میخانۀ خورشید
«به صحرا شدم، عشق باریده بود»1
رضا بی شتاب
اگر بود وُ نبودی باید وُ نا، بود
«به صحرا شدم...»
سرودِ ره گشایِ دلنوازِ هستیِ انسان
همیشه هست وُ خواهد بود
چه دیدست آن فروزان فکرِ فرزانه
همو با دردِ تاریخیِ ما هموند وُ هم پیوند
چه گفته ست آن
همان گیسو سپیدِ سخت چون کوهِ دماوند
که با ذراتِ خاک وُ شورِ خون در تن
به خنیا می بَرَد این خیلِ خواب آلوده را هر دم
شگفتا یارِ دیرینه!
چه بِشکوه وُ شگرف وُ ژرف وُ دُردانه
مگر دیوانه ای بیدار جان بازد
و خاکِ درگهِ هُشیاری اش را سُرمه ای
در چشمِ جان سازد
پس آنگه گریه خندد سبز گردد
و در را بر بلوغِ غم ببندد
هنوزم بر فرازِ رازِ هستی رقص رقصان
می رسَد پیمانه پیما مست وُ رندانه
خرامش خلعتی بخشد به خورشید
به هر میخانۀ خورشید
که چون اشکِ زلالِ عاشقان جوشان
سرانگشتِ نوازش می کشد بر گونۀ گلها
نگاهش رونقِ هر باغِ ویرانه
خوشا شولای آزادی، خوشا عشق
شعور وُ عشق وُ آزادی جهان زیَبد
بزرگا! چون سرودی شو بخوان
پژواکِ جان بشنو
کزان افسون سخن، آن ابرِ پُر بارش
همی بارد میانِ سینۀ ما عشق
به صحرا شو بخوان با او
که در آغوشِ آرامش، جهان بینی
که جنگ وُ کینه وُ آتش فرو خُسبد
که این هر سه فزون از پوچ وُ هیچا، هم
بخوان با او
و همراهش روان چون چشمه جاری شو
که بی عشقی همه دردست، ای جویندۀ مرهم
که اکنون عشق می بارد
بیا با عشق شیدا شو
که اکنون عشق می بارد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 = از بایزید بسطامی
2014 / 1 / 29
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید