رفتن به محتوای اصلی

چرا بسیجی ها عصبانی هستند؟

چرا بسیجی ها عصبانی هستند؟

بسیج و بسیجی که به همراه سپاه پاسداران از پایه های اصلی حکومت جمهوری اسلامی است، از سوی ایدئولوگ های حکومت به مثابه نماد ایثار و فداکاری خوراک تبلیغاتی حکومت است. نظریه بسیج بیست میلیونی از مبانی نظامی کردن جامعه و وامداری حکومت جدید به نیروهای ایدئولوژیک و اسلحه به دست است که در تضاد مستقیم با جامعه شهروندی است. بحران حکومت، بحران بسیج و بسیجی نیز هست، و این ناشی از کژکارکردی و افول مشروعیت و ایدئولوژی رسمی است. تجارب جامعه و این سی و دو ساله اخیر نشان داده اند که از آن باصطلاح ایثار و فداکاری و ارزش هایی که طبق تعریف رسمی بسیج مظهر آن بوده است، جز ویرانه ای باقی نمانده است و «بسیج» به پلکان قدرت، ثروت و امتیاز بدل شده است. هرچند در هر سازمانی، بالاخص سازمان های بسته و ایدئولوژیک، که قرار است نقش بازوی مسلح حکومت را ایفا کند، ترکیب نیروهای سازنده و متشکل دهنده بسیج حائز اهمیت است و لازم است میان سردمداران و رهبران آن با افراد رده پائین و ساده تفاوت نهاد. مرتضی هاشمی مدنی از دانش‌آموختگان بسیجی دانشگاه علامه طباطبایی در رشته جامعه‌شناسی در یادداشتی به بررسی علل خشونت در میان بسیجی‌ها پرداخته است. هاشمی مدنی مهمترین علت عصبانیت و خشونت بسیجی‌ها را «احساس گناه» و «نفرت» آنها از شهر و فضای شهری می‌داند که توسط جاماندگان از «کاروان شهادت» تئوریزه شده است. خواندن این مطلب که از نگاه درونی نوشته شده است، ممکن است حاوی نکات جالبی باشد از ابعاد بحران فکری و روان شناختی اعضای تشکیل دهنده بسیج. بسیج که روزی قرار بود، بنا به تعریف رسمی، بسیج مستضعفین باشد، اینک به بسیج مستکبران و ستمگران دگردیسیده شده است. .

چرا ما بسیجی‌ها عصبانی هستیم؟

وقتی یادداشت‌های وبلاگیِ سرتاسر عصبانیت و نفرتِ برخی بسیجیان را می‌بینم از خودم می‌پرسم چه شده که ما اینقدر عصبانی هستیم؟ چرا هر کس جلوی موضع ما بایستد به سادگی به انواع و اقسام خصال مذموم منتسب می‌شود؟ چرا برخی از ما اینقدر خشن شده‌اند؟ برای یافتن پاسخ به نوجوانی خودم بازگشتم.

نوجوانی نسلی از ما در دوران بعد از جنگ طی شد؛ حدود دهه‌ی هفتاد و اوایل دهه‌ی هشتاد. یادم می‌آید که در نوجوانی همیشه عکسی از امام و رهبر و برخی از شهدا (مخصوصاً خوش‌تیپ‌ترین‌شان که همت بود و آوینی) را به در و دیوار آویزان می‌کردم. از چفیه انداختن لذت می‌بردم. موسیقی‌ مورد علاقه‌ام موسیقی انقلاب و جنگ بود. «سنگر خوب و قشنگی داشتیم | روی دوش خود تفنگی داشتیم» و «کجایند مردان بی‌ادعا؟» ابیاتی بودند که در ذهن ما نقش بسته بودند. برچسب‌های تصاویر شهدا را روی کلاسور و کتاب‌هایم می‌زدم. یک برچسبی بود که خیلی مشهور بود. همان که شهیدی را نشان می‌داد که به سرش تیر خورده و خونِ تازه و بی‌نهایت سرخ روی زمین جاری است. روی آن عکس نوشته بودند: «بعد از شهدا چه کردیم؟» یا «شهدا شرمنده‌ایم.»

وقتی به حس و حال آن روزگار برمی‌گردم به یاد می‌آورم که چقدر دچار حس نوستالوژیِ گذشته‌ای بودم که اصلاً تجربه نکرده بودم. در واقع من در سال 1363 به دنیا آمدم و اولین تصاویری که به یاد دارم مربوط به چهار یا پنج سالگی‌ام است. در آن زمان هم جنگ رو به اتمام بود. در نوجوانی حس می‌کردم که «در باغ شهادت» و ایضاً در باغ رستگاری بسته شده و ما از «قافله» جا مانده‌ایم.

برخی از نسلِ ما که مذهبی‌تر بودند، نسلِ حسِ خسران بودند؛ حسِ فقدانِ گذشته‌ای قریب، حسِ عقب‌ماندن از قافله‌ی رستگاری. ما فکر می‌کردیم که درهای رستگاری برای مدتی باز بوده و شاید ما لیاقتِ این رستگاری را نداشتیم. اما الان در زمانه‌ی عسرت و دوری از رستگاری باید در تبعید زندگی کنیم. کمدی بودنِ این احساس در نسلِ من از این جهت بود که ما جنگ را تجربه نکرده بودیم. نوستالوژیِ گذشته‌ای را داشتیم که نمی‌دانستیم چیست. حسِ غربت در زمانی را داشتیم که در واقع زمانِ ما بود. فرزند زمانِ خود نبودیم.

چرا این حس در ما به وجود آمده بود؟ به نظر من جواب را باید در عقاید و رفتار نسلی جست که در جنگ شرکت داشت. پدرانِ ما در دو مقطع دچار شوک شده بودند. یکی در سال 1366 که سعودی‌ها زائران ایرانی را قتل عام کردند و دیگر وقتی که ایران قطع‌نامه 598 را پذیرفت. به این داستان، رحلت امام را هم که اضافه کنیم می‌بینیم که جنگ در چه شرایط دشواری تمام شد و چه اثری بر روحیه‌ی کسانی داشت که تمام زندگی خود را در این راه وقف کرده بودند.

ظهور حس عمیق فقدان و خسران برای پدران انقلابی و جنگ‌آورِ ما طبیعی بود. طبیعی بود که آنها شهر را زندان خود بدانند. طبیعی بود که فکر کنند که درِ باغ شهادت و رستگاری در دوقدمی‌شان بسته شده. این حسِ عظیمِ فقدان، ظهوراتی داشت. مهم‌ترین ظهوراتِ این حس در شعر و ادب و هنر بود. این شد که انواع و اقسامِ مداحی‌های حزن انگیز با مضمونِ «غربت در شهر» رواج یافت. آنها سعی کردند که آن تجربه‌ی لمس رستگاری را با خود به شهر بیاورند. این شد که دیوارهای شهرهامان پر شد از تصاویر شهدا. آنها سعی کردند که این تجربه را به نسل‌های بعد انتقال دهند. این شد که دکه‌هایی را بر سر میادین گذاشتند که محصولات فرهنگی جنگ را در دسترس مردم قرار می‌دادند. آنها می‌خواستند که حس‌شان را در قالب فیلم بیان کنند. این شد که «از کرخه تا راین» و «آژانس شیشه‎ای» فیلم‌های پراقبالی شدند که نتیجه‌ی هر دو داستان، شهادتِ مظلومانه‌ی قهرمانِ داستان و رهایی‌شان از زندان شهر بود. این دیالوگ مشهور از “آژانس شیشه‌ای” را حتماً به یاد دارید:

“یکی بود، یکی نبود. یه شهری بود، خوش قد و بالا. آدمایی داشت، محکم و قرص. ایام، ایام جشن بود؛ جشن غیرت. همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول حمله کرد به این جشن. اون غول، غول گشنه‌ای بود که می‌خواست کلی از این شهرو ببلعه. همه نگرون شدن. [...] اما پیر مراد جمع گفت: “باید تازه نفسا برن به جنگ غول.” قرعه به نام جوونا افتاد. جوونایی که دوره‌ی کُرکُریشون بود، رفتن به جنگ غول. غول، غول عجیبی بود. یه پاشو می‌زدی، دو تا پا اضافه می‌کرد. دستاشو قطع می‌کردی، چند تا سر اضافه می‌شد. خلاصه چه دردسر. بالاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون، که دیدن پیرشون سفر کرده. یکی از پیر جوونای زخم چشیده جاشو گرفت. اما یه اتفاق افتاده بود. بعضیا این جوونا رو طوری نگاشون می‌کردن که انگار، غریبه می‌بینن. شایدم حق داشتن. آخه این جوونا مدت‌ها دور از این شهر، با غوله جنگیده بودن. جنگیدن با غول آدابی داشت، که اونا بهش خو کرده بودند. دست و پنجه نرم کردن با غول، زلالشون کرده بود. شده بودن عینهو اصحاب کهف. دیگه پولشون قیمت نداشت. اونایی که تونستن خزیدن تو غار دلشونو اونایی هم که نتونستن، مجبور به معامله شدن.”

یا این دیالوگ «از کرخه تا راین»:

“خدا، خدا، خدا! چرا اینجا؟ رو زمین دنبالت گشتم نبردیم. تو دریا دنبالت بودم نکشتیم. تو جریزه ها دنبالت گشتم ولی فقط چشمامو گرفتی این تنو نبردی. چرا اینجا؟ اینجا؟ من شکایت دارم. من شاکیم. پس کو اون رحمانت کو اون رحیمت؟ کو؟ آخه قرارمون این نبود. چرا اینجا؟ آخه چرا اینجا؟ چرا چشامو بهم پس دادی؟ که چیکارش کنم که چی ببینم؟ من شکایت دارم به کی شکایت کنم؟ به کی بگم؟ به کی شکایت کنم آخه!”

فکر می‌کنم تنها مجاری شناخت ما از جنگ به شعر و تخیل و رمان و فیلم محدود شده بود. چون اینها حس عمیق آرمان‌گرایان دیروز را به خوبی بیان می‌کرد. آنها خود را این‌طور ابراز می‌کردند. اما درونِ پیامی که ما دریافت می‌کردیم یک حسِ فقدانِ عمیق وجود داشت که به ضمیمه‌ی محصولات فرهنگی به نسل‌های بعد ارائه می‌شد. این حسِ بی‌تابی برای رستگاری که زمانی نه چندان دور در دسترس بود از اینجا در ما شکل گرفت؛ نوستالوژی گذشته‌ای که تجربه نکرده بودیم.

نسلِ ما یک راه برای شناختِ خود داشت و آن شنیدنِ «راز سنگرای عشق» بود از «اونا که عشقو چشیدن.» در این فضا بود که دهه‌ی هفتاد، دهه‌ی نوجوانی ما گذشت. ما با خاطراتی زیستیم که هیچ وقت خاطرات ما نبودند. ما با حسِ گناه بزرگ شدیم. مدام از خود می‌پرسیدیم «بعد از شهدا چه کردیم؟» و جواب هم شرمندگی بود.

شرمنده بودیم. اما نمی‌دانستیم که برای رفع این حسِ گناه چه باید کرد. هیچ طرح ایجابی‌ای برای زندگی نداشتیم. اما یک حس در ما قوی بود: نفرت از شهر. شهری که راهی به رستگاری ندارد. همان حسی که پدرانِ جنگ‌آورمان در پایان جنگ داشتند و به ما انتقال داده بودند. رستگاری جایی بود در دوکوهه و شلمچه، نه اینجا و اکنون. رستگاری را نه در «زیستن» که در «شهادت» دیدن، حاصل این ایام ما بود. این مخلوط حس گناه و شرمندگی و خسران و فقدان و بی‌تابی حاصلش این شد که ما فرزندان زمان خود بار نیامدیم. از جنگ و انقلاب ایده‌ و اصلی را استخراج نکردیم تا با آن زندگی کنیم. حسی را انتخاب کردیم که با آن بمیریم و از دنیای فاسدِ شهر رها شویم.

فکر می‌کنم ریشه‎های عصبانیت امروزی ما را باید در همان حس بی‌تابی و اضطراب و احساس گناهی جست که نباید می‌داشتیم. هدف پرخاشِ ما کسانی‌اند که مانع “رستگاری” شهر بودند. نماد شهر برای ما دختری بی‌حجاب بود که سگی در بغل دارد. این نماد ثابت بسیاری از کاریکاتورهای مازیار بیژنی است. اهل شهر همه کاریکاتورهایی مانند آن دختر بی‌حجاب و سگش، مشمئز کننده و اسیر لذات جسمانی بودند. ماشین لوکس، ماهواره، حیوانات خانگی، بحث‌های روشنفکری، سازندگی، همه نشانه‎‎های این دنیازدگی بودند و هدف نفرتِ ما.

اگر چه سال‌ها از نوجوانی‌ام می‌گذرد و این روزها هر چه جستجو می‌کنم چنان حسی را در خودم نمی‌یابم اما هنوز فکر می‌کنم که آن روزهای بعد از جنگ در شکل گیری اخلاق و شخصیت یک نسل از ما نقش محوری داشت.

این حس را با حسِ بازماندگان اروپاییِ جنگ‌ جهانی دوم مقایسه می‌کنم. در انگلیس هر ساله مردم (حتی جوان‌تر‌ها) در یک هفته در اواسط نوامبر یک گل قرمز رنگ کاغذی به یقه‌ی لباس‌شان وصل می‌کنند تا یاد نسل‌ جنگ‌آورانشان را پاس بدارند (روز یادآوری). این حس عمیق احترام و افتخار نه نمایشی است، نه ریاکارانه است، نه احساسی است. یک قدردانی ساده است از کسانی که جانشان را برای سرزمین پدری‌شان دادند.

شاید این میزان خشک و خالی بودنِ یادِ گذشتگان برای من ایده‎‌آل نباشد. به هر حال فرق است میان یک جامعه‌ی از صدر تا ذیل سکولار و متجدد با جامعه‌ای سنتی/مذهبی مثل ایران. برای ما پدران‌مان جنگ‌آور نیستند، جهادگرند.

اما آنچه من می‌پسندم نوعی از تفکر نقادانه است که بر روی گذشته‌اش تأمل می‌کند تا به کار حال و آینده بیاید. نه گذشته را فدای حال می‌‎کند و نه حال را فدای گذشته. هیچ کدام را انکار نمی‌کند. امروز فکر می‌کنم شهدا جانشان را دادند که ما رستگاری را در حیات بجوییم و متواضعانه با هدف‌مان زندگی کنیم.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال
برگرفته از:
سایت نویسنده

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید