شرق: آزاد ارمكي چندان واژه بهار عربي را نميپسندد و آن را بهار كشورهاي اسلامي ميخواند كه در آن نه ناسيوناليسم و مليگرايي و نه تمايلات مذهبي نقش عمدهاي ايفا نميكنند. او تحولات خاورميانه را معطوف به تغيير سطح زندگي و گذر از ايدئولوژيهاي چپ و راست، ملي و مذهبي و قومي، قبيلهاي ميداند و جهان جديد را نه عرصه تنازعات كهن و دوگانگيهاي جاافتاده كه جهاني پارهپاره اما در ارتباط و متصل با هم ميبيند. آنچه در پي ميآيد، متن خلاصهشده مصاحبه با او درباره بهار عربي و ريشههاي جامعهشناختي آن است.
اتفاقاتي كه در جهانعرب از بيش از ششماه پيش شروع شده به نوعي همه را متعجب كرده، چه تحليلگران سياسي چه نظريهپردازان اجتماعي. از طرفي هم نوعي پيشبينيناپذيري در آن وجود دارد كه تحليل و مسير آينده اين اتفاقات را مشكل ميكند. آيا ميتوان عطف نظر به اين اتفاقات و باتوجه به اين هفت، هشت ماهي كه از سر گذراندهايم از بازگشت عصر انقلاب سخن گفت؟
اگر از بيرون به حوادث نگاه كنيم گزاره شما صادق است. در كشورهاي عربي حوادثي غيرقابل پيشبيني به وقوع پيوسته و در عين حال همه را متعجب كرده است. ولي نگاهي از درون به اين كشورها و روشنفكران و كنشگران اجتماعي جوامع و در عين حال پژوهشهاي اجتماعي كه در اين كشورها انجام شده همه نشاندهنده اين بود كه در كشورهاي عربي- اسلامي خبرهايي هست و به طور كلي جهان سوم در جوش و خروش عجيبي سير ميكند. مشخصا برميگردم به نتايج كارهايي كه در مطالعاتي تحت عنوان «ارزشهاي اجتماعي» در دو دهه اخير انجام شده است. من دورهاي درگير اين مطالعات بودم. تحقيقي درباره ارزشهاي اجتماعي كه نيگل هارت مطرح ميكند در مورد ايران، مصر، اردن و نيز عربستان سعودي و همينطور كشورهاي ديگر صورت گرفت. اين تحقيق نشان ميداد كه ما با ماجرايي تحت عنوان تغيير ارزشهاي اجتماعي در جهان جديد روبهرو هستيم و كانون ارزشهاي جديد، مياندار، كنشگر و بازيگر اصلي آن نيز بيشتر جوانان هستند. آن مطالعات نشان ميداد كه جهان اسلام، جهان عرب، جهان ايراني، جهان سوم، جهان منطقهاي ما در حال جوش و خروش است و صداي پاي حوادثي در آن به گوش ميرسد. متاسفانه وقتي اين بحثها در حوزه سياسي وارد ميشد با واكنشهايي روبهرو بود در حاليكه مطالعات اجتماعي نشان ميداد كه ما در معركه حوادثي بزرگ هستيم. همچنان كه الان هم مطالعات اجتماعي ما نشان ميدهد ايران آينده ايران متحولي است، ايراني است كه نه از نظر سياسي بلكه دقيقا به لحاظ اجتماعي و فرهنگي در معركه حوادث بنيادي است.
اين تحول بزرگ از آنجا كه كل منطقه خاورميانه را دستخوش تغيير فرهنگي، اجتماعي ميكند اهميت زيادي دارد. تاكنون نگاه غالب به منطقه خاورميانه نگاهي بود كه آن را زادگاه اصلي بنيادگرايي افراطي ميخواند. حال آنكه خيزش اعراب نشان داد خاورميانه ميتواند تحولات دموكراتيك و پيشرويي را رقم بزند.
در يك نگاه كلي چند كشور در منطقه كشورهاي اسلامي و عربي مهم و كانوني هستند؛ ايران، تركيه، مصر و پاكستان. ميتوان به اين چهار كشور عربستان سعودي را هم اضافه كرد ولي نه از منظر تحولات اجتماعي. چون اساسا سازوكار عربستان سعودي محافظهكارانه است و همه كشورهاي اسلامي جهان اسلام هم علاقهمند هستند كه ساحت عربستان سعودي محافظهكارانه بماند، شايد به اين دليل كه حرمين شريفين در آنجاست، ميخواهند آنجا حادثهاي اتفاق نيفتد. پس فعلا عربستان را كنار ميگذاريم و نگاهي موردي به هر يك از اين كشورها مياندازيم. همه حوادث جهان اسلام، تقريبا در اين چهار كشور اتفاق ميافتد. پاكستان مركز بخش عمدهاي از حوادث جهان اسلام است. مصر كشوري بوده كه زودتر از اينها انتظار داشتيم از نظر ساحت تمدني و در عين حال روشنفكري و ديني تغييراتي كند، حتي پيش از انقلاب اسلامي ايران. براي مثال انقلاب اسلامي بسيار متاثر از جريان مصر است. جريان روشنفكري اسلامي مصر ايدهدهنده به روشنفكران ديني و اسلامي جامعه ايراني است. در تركيه نيز تحولات مهمي به وقوع پيوسته است.
با اينحال اين چهار كشور تفاوتهاي فكري، فرهنگي، سياسي زيادي دارند. يكي محمل دموكراسي است و ديگري منزلگاه بنيادگرايي؛ از يكي طالبان بيرون ميآيد و از ديگري روح آزاديخواهي.
در اين چهار كشور چهار جهتگيري متفاوت داريم كه به سازمانبندي سازوكارهاي اجتماعي اين كشورها و جوامع برميگردد. محصول ايران انقلاب اسلامي و مسايل بعد از انقلاب ميشود، تركيه به يك حركت نوسازي فرهنگي- اجتماعي متكي است كه نهايتا به قدرتگرفتن اسلامگراها ميانجامد. مصر به يك انقلاب اجتماعي ميرسد. پاكستان به بنيادگرايي عجيب و افراطي راه ميدهد. پس اگر بخواهيم طيفي ترسيم كنيم، يك سر آن جريان راديكال محافظهكار پاكستان است و سر ديگر آن تركيه. در ميانه اين دو طيف نيز ايران و مصر قرار دارند. من ايران و مصر را خيلي نزديك به هم ميبينم. در حالي كه تركيه و پاكستان در دورترين نقطه از هم هستند. پاكستان يك كشور جديد است، تركيه كشوري قديمي است. مشخصه تركيه سكولاريسم و نوسازي و توسعه است، شناسه پاكستان بنيادگرايي افراطي. نيروهاي ارتشي در پاكستان و تركيه خيلي با هم متفاوت هستند و نيز روشنفكري مصري و پاكستاني. تركيه و پاكستان هيچيك نميتوانند براي ديگري درس باشند. بلكه اين دو ميتوانند براي ايران و مصر مدل باشند. در وسط اين طيف ايران وقتي دنبال برنامه توسعه و نوسازي و دموكراسيخواهي ميرود به تركيه نزديك ميشود و در غيراينصورت به پاكستان. رابطه ما و تركيه به نوعي عشق و نفرت است. دوستترين دوستمان در دورهاي تركيه بوده، در عين حال احتمال اينكه دشمنترين دشمنمان هم بشود بعيد نيست. اما تاكنون كمتر با پاكستان همراه شديم و همواره به دليل طالبانيسم با يكديگر دچار چالش هستيم. به مصر برگرديم: سرنوشت مصر به لحاظ اجتماعي- فكري بيشتر شبيه تركيه است تا ايران.
شما نقشهاي كلي از چينش نيروهاي اجتماعي و جريان فكري غالب در منطقه ترسيم كرديد. اگر بخواهيم به تغيير ارزشهايي كه در اول بحث مطرح شد برگرديم در همين كشورها به چه نتايج جامعهشناختي ميرسيم؟
اتفاقا تحقيقات نشان ميداد مصر جامعهاي است كه با اينكه مساله آن جامعه مدرن است ولي عنصر ضديت با جامعه آمريكايي يا غرب در آن به چشم ميخورد. اسلامگرايي در مصر شدت و حدت بيشتري دارد. شايد با درنظرگرفتن همين نكته جامعه غرب ماجراي مصر را نوعي مديريت پنهان كرد و اجازه فروپاشي كامل نظام اجتماعي مصر را نداد. يعني با نگهداشتن چيزي به نام ارتش، اجازه نداد كه نظام اجتماعي مصر همچون جامعه ايران در زمان انقلاب اسلامي دچار فروپاشي تمام و كمال شود. غرب با آگاهياي كه در مورد انقلاب اسلامي داشت اجازه فروپاشي ارتش و تقابل آن را با مردم نداد. همين كمك كرد ميل اسلامگرايي افراطي حاضر در مصر به ضديت با چيزي به نام رييسجمهور تغيير جهت دهد. برخي معتقدند از لحاظ اجتماعي چون نهاد ارتش در مصر قوي بود دچار فروپاشي نشد. اين حرف درست است ولي از آنسو غرب هم ارادهاي براي فروپاشي ارتش نداشت و از سوي ديگر هم خود مردم اراده فروپاشي نهاد ارتش را نداشتند. چرا؟ چون در مصر چيزي به نام دشمن آماده است. مرز مشترك با اسراييل موجب ميشود مردم ارتش را حفظ كنند. بنابراين در يك جمعبندي كلي ما در مصر نه با انقلابي سياسي يا انقلابي ديني كه با انقلابي اجتماعي مواجهيم، يعني انقلابي كه در آن مجموعهاي از مولفهها، اعم از دينگرايي، مليگرايي و تكثر نيروهاي اجتماعي، وجود دارد. بسياري علاقه دارند حوادث كشورهاي عربي را بهار عربي بخوانند و برخي هم از آن به عنوان انقلاب اسلامي تعبير ميكنند. هر دو تعبير به نظر من تعبير نارسايي است؛ نه بهار عربي تعبير صادقي است و نه بهار صرفا اسلامي. من بهار كشورهاي اسلامي را صادقتر و بهتر ميدانم.
پس ميتوان به نوعي از سربرآوردن انقلاب سخن گفت؟
بله انقلاب است. ما دقيقا با يك دوره انقلاب روبهرو هستيم نه شورش صرف، نه يك كودتاي صرف، نه يك هيجان صرف. اما وجه مميزه آن با نمونههاي مشابه اين است كه ما با انقلاب اجتماعي مواجهيم. اين انقلاب اجتماعي متفاوت از انقلابات پيشين است. اولين تفاوت آن اين است كه انقلابي است كه تا حدود زيادي ايده مليت و دينگرايي را با هم توامان دارد. مساله دوم اين است كه دشمن با اينكه مهم است ولي كانون عمده و اساسي نيست. چيزي به نام غرب، اسراييل يا بيگانه و امثالهم چندان پررنگ نيست. بهعكس نوعي سازگاري با جهان از آن بيرون ميآيد. در جهان مصري و جهان كشورهاي عربي اسلامي كه الان در تب و تاب انقلابند دشمن مفهوم راديكال و افراطي نيست بلكه مفهومي تعديليافتهتر است. اتفاقا انقلابيون بدشان نميآيد كه با دشمن همكاري كنند. براي مثال ليبي، با آنكه مورد ويژهاي است، با غرب كار ميكند. انقلابيون هم اصرار دارند كه آشتي ملي اعلام و از جنگ گذر كنند. در عين حال با آدمهايي هم كه پيشتر در نظام قذافي حضور داشتند كار ميكنند. بسياري از آدمهايي كه اكنون در شوراي مقاومت هستند، ياران ديروز قذافياند ولي مثلا در انقلاب اسلامي ايران چنين چيزي به چشم نميخورد. در مصر عمرو موسي وزير خارجه بوده اما اكنون ميخواهد كانديداي رياستجمهوري بعد از انقلاب شود.
اما دشمن بيروني همچنان وجود دارد، به خصوص در مورد اسراييل. بخواهيم يا نخواهيم خيزش اعراب اين اميد را در دلها زنده كرده كه نزاع 60ساله فلسطين و اسراييل حل شود.
حل شود ولي نه به شكل كلاسيك. ببينيد محمودعباس در سازمان ملل چه غوغايي ميكند؟ او از حذف اسراييل سخن نميگويد و همه براي او كف ميزنند. پس پارادايم حل مسايل منطقه تغيير كرده است.
مولفههاي اين تغيير پارادايم چيست؟
گذر از آرمانگرايي راديكال و ايدئاليستي به واقعگرايي. در اين پارادايم جديد واقعگرايانه زندگي و همزيستي با دشمن هم ديده ميشود. اين در حالي است كه دشمن ديگر در دوردست نيست بلكه در مرزهاي منطقه، در افغانستان و عراق حضور دارد.
ميتوان اينگونه تعبير كرد كه انقلابهاي جهان عرب خصلت ايدئولوژيك ندارد، وگرنه يكهتازيهاي اسراييل و آمريكا انكارناپذير است. بنابراين انقلابيون حتي اگر به دشمن هم ميپردازند، رنگ ايدئولوژيك به آن نميزنند.
كاملا درست است. يعني ما از ساحت ايدئولوژيك در اين كشورها گذر كردهايم. البته بخشي از آن برميگردد به حوادث كل جهان. به اعتقاد من جهان در يك چرخش بنيادي در حال ورود به يك دوره جديد است. اين انقلابات همزيستي دارد با ركود اقتصادي آمريكا، بحران اقتصادي در جهان، به هم ريختگي نظام مديريتي، بحران محيط زيست و خيلي چيزهاي ديگر. آمريكا به عنوان يك قدرت مهم اقتصادي الان نميتواند خودش را جمع كند ولي از آن طرف خود يك بازيگر عمده در جهان است. در نگاهي كليتر جهان، جهان پارهپاره است، سوراخ سوراخ است. همه جهان به هم وصل است. ما جهان غرب و جهان شرق نداريم. اين حرف غلطي است كه گفته ميشود جهان شرق، جهان غرب، جهان اسلام، جهان غيراسلام. دوگانگيهاي سنتي از بين رفته. به جابهجايي نيروي انساني در دوره معاصر بنگريد: مهاجرت، انتقال پول، جابهجا شدن انديشهها، ايدهها، همه و همه. البته نميخواهم بگويم كه جهان هزارپاره يا چهل تكه است، بلكه ميخواهم بگويم جهان از زير به هم وصل شده است. شعار دموكراسيخواهي درست است كه از غرب آمده اما در خاورميانه سر داده ميشود، ولي معناي دموكراسيخواهي مردم ايران يا مصر خيلي متفاوت از دموكراسيخواهي مردم تورنتو يا آمريكاست. به عبارت ديگر ميتوانم بگويم كه ما وارد دوره جديدي از انقلابات اجتماعي شديم كه علاوه بر مشخصات مذكور، انقلابات خونين نيستند. انقلابات رنگين هم نيستند. ما با انقلابات اجتماعي بدون خشونت مواجهيم كه در عين حال بهطور واقعي انقلابند. در انقلابات اجتماعي نيروهاي اجتماعي عمومي با هم همراهند. پس به نوعي در دوره پستماركسيستي به سر ميبريم، يعني انقلابات اجتماعي، انقلابات طبقاتي نيستند. در اينجا ارتشيها، بروكراتها، رجل سياسي و سياستمداران رژيم پيشين را ميبينيد. همه در كنار انقلابيون آمدهاند و با هم به نحوي حركت ميكنند كه جامعه را آرامتر و كمخونتر به دورهاي جديد برسانند.
شايد الزاما اين انقلابات خاستگاه طبقاتي نداشته باشد كه من در آن هم شك دارم، ولي فراموش نكنيم جرقهاي كه جهان عرب را به آتش كشيد خودسوزي جواني تونسي از طبقات پايين جامعه بود.
ولي اين را چه كسي فهميد؟ آيا فقط فقرا جمع شدند يا اينكه همه جامعه حساس شد؟ اين مساله انساني هست. مساله انساني بشر امروز است. زندگي براي همه هست نه فقط براي گروه اجتماعي خاصي.
فعلا كه فقط براي گروه خاصي است. اين قحطيزدگان سومالياند كه سهمي از زندگي ندارند. به هر حال مثال محمد بوعزيزي، جوان تونسي از آنجهت بود كه ريشههاي اجتماعي بهار عرب را بررسي كنيم.
خب مصر كه اينطور نيست.
مصر هم متاثر از تونس هست.
نه، اگر شما بخواهيد تقليلگرايي كنيد، آن وقت بايد ديگر همه اينها را به يك اتفاق در دنيا تقليل بدهيد. آنوقت مثال نقض هم بسيار هست؛ جواني در ميدان انقلاب خودش را ميسوزاند، ولي هيچكس نميفهمد.
تقليلگرايانه نيست. درنهايت نميتوان از توزيع ناعادلانه ثروت و قدرت، نابرابريهاي اجتماعي، ستم و سلطه و غيره چشم پوشيد. قاهره يكي از بزرگترين زاغههاي جهان را در خود دارد. اگر جامعهاي به لحاظ اقتصادي و سياسي متعادل و برابر...
در آنصورت اصلا نظام اجتماعي ما گرفتاريهاي امروز را نداشت. درست است شما داريد در يك جهان نابسامان زيست ميكنيد. جهان نابسامان است، اما اينطور نيست كه جهان نابسامان بايد با آن تحليل ماركسيستي حل و فصل شود و نهايتا به دژخيمي طبقاتي برسد تا اتفاق اساسي رخ دهد. آن دژخيمي، آن سختي و تعارضات بنيادين لزوما به تغيير نميانجامد. اگر اينطوري بود مصريها حالا حالاها بايد صبر ميكردند. به نوعي ميتوان گفت فقر، بيعدالتي، نابرابري و خيلي چيزهاي ديگر براي جامعه كالاي عمومي شده است. عموميشدن پديده فقر و ثروت موضوعي جدي است. تا ديروز فقر و ثروت پديدههاي خاصي بودند. عدهاي فقير بودند و عدهاي ثروتمند. الآن ثروتمندان هم احساس فقر ميكنند و فقيرها هم تا حدودي احساس ثروت ميكنند. اين وضعيت، آن چيزي است كه ميگويم ما با جهان اجتماعي جديدي روبهرو شدهايم.
نقش روشنفكران در اين جهان جديد چيست؟ ما در وقايع كشورهاي عربي بسياري از روشنفكران را مشاهده ميكنيم كه به صورت فعال در عرصه سياسي حضور دارند.
نقش روشنفكران در جهان تحولات اجتماعي تغيير كرده است. پيشتر، روشنفكران نقش اول را داشتند. امروز روشنفكران تغيير مكان داده و به رتبه دوم آمدهاند. روشنفكرها هم هستند اما بيشتر نقش راوي را ايفا ميكنند تا طراح. روشنفكرها ساحت روايتكننده حوادث را پيدا كردهاند. اين نقش دومي يا ساحت دومي كه روشنفكر در اين حوادث پيدا كرده، انقلابات را از حالت ايدئولوژيك به ساحت اجتماعي منتقل و نقش نيروهاي اجتماعي، مردم و نيازها و انتظارات را بيشتر كرده است. براي مثال در ايران به روشنفكرها فشار ميآورند كه شما جامعه را به بيراهه ميبريد و اگر جريانهاي روشنفكري كنترل شود، جامعه ايراني مثلا چنين و چنان نخواهد شد. در حاليكه روشنفكرها مهم هستند ولي نه تا اين حد. روشنفكران اين اهميت را ندارند كه تصور كنيم اگر چنانچه رسانههاي روشنفكري يا دانشگاهها چهوچه بشود، مسير جامعه كنترل ميشود و به بيراهه نميرود. جامعه روشنفكري ايراني هم ساحت دومي پيدا كرده است، به همين دليل وقتي كه رسانه روشنفكر را ميگيريد و از دانشگاه بيرونش ميكنيد و ميگوييد كه حرف نزن باز هم ميبينيد كه جامعه راه خودش را ميرود.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید