ظلم جامعه شکایت می کند، کامنت هایی در حمایت از رژیم میذارند!!!که چرا از اعدام رضا رسایی می نویسی!!!!!

س., 30.04.2024 - 11:03 پیوند ثابت
نظرات رسیده

Alireza Eskandariun
سلام. جناب محققی گرامی. گرچه هنوز هم "بالا کیشی" های بسیاری در قعر کارگاه‌های فرشبافی یا سطل‌های زباله در صدد یافتن رزق بخور نمیر خود و گاه خانواده‌هاشان هستند ، نابرابری و ستم به شدت بیشتری تداوم دارد و فضای سانسور و سرکوب قلم‌ها را شکسته و قدم‌ها را قلم کرده است، اما این روایت شما که برگرفته از تجربه‌ی زیسته تان در روزگار سلطنتی است، نه با خاطرات و روایت‌های جذاب از آن زمان که با تحلیل‌ها و موضع‌گیری‌های امروزتان متعارض به نظر می‌رسد. به قول شاملو؛"غم همان، غمواژه همان، نام صاحب مرثیه دیگر" . با این حال دست مریزاد که تجربه زیسته تان را با قلمی شیوا و حتا معصومانه به اشتراک می‌گذارید. اما تحلیل‌ها.، موضع‌گیری‌ها، تفاسیر و آرای امروزتان به نظر من به واسطه دوری از ایران و هژمونی "رسانه‌های جریان اصلی" از واقعیت جامعه ایران دور است. من ضمن اختلاف بسیار با مواضع سیاسی امروزتان همچنان مخاطب پر و پا قرص روایت‌های خاطره انگیز و نوستالژیک دیروزتان هستم. زنده باشید.

س., 30.04.2024 - 11:02 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید