بانوی مستندساز، خانم مهوش شیخ الاسلام در مصاحبه ای با ایلنا به موانع مستندسازی در ایران می پردازد و در گفتگوئی صادقانه نقش دولت و سیاست را در پیشگیری از بازتاب حقایق جامعه بازتاب داده و به شرايط كاری اشاره می کند كه درهيچ جاي دنيا وجود ندارد و پذيرفتني نيست. واقعیت اینست که 31 سال است تاریخ، سیاست، فرهنگ و رویدادهای جامعه با عبور از فیلتر نهادهای سانسور و تحریف جکومت اسلامی در جامعه مشروعیت می یابند و سیاست و سیاسنمداران بیگانه با جامعه، فرهنگ و تاریخ ایران، مانع اصلی هرگونه تحولات دمکراتیک در جامعه و حتی مستندسازی وقایع جاری کشور هستند. اگر در کشورهای پیشرفته، دولت ها برای مستندسازی تاریخ کشورشان هزینه می کنند؛ در ایران اسیر در چنگال استبداد اسلامی، مستندسازان مجبورند از جان و هستی شان برای مستندسازی و ثبت حقیقت در تاریخ سرمایه گذاری کنند!
ایران گلوبال
تاوقتي دست پدرانهي ارشاد بر سر ماست، مشكلات پابرجاست
شيخالاسلامي تاكيد ميكند: دغدغههاي ما هيچ ارزشي براي مديران تلويزيون ندارد. در نبود مستندهاي اجتماعي، از معضلات جامعه بياطلاع هستيم. مستندهاي سفارشي به افرادي داده ميشود كه مستندساز نيستند و براي ساخت آنها هم پولهاي كلاني رد و بدل ميشود.
ایلنا: مستندسازي كه ميگويد: مستندسازي زندگي من است.
مهوش شيخالاسلامي دربارهي خودش ميگويد: از ابتدا به مستندسازي گرايش و علاقه داشتم و تا آن سالها تنها براي كسب تجربه و دستيابي به يك نوع انسانشناسي در فيلمهاي غيرمستند فعاليت كردم.
مستندسازي براي من جايگاه ويژهاي دارد. يادم ميآيد زماني كه با علي حاتمي روي فيلم تختي كار ميكرديم، او پيوسته به من ميگفت: تو بايد فيلم سينمايي بسازي. اما من علاقهاي به ساختن آثار داستاني نداشتم. دوست داشتم در قالب مستندسازي به حقيقت و انعكاس آن بپردازم و اين براي من زندگي كردن بودن.
در مستندسازي، من يك راست به بطن جامعه فرو ميرويم و با حقيقت زلال و بيپيرايه مواجه ميشويم. از اين حيث يك مستندساز تنها يك توريست نيست بلكه با تعمق و تامل سعي ميكند به موضوعات مختلف ورود پيدا كرده و به حقايق موجود دست يابد. البته من ارزش كار فيلمسازاني كه آثار داستاني ميسازند را رد نميكنم اما عقيدهام اين است كه بين يك نويسنده كه كنار شومينه منزلش مينشيند و سناريو مينويسد، با مستندسازي كه براي ساختن اثرش بايد خود پا به عرضه بگذارد و در جستجوي حقيقت در شرايط و مصائب مختلف قرار گيرد، تفاوت بسياري است و من راه دوم را انتخاب كردم.
شيخالاسلامي سمتهاي مختلفي در سينما داشته است: برنامهريز(كميته مجازات ۱۳۷۷)، دستيار كارگردان(در امتداد شب ۱۳۵۶)، مدير برنامهريزي(صف ۱۳۶۳/ سايههاي بلند باد ۱۳۵۷/ گزارش ۱۳۵۶)، منشي صحنه(مدرسهاي كه ميرفتيم ۱۳۵۹) و مدير توليد(مجسمه ۱۳۷۱/تبعيديها ۱۳۷۰/ نقش عشق ۱۳۶۹/ نار و ني ۱۳۶۷/ تاتوره ۱۳۶۳).
گفتگوي ايلنا با شيخالاسلامي محورهاي متعددي داشت:
نخست:
مديريت دولتي، مستندسازي را هم بينصيب نگذاشته
براي شروع بايد بگويم جامعه سينماگران ايران و به خصوص مستندسازان، در طول ساليان پيشيشن، همواره در شرايطي كار كردهاند كه اين شرايط درهيچ جاي دنيا وجود ندارد و پذيرفتني نيست.
به نظر من بزرگترين مشكلي كه در فضاهاي فرهنگي و هنري ايران، درمقايسه با كشورهاي غربي وجود دارد؛ اين است كه در ايران همه چيز دولتي است. البته در تعاملاتي كه با مسولان دولتي طي اين سالها داشتهام، كمتر دچار اعمال نظرها و از اين دست مسايل بودهام ولي به هر حال اين رويكرد نظارتي در ايران وجود دارد و براي آزادانه كار ساختن، يك حد و مرزهايي وجود دارد.
مشكل اين است كه هزينههاي موردنياز ما توسط دولت تامين ميشود و دولت نيز به ازاي اين هزينهها، خود را محق ميداند كه به طور مستقيم بر فعاليت فعالان هنري اعمالنظر داشته باشد. به عبارت ديگر تا وقتي كه دست پدرانهي ارشاد برسر ماست همواره مشكلاتي از اين دست وجود خواهد داشت.
فيلمي دارم با نام «ماده 61» كه در دو اپيزود راجع به شوهركشي و دفاع از ناموس در ايران ساخته شده است. درجريان ساخت اين فيلم مدتها براي تصويربرداري به زندانها ميرفتم و جمعا با 26 زن متهمه مصاحبه داشتم. اين كار بسيار دشوار و زمانبر بود.هرچند از همان ابتدا به زنهاي زنداني ميگفتم كه هيچ انتظاري از من نداشته باشند كه كمكي به آنها بكنم، اما آنها انتظار داشتند نتيجه اين كار را در شرايط و فضايي مناسب ببينند.
اين فيلم بعداز سه سال تنها يك بار به نمايش درآمد چراكه وزارت ارشاد سرسختانه مانع پخش آن ميشد و مذاكرات مكرر من نيز بيفايده بود. آنها معتقد بودند اين فيلم با مصالح كشور همخواني ندارد. اما جالب اين بود كه فرماندهان پليس به اين فيلم علاقهمند شدند و از من خواستند تا اين فيلم را در جشنوارههايي كه ازسوي ناجا برگزار ميشود؛ به نمايش بگذارم زيرا معتقد بودند اين فيلم ميتواند براي ماموران پليس جنبههاي آموزشي فراواني داشته باشد. با اين حال سرسختيهاي ارشاد همچنان ادامه يافت و مذاكرات و جنجالهاي ايجاد شده بين سران ناجا و ارشاد هم بينتيجه ماند.
درست همان زمان كه ارشاد هر راهي را بر پخش اين فيلم بسته بود، «ماده 61» در جشنواره «لوكارنو» درحال اكران بود و هنوز هم بعداز گذشت چند سال در كشورهاي مختلف به نمايش گذاشته ميشود. ازجمله دانشگاههاي معتبر آمريكا در شاخههاي حقوقي و ... بسيار به اين فيلم توجه و علاقه نشان دادند و من مثل توريستها از اين كشور به آن كشور دعوت ميشدم.
بنابراين ميتوان گفت كه؛ در چنين فضايي كه نظارتهاي دولتي اجازه ساخت آثار مستند اجتماعي را نميدهند، نميشود فضاي كار مستندسازي در اروپا و آمريكا را با فضاي موجود در ايران مقايسه كرد.
دوم:
صداوسيما دلش به حال مستندساز نسوخته
در كشورهاي پيشرفته نهادهاي دولتي و غيردولتي بسياري وجود دارد كه با برگزاري جشنوارههاي متفاوت و تخصيص هدايا و جوايز فراوان به تشويقي مستندسازان مبادرت ميورزند، بدون اينكه هيچ دخل و تصرفي بر كار آنها داشته باشند. مثلا جشنواره آمستردام جوايز نفيس را به فعالان در هر سطح كاربري اختصاص داد. از اين حاميان در اين كشورها فراوانند. اما در ايران ما تنها يك كانون داريم كه به صورت غيردولتي فعاليت ميكند و هر اثري نيز بايد پيش از اكران نظر دولتيها و ناظران را برآورده سازد.
من سالهاست كه برنامههاي تلويزيوني را تماشا نميكنم، زيرا به نظر من؛ اين تلويزيون از آن ما نيست و مسائل و دغدغههاي ما ايرانيان هيچ ارزش و اهميتي براي مسئولان و مديران آن ندارد. آنها ميخواهند فيلمها را دهها بار با رويكرد و سليقه خود قيچي بزنند. بنابراين من به شخصه؛ عليرغم ترغيب دوستان به فعاليت در بخش مستندسازي، هيچ علاقه به همكاري كردن با صدا و سيما ندارم.
سوم:
سياست از مستندسازي دل خوشي ندارد
در حوزه سياست، درقالب كشورهاي خارجي اين سنت و اين امكان وجود دارد كه وقايع سياسي كشور توسط مستندسازان ثبت تاريخي شوند. اين چه اشكالي دارد كه يك مستندساز دوربيناش را بردارد و در خيابانهاي شهر از اين اتفاقات كه در سطح گستردهاي جريان دارد، فيلمبرداري كند. البته اين حساسيتها كه مبادا اين آثار دستمايه مراكز و تشكلهاي بيصلاحيت قرار گيرد به جاي خود است.
مثلا در ماجراي انتخابات رياست جمهوري سال 88، واقع جاي مستندسازان در ميان رويدادهاي اجتماعي خالي بود. مگر نه اين است كه اين رخدادها بايد در آينده روشنگر راه نسلهاي بعدي باشد؟! پس چرا به هيچ مستندسازي حتي اجازه عكسبرداري داده نشد؟!
به نظر من؛ اگر اين امكان حداقل براي چند مستندساز شناخته شده و متعهد بوجود ميآمد، ديگر جايي براي فيلمهاي كوتاه، نارسا و بعضا تحريف شده كه توسط گوشيهاي همراه تهيه شده بودند، باقي نميماند.
در كشورهاي غربي از هر دوره سياسي؛ مستندات متعددي وجود دارد كه نمايانگر تاريخ آن كشور هستند. اما اين وضعيت در ايران هرگز وجود نداشته است. حتي ما از زمان مشروطه(كه البته در آن زمان بيشتر عكاسي مرسوم بودم) تا به امروز، هيچ مستند تصويري قابل قبول نداشتهايم و اين مسئله با تاريخنگاري منافات دارد. با اين احتساب نسلهاي آينده هيچ ذهنيتي از كشورش و اتفاقات رخ داده در آن نخواهند داشت. پس چگونه ميتوانند از تاريخ عبرت بگيرند؟
چهارم:
از بيان واقعيتهاي اجتماعي واهمه داريم
ما در نبود مستندهاي اجتماعي، از احوالات، مشكلات و معضلاتي كه همنوعان، هموطنان و حتي همشهريهاي ما با آن دست به گريبان هستند، بياطلاع هستيم. در صورتي كه انعكاس اين تنگناها ميتواند در نحوه مديريتها و تعامل ما انسانها با يكديگر تاثيرگذار باشد. فرزندان ما بايد خوب را از بد تشخيص دهند و گرنه چطور ميتوان از آينده اميد بهبود و تعالي داشت؟
اين حساسيت نابه جا كه مستندساز ميخواهد بر ضد يك شخص يا نهاد فعاليت كند، درست نيست! حذف كردن كليت مستندسازي با اين بهانه تبعات بعدي را در آينده بر جاي خواهد گذاشت.
پنجم:
جشنواره فجر كه هيچ...!
بعداز انقلاب، جشنواره فجر؛ بزرگترين و پيوستهترين جشنوارهاي بود، كه همه ساله داير است. شايد اين درست نباشد كه همواره انتقاد كنيم اما واقعا چرا جشنواره فجر هيچ شباهتي به جشنوارههاي مطرح جهاني ندارد؟ من هر سال در جشنواره لوكارنو حضور داشتم و تجربيات عيني فراواني داشتهام. در اين جشنواره روابط، رويكردها و نحوه برخوردها با هنر و هنرمندان، بسيار انساني است و امكانات تعبيه شده براي بازديدكنندگان مبين اين مساله است. اما در ايران ما از يك سو شاهد عدم وجود چنين امكانات و فضاهايي هستيم و از طرف ديگر مراسمهايي تشريفاتي را مشاهده ميكنيم كه روي هم رفته اينگونه اتفاقات را تنها در كشورهاي جهان سومي ميتوان پيدا كرد.
هنوز كه هنوز است جشنواره فجر بعداز سالها سابقه نتوانسته است به يك نظم و انسجام مناسب دست پيدا كند. اين بينظميها در نحوه اكران آثار، بليطفروشيها، نحوه برخورد با تماشاگران در صفهاي بلند و بيبرنامه و ..... به چشم ميخورد من در جشنواره ژاپن نظم و برنامهريزي را در اوج خود تجربه كردم. آنجا تمام برنامهريزيهاي ثانيهاي انجام مي شد. جالب اينكه اغلب برگزاركنندگان اين جشنواره و كاركنان آن؛ دانشجويان رشتههاي سينمايي بودند كه براي كسب تجربه آمده بودند. اما ما در جشنواره فجر با كاركناني مواجه هستيم كه نه تنها هيچ زمينهاي از تحصيل سينما در آنان وجود ندارد، بلكه اصلا مناسب يك جشنواره با اين ابعاد نيستند.
من تعجب ميكنم وقتي ميبينيم بسياري از دستاندركاران فجر هر سال در جشنوارههاي بزرگي همچون كن و لوكارنو حضور دارند، اما هيچ تلاشي براي بهينهسازي شرايط برگزاري جشنواره فجر نميكنند.
گذشته از فجر، جشن خانه سينما را داريم كه يك مقدار انسانيتر و دستداشتنيتر است. چند جشنواره كوچك ديگر نيز همچون جشنواره حقيقت وجود دارد كه همه اينها باز هم در اين زنجيره مشكلات و نابسامانيها وا ميماند. از طرفي محدوديتها و امكانات ناچيزي كه در اختيار اين جشنوارهها قرار دارد. هرگز جوابگوي هزينههاي جاري نيست و نميتوان از آنها انتظار زيادي داشت.
ششم:
فيلمسازان خارجي ميترسند به ايران بيايند
نكته ديگري كه در برگزاري جشنوارههاي ايران وجود دارد، كمرنگ بودن حضور شخصيتهاي برجسته سينماي جهان و فيلمسازان مشهور است. اين اتفاق باعث ميشود فضاي گفتمان بين فيلمسازان داخلي و خارجي بوجود آيد و از اين حيث سطح آثار سينماگران ايراني ارتقاء پيدا كند. اما متاسفانه مسائل پيچيده سياسي موجود در ايران باعث شده است. كمتر چهرههاي شناخته شده تمايلي براي حضور در ايران نشان دهند. حتي در برخي از آنها هنوز واهمه ربوده شدن و ناامني در ايران وجود دارد.
هفتم:
مستندهاي سفارشي؛ بودجههاي گزاف و آثار شرمآور
يكي ديگر از خروجيهاي مستندسازي، بخش صنايع و سفارشدهندگان بخشهاي خصوصي و دولتي است. متاسفانه اغلب آثار مستند سفارشي كه امروزه در ايران توليد ميشوند، از سطح كيفي نازلي برخوردار هستند و تفاوتهاي زيادي با آثار آقاي گلستان كه در سالهاي دورتر به سفارش چند نهاد ساخت، دارند. او با پذيرفتن سفارشها از خلاقيت و هنرمندي خود براي ساخت آثارش استفاده ميكرد، چيزي كه در ادامه كمتر شاهد آن بودهايم.
سفارشهاي حال حاضر اولا به استثناي چند فيلم انگشتشمار؛ به افرادي واگذار ميشود كه اصلا مستندساز نيستند و براي جامعه مستندسازان، شرمآور است.
جالب اينجاست كه براي ساخت چنين آثاري كه به سفارش كارخانه و وزارتخانهها تهيه ميشود، پولهاي كلاني به صورت پيدا و پنهان رد و بدل ميشود. چه قراردادهاي كلاني را با چه افرادي ميبندند و البته چون سفارشدهندگان از جايگاه دولتي برخوردار هستند، اين آثار سطح پائين شانس پخش شدن در تلويزيون، جشنوارهها و ديگرعرصههاي موجود را به راحتي دراختيار دارند.
جالبتر اينكه امكانات متعددي ازسوي نهادهاي مختلف دراختيار اين اشخاص نابلد كه فرق دوربين سينمايي و دوربين عروسي را نميدانند، قرار ميگيرد. حتي من ديدهام كه به آنها هليكوپتر ميدهند تا از فضاي بالا فيلمبرداري كنند اما حاصل كار يك مستند نيست.
هشتم:
سوژه جنگ؛ سفره پربركتي بود براي خيليها
ما هشت سال جنگ تحميلي را پشت سر گذاشتيم و طبيعي است كه انتظار داشته باشيم. فيلمهاي جنگي خيلي خوبي در طول سالهاي جنگ و پس از آن ساخته و وجود داشته باشد. اما سئوال من اين است كه با وجود اين همه هزينههاي كلان، ساخت يك شهرك سينمايي دفاع مقدس و تقبل كردن هزينههاي گزاف ازسوي نهادهاي نظامي و كشوري، چند فيلم با كيفيت بالا ساخته شده و امروز ميتوان از آن نام برد؟
اين مسئله در حوزه مستندسازي نيز وجود دارد. جنگ تحميلي و تبعاتي كه براي مردم ايران دربرداشت؛ ميتوانست خوراك مستندهاي شاخصي شود اما چند مستند جنگي با معيارهاي جهاني در ايران ساخته شده است.
نكته قابل توجه ديگر اين است كه اگر يك فيلمساز در طول اين سالها ميخواسته فيلمي در حوزه جنگ بسازد، حتما ميبايست مورد تاييد و سفارشهاي نهادهاي ذيربط قرار ميگرفته تا از امكانات بيحد و حصر موجود بهرهمند شود.
دهم:
كسي جوابگوي مصائب شغلي ما نيست
در همه جاي دنيا دستمزدهاي مستندسازان و هزينههاي اختصاصي يافته پائينتر از اعتباراتي است كه براي فيلمهاي داستاني و .... درنظر گرفته ميشود اما اين فاصله در ايران بسيار چشمگيرتر از ساير نقاط جهان است.
صدا و سيما براي ساخت سريالهاي بيارزش و سطح پائين خود ميلياردها تومان اعتبار صرف ميكند اما به يك مستندساز كه براي ساخت اثرش مجبور است با مشقتهاي فراوان به روستاها و شهرهاي دوردست سفر كند، تنها چند ميليون تومان ناقابل، اعتبار ميدهند.
با شرايطي كه وجود دارد، مستندسازي در ايران به جز ضرر و زيان هيچ فايدهاي براي مستندساز ندارد. اين محدود مستندسازي هم كه وجود دارند و فعاليت ميكنند، تنها به حكم عشق و علاقه به مستندسازي زندهاند و گرنه هيچ درآمد و امكانات اقتصادي در انتظار يك مستندساز نيست.
نهم:
ايران؛ برليان كشف نشده
كشورايران، كشور گستردهاي هم از لحاظ ارضي و هم از لحاظ فرهنگي است از اين حيث بايد بگويم ايران گنجينه غني از موضوعات است كه ميتواند دستمايه مستندسازي قرار بگيرد و اين موضوعات در تمام حوزههاي سياسي، اقتصادي، اجتماعي، محيط زيست و..... در دسترس هستند، اما ما از اين گنجينه به شدت بيبهرهايم.
در مسائل فرهنگي نيز از اين قاعده مستثني نبودهايم. در كشور ايران به دليل هممرزياش با كشورها و اقوام مختلف، فرهنگها و سنتهاي متنوعي در گوشه و كنارش وجود دارد كه اين تفاوتها از زبان آنها گرفته تا جهانبيني و گونه فرهنگي زندگيشان قابل مشاهده است.
آيا يك نوجوان در زمانه ما حق ندارد از زيباييهاي فرهنگي موجود در اقوام ترك، بلوچ، عرب و .... اطلاع داشته باشد و لذت ببرد؟
دهم:
مستندسازي ميتوانست درياچه اروميه را نجات دهد!
در حوزه محيط زيست نيز ايران سرشار از مناطق جغرافيايي ناب و زيباست.
كوهستانها، جنگلها، درياچهها، درياها و ... روي هر كدام از اين حوزهها ميتوان سالها كار كرد و مستندات شاخصي را ساخت.
سئوال اين است كه تا به امروز چند مستند با ارزش و تخصصي از محيط زيست ايران ساخته شده؟ آيا اين برنامههاي بيارزشي كه صدا و سيما با فرستادن يك مجري به چند منطقه تهيه ميكند، مستند است؟! تا به امروز چند مستند دريايي در ايران ساخته شده؟! يا چند مستند در مورد درياچهها در دست داريم؟!
من چند سال پيش به اروميه سفري داشتم و به خطر افتادن درياچه نمك را به چشم ميديدم و حسرت ميخوردم. اما اگر چند مستند جامع و كامل در طول اين سالها از اين درياچه، منابع تغذيهاش و .... ساخته ميشد، آيا بازهم كمتوجهيهاي مسئولين باعث ميشد كه وضعيت اين درياچه امروز اين باشد؟ آيا بازهم با تحريف رودخانهها اين درياچه زيبا در آستانه خشك شدن قرار ميگرفت؟ بدون شك خير! افرادي كه اين كار را با درياچه اروميه كردند، نميدانستند كه يك روز نمك اين درياچه در چشم كودكان خودشان ميرود.
اين مسئله درمورد ديگر مناطق زيستي ايران نيز صادق است. ما همواره ميشنويم كه مسئولان محيطزيست نسبت به مسموميتها و خشك شدن تالابها هشدار ميدهند آيا يكي از رسالتهاي مستندسازي انتقال اين هشدارها به جامعه و مسئولين هست؟
يازدهم:
كدام صنف؛ كدام اتحاديه؟
بدون شك وجود يك صنف و اتحاديه منسجم و قدرتمند در هر حيطه كاري ميتواند از حقوق فعالان آن صنف دفاع كند و براي تسهيل امور امكانات مناسبي را دراختيار آنان قرار دهد اما در ايران صنف سينماگران و بالاخص صنف مستندسازان در هيچ دورهاي از چنين جايگاهي برخوردار نبوده است.
متاسفانه در سالهاي اخير، هر بار كه اتحاديه سينماگران در مسير رشد و تعالي تا حدي ناچيز به استحكام رسيده و روي پاي خودش ايستاده، يك اتفاق (در حد تغيير يك مدير دولتي) همه چيز را به هم ريخته و باعث شده دوباره حركت از صفر شروع شود. تا جايي كه بايد بگويم اتحاديه سينماگران در زمانه ما تنها خدمتي كه ميتواند به اعضاي خود بكند صدور معرفينامه براي آنها به نهادهايي همچون پليس و غيره بوده است و هيچ اقدام چشمگيري در حوزه تامين امنيت شغلي، معيشتي، اجتماعي و رفاهي از اختيارات و امكاناتش ساخته نبوده است. وقتي يك اتحاديه نميتواند براي يك فيلمساز كه به شهرستانهاي دورافتاده سفر ميكند و سختي راه را به خود هموار كرده، حتي يك مسافرخانه تدارك ببيند، يا هزينههاي جانبي سفرش را تقبل كند، پس ديگر چه كاري بايد از آن انتظار داشت؟!
دوازدهم:
ميمردم هم؛ كسي ككاش نميگزيد
براي بررسي موقعيت صنفي سينماگران در ايران بد نيست ذكر يك مثال آن را با موقعيت فعالان سينما در كشور انگلستان مقايسه كنم.
يادم ميآيد وقتي در لندن بودم، يكي از همكاران خانم من مدتي بيكار بود. تنها در بالاي درب دفترش تابلويي را نصب كرده بود كه راوي بيكاري چند هفتهاياش بود. اين مسئله نخست براي من عجيب به نظر ميآمد اما بعدها متوجه شدم صنف سينماگران به دليل بيكاري او در اين ايام مبلغي را به عنوان حقوق بيكاري به او پرداخت ميكرد.
حالا به ايران بيائيم و تجربهاي را كه من براي ساخت فيلم «كول فرح» (يك مكان تاريخي در ايزه) داشتم را مرور كنيم. در مسير ايزه، به دليل احداث سد كارون 4 جاده ارتباطي دچار نابسامانيهاي فراواني شده بود. آنچنانكه در يكي از ترددهايي كه به محل داشتم، اتومبيلام وارونه شد و ازبين رفت، تجهيزات گرانقيمت فيلمبرداري ازجمله دوربين نابود شد و خودمان نيز از اين حادثه ضربه فراواني خورديم. بعدها متوجه شدم جايي كه اين حادثه براي من رخ داده، پيچي است به نام «بليط بلند» كه ازسوي محليها به پيچ قتلگاه موسوم شده و سالانه جان بسياري از هموطنان ما اعم از بختياريهايي كه با كاميون كوچ ميكنند يا مردم و مسافران عادي را ميگيرد و هر بار گورستاني 30ـ40 نفره را بنيانگذاري ميكند.
تصميم گرفتم مساله را پيگيري كنم و از طريق نهادهاي ذيربط خسارت خود را به نحوي جبران كنم. ماجرا را با اتحاديه در ميان گذاشتم و آنها گفتند، كاري از ما برنميآيد. به فرماندار منطقه شكايت كردم اما متوجه شدم او خود نيز يكي از شاكيان اين پيچ مرگآور است اما صدايش به هيچ جا نرسيده است. وزارت راه و ترابري و راهنمايي و رانندگي نيز هيچ يك مسئوليت اين اتفاق را به عهده نگرفتند. حتي مسئله را با سازمان ميراث فرهنگي كه بارها براي آن فيلم ساخته و جايزه برده بودم؛ درميان گذاشتم و از آنان خواستم تا لااقل براي اتمام اين فيلم يك اتومبيل دراختيارم بگذارند، اما هيچ يك از تقاضاهاي من ميسر نشد. سرانجام من با تقبل كردن تمام هزينه، به هر شكلي كه بود فيلم «كول فرح» را به پايان رساندهام.
فكر ميكنم شرح اين دو مثال و مقايسه آنها با هم گوياي تمام ماجراها درمورد موقعيت صنفي مستندسازان در ايران باشد.
من امروز كه بعداز دو سال به ماجراي «كول فرح » فكر ميكنم ميبينم، جان من كه عمري در اين مملكت فيلم ساختهام و عرق ريختهام، هيچ ارزشي براي كسي ندارد. به عبارت ديگر اگر در پيچ «بليط بلند» ميمردم هم هيچ اتفاقي نيافتاده بود و اوضاع همچنان بر همين روال جريان داشت.
سيزدهم:
هيچوقت پشت ميزنشين نبودم
من بعداز اتمام تحصيلاتم در مدرسه فيلم لندن و حدودا در سال 1352 به ايران آمدم. در آن زمان دو جا بيشتر براي كار كردن وجود نداشت؛ يكي تلويزيون كه تازه راه افتاده بود و ديگري وزارت فرهنگ و هنر(ارشاد فعلي).
از من خواسته شد تا در وزارت فرهنگ و هنر مشغول شوم و هرچند روحيه تعاملات اداري در من وجود نداشت و بارها با مديران وقت درگير شدم اما كار كردن را آغاز كردم.
بعداز يك سال و نيم چند فيلم هم ساختم. يادم هست آن زمان افرادي چون شهيد ثالث، زندهياد شيردل، هژير داريوش و .... در ايران فيلمسازي ميكردند. آن اوايل كه به ايران آمدم به علت ناآشنا بودن با روند كاري در ايران تصميم گرفتم دركنار يك فيلمساز، تجربه كسب كنم و با ناصر تقوايي كه آن زمان يك فيلم درباره فرش ايراني ميساخت، همراه شدم و با او به شهرها و شهرستانهاي متفاوتي رفتم.
سعي ميكردم كه به روند ساخت فيلم تقوايي نظم و برنامهريزي دهم. تقوايي نيز چون فرد باهوشي بود به درستي درك ميكرد كه سينماي ايران چقدر به برنامهريزي نياز دارد و با تجربه من در اين كار؛ سمت برنامهريزي به سينما و سريالهاي ايراني اضافه شد.
هيچوقت در فرهنگ و هنر استخدام نشدم زيرا خواستههاي مسئولان آن زمان همچون كارت ساعت زدن و .... را هرگز برنميتافتم. بعدها كار حرفهاي خود در ايران را با «دايي جان ناپلئون» شروع كردم. چند كار هم با فرانسويها انجام دادم كه يكي از برجستهترين آنها فيلمسازي در مورد چاههاي گاز ايران بود. اين پروژه، بسيار مردانه و خشن بود اما تجربيات بسيار زيادي براي من داشت.
در ادامه، تا قبل از انقلاب چند كار ديگر ساختم و بعداز آن مدتي به تدريس در صدا و سيما پرداختم اما از آنجاكه اصولا آدم پشت ميزنشيني نيستم، دوباره به كار كردن پرداختم و درگير چند سريال بزرگ همچون هزار دستان، سربهداران(مدتي كودتاه) كوچك جنگلي و چند فيلم ازجمله با عباس كيارستمي و فرمانآرا شدم و بعد تصميم گرفتم براي خودم فيلم بسازم.
چهاردهم:
چه تهمتهايي كه نشنيدم
يك دورهاي بود كه در ايران اين شبهه و تهمت به فيلمسازاني كه آثارشان در كشورهاي خارجي پخش ميشد، وارد بود كه با «اين اشخاص براي فرنگيها كار ميسازند!» من هنوز هم معنايي اين حرف را نميفهمم. اصلا نفس انجام دادن چنين كاري بيمعناست. نكته هم اين است كه وقتي يك فيلمساز داراي يك جهانبيني خاص و تفكري متفاوت است، ناخداگاه علاقهمنديهاي ديگر را در آن سوي مرزها نيز برميانگيزد.
من اصلا با اين مساله موافق نيستم كه فيلم بايد 100 درصد و تنها در چارچوب سنتي و فرهنگي كشور خودمان قرار داشته باشد. از طرفي فضاهاي جهاني و گسترش آنها در حوزه اينترنت، ماهواره و ... امروزه شرايط را به كلي متحول كرده است و چنين حساسيتهايي كه چرا فيلم فلان فيلمساز در اروپا يا آمريكا به نمايش درميآيد. بيمعناست.
1389/7/25 -
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید