از واژه «سنت» چه معنایى را اراده میکنید؟ بویژه زمانى که سنت را در کنار «کتاب» به کار میبرید؟
جواد طباطبایی : در مواردى که «کتاب و سنت» را به صورت کلیشهاى به کار میبرم و توضیحى نمیدهم، معلوم است که هیچ تصرفى در آن نمیکنم و به همان معنایى به کار میبرم که در اسلام به کار میرود. در تحقیق جدیدم که درباره «اندیشه سیاسى جدید در ایران» است فصل اول از جلد اول را به «جدال با سنت» اختصاص داده ام و در آنجا سنت را معنا کرده ام. البته نباید آن سنت را با سنت در فرهنگ اسلامى یکى گرفت. وقتى که میگویم در «کتاب و سنت» اندیشه سیاسى نبود یا در «کتاب و سنت» بحث درباره یاستبه معناى جدید وجود ندارد، سنت را به همان معناى قدیم رایجخودمان به کار میبرم. وقتى رابطه سنتبا دنیاى جدید یا تجدد را بحث میکنیم باید دقیقا معناى سنت را بدانیم.
از چند سال پیش که بحث «سنت و تجدد» در ایران موضوع روز شده، تبدیل به مهمترین مساله ما گردیده است. ولى این بحثشاید خیلى روشن نباشد که راجع به چه چیزى داریم سخن میگوییم. به نظر من روشن کردن مساله خیلى مهم است. وقتى آقاى یدالله موقن در مجله نگاه نو، نقدى بر دیدگاه من نوشت، نمونه کاملى از فاصله ذهنیت ایرانى با بحث من را به تصویر کشید. ایشان گفته بود «طباطبایی» وقتى از سنت صحبت میکند منظورش از سنت، جامعه سنتى است. در اینجا چه اتفاقى میافتد؟ لغزشى صورت میگیرد. زیرا بحث من، بحث فلسفى است. ایشان میگوید وقتى من از سنت سخن میگویم، منظورم جامعه سنتى است و یا اینکه من فکر میکنم جامعه ایران، جامعه سنتى است و رابطه اش را با تجدد بحث میکنم. در ادامه نقد، آقاى موقن پنج، شش کتابى را که خوانده بود و جامعه سنتى را تتعریف کرده بودند، معرفى کرده بود. بعد هم گفته بود شخصى که درباره جامعه سنتى بحث میکند این کتابها را نخوانده است. نقد ایشان را براى جواب دادن، نزد من فرستادند که البته جواب ندادم. چرا که این نزاع همگانى است و برداشت دو نفر از یک بحث نیست. البته آقاى صادق زیباکلام جوابى به ایشان داد که البته نوع آن جواب خیلى جالب بود و سند دیگرى بود بر نفهمیدن مساله.
علت اساسى این کژ فهمی در بحث سنت چیست؟
جواد طباطبایی : مشکل اساسى این است که من نه درباره جامعه سنتى سخن میگویم و نه جامعه ایران را سنتى مینامم. البته مشکل ما این است که جامعه شناسان ما هم نمیدانند که درباره چه چیزى صحبت میکنند. چون یدالله موقن اشکال کرده بود که تو کتابهاى لووى برول را نخوانده اى. میدانیم که لووى برول متخصص جوامع اولیه است وقتى او کتاب مینوشت به Traditional Society نظر داشت که آن را به جوامع سنتى ترجمه کردهاند. جامعه سنتى اولیه جامعه اى است که تمدن از آن رد نشده است. در جوامع اولیه مردمان با پانصد کلمه حرف میزنند، در حالى که من از جامعهاى سخن میگویم که هزار سال فکر عقلانى طراز اول داشته است و نه تنها خودش رنسانس کرده بلکه غرب هم از طریق این جوامع رنسانس ایجاد کرده است. اشتباه اساسى این است که او فکر میکند من از جامعهاى صحبت میکنم که هنوز انسان اولیه توى غار زندگى میکند.
پس سنت را به چه معنایى باید به کار برد؟ و یا اینکه دستکم شما سنت را به چه معنایى به کار میبرید؟
جواد طباطبایی : من سنت را مطلقا به معنایى که مورد نظر اینهاست به کار نمیبرم و سنت هم اصلا به معناى جامعه سنتى نیست. جامعه ایران نیز اصلا یک جامعه سنتى نیست. حتى آنهایى که ادعا میکنند سنتى هستیم، اصلا سنتى نیستند. ایران مدتهاست که از جامعه سنتى بیرون آمده است; ولى مشکل این است که حالا کجا هستیم؟ این مستلزم تعریف مجدد سنت در ایران است. با توجه به این معناست که ما میتوانیم ویژگى جایى را که ایستاده ایم توضیح بدهیم. وقتى که توضیح دادیم آنوقت میتوانیم نسبتش را با «هدف» یعنى تجدد و دنیاى جدید بسنجیم.
بنابراین، اول باید توضیح داد که سنت چیست و نسبت ما با سنت چیست؟ آنگاه بپردازیم به این که ما چه نسبتى با دنیاى جدید و تجدد داریم.
فعلا قرارداد میکنیم که تجدد یعنى اندیشه دوران جدید و همه الزامات دنیاى جدید.
وقتى سنت را در مقابل تجدد که مفهومى اساسا غربى است قرار میدهیم سؤال اساسى این است که این آگاهى به سنت در غرب چگونه پیدا شد؟
جواد طباطبایی : من براى اینکه به این سؤال شما پاسخ بدهم برمیگردم به سؤالهاى اقتراح بحث سنت و تجدد. در آنجا شما سه اصطلاح را آورده بودید و پرسیده بودید که مراد از modernity (تجدد)، modernization (متجددسازى) و modernism (تجددگرایى) چیست؟
دلیل اینکه من به سؤالهاى اقتراح جواب ندادم این بود که این سه واژه و این گونه سخنان مربوط به دوران بسیار متاخر است و کسانى هم که به این سؤالها پاسخ گفتهاند در دام این بحث افتادهاند. یعنى یک جامعه شناس از اینجا که نگاه میکند میگوید بلى، یک سنتى بوده است و بعد از آن modernization است که جامعه خودش را «نو» کرده است; بعد بر مبناى آن در حوزه «هنر»، نوگرایى، نوسازى و نوگرى و از اینگونه اصطلاحاتکه به کار میبرند و در واقع معادل modernism است اتفاق افتاد و بعد وقتى بشر modernism و modernization را فهمید که چى هست آنوقت این حالت را modernity گفتند. منتها همه این کلمات بسیار متاخر است.
پس ریشه بحث در کجاست؟ واژه متجدد یا مدرن از چه زمانى در غرب پیدا شد؟
جواد طباطبایی : این واژه از قرن چهارم و پنجم میلادى در داخل کلیساى مسیحیت پیدا شد. البته این کار را من انجام نداده ام، بلکه استناد من به تحقیقات دقیقى است که در این زمینه انجام شده است. فقط در حوزه آلمانى زبان چنین تحقیقات جدیاى را انجام میدهند; حتى فرانسویها هم قادر نیستند چنین بحثهاى زبانشناسیاى را انجام دهند.
زبانشناسان آلمانى در تحقیق خود نشان دادند که در مقابل متقدمان و پدران کلیسا، متاخرانى هم پیدا شدند. براى این دو کلمه (متقدمان و متاخران) دو واژه درست کردند که از قدما به anticus و از متاخران به modernus تعبیر کردند; مدرن یعنى متاخر. البته ما مدرن را به جدید معنى میکنیم و خیلى طول خواهد کشید تا ما این واژه را درست ترجمه کنیم. بعضى تصور میکنند هر چیزى که مدرن استیعنى خیلى عالى است، در حالى که اینطور نیست. اول از همه در مسیحیت واژه متاخر و متقدم مطرح شده است، ولى در نزد ما طرح بحثخیلى مشکل است.
براى تقریب به ذهن مثالى میزنم; متقدمان همان علماى بزرگ ما بودند. مثلا اگر در جایى سخنى را از شیخ طوسى نقل میکنیم و یا مطلبى را در اصول کافى میبینیم، یک راه این است که بگوییم مطلب همین است و بس; یعنى باید مطلب را فهمید و قبول کرد، باید تلاش کرد تا فهمید که ایشان چه فرمودهاند یا این حدیث ناظر به چیست. ولى زمانى در مسیحیت متوجه شدند که حالا مثلا شیخ طوسى، شیخ طوسى است; بیاییم ببینیم آیا بین ما و او فاصلهاى هم هستیا نه؟ شاید صد سال بین ما و او فاصله باشد و شاید در این مدت، پنج کتاب تازه نوشته شده باشد. در مسیحیتبراى بیان این فاصله، کلمهاى را پیدا کردند که ما این کلمه را نداریم. آنها برخى از علمایشان را قدما میگفتند و برخى را متاخر مینامیدند. چون مسیحیان امام ندارند، توضیح مساله آنها براى ما مشکل است، ولى براى روشنتر شدن موضوع، میتوان بین یک محدث و شیخ طوسى مقایسه کرد. بالاخره در شیعه، بین یک محدث و شیخ طوسى فرقى هست. مثلا میگویند قدما حدیث امام جعفر صادق(ع) را اینجورى میفهمیدند و شیخ طوسى هم نظرى دارد و با اینها اختلاف دارد. براى این موضوع، آنها دو کلمه درست کردند: قدما را anticus و متاخران را modernus میگفتند. این مساله براى ما میتواند این گونه باشد که مثلا صحابه و تابعین و… را تا کجا تبعیت کنیم و از کجا به بعد به خودمان فکر کنیم. به عبارتى، از کجا به بعد میتوانیم بگوییم «نحن رجال»؟ البته همانطور که گفتم مساله در مسیحیت فرق میکرد. در مسیحیت کسى نمیتوانست ادعا بکند که «نحن رجال». ولى از قرن پنجم و ششم میلادى (منظورم قبل از ظهور اسلام است) این فرقگذارى شروع میشود و در واقع مفهوم «زمان» بین اینها پیدا میشود.
زمان چه نقشى بین قدیم و جدید بازى میکند؟
جواد طباطبایی : زمان در واقع، منزلتى در تحول دارد. در واقع، زمان را به صورت تحول فهمیدند. البته مفهوم زمان را در اینجا نمیتوانم زیاد توضیح بدهم.چون مساله بسیار پیچیدهاى است. واژه modernus در «زمینه»هاى مختلف، معانى متعددى پیدا کرده است و در شرایط و وضعیتهاى متفاوتى فهمیده شده است; تا اینکه فردى به نام برنارد قدیس پیدا میشود. او جمله معروفى دارد، ولى کتابش تاکنون پیدا نشده است; این جمله از طریق شاگردانش نقل میشود. او میگوید: قدما غولهایى بودند، در حالى که ما کوتولههایى بیش نیستیم، ولى از آنها بیشتر میبینیم. علتش هم این است که ما بر شانههاى آن غولها نشستهایم. البته معلوم نیست که برنارد قدیس اصلا این سخن را به چه معنایى میگفته است. عدهاى درباره آن بسیار بحث کردهاند، ولى شاگرد او آن را در یک موضوع صرف و نحوى به کار میبرد. مثلا میگوید آیا اینجا باید به کسره خواند یا فتحه. برنارد این بحثها را در لاتین انجام میدهد و میگوید همه قدما اینگونه میخواندند، ولى خودش اجتهاد میکند و نظر متفاوتى ارائه میدهد. این اجتهاد خودش را در واقع بدعتبه حساب میآورد چون هر نوآوریاى خودش یک بدعت است. میخواهد بگوید درست است که من کوتوله هستم و هیچى نیستم، ولى بر شانه آدمیانى ایستاده ام که بزرگ بودند. و چون بر شانه آنها ایستادهام، پس بیشتر از آنها میتوانم ببینم. در اینجا همانطور که میبینید، این استعاره یا تصویر خیالى را فهمیدن خیلى مشکل است. یکى این است که میگوید من هیچى نیستم و پیشینیان خیلى بزرگ بودند، و دیگرى اینکه من بیشتر از آنها میبینم. بنابراین چندین تصویر است. آن کسى که چنین سخنى را میگفتخودش نمیفهمید که چه چیزى میگوید، ولى این سخن او راه را براى جدال بعدى میان غولها و کوتوله ها باز کرد.
این جدال از چه قرنى شروع میشود؟
جواد طباطبایی : از قرن 12 میلادى به بعد است که در اصطلاح لاتینى Antiquy (متقدم) و moderny (متاخر) پیدا میشود و میان آنها نزاع شروع میشود بر سر اینکه نکند ما بیشتر میبینیم. در اینجا دیگر مساله تدین مطرح نیست; مساله دیدن من مطرح است و اینکه من بیشتر میبینم. حالا که بیشتر میبینم، پس میتوانم در مقابل نص آنها اجتهاد کنم. از اینجا به بعد، آنها استقلال خود را در مقابل پاپ اعلام میکنند. چرا که در کنار ولایت مطلقه پاپ، مساله عصمت پاپ هم مطرح شده بود و پاپ را در حد معصومان میدانستند. البته از آن طرف هم، ویلیام اکامى بود که میگفت نهتنها پاپ اشتباه میکند، بلکه مسیحیت اساسا دین آزادى است و من همانقدر مجتهدم که پاپ هست.
ظاهرا اشاره شما به «رسالهاى کوتاه درباره اقتدار پاپ» نوشته ویلیام اکامى است که با بررسى و تفسیر همه نصهایى که نظریه پردازان ولایت مطلقه کلیسا به آنها استناد میکردند، نشان میداد که آن نظریه از دیدگاه الهیات مسیحى، بناى قابل دفاعى ندارد.
ویلیام اکامى بر آن بود که مسیحیت دیانت «آزادی» و قانون مسیح «قانون آزادی» است و این دیانت و قانون آزادى با اعمال ولایت مطلقه منافات دارد. زیرا در دیانت عیسى مسیح، کسى بر کسى ولایت ندارد، در حالى که اگر پاپ داراى ولایت مطلقه میبود، به گفته نویسنده «رسالهاى کوتاه درباره اقتدار پاپ»، میتوانست آنچه را که اراده کند، به مردم تحمیل نماید. این که عیسى مسیح امتخود را از بسیارى از تکالیفى که در تورات براى بنیاسرائیل آمده بود معاف کرد، در نظر ویلیام اکامى دلیل این است که مسیحیت نه دیانت «بردگی»، که قانون آزادى است. از نظر او، نظریه ولایت مطلقه «نظریهاى رافضى و براى همه مسیحیت پرمخاطره است». فضاى فرهنگى این بحث را در فصل اول پژوهش تحت عنوان «جدال با سنت» آوردهام. البته به مقدارى از آن نیز در کتاب ابنخلدون و علوم اجتماعى اشارهاى کردهام. ابنخلدون در جایى، هنگامى که راجع به کلام متاخر و فلسفى سخن میگوید، از واژه «طریقة المتاخرین» استفاده میکند. این معادل همان بحثى است که در کلام مسیحى، بعد از ویلیام اکامى مطرح میشود. ویلیام اکامى آن را moderna Via (راه و روش متاخران) مینامد و آن قبلیها را Antiqua Via (طریقه متقدمان). من این مطلب را از ابنخلدون استفاده کردهام. چرا که او از بیرون به مساله نگاه میکند و به عبارتى میتوان او را فیلسوف تمدن و فرهنگ اسلامى نامید; نه اینکه خودش متکلم باشد. او وقتى به کلام، از فخر رازى به این طرف نگاه میکند میگوید این کلام متاخران است; یعنى طریقه متاخران.
پس به نظر میرسد که براى بررسى دوره گذار به دنیاى جدید، باید به ویلیام اکامى توجه داشت که مربوط به قرن چهاردهم میلادى است. به نظر شما، آیا این توجه به دو طریقه متقدمان و متاخران آگاهانه بود؟
جواد طباطبایی : وقتى من به مساله سنت نگاه میکنم و تطور تاریخى آن را ملاحظه میکنم و این چالش با سنت را به همان ترتیبى که رخ داده در نظر میگیرم، میبینم که اول کاملا ناآگاهانه بوده; یعنى بدون اینکه بفهمند چه میگویند. یعنى نسبتبه دنیاى جدید، غافلانه است و هنوز نمیدانند که دنیاى جدیدى شروع شده استبتدریجبار معنایى کلمات بیشتر و بیشتر میشود; تا جایى که تحول این مفاهیم امکان خروج از سنت را فراهم میکند. هنوز اکامى فکر نمیکند که دنیاى جدیدى آغاز شده است، بلکه فکر میکند که دارد به صدر مسیحیتبرمیگردد. در حالى که در واقع، نوآورى میکند و به عبارتى بدعت میگذارد. مارسیله پادوایى نیز میگوید: پاپ دجال است; بنابراین مبارزه من با دجال براى برگشتبه اصل و بنیان مسیحیت است. سنت در مسیحیت مفهوم والایى دارد. براى فهم دنیاى متحول باید اینرا فهمید و این مساله از سوى ما فهمیده نشده است.
دلیل عدم فهم آن سنت از سوى ما چه بوده است؟
جواد طباطبایی : دلیلش این است که میخواستیم با تکیه بر تحقیقات خود آنها به اینطرف منتقل بشویم. در اینجاست که کاملا میان زمین و آسمان رها شدیم; گویى چتر نجاتى که ما را تا اینجا آورده بود، از دست رفت. من در تحقیق خود سعى کردهام ابتدا ماهیتسنت مسیحى را بشناسم، بعد نسبتخود را با این سنت مشخص کنم، که چه تحولى پیدا کرده است. یا به عبارت دیگر، توضیح دهم که سنت در داخل سنتبه چه ترتیبى فهمیده شده است. بعد از این مرحله، باید روشن کنیم که نسبت امروز ما که آگاهانه این بحث را میکنیم با آن سنت چگونه میتواند باشد. اکنون که ما بیرون از سنت ایستادهایم آگاهانه این بحث را انجام میدهیم، ولى براى آنها ناآگاهانه بود.
علت این که به این سادگى نمیتوانیم این بحث را انجام دهیم این است که در کشور ما دو نوع تقلید وجود دارد: تقلید از قدیم و تقلید از جدید. اینکه ما دائما میگوییم باب اجتهاد باز است، اتفاقا باب اجتهاد در کشور ما بالکل بسته است. به عبارت دیگر، به نظر من مجتهدان دیگرى باید پیدا بشوند و بفهمند که الزامات باز بودن باب اجتهاد چیست. من اعتقاد ندارم که حتى کسانى مثل آقاى منتظرى، به عنوان مثال، میدانند که الزامات باز بودن باب اجتهاد چیست. من فکر میکنم اگر این بحث را به این ترتیبى که باز میکنم نفهمیم، اصلا نخواهیم فهمید که الزامات باز بودن باب اجتهاد چیست. چرا که اساس حوزه علمیه ما و تمامى علماى ما به عبارتى، مقلد گذشتهاند و روشنفکر ما هم البته اگر چنین پدیدهاى وجود داشته باشد به نوعى دیگر مقلد هستند. به نظر من، روشنفکرى چیزى است که واقعیت و مصداقش در خارج وجود ندارد، بلکه تنها مفهوم آن وجود دارد. البته شاید بتوان تک و توک، یکى دو نفر را به عنوان روشنفکر پیدا کرد، ولى بقیه صرفا افراد تحصیلکردهاند; و این خیلى فرق میکند با تولیدکنندگان دانش جدید. روشنفکر آن کسى است که پرسش نو بکند و بحث جدید مطرح نماید. من به این معنا میگویم که در ایران روشنفکر وجود ندارد. این توضیح را به خاطر این دادم که شما اگر این سؤال را جلو یکى از اینها بگذارید، میرود یکى از دایرةالمعارفها را نگاه میکند که در مقابل modernity چه نوشته و آنها را میآورد به شما تحویل میدهد. از قدیمیهاى ما هم که بپرسید حرف خودش را میزند. میگوید سنت هم خوب است و هم باید ازش دفاع کرد. بنابراین میبینید ما با دو تقلید مواجهیم.
الآن مساله ما این است که با طرح پرسش نو بتوانیم اولا وضعیتخودمان را روشن کنیم; ثانیا از این تقلید مضاعف بیرون بیاییم و بدانیم که چیزى در عالم خارج هست که نمیتوان به آن پشت کرد و چون نمیتوان به آن پشت کرد، ما در یک نسبتى با آن هستیم. تعریف این نسبت و مختصات اینکه من کجا هستم و آن کجاست و اینکه من به عنوان مجتهد امروز چه میتوانم بکنم، به نظر نقطه ثقل مرکزى و گره اصلى کار است. تمامى این حرفها را فعلا به صورت شعار میگویم و در حال تحقیق هستم.
نسبت جامعه ما با سنت را چگونه ارزیابى میکنید؟
جواد طباطبایی : ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، نسبتى با سنت داریم. اینکه ما پشت به سنت کنیم و ندانیم که سنت چیست، مشکلى را حل نخواهد کرد. مثالى برایتان میزنم. برخى در ایران معتقدند که براى رهایى از سنت، کافى است کسى بیدین متولد شود، در غرب هم تحصیل بکند و در تمامى عمرش به زبان انگلیسى حرف بزند. او میتواند فکر کند که نسبتى با سنت ندارد و به عبارتى، سنت را براى خود، سالبه به انتفاى موضوع کرده باشد. ولى مساله اساسى این است که سنتیک امر سیال است; مثل هوایى که ما را احاطه کرده است. این مهم نیست که من حافظ نمیخوانم، مهم این است که حافظ جزء ذهنیت من است. این مهم نیست که من هیچ ارتباطى با شریعت ندارم، مهم این است که من شرعى فکر میکنم; من بیدین شرعى فکر میکنم، آدم متدین که جاى خود دارد. در اینجا انسان غیر مذهبى هم شرعى فکر میکند. نمونه آن بحثى است که در جلد دوم پژوهشم مطرح کردهام و روى آن تئورى دارم. آن بحث این است که شما چنانچه سنت را به آن گونه که در جلد اول طرح کردهام، طرح نکنید، ممکن استبه جایى برسید که در مشروطه و اواخر دوره ناصرى به آن رسیدیم; که آقا! این حوزه علمیه و علما و مجموعه دانش سنتى مزاحم ماست. همانگونه که تقیزاده میگفت که از فرق سر تا نوک انگشت پا باید غربى بشویم. خوب، تمامى قوانین را ترجمه کردیم و غربى شدیم. میز و صندلى و قاشق و چنگال را هم آوردیم.
چرا اینگونه شدیم؟ مشکل اساسى چه بود؟
جواد طباطبایی : مشکل اساسى ما این است که آن مضمون جدیدى که از غرب وارد کردیم، به قول کانت، در قالبهاى ذهن فطرى ما ریخته شد. درست است که ماده از خارج میآید، ولى من آن را در قالب ذهن خودم میفهمم. وضعیت ما با دنیاى جدید درست همینطور است. یعنى آن را در قالبهاى ذهن خودمان ریختهایم. درست است که همه به این نتیجه رسیده بودیم که سنت هیچ است و به درد نمیخورد، ولى آنچه را که از قانون جدید غرب و از حکومت قانون جدید گرفته بودیم، در قالبهاى حقوقى شرع ریختیم. یعنى چیزى درست کردیم که ماهیتخودش مساله است و اینجاست که مساله سنت و تجدد اساسى میشود و دیگر، جامعهشناسى و جامعهشناسان نمیتوانند آن را طرح کنند. چون آنها مسالهشان این است که من که اینجورى لباس پوشیدهام غربى شدهام و آنها که اینجورى نمیپوشند سنتى هستند. فکر میکند مثلا آقاى منتظرى که آنگونه لباس میپوشد سنتى است و من هم که اینجورى لباس میپوشم مدرن هستم. در حالى که نه آقاى منتظرى سنتى است و نه من مدرن هستم.
در مشروطه، ما با چنین مسالهاى مواجه شدیم; با رویارویى دو بخش از علما با یکدیگر، ارتباط ما با سنتبه نوعى گسسته شد. خود علما متوجه الزامات این امر نبودند. امثال طباطبایى و بهبهانى و علماى نجف، یک طرف را گرفتند و گفتند مشروطه شر کمتر است. امثال شیخ فضلالله نورى هم آن طرف ماجرا را گرفتند. این موضوع هم با روشنفکران و به اصطلاح، متجددان ما پیوند خورد. منتها این بحثبراى آنها طرح نشده بود و آنها در واقع به یک نوع مصالحهاى رسیدند; مصالحهاى که مانند آن بود که کبک سرش را زیربرف کرده باشد. آنها میخواستند با اتحاد با یکدیگر، بساط استبداد را برچینند. طباطبایى میگفتبالاخره تقیزاده آدم خوبى است; تقیزاده هم میگفت او با ما کنار میآید، مگر اینکه خیلى اختلاف پیدا بکنیم. مصالحه شد، ولى مشکلات و پروبلماتیکها طرح نشد و یا به این صورت فهمیده نشد. مساله به آن صورتى که در تحول غرب پیدا شده بود طرح نشد. به این ترتیب، مفاهیمى را که از غرب و از دنیاى غرب گرفته بودیم در قالب متضادى ریختیم; یعنى حقوق جدید در قالب شرعیات ریخته شد. بسیارى از مفاهیم نیز در لغزشگاه افتادند. چرا که مفاهیم بیشتر از آن که تحول پیدا بکنند میلغزند.
این مفاهیم در غرب چگونه شکل گرفت؟ به عبارت دیگر، مفاهیم جدید در ارتباط با سنت غربى چگونه فهمیده شد؟
جواد طباطبایی : آنچه در غرب صورت میگیرد، در حوزه تحول مفاهیم است اینجا که ما هستیم لغزشگاه است. به عبارت دیگر، درست است که تمدن غربى بر مبناى گسستهاى متعدد از سنت است، ولى این گسستها در تداوم صورت میگیرد. مورد ما گسستهایى است در گسستها. این نکته مهم است. به عبارت دیگر، مورد ما تداوم در گسست است، بیآن که بدانیم این گسستها در کجا صورت میگیرد. به این دلیل است که میگویم کسانى فکر میکنند در چارچوب اسلام سنتى صحبت میکنند، ولى اینطور نیست. وقتى به عنوان مثال در مثل مناقشه نیست درسهاى نهج البلاغه آقاى منتظرى را میبینید، در چارچوب سنت صحبت نمیکند، بلکه در چارچوب ایدئولوژیهاى جدید صحبت میکند. یعنى نهجالبلاغه را با توجه به ایدئولوژیهاى جدید تفسیر میکند. منتها من معتقدم که این تداوم، تداوم در گسست است ولى خود فرد نمیداند. اما در آنجا گسست در تداوم است.
به نظر شما، این لغزشها در کجا صورت میگیرد؟
جواد طباطبایی : این مساله را با یک اشاره تاریخى مطرح میکنم. قیام امام حسین(ع) در تاریخ تشیع به صورت قیامى فهمیده شده که براى اصلاح دین صورت گرفته است. خود ایشان میگوید براى اصلاح دین جدم به پا خواستهام. این معنایش چیست؟ این بدین معناست که امام حسین میخواست قطع ارتباطى را که با سنت صورت گرفته بود، پایان بخشد. میگوید میخواهم براى پیوند جامعه و امت اسلامى با حقیقت دین جدم اصلاحى را صورت بدهم. وقتى که ما این حرکت امام حسین را به انقلاب تعبیر میکنیم و بعد از آن، همه اندیشههاى مارکسیستیلنینیستى و مائوتسهدون میآید، معنایش این است که ما تاکنون از راست میرفتیم، حالا لغزیدهایم به چپ. به طرف پرتگاهى میرویم که متوجه نیستیم که مساله چى هست؟ چون متوجه نیستیم هیچوقت نخواهیم توانست جلو آن را بگیریم. نمیدانیم چه چیزى را باید از بین ببریم. بنابراین، چون آگاه به مفاهیم و مقولات خودمان و الزامات آنها نیستیم، به لغزشگاه میافتیم.
میگوییم مگر امام حسین بر علیه ظلم و جور قیام نکرد؟ البته قیام کرد. پس انقلاب چیست؟ ما هم یک امام حسین درست میکنیم و یک یزید و…. شریعتى هم میگفت آنها که رفتند کارى حسینى کردند و آنها که ماندند باید کارى زینبى بکنند وگرنه یزیدیاند. پس تکلیف ما روشن شد میریزیم توى خیابان! ولى نمیدانیم که این فرد وقتى اینگونه صحبت میکند چه لغزشهاى عظیمى ایجاد میکند و بر سر مفاهیم چه بلایى میآورد.
نمونه دوم که از آن هم جالبتر است، مساله عدالت است. در اندیشه قدیم وقتى عدالت را طرح میکنیم، به قول مولوى، آن را قرار دادن شیء در موضعش معنى میکنیم و این مساله را به مجموعه نظام آفرینش و در سلسله مراتب هندسى هر چیزى مربوط میدانیم: جهان چون خط و خال و چشم و ابروست/ که هر چیزى به جاى خویش نیکوست.
این معنایش این است که چون جاى ابرو بالاست آن را برنمیداریم بگذاریم پایین، و سبیل را بگذاریم بالا. این معناى عدالت در اندیشه قدیم است. اما عدالت در اندیشه سیاسى جدید خصوصا از سوسیالیسم به این طرف، به معناى توزیع عادلانه ثروت است; یعنى مساوات. در حالى که در اندیشه سیاسى قدیم یا در اندیشه قدیم، عدالتیعنى نابرابرى. البته ما امروز میگوییم نابرابرى. یعنى هر کدام از آنها جایى دارند که آنجا باید قرار بگیرند و اگر آنجا نباشند ناعادلانه است. اینجا چه اتفاقى میافتد؟ شما میگویید تشیع اساسش بر عدالت است; امامان کسانى هستند که به عدالت قیام کردهاند و مجرى و خواستار عدالتند و… و ما چه کار میکنیم؟ ما براى اجراى عدالت، میآییم نظم قبلى را به هم میریزیم و نظم نو درست میکنیم. در حالى که در اندیشه سیاسى قدیم نظم نو یعنى بدعت. به عبارت دیگر، در اندیشه قدیم، انقلاب به معناى بدعت است و در اندیشه امروز به معناى ایجاد نظم نو، چون در حوزه مفاهیم قدیم و جدید لغزشهایى صورت میپذیرد، این لغزشها از یک حوزه مفاهیم یا از یک نظام مفاهیم به یک نظام مفاهیم دیگر صورت میگیرد. از آنجا که نه در سنت هستیم، که الزامات آن را بفهمیم، و نه در تجدد، بنابراین التقاط و ملغمهاى از اینها درست میکنیم و متوجه عوارض و پیامدهاى آن هم نیستیم.
در مشروطه این مساله چگونه اتفاق افتاد؟
جواد طباطبایی : به نظر من، در مشروطه ارتباط ما با آن الزامات قطع شد. یعنى نسبت ما با سنت قطع شده بود و نسبت جدید ما با سنت جدید ما هم برقرار نشد. بنابراین ما کارى انجام دادیم و مصالحهاى بین ایندو تا انجام دادیم که مفهوم و پیامدهاى آن را نمیدانستیم. هیچ تردیدى نبود که این مصالحه با بنبست مواجه خواهد شد. اگرچه اساس آن تعطیلبردار نبود و یا دستکم، به این راحتى تعطیلبردار نبود. به نظر من، دلیلش این است که بحثهاى اساسى مطرح نشده بود و بحثهاى روشنفکرى هم وجود نداشت که این مسائل را طرح کند و یا دستکم، درست طرح کند و در حوزه سنتى ما هم چنین بحثهایى مطرح نبود.
با توجه به اینکه این گذار، در غرب غافلانه صورت گرفت، آیا ما میتوانیم آگاهانه این امر را انجام دهیم؟
جواد طباطبایی : به نظر من این نکته اساسى است. اگرچه در آنجا اینکار با غفلت صورت گرفته و دکتر سروش هم میگوید که آنجا با غفلت صورت گرفته است، ولى امروز ما نمیتوانیم در حالت غفلت پیش برویم. این مسائل براى ما آگاهانه طرح شده است و لازم نیست که ما مقلد غرب باشیم و بگوییم چون آنها غفلت داشتند، پس ما هم غفلت داشته باشیم. به نظر من، پرسش اساسى در ارتباط و نسبتبین اینهاست. ما باید بتوانیم صد، صدوپنجاه سال گذشته را تحلیل کنیم و ببینیم در حوزه مفاهیم چه تحولاتى صورت گرفته و چه تغییر ماهیتهایى رخ داده است. ما باید ابتدا بتوانیم ارزیابى کم و بیش روشنى از وضعیت کنونى داشته باشیم; پس از آن، تازه میتوان پرسید که چه باید کرد. به نظر من، هنوز به آن مرحله نرسیدهایم.
با این تصویرى که شما به دست میدهید، آیا میتوان گفت که خود غرب هم یکسره غیرسنتى است؟
جواد طباطبایی : این تصویر نشان میدهد که به هر حال، ما نتوانسته ایم از مجموعه شبکه سنت بیرون بیاییم و اگر هم بخواهیم کوشش آگاهانهاى براى این کار بکنیم به هر حال، به تعبیر شما سنت مثل هوایى است که ما را احاطه کرده است و ما در درون آن تنفس میکنیم. به این معنا، در غرب هم چنین وضعیتى وجود دارد. اگر این باشد، شما میخواهید بفرمایید غرب فقط گامهایى از ما جلوتر است، نه اینکه فرق ما با غرب این باشد که غرب مدرن است و ما سنتى. بنابراین، باید یک امر ذومراتب و مشککى باشد که غرب دو سه گام جلوتر است و ما دو سهگام عقبتریم.
به نظر من، مساله ما مساله آگاهى است. آن چیزى که در مفهوم فلسفه جدید غربى نهفته است، آگاهى است. اینکه شما میخواهید از سنت بیرون بیایید، آن توهم انسان جاهل از نوع ماست. ما یک روز سنت را تعطیل میکنیم سنتى که تولید کرده است و اگر زورمان نرسید، به آن پشت میکنیم. این در واقع نوع فهمیدن ماست. اینکه من از نتسخن میگویم منظورم، سنت آن گونه است که آن را میفهمم; یعنى مجموعه اندیشه نظرى. البته من از سنت، نوع پوشش و مانند اینها را در نظر ندارم. چون سنتبه این معناى جامعهشناختى هم وجود دارد. پس وقتى از سنتسخن میگوییم، مراد مجموعه تولید مفاهیم و نظامهاى نظرى است. منظور آن نظام اندیشگى است که ما از طریق آن دنیا را میفهمیم. در واقع، ما از طریق مفاهیم با دنیاى خود ارتباط برقرار میکنیم; این نظام مفاهیم را میگوییم سنت. این سنت در جایى تولید شده است. ما خود تولید نکردهایم، بلکه آن را از یونان گرفتهایم. مسیحیها هم به نوعى از یونان گرفتهاند و با خود تلفیق کردهاند و ما مسلمانان به نوعى دیگر. البته ما هم آن را اندکى با ایران باستان تلفیق کردهایم. مساله رابطه سنت و تجدد این است که ما به چه ترتیبى به سنت آگاهى پیدا میکنیم; آگاهى ما به سنتبه چه صورتى انجام میگیرد؟ ارتباط ما با سنت از طریق تقلید از آن است. این را جامعه سنتى عقبمانده میگویند; همانطور که در تعابیر جامعهشناسى هست. یعنى مقلد و بنده و برده سنت است. چون مجلسى مطلبى گفته است، طباطبایى حق ندارد خلاف آن، چیزى بگوید. اما مساله تجدد این است که طباطبایى حق دارد افلاطون را بخواند و با توجه به خود آگاهى جدید خودش آن را بفهمد و، به تعبیر ما، اجتهاد کند. بفهمد و تفسیر کند و بر مبناى آن، حرف نو بزند. اینکه میگویم آنها از ما سنتیتر هستند، به این اعتبار است که دانشجوى غربى افلاطون را بلد است، ولى دانشجوى جامعه اسلامى بعد از یستسال، از فارابى چیزى نمیداند. گرفتارى ما این است. این است که میگویم ما سنتى نیستیم، در حالى که فکر میکنیم خیلى هم سنتى هستیم. یعنى وضعیت پارادوکسیکال و پیچیدهاى است که باید توضیح داده شود. شما در غرب نمیتوانید افلاطون را بلد نباشید و درس بخوانید; اما اینجا میتوانید ندانید که فارابى اصلا چه ماهیتى دارد، و مدرک لیسانس و فوقلیسانس و دکترى بگیرید. ظاهرا اینجا خیلى سنتى است و آنجا هم که خیلى مدرن است.
هگل در جایى میگوید که وضعیت ما نسبتبه سنت، مثل کدبانویى نیست که همچنان همه چیز را جمع میکند. وضعیت امروز ما اینگونه است که سنت را میگیریم و به محک دنیاى جدید میزنیم; به محک آزادى و آگاهى خودمان میزنیم. در زبانهاى غربى اصطلاحى استبه نام Reception . یعنى این که مثلا بحث میکنند که افلاطون در طول تاریخ چگونه فهمیده شد. البته ما در واقع باید بنویسیم که فارابى چگونه فهمیده نشد. اینکه من در بعضى جاها گفتهام که تاریخهایى که ما مینویسیم تاریخ عدمى هستند نه وجودى، به خاطر این است. باید بنویسیم ملاصدرا چگونه فهمیده نشد، نه اینکه بگوییم ملاصدرا چند جور فهمیده شد. چون در غرب در مورد افلاطون مثلا ده مفسر بزرگ وجود دارد. مجموعههایى به نام افلاطون نوشتهاند، که کتابهاى دورانساز گفته میشود. در آنجا آوردهاند که افلاطون یعنى این. آن دیگرى مناقشه دیگرى را ایجاد کرده و گفته است افلاطون این نیست، بلکه آن چیزى است که من میگویم. یعنى این آگاهى با دنیا و زمان، در تحول است. بنابراین، نسبت من با آن سنت، متحول است. من افلاطون را جورى میفهمم که هگل نمیفهمید و هگل جورى میفهمید که دکارت نمیفهمید. ولى افتخار استاد من این بود که شاگرد شاگرد شاگرد ملاصدرا بوده است و میخواستبگوید این حرفى که من درباره ملاصدرا میگویم، همان حرفى است که ملاصدرا در اسفار گفته است. البته آن روز من خیلى خوشحال بودم و افتخار میکردم که جملاتى را میشنوم که از زبان ملاصدرا بیرون آمده است. این خودش البته خیلى مهم است. ولى مساله مهمتر این است که استاد من باید ملاصدراى دوم و سومى میبود که ضمن این که تمام حرفهاى ملاصدرا را میداند، بر او هم مناقشه کند و آن را به نوعى دیگر بفهمد. بنابراین، کشورهاى سنتى از نوع ما کمتر سنتى هستند تا کشورهایى مثل آلمان. چون ارتباط عالم و روشنفکر آنها کاملا تعریف شده است. چون در اینجا ارتباط ما با سنت قطع شده است، براى ما دیگر نتسیال نیست. براى غربیها سنتسیال است; منتها در آنجا آگاهى هست. اینکه هگل میگوید تاریخ عبارت است از سیر آگاهى و تحول این آگاهى، به این دلیل است که در آنجا تاریخ جریان پیدا میکند. البته اگر مشکل این بود که ما سنت را نمیشناسیم و آنها سنت را میشناسند، اشکالى نداشت. یعنى بگوییم ما عقب ماندهایم و او پیشرفته است، یا عکسش را بگوییم: ما آن دنیا را نجات میدهیم و آنها این دنیا را. اینهم یک رویکرد است که البته اشکالى هم ندارد. ولى به نظر من، اشکال عمده اینجاست که من یک وقتى از طریق آرنت این مساله را مطرح کردم سنت، آن اژدهاى مولوى است که از غم بیآلتى افسرده است. و اگر کسى به بیابان سردى رفت و بچه اژدهایى را دید که چقدر بامزه است. آن را زیر بغلش زد و آورد خانه، کنار کرسى گذاشت، ممکن است مقدارى که گرم شد، بلند شود طرف را ببلعد. مولوى این مثال را براى نفس میزند که:
نفس اژدرهاست او کى مرده است *** از غم بیآلتى افسرده است سنت، درست وضعیت نفس را دارد.
مثال دیگرى بزنم که در غرب معمولا هست. در جنگلهاى بزرگ درختانى با عمر دویست، سیصد سال وجود دارد که خودش از بین رفته و کندهاش باقى مانده است. این کنده درخت دیگر جوانه نمیزند; اتفاق مهمى که میافتد این است که در آنجا قارچهاى سمى بزرگى رشد میکند که کشنده است. باید سنت را فهمید و آن را با زمان و آگاهى زمان متحول کرد. از قدیم به ما گفتهاند که فرزند زمان خود باش; فرزند خود را متناسب با زمان پرورش بده. جالب بودن سنتهاى بزرگ و پیچیده در این است که براى ورود به سنت، در جاهایى نشانههایى ارائه میدهد. فایده متفکران بزرگ در هر سنتى این است که آن نشانهها را میتوانند ببینند. ولى در سنت ما این نشانهها به خاطر عدم وجود متفکران بزرگ دیده نمیشوند و به همین دلیل، به «بنبست» رانده میشویم. این چیزى است که هایدگر آن را به جنگل تشبیه میکند و این به خاطر وجود جنگلهاى زیاد در اروپاست. هایدگر میگوید وقتى در جنگل حرکت میکنید، بعد از مدتى میبینید که راه جنگلى و کوبیده شده، تمام میشود. دیگر بعد از آن بنبست است و گم میشوید; راههاى جنگلى تمام میشود. وضعیت ما در واقع اینگونه است. اگر ملتیا قومى یا حاملان یک سنت، نشانههاى موجود در سنت را تشخیص ندهند و نفهمند که از کجا آمدهاند و به کجا میروند، به وضعیتى میرسند که ما الآن هستیم. مشکل سنت این است که اگر فهمیده نشود، یا بنبست است و یا اینکه رویکنده درختش قارچ سمى رشد میکند. من اعتقادم این است که وضعیت جدید و مخصوصا در تحولات بیستساله اخیر قارچ سمیاى است که بر تنه سنت روییده است. و باز به این اعتبار است که من در کتاب ابنخلدون و علوم اجتماعى به صورت گذرا مطرح کردهام که سنتبه جایى میرسد که مثل آن کنده درخت که دیگر جوانه نمیزند، از خودش نمیتواند پرسش کند. ما در اینجا هستیم. به این دلیل است که اگر از طرف شروع نکنیم، نمیتوانیم به نتیجه برسیم. یعنى سابقه آن پرسشها را اگر ندانیم، نمیتوانیم بدرستى پرسش بکنیم. البته این نکته را یادآورى کنم که ما باید سابقه مجتهدانه آن پرسشها را بدانیم. دعواى من با تمامى جریان روشنفکرى در ایران اگر چنین چیزى وجود داشته باشد در اینجاست که شما وقتى مجتهد نباشید نمیتوانید پرسش را مطرح بکنید. نه تقلید از مارکس و هگل و کانت کارساز است و نه اندیشه لیبرالى مثل جان لاک و مانند آن مشکل ما را حل میکند. شما باید مجتهد باشید و دستى اینجا داشته باشید که بفهمید آنها چه چیزى را مطرح کردهاند و پرسشهایشان چیست، تا بتوان آن پرسشها را به این تنه زد. به عبارت دیگر، این تنه فعلا از خودش جز سم چیزى بروز نخواهد داد، مگر اینکه از بیرون کارى صورت بگیرد که این تنه به جاى سم، جوانه بزند. وضعیت کنونى ما نسبتبه غرب این است. اینها را به صورت گذرا در کتاب ابنخلدون و علوم اجتماعى گفته و رد شدهام. البته آن زمان مطالعاتم کافى نبود و اگر میخواستم طرح مساله کنم امکان نداشت. اما امروز به این نتیجه رسیدهام که تمام حرفهایم را بدون تقیه، در سه جلد کتاب تالیفى خودم مطرح کنم. حالا این که چاپ شود یا نه، مساله دیگرى است. به این نتیجه رسیدهام که به عنوان نواده زید بن على، قیام به سیفالقلم بکنم.
شاملو میگوید: فریادى شو تا باران و گرنه مرداران. ما در حال سقوط هستیم.
شما چه معنایى را براى مدرنیته مناسب میدانید؟
جواد طباطبایی : درباره کلمه مدرنیته زیاد بحث شده است، که به معناى تجدد نیست. ولى مساله این است که ما نمیخواهیم این واژه خارجى را به کار ببریم. اگر کم و بیش کلمهاى داریم، اشکالى ندارد. اگر من توضیح دادم که منظورم از تجدد چیست، ارتباط برقرار شده است. بنابراین وقتى برخى کلمه درست میکنند و میگویند «مدرنیت»! معناى این واژه را نمیفهمم. یا مدرنیته باید گفت یا یک چیز دیگر. مدرنیت یعنى چه؟ به همین منوال اگر من در مقابل واژه Discourse کلمه گفتار بیاورم، فکر میکنند خیلى امل است که طرف نگفته است گفتمان. اما اینها نمیدانند که از اوایل قرون وسطى در اروپا این کلمه Discourse به کار میرفته است; اول در لاتین، بعد در تمامى زبانها این کلمه به کار رفته است. از همان زمان میگفتند گفتار چهار چیز دارد. این کلمه Discourse را در فارسى نیز به همان معنا میگرفتند. از قرون وسطى تا زمان حاضر، که مدرنترین آنها فوکو است، همین کلمه را به کار میبرند و مراد خودش را هم میگوید; تمام شد و رفت. این همه آدم حرف نو زن، کلمه جدید نساختهاند. شما حافظ را اگر نگاه کنید با همین کلمات معمولى حرف میزند. سه چهار تا واژه نو هم که درست کرده، غلط بوده است. ولى نوترین ایرانیهایى که فکر کردهاند اینها هستند. مگر حافظ که متجددترین فرد زمان خود بود، کلمه جدید درست کرده است؟ ملاصدرا نیز همچنین; همه کلمات را از عرفان و تصوف و ابنعربى و فیلسوفان و متکلمان قدیم گرفته و در اثر خود به کار برده است. ولى شما در زمان حاضر میبینید که طرف یک مقاله نوشته، هشتاد کلمه از این جور چیزها ردیف کرده است و فکر میکند مدرن شده است.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید