رفتن به محتوای اصلی

تناقض از دموكراسي تا تماميت‌خواهي

تناقض از دموكراسي تا تماميت‌خواهي

120 سال پس از قرارداد اجتماعي روسو

انديشه روسو در گيرو‌دار انقلاب فرانسه تاثيرات عميق و البته متناقضي از خود بر جاي گذاشت. از يك سو ژاكوبن‌هايي كه خواستار عمل انقلابي و اعدام شاه بودند خود را پيرو و ادامه دهنده انديشه روسو مي‌دانستند و هم اينكه انديشه‌هاي روسو از سوي ليبرال دموكرات‌ها بررسي و استفاده شد. اين دوگانگي و دو سويي چگونه قابل تحليل است؟

به گمان من علت اصلي اين مساله را بايد در ناروشني مفهوم اراده عمومي كه يكي از مفاهيم كليدي انديشه روسو است، جستجو كرد. مهمترين مساله در كتاب "قرار داد اجتماعي" به مفهوم اراده اجتماعي مربوط مي‌شود. از نظر روسو دولت و قدرت تنها در زماني مشروع است كه برخواسته از اراده عمومي باشد. اما او دقيقا توضيح نمي‌دهد كه چگونه مي‌توان اين اراده عمومي را تعيين كرد. البته در چند نوبت به اين مساله اشاره مي‌كند كه اراده عمومي صرفا جمع رياضي نظرات مردم نيست، اما از همين بستر بود كه گرفتاري بزرگي ايجاد شد و از همان زمان عده‌اي خود را مستحق آن دانستند كه خود را به عنوان مفسر و نماينده اراده عمومي جا بزنند.

به نظر شما اين مشكل از همان بحث دموكراسي توده‌وار روسو برمي‌خيزدوبه اين مفهوم است كه از اين نوع دموكراسي مي‌تواند سوءاستفاده شود؟

دقيقا همينطور است. دموكراسي توده‌وار يا توتاليتاريسم يك نوع تفسير از اين اراده عمومي است. اين تفسير بر مبنايي است كه اقليتي محق باشد كه خود را به عنوان نماينده اراده عمومي تحميل كند. تفسير ديگر از اين مساله هم كه از همان زمان روسو مطرح شد بر اين اصل استوار بود كه تنها در صورتي مي‌توان به اراده عمومي دست يافت كه به عموم مردم مراجعه كنيم و راه ديگري براي تعيين آن متصور نيست. بدين ترتيب هيچ اقليت، حزب و فردي حق ندارد خود را نماينده، وكيل و ولي آن اراده عمومي بداند. بدين ترتيب مشاهده مي‌كنيم كه بر اساس همان مفاهيم روسويي، از يك سنت دموكراسي و پرسش از مردم با استفاده از همه پرسي برمي خيزد و از سنت ديگر هم توتاليتاريسم برمي‌آيد و در عين حالي كه اداعاي دموكراسي دارد، مراجعه مستقيم به مردم و اخذ آراي آنان را چندان بر نمي‌تابد. بدين ترتيب معتقد است كه مشروعيت را بايد در جاي ديگري جستجو كرد.

اما اگر به آرا و انديشه‌هاي روسو رجوع كنيم، مي‌بينيم كه او همواره از عقل جمعي صحبت مي‌كند. اساسا يكي از ايرادهايي كه او به دموكراسي پارلماني و نمايندگي مي‌گيرد همين است كه مي‌گويد چند نفر نماينده و كارگزار حكومتي ممكن است اشتباه كنند اما عقل جمعي هرگز اشتباه نمي‌كند. بدين ترتيب اگر عقل جمعي را مبناي دموكراسي روسو بدانيم مي‌توان گفت اساس دنياي مدرن هم بر همين مبنا است. دموكراسي‌هاي پارلماني نيز همين را مي‌گويند كه عقل جمعي هرگز اشتباه نمي‌كند. اما چرا با اين وجود برداشت از انديشه‌هاي روسو تا اين حد متناقض شد؟

در واقع اساس دموكراسي اين است كه ارتكاب اشتباه از سوي عقل جمعي بسيار كمتر از عقل فردي است. البته تجربه تاريخي دموكراسي نشان داده است كه عقل جمعي هم گاهي اشتباه مي‌كند و برخي عوامفريبان از طريق دموكراسي به قدرت رسيده‌اند. ولي اگر ديد ما تاريخي باشد و در چشم‌انداز تاريخي به مساله نگاهي داشته باشيم، مي‌بينيم كه عقل جمعي به نسبت عقل فردي بسيار بهتر و دقيق‌تر بوده و كمتر دچار اشتباه مي‌شود. اما با بررسي و تعمق در انديشه و آرا روسو متوجه نقصان بزرگي مي‌شويم مبني بر اينكه او حتي در توصيف عقل جمعي دقت كافي را در اين راستا كه مانع از سوء تعبير از عقل جمعي شود بكار نبسته است. اين ايراد بزرگ كار روسو است. يعني به نظر مي‌رسد بزرگترين گرفتاري "قرارداد اجتماعي" روسو در فقدان دقت لازم براي تحليل اراده عمومي است. اگر روسو دقت لازم را در اين زمينه بكار مي‌برد يقينا احتمال سوء تعبير از آن و برداشت‌هاي متناقص از انديشه‌هاي او بسيار كمتر صورت مي‌گرفت.

آيا مي‌توان گفت كه بر بنياد انديشه روسو انتقادي وارد نيست و آنچه سبب انتقاد و سوء برداشت‌ها شده متعلق به سازوكارهايي است كه براي عملي كردن انديشه‌هاي دموكراسي خواهانه خود ارائه كرده است؟

به يك معنا بله. به گمان من روسو خاصيتي ويژه و يگانه دارد. سه گرايش عمده از نحله‌هاي تفكر سالهاي اخير به نوعي متاثر از او هستند و هر سه خود را منتسب به روسو مي‌دانند. انديشه ليبرالي، توتاليتاريسي و جنبش رومانتيست‌ها سه نحله‌اي هستند كه خودشان را به روسو وصل كرده و معتقدند كه ملهم از انديشه‌هاي او هستند. البته توتاليستاريست‌ها خود را توتاليتاريست نمي‌دانند اما سنت لنينيستي، استالينيستي، مائويستي و هر اقليت ديگري كه خودش را برتر از جامعه مي‌داند در همين دسته قرار مي‌گيرد. جنبش رمانتيك‌ها هم كه به روايتي از پرنفوذترين جنبش‌هاي فكري معاصر و از منتقدين تجدد است به گمان من به درستي گمان مي‌كنند كه روسو يكي از آنهاست. فرويد هم يكي از همين افراد است. اگر قول "كولاكفسكي" در كتاب "جريانهاي اصلي ماركسيسم" درست باشد مبني بر اينكه "فرويد" و "ماركس" دو تن از مهمترين متفكرين صد سال اخير هستند و به گسترش و شكل‌بندي فكر مدرن كمك كردند، مي‌بينيم كه هر دوي اينها از روسو الهام مي‌گيرند. اين شكل بندي خاص تفكر روسو بود كه منجر به اين برداشت‌ها شد. از اين رو مي‌توان گفت امروز ريشه‌هاي تفكر روسو را مي‌توان در رمانتيست‌ها نيز ديد. مثلا در آثار صادق هدايت ريشه‌هاي بسيار دقيقي از انديشه روسو را مي‌بينيم. به عنوان مثال نگاه هدايت به تمدن مشابه نگاه روسو به تمدن است. حتي تمدن شهري در"بوف كور" شباهت زيادي به انتقادهاي روسو از تمدن دارد. از سوي ديگر سنت ليبرال دموكراتيك هم ملهم از انديشه‌هاي روسو است. تمام كساني كه مي‌گويند دولت بايد برخواسته از اراده مردم باشد و معتقدند هر نوع مشروعيتي جداي از مشروعيت مردمي، نامشروع است درواقع حرف روسو را تكرار مي‌كنند. همچنين تمام كساني كه مدعي مشروعيتي وراي مشروعيت مردمي هستند نيز مي‌توانند منسوب به انديشه روسو باشد.

رمانتيسمي كه مورد نظر شما است يا اساسا جنبش رمانتيستي جديد را به كدام بخش از انديشه‌هاي روسو مي‌توان تعميم داد يا به زبان ديگر ريشه‌هاي اين رمانتيسم در كجا است؟

فكر روسو را در اين رابطه مي‌توان در همه آثار او مشاهده كرد -يعني از آثاري كه در ابتداي جواني نوشت و براي آن جايزه‌اي را نصيب خود كرد و خيلي‌ها معتقدند كه ماركس متاثر از روسو است چرا كه در آنجا است كه در مضار مالكيت خصوصي صحبت مي‌كند-ولي از همان اولين تا آخرين اثرش تم مشتركي كه وجود دارد اين است كه انسان در طبيعت خرسند است، طبيعت انسان، طبيعت پاكي است و وقتي به جامعه وارد مي‌شود هم ناپاكي‌ها و هم ناخرسندي به او وارد مي‌شود. يعني مفهوم اصلي رمانتيك، اصلي كه تحت عنوان "انسان بدوي خرسند" مطرح است، يكي از ملاط‌هاي اصلي تفكر روسو وهمچنين از پايه‌هاي اصلي رمانتيسم است. اينكه تجدد، جامعه، تمدن و. . . از اسباب ناخرسندي انسان هستند و انسان در طبيعت و تنهايي هم پاك سرشت است و هم خوشبخت و در عوض هنگامي كه وارد جامعه مي‌شود پالودگي‌هاي روحي خود را از دست داده و ناپاك مي‌شود و هم خرسندي خود را از دست مي‌دهد. درواقع انسان با اين كار آزادي خود را رها مي‌كند تا به امنيت دست يابد. امنيتي كه در جمع مي‌توان بدان دست يافت.

به نظر شما نقش روسو چه نقشي در پايه‌گذاري مفهوم و انديشه عصر تجدد دارد؟

روسو يكي از مهمترين پايه‌هاي اصلي عصر تجدد است. از اين رو او را مي‌توان از جمله اركان عصر تجدد به حساب آورد. براي اينكه بيش از هر متفكر ديگري، توسط روسو مفهوم "قرارداد اجتماعي" صورتبندي مي‌شود و "قرارداد اجتماعي" ركن اصلي انديشه سياسي عصر تجدد است. البته شايد بتوان ماكياول را نيز از جمله صورتبندان آن به حساب آورد. اما بايد گفت كه ماكياول نطفه‌هاي قرارداد اجتماعي را بدون اينكه به واژه"قرارداد اجتماعي" اشاره‌اي داشته باشد، مطرح مي‌كند. او در كتاب "سياست" خود مي‌نويسد كه دوران "مشروعيت الهي" يا "ميراثي" به سر آمده است و قدرتمندان جديد بايد مشروعيت را خودشان براي خود ايجاد كننداين انديشه در واقع نقطه آغاز همين قرارداد اجتماعي است.

تاثير ماكياول بر انديشه‌هاي روسو تا چه حدي بود؟

يكي از مسائلي كه هر روزه بر اعتبار آن افزوده مي‌شود اعتبار ماكياول و اعتبار اين سخن است كه تمام كساني كه انديشه سياست تحقيق مي‌كنند از ماكياول ملهم هستند. اهميت شناخت ماكياول از بافت قدرت و كاركرد قدرت در جامعه متجدد از سوي محققين و متفكران اين حوزه غير قابل چشم‌پوشي است. ماكياول يكي از جنبه‌هاي بارز و مهم تجدد را مساله مشروعيت و نظام مشروعيت آن مي‌داند. به اين معنا كه در جامعه متجدد مشروعيت به جاي اينكه از بالا باشد برگرفته از اراده مردم است. بدين ترتيب قدرت تنها زماني مشروع است كه برخاسته از اراده مردم باشد چرا كه قدرت نوعي قرار داد اجتماعي است. يعني قابل فسخ است. اگر قدرتمندان مفاد قرارداد را نقض كنند، طرف ديگر قرارداد كه مردم هستند حق فسخ آن را دارند. اين نكته اصلي عصر دموكراسي است. اما شكل منادي و صورتبندي شده اين تفكر براي اولين بار در انديشه‌هاي روسو نمايان مي‌شود.

ما امروز با گفتمان غالبي در دنيا مواجه هستيم تحت عنوان ليبرال دموكراسي، فوكوياما آن را ناميرا و آخرين ايدئولوژي مي‌داند. به نظر شما تا چه حد مي‌توان ليبرال دموكراسي امروز و غالب در جهان را ميراث انديشه‌هاي روسو دانست؟

به نظر من دقيقا، مهمترين و اصلي‌ترين تئوريسين ليبرال دموكراسي روسو است. نكته جالب بحث هم در همين جاست. بطوريكه بسته به تفسيري كه از روسو و انديشه‌هاي او داريم مي‌توان مهمترين تئوريسين توتاليتاريسم و در عين حال اصلي‌ترين متفكر و تئوريسين ليبرال دموكراسي را نيز روسو دانست. در سالهاي اخير چندين كتاب مهم در اروپا و امريكا منتشر شده تا به تطور و تبيين اين نظريه بپردازند كه چگونه روسو بنيانگذار تئوري ليبرال دموكراسي است. چرا كه اساس حرف او اين است كه دولت بايد مشروعيت خود را از مردم بگيرد و اينكه دولت نوعي قرارداد اجتماعي است. يعني تئوري سياسي ليبرال دموكراسي اساسا منطبق بر تئوري سياسي "قرارداد اجتماعي" است.

اما تفاوتي وجود دارد مبني بر اينكه ليبرال دموكراسي هر چه جلوتر مي‌رود به سمت يك دموكراسي پارلماني‌تر و نمايندگي‌تر سوق پيدا مي‌كند. اما در انديشه‌هاي روسو اساسا ما چيزي به نام نماينده نمي‌بينيم. روسو به انتقاد از اين نمايندگان مي‌پردازد كه از نظر او نمي‌دانند مردم چه مي‌خواهند؟

بله. براي اينكه يكي از دلايلي كه مي‌گويم از انديشه‌هاي او توتاليتاريسم هم مي‌تواند بيرون بيايد همين است. چون مكانيسمي براي تعيين اراده عمومي از سوي روسو تعيين نمي‌شود. بنابراين اقليتي آمدند و اعلام كردند ما اراده عمومي و عقل عمومي را بهتر مي‌فهميم و بدين ترتيب خود را محق مي‌دانيم كه نماينده آنها بشويم. اما هر چه مفهوم قرارداد اجتماعي بيشتر جا افتاده است و هر چه جلو تر رفته است، بيشتر با اين مساله عجين شده كه جامعه هر چه گسترده‌تر و حجيم‌تر مي‌شود، هم نياز به انتخابات براي آن بيشتر مي‌شود و هم اينكه نياز آن به نمايندگي بيشتر مي‌شود. به محض اينكه بخواهيم بحث نمايندگي را وارد سياست كنيم با اين مساله مواجه مي‌شويم كه آيا كساني كه نماينده شدند به راستي نماينده توده مردم هستند يا خير؟آيا شركت‌هاي بزرگ نمي‌توانند در اين فرآيند دخالت سوء كنند و نمايندگان مردم را به نمايندگان سرمايه تبديل كنند؟ به نظر من اين مساله ايراد كاملا واردي بر ليبرال دموكراسي در جامعه سرمايه‌داري است. اما دليلي كه به پايداري و پذيرش نظام ليبرال دموكراسي با تمام معايب آن كمك مي‌كند اين است كه از همه نظام‌هاي معيوب قدرت كمتر معيوب است.

روسو ستايشهاي بسيار زيادي از حالت طبيعي انسان داشته است. در سنت انديشه سياسي كمتر كسي به اندازه روسو تا اين حد به حالت طبيعي انسان به عنوان مساله‌اي مثبت عنايت داشته است. البته ماركس وبه‌ويژه ماركس جوان هم به اين مساله توجه داشت. ماركس جوان معتقد بود انسان طبيعي، انسان سازنده‌اي است و كسي است كه تمايل به تساوي دارد او اين انديشه را از روسو مي‌گيرد. اينكه ماركس مي‌گويد؛ انسان در حالت بدوي و پيش از اينكه طبقات بيايند در بهشت بدوي زندگي مي‌كرد، دقيقا مفهوم همان "بدوي شريف" است كه روسو از آن ياد مي‌كند. هر چه تمدن هم گسترش يابد رابطه انسان هم با طبيعت با واسطه‌تر مي‌شود و هر چه واسطه‌ها بيشتر شود امكان خرسندي و از خود بيگانگي تسلط انسان بر سرنوشت خود بيشتر مي‌شود و لاجرم امكان قدرت‌يابي نيروهايي مثل شركت‌هاي بزرگ هم بيشتر مي‌شود. به نظر من اين تركيب و رمانتيسم كه پايه قرارداد اجتماعي است و انتقاد اساسي و ريشه‌اي روسو به نابرابري‌هاي طبقاتي است كه مجموعه انديشه‌اي از روسو ايجاد مي‌كند كه در مفهوم واقعي هر كس از ظن خود يار روسو مي‌شود. از اين رو از ماركس تا توتاليتاريست‌ها و طرفداران محيط‌زيست و حتي "فرويد" مي‌توانند از طرفداران و الهام‌گيرندگان انديشه روسو باشند. به راستي مي‌توان گفت كتاب"تمدن و ناراضيانش" كه يكي از مهمترين كتابهاي فرويد است بطور مستقيم متاثر از روسو است. تئوري فرويد در مورد ناخرسندي انسان دقيقا تئوري روسويي است. يكي از متفكراني كه به دقت رابطه بين روسو، لنين، ماركس و ليبرال دموكراسي را بررسي كرد "كلتي"، متفكر ايتاليايي بود كه كتابي تحت عنوان"ريشه‌هاي روسويي در ماركس و لنين" نوشت و همچنين "نورمن براون"متفكر آمريكايي ريشه‌هاي رمانتيك اين انديشه را بررسي كرده است. او نقطه مشترك روسو، ماركس، فرويد، لنين، ماركوزه، مكتب فرانكفورت و. . . را بررسي كرده كه همان "تمدن"، "ناخرسندي"، "سركوب"، " مالكيت خصوصي" و ارتباط آنها با يكديگر هستند. به نظر من روسو متفكر پراهميتي است. هر چه از روسو بيشتر بدانيم و بيشتر بخوانيم به جا پاي محكم و عميق او در انديشه جديد پي خواهيم برد.

شما در گفتار قبلي تفكر روسو را واجد شرايطي دانستيد كه هر كس مي‌تواند برداشتي از آن داشته باشد و اصطلاحا هم از آن تحت عنوان"هركه از ظن خود يار روسو مي‌شود" ياد كرديد. سوال اين است كه شما با اين تحليل قصد نقد تفكر روسو را داريد يا اينكه اين مساله را جنبه بارز و مثبت تفكر روسو مي‌دانيد؟

من به هر دو جنبه نظر دارم. به نظر من اين مساله يكي از خصوصيات كساني است كه هم در فكر بازسازي انديشه و هم در فكر تاثير مستقيم فوري در مسائل سياسي هستند. اين افراد به شكلي به صورتبندي انديشه‌هاي خود مي‌پردازند كه احتمال سوء تعبير از آنها يا احتمال تعبيرهاي مختلف از آنها بيشتر است و هيچ كسي ادعا نكرده است كه مثلا فاشيسم از كانت بيرون مي‌آيد. ولي برخي متفكران مثل ماركس، فرويد، روسو كه به نوعي به صورتبندي انديشه‌هاي خود پرداختند كه جا براي اين تعابير مختلف باز مي‌ماند. به نظر من بحث جالبي كه در تاريخ انديشه سياسي وجود دارد اين است كه آيا متفكرين را بايد براي اين سوء تعبيرها مسوول دانست يا خير. يعني اگر كسي ادعاي ماركسيسم داشته باشد و با اين بهانه ميليون‌ها نفر را از بين ببرد آيا مي‌توان ماركس را از اين مساله مبرا دانست؟ يا بايد گفت بخشي از اين مسووليت با ماركس، نيچه، روسو و همه كساني كه از انديشه‌هاي آنان سوء تعبير شده و جريانهاي خطرناك تاريخي بيرون آمده را نيز بايد مسوول دانست؟

نظر شما چيست؟درواقع با اين سوال بايد چگونه برخورد كرد؟

به نظر من حتما آنها خودشان نيز مسوول هستند. ما اساسا در مورد انديشه‌هاي خود مسوول هستيم. به گمان من وقتي دست به قلم مي‌بريم يا زبان مي‌گشائيم بايد مواظب باشيم كه از گفتار و نوشتار ما چه تعبير و چه سوءتعبيري مي‌شود. ما بايد به شكلي به بيان نظر خود بپردازيم كه امكان سوءتعبير را به حداقل برسانيم. هيچ وقت نمي‌توان امكان سوء تعبير را از بين برد. اما اگر دقت كنيم و فرمول‌هايي را كه از نوع فرمول‌هاي روسويي است را كمتر بكارگيريم يقينا در عدم سوءتعبيرها هم موفق‌تر خواهيم شد. برخي متفكرين چون قصد بيان گفتاري را دارند براي تاثير بيشتر آن به بيان انقلابي و وسيع‌تر مفهوم مي‌پردازند. از اين رو امكان سوءتعبير براي اين گفتار بيشتر است. پس لاجرم مسووليت آن هم با بيان كننده حرف است. بطور مثال نمي‌توان تمام جنبه‌هاي مثبت مسيحيت را به حساب مسيح گذاشت و انگيزيسيون را به كلي از مسيحيت مبرا دانست.

پوپوليسم يكي از مشكلات امروز جهان و دموكراسي‌ها است. البته روسو بحثي در اين رابطه ندارد. اما دموكراسي توده وار در همين بستر تحليل مي‌شود. بر مبناي بحثي كه شما كرديد و گفتيد كه متفكرين براي تاثير حرف خود به بيان وسيع و انقلابي گفتارهاي خود روي مي‌آورند سوال اين است كه رابطه روسو با پوپوليسم چيست؟

از دو جنبه مي‌توان روسو را رواج دهنده پوپوليسم دانست. يكي به دليل ابهامي است كه در مفهوم عقل جمعي و اراده جمعي وجود دارد و پوپوليسم همواره به يك شخص يا يك حزب پوپوليستي نياز دارد تا به مردم اين را بقبولاند كه او تجسم اراده جمعي است. اين يك وجه بحث است. وجه ديگر آن بحثي است كه روسو در قرارداد اجتماعي به آن مي‌پردازد. بحثي كه در آن مي‌گويد؛اگر تو به عنوان يك فرد آزادي خود را از دست بدهي ولي در يك جمع آن آزادي را بازبيابي، ديگر آزادي خود را از دست نداده اي، بلكه در واقع چيز بهتري بدست آورده اي. او معتقد است كه در اين صورت انسان يك آزادي محدود فردي را واگذاشته و آزادي جمعي موثري را بازپس گرفته است. اين بحث مفصلي در قرارداد اجتماعي است. به گمان من اين مساله يكي از خطرناك ترين بحث‌هايي است كه روسو مطرح مي‌كند و دقيقا ره به توتاليتاريسم و پوپوليسم مي‌برد. يعني ره به اين بحث مي‌برد كه شما اگر عضوي از يك حزب توتاليتر شويد و تمام آزادي‌هاي فردي خود را واگذار كنيد از آنجا كه آن حزب قدرتمند و نماينده اراده‌هاي فردي است بنابراين شما آزادي خود را از دست نداده‌ايد. اما تجربه تاريخي نشان داده است كه اين مساله منطق درستي نيست. اين بحث بعدها در جايي مطرح شد. البته در آن هيچ اشاره‌اي به روسو صورت نمي‌گيرد. اين بحث در كتاب"ظلمت نيمروز" نوشته "آرتور كوستلر" است. در اين كتاب فرد بازجو كه تجسم "بوخارين" و "تروتسكي" است مي‌گويد؛"اگر تو بيايي و نوكر حزب شوي و تمام آزادي‌هاي شخصي‌ات را واگذار كني و خودت را در اختيار حزب قرار دهي آزادي فردي خود را از دست داده‌اي اما آزادي مهمتري را بدست آورده‌اي، مبني بر اينكه به تاريخ و به جمع پيش‌قراولان پيوسته‌اي". اين دقيقا همان بحثي است كه روسو در قرارداد اجتماعي مي‌كند.

چرامطرح شد كه علاوه بر "ژاكوبن ها" در انقلاب فرانسه "باكونيست ها" و "ژيروندون ها" هم از انديشه‌هاي روسو تاثير پذيرفته بودند؟

مورخين متعددي نوشته‌اند كه هيچ كتابي به اندازه قرارداد اجتماعي در انقلاب فرانسه تاثيرگذار نبوده است. اساسا قرارداد اجتماعي كتاب باليني "روبسپير" و گروه همدستش "ژاكوبن ها" بود و خيلي‌ها نوشته‌اند همانقدر كه كتابهاي لنين در انقلاب روسيه و كتابهاي مائو در انقلاب چين موثر بود، كتابهاي روسو و به ويژه "قرارداد اجتماعي" در انقلاب فرانسه تاثير داشت.

برخي تحليلگران اروپايي از روسو تحت عنوان "اولين پيامبر انديشه چپ"ياد كرده‌اند. اين مساله تا چه حد قابل قبول است؟

همانطوري كه گفتم يكي از نقطه‌هاي آغاز جريان ارتباط دادن مالكيت خصوصي با پليدي اجتماعي و تنهايي و ناخرسندي انساني و يا تبديل هنر به يك كالا كه همه پديده‌هايي ماركسيستي هستند، انديشه‌هاي روسو است. اما اينكه بگوئيم او اولين پيامبر جنبش چپ است، به نظر من اين نوع حرف‌ها قابل دفاع نيست. اگر بخواهيم براي ماركسيسم ريشه‌هايي پيدا كنيم مي‌توانيم به قبل از روسو هم برويم و به يوتوپياي "تامس مور" و. . . اشاره كرد. انتقادهاي آريستوكراتيك و اشرافي از سرمايه‌داري كه در اثار ماركس هم به چشم مي‌خورد به سالهاي بسيار دورتر از روسو برمي‌گردد. پيدا كردن اين ريشه كار آساني نبوده و اين كار بطور دقيق در تاريخ شدني نيست. اما نوشته‌هاي "كليتي" نشان مي‌دهد كه روسو يكي از اولين تئوريسين‌هايي است كه در مورد انديشه‌ها و مسائلي بحث مي‌كند كه بعدها توسط ماركس پي گرفته مي‌شود.

روسو در "اميل" به بحث آموزش و پرورش و نوع تربيت كودكان و نوجوانان مي‌پردازد. آيا مي‌توان اين انديشه‌ها را نوعي تفكرات آرمانشهرخواهانه قلمداد كرد؟

بدون شك روسو يك متفكر آرمانخواه بود. اساسا او در اميل به همين بحث‌ها مي‌پردازد. علاوه بر اين مي‌توان گفت كه بدون شك در اساس تفكر روسو مفهومي بنيادي از يك جامعه آرماني وجود دارد و آن جامعه‌اي است كه انسانها هر چه بيشتر به طبيعت اوليه خودشان نزديك‌تر هستند. شما نمي‌توانيد مفهومي همچون "بدوي خرسند" داشته باشيد و در عوض مفهومي آرماني نداشته باشيد. مفهوم آرماني روسو آن جامعه‌اي است كه انسانها هر چه بيشتر از قيد و بند‌هاي اجتماعي رها هستند و به برابري مطلق نزديك تر مي‌شوند. اما او هيچ كتاب و الگو و مدلي براي آرمانشهر خود ننوشته بلكه بايد به استباط اين جامعه ايده‌آل از متن آثار او پرداخت.

برگرفته از نشریه ممنوع شده «شهروند امروز»

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال
برگرفته از:
شهروند امروز

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید