رفتن به محتوای اصلی

ثمره محتوم بيكاري و فقر جوانان اين مرز و بوم

ثمره محتوم بيكاري و فقر جوانان اين مرز و بوم

به خاطر اندك كسالتي امروز سركار نرفتم. براي آنكه در خانه حوصله ام سر نرود رفتم روزنامه اي بخرم. آهسته در خيابان مي رفتم. در ميدان مركزي شهر كه پر از جمعيت بود هر كس با عجله به سويي مي رفت. يكهو صداي جيغ و فرياد بلندي برخاست. جواني تند وهراسان با گامهايي بلند به چابكي مي دويد. به دنبالش پنج شش نفري از اويش هم سريعتر. نعره هاي گوشخراش بگيريدش ، آي دزد بگيريدش به يكبارگي فضاي ميدان را پر كرد و بر زوزه هاي اتومومبيلهاي رنگ وا رنگ عبوري غالب آمد. چند عابر درشت هيكل توانستند سد راه گريز شتابناك جوان شده ، كتك زنان به داخل مغاره اي بياندازندش.

صاحب مغازه پيرايشگري از آشنايانم بود. من نيز از سر كنجكاوي قبل از بستن درب شيشه اي دكان به داخل تپيدم. انبوه جمعيت در خيابان گرد آمده گويي نمايش معركه اي را مي نگريستند. جوان كاملا خود را باخته با سروصورتي سرخ شده از سيلي هايي كه بر آن نواخته بودند. وبا چشماني ورقلميده ، هراسان و مرعوب و مبهوت به افراد پيرامونش گيج و پريشانحال مي نگريست. لحظاتي بعد تعقيب كنندگان له له زنان كه عصبانيت و خشم سراپايشان را فرا گرفته بود رسيدند. وبا فشاري محكم دستگيره درب مغازه را چرخانده همگي از لاي درب به داخل سريدند.

سر دسته متعاقبين ابرام ساندويچي بود. ساندويچ فروش سر كوچه ما. از سالها پيش كه در شركتي سر كار گر بودم و او نيز آبدارچي شركت بود همديگر را مي شناختيم. بعدها كار در شركت را ول نموده با نو نو ار كردن مغازه اي كه از پدرش به ارث رسيده بود ساندويچ فروشي داير كرد.فرد فوق العاده بد اخلاق ، بد دهن و عصبي مزاجي بود. از آغاز آشنايي همواره مختصر احترامي برايم قائل مي شد.

دو پسرش و تني چند از همسايه هاي مغازه دارش همراهش بودند. رسيده نرسيده نا سزا گويان جوان را با مشت و لگد به باد كتك گرفت. پسر جوان كه هفده هجده ساله مي نمود داشت از حال ميرفت . خودم را وسط انداخته با تغير گفتم : ابرام خجالت بكش بچه مردمو كشتي بكش كنار. ابرام با ديدن حال زار و وحشت زده جوان ، بر روي صندلي نشست.

با صدايي دورگه ولرزان گفت: آخه اگه بدوني اين نامرد چه بلايي سرم آورده به من حق خواهي داد. گفتم : ليواني آب بخور وبه اعصابت مسلط شو بعدا. به سوي جوان برگشتم وي راكه مثل موش آب كشيده خونين ومالين مي لرزيد به طرف روشويي هل دادم تا سر وصورتش را بشويد. ابرام ناله مي كرد و به زمين وزمان فحش مي داد. پرسيدم موضوع چيه ؟ ابرام كه ليوان خالي آب رادر دستش مي فشرد گفت : خودت مي داني با چه بدبختي و فلاكتي توانسته ام مغازه فسقلي ام را بعد از عمري دربدري راه بيندازم. بفرما اين هم مثلا از مشتري كه صبح الطلوع به تور ما خورده. گفتم : ابرام برو رو اصل مطلب تا ببينيم چرا اينقدر جوش آورده اي . با لحني كه آشكارا مي رساند از عصبانيت و حرص و جوش دارد از درون آتش مي گيرد .

گفت : اين آقا پسر آمد گفت برايم همبرگر بده . ناكس با چنان افاده اي همبرگر مخصوص هم سفارش داد كه پيش خودم گفتم لابد از آن بچه پولدارهاست. دستور شازده را اجرا كردم وبا احترام پيشد ستي را جلوش گذاشتم. نامرد خورد اونهم چه خوردني مثل اژدها مي بلعيد. دو تا نوشابه هم كوفت كرد. منتظر بودم دست كند تو جيبش و پول در آورد. يكهو از در مغازه مثل اجل معلق فلنگ و بست و الفرار. شانس آوردم پسرهام آنجا بودند و گرنه در رفته بود . با چه مشقتي دنبالش كرديم. آخه با با اينهم شد كار.... روحيه ابرام را مي شناختم. با مراعات احوالات روحي اش گفتم : ببين ابرام آقا يك عمر ميهماني ها داده اي ساندويچ كه نه چلو كبابهايي واسه بساط مهمانهايت گذاشته اي كه بيا وببين. حالا اين بنده خدا حتما پول نداشته.

حساب كن تصدق سر بچه هايت بهش يك ساندويچ داده اي. اين قشقرقها اصلا تو شان تو نيست. .... با شنيد ن حرفهايم ابرام كاملا آرام شده بود و پس از لختي تامل همراه پسرهاش بسوي مغازه اش رفت. بعد از پراكنده شدن جمعيت ، جوان كه سر وصورتش را شسته پاك نموده بود . با شرمرويي ضمن تشكر از من و پيرايشگرو تاكيد بر اينكه ابدا اينكاره نيست. شدت گرسنگي به اين كار وادارش كرد.

مودبانه اجازه خواست برود. به همراه پيرايشگر بدرقه اش كرديم رفت. خواستم از مغاره پيرايشگر بيرون آيم با سيمايي متبسم و تراوشي درد آلود در صدا گفت: مي داني اين آقا ابرام فرد كم ظرفيت و بي گذشتي است و گرنه از اين جواناني كه بيكارند و هميشه خدايي اش به جاي پول شپش در جيبشان وول مي خورد براي اصلاح سر اينجا هم مي آيند و بعد از اتمام كار به بهانه شستن دست و صورت از صندلي پاشده درمي روند. ولي من دنبالشان نمي افتم. خوب آخه چه مي شود فقرو نداري آدمو به هر كاري وا مي داره به هر حال بايد مدارا كرد.

بدون آنكه سخني در پاسخ گويم به خيابان پا نهاده با تني رنجور ساعتها بي هدف قدم زدم تا شايد بتوانم قيافه غضبناك ابرام ساندويچي و جوان شرمزده و سخنان گزنده تر از زهر پيرايشگر را از مغزم بزدايم و تسكين خاطر يابم.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید