چكيده:
گفت و شنود از نظر صلاح عملى يك نظريه شناخت است و توجه به اين فرض دارد كه گفت و شنود در فعاليت انسان در زندگى اجتماعى به اين يا آن شكل خود عملى مىشود يا اين كه خود يك دانش نظاممند نيست، مىتواند جبرانى باشد بر ناكاميابى سيستم تك گويى در چالشهايى كه شناخت علوم طبيعى و اجتماعى پيش آورده است. گفت و شنود مىتواند پلى باشد براى غلبه بر شكافى كه بين «ماده» و «روح» در پهنه علوم اجتماعى ديده مىشود و بخشى از يك گرايش اجتماعى در تفكر مدرن، نوعى معرفتشناسى براى همسويى بهتر با دگرگونيهاى ذهنى و مدل متحول جهان است كه در عالم علوم انسانى زمينه يافته است. در واقع انعكاس كوششى استبراى تدوين نظريه شناخت در دورانى كه نسبيتبر علوم طبيعى چيره گرديده و ابهام در برخى رشتههاى آن مسايل جديدى در باب وجود عينى شناخت مطرح كرده است.
«ما همه گفت و گوييم»
(هولورلين)
مردم هميشه دسته جمعى كار و رفتار كردهاند، برآمد يا واكنش به آن در فرهنگ نوشتارى به صورت گفتار بازتاب يافته است. با آن كه عمل و نظر معرف تناوب كار و استراحت از كار و مداقة بر آن بوده است، اين دو به سبب آن كه از عمل ديگران و نه خود كنندگان سخن گفتهاند، از يكديگر فاصلهاى بيش از فاصله دست و زبان يافتهاند. نظر در باب رفتار و گفتار اين است كه بين اين دو از ديرباز اختلاف ژرف وجود داشته است. جاى انديشه است كه بر چه بود اين اختلاف و اثرات آن مكثشود، اين كه آيا قياس پذيرند، ناقض يكديگرند، يا اين كه يكى مكمل ديگرى مىباشد.
اصولا سؤال اين است كه آيا مىتوان رابطه اين دو را از لحاظ مدل سازى با استقراء و قياس، ذهن و عين معادل گرفت. در باب نتايج تضاد گفتار و كردار قرنها سخن رفته، جدل شده، بسا خونها ريخته و مركب مصرف شده است. بسيار اتفاق افتاده كه اهميت و اولويت گفتار بر كردار (عمل) برشمرده شده است. اسطورهها، ادبيات و اديان همواره از اصالتسخن (كلام) روايت داشتهاند.
در «پديدارشناسى روح» و «منطق» هگل، روح غير خود، طبيعت را وضع مىكند. البته ناگفته نماند كه او روح مورد نظر را از مراحل مختلف شناخت فردى و تاريخ انسان استنتاج مىكند، و نشان مىدهد، براى آن كه كلمه تبيين گر باشد، نخستخود بايستى از مدلول عينى معنادار گردد.
كلمه در زبان طبيعى معناى كلى دارد، بيان كلى كثرت چيزها، اجزاء و تفاوتهاست، نوعى «حكم» بر وجوه مشترك افراد نوع است، «تكى» است كه از كثرت روايت مىكند. از اين رو طبيعى است كه سرآغاز كلام معمولا «تك گويى» (مونولوگ) بوده است و چنين نيز مىباشد. در تك گويى به واقع تمام افراد نوع لحاظ مىشوند. در مورد چيزها و پديدهها تكگويى بيان كثرت منفعل است، پاسخى استبه يك وضعيت، معمولا وضعيت را ارزشى مىكند. مىتوان گفت ذهن يا آگاهى گوينده يك رسانه يا ابزار خاصى است كه بدان واسطه دو عنصر در اصل ناهمگن -تجربه آدمى و زبان ماديتبخش به آن - در يك وحدت متغير عجين مىشوند.
ابراز زبانى وصف يك وضعيت است، خود وضعيت نيست; وضعيت را گفتمان پديد مىآورد، گفتمان خود وضعيت است. انسان وقتى گفت و گو مىكند، با درج جاى خود و جاى همپايان سخن خود يك فرايند ارزش نهى پيش مىگيرد، حاصل آن از نظر فرهنگى در يك سناريو خاص اجتماعى پياده مىشود. اين خاصگى فرهنگى به تك گويى هر يك از همپايان سخن تسرى مىيابد، حكميت انتزاعى تك گويى (مونولوگ) را تعديل مىكند، انتزاعى بودن و تجويزى بودن آن را مىزدايد.
برخى انديشه وران تك گويى را نشان فرديت انسانى دانسته اند كه دال بر استقلال و آزادى او است، اين يك حكم نادقيق است: فرديت آدمى تنها در شرايط فردانيت تمام افراد جامعه مصداق و زمينه عينى مىيابد. واژههاى زبان طبيعى تك گويان عالم انواع خاموشاند، در جماعت انسانى تك گويى مقدمه بر پديد آوردن يك وضعيت گفتمانى است.
تك گويى پيوسته نشان تك مدارى انسان در جامعه است، ارتباط يك جانبه و بدون همپاى سخن است; امرى است كه در نواميس طبيعت نيز جا ندارد. چه، طبيعتخود مجموعهاى از كنش و واكنشهاى مكانيكى و شيميايى است، اصل ارتباط متقابل در آن عمل مىكند. طبيعت عرصه بازى نيروهاى مختلف است، گياهان از نورخورشيد تغذيه مىگيرند، ترشحاتشان چرخه آب و هواى كره زمين را تنظيم مىكند، جانداران در ارتباط غريزى با امكانات طبيعتاند. روزگارى آدمى طبيعت را بيگانه خود نمىدانسته، در ارتباط تنگاتنگ با آن مىزيسته; براى پديدههاى طبيعى روح قائل بوده و حرمت آن را مىداشته است.
جامعه بشرى مدل فرهنگى و اعتلا يافته طبيعت پوياست. با همه تفاوتها با يكديگر وجوه اشتراك دارند. عادت بر اين است كه رويدادهاى عالم طبيعت را كور يا تصادفى و پيشامدهاى اجتماعى را آگاهانه بدانند. با اين همه نه در طبيعت مادى و نه در جامعه انسانى چيزى روى نمىدهد مگر شرايط و عوامل زمينه ساز آن فراهم آمده باشد. و چنانچه درست است، وقتى شرايط و مقتضيات چيزى فراهم است، آن چيز پا به عرصه هستى مىگذارد (هگل، منطق)، آنگاه رويداد اصطلاحا تصادفى در طبيعت و رويداد آگاهانه در جامعه در ضرورتى كه ناظر بر پيدايش آنهاست مشتركند.
قانونى كه بر تحول پديدههاى طبيعت ناظر است، ديالكتيك چرخه و توازن عناصر طبيعت و استمرار بقاى موجودات آن است كه از ارتباط انواع موجودات و پديدههاى طبيعت مايه مىگيرد. جماعتهاى بشرى اين ارتباطات عالم طبيعت را وراثت كردهاند و به مقتضاى واقعيتخود به آن بعد فرهنگى دادهاند. ادبيات جوامع اوليه بشرى حكايت از نوعى فرهنگ طبيعى دارند; در فلسفه اروپاى باستان، طبيعت جاى عقلانى خود را در زندگانى آدمى داشته: آدمى سعادت خويش را در همخوانى رفتارى و انديشهاى با قانون مندى عوامل و پديدههاى طبيعى مىديده است; اويدامونيا (2) بيان اين گونه سعادت است. پديده تك گويى معرف دوران جوامع از لحاظ اجتماعى و توليدى پيشرفت نكرده است، دوران صورتبنديهاى برده دارى و ارباب - رعيتى كه در آنها قشرهاى ممتاز جماعت رابطه انسان را با طبيعت و حكومت وساطت مىكردند، اكثريت جامعه حقايق طبيعى و اجتماعى را از صافى ذهن و منافع آنها تجربه مىكند. توده مردم عمل مىكند، آنها به جاى او مىانديشند و توصيه رفتار و اخلاق مىكنند، مردم نتايج عمل خود را آنچنان مىيابند كه قشر ممتاز جامعه مىخواهد. نخستين اعتراضها وانتقادها وقتى بروز كرد كه ديگران اراده به سخن گفتن كردند.
گفت و شنود (ديالوگ) بازتاب ديالكتيك و ارتباطات طبيعت در جامعه انسانى مىباشد. اين قرابت را توجه به معناى ريشه شناختى اين دو واژه مبرهن مىسازد. آنچه در طبيعت عنوان بازى و برآورد نيروها دارد، در جامعه انسانى در لواى نظرگاه و برخورد منافع گروهى عمل مىكند، در سطح گفتمان، صورت گفت و شنود (3) به خود مىگيرد. گفت و شنود تنها پرسش و پاسخ يا گفته و نقد گفته نيست كه بين دو نفر جريان مىيابد; بيشتر برخورد عقايد و آراء است كه در يك فرايند سيال بينا فردانى صورت مىگيرد و منتجبه حقيقت جمع در موضوع مورد گفتمان مىشود.
با آن كه گفت و شنود عنصر وجودى ارتباطات اجتماعى انسان را تشكيل مىداده و مىدهد، آنچه در نوشتهها طرف توجه بوده است، بعد هنرى (تئاترى) و فلسفى آن است. در فرهنگ اروپايى ايده گفت و شنود فلسفى از گفت و شنودهاى عملى سقراط برداشتشده كه در ديالوگهاى از لحاظ شكل ادبى افلاطون «مايه نظرى» به خود گرفته است. هدف از گفت و شنود فلسفى، متيابى فلسفى بوده است. در گفت و شنود فلسفى از مسايلى سخن است كه برخورد عقايد و آراء در بابشان موجب تحول بينش فلسفى شده و منجر به رهيافت فلسفى در روش و گفتار همپايان گفتمان مىشود. صفتبارز گفت و شنود مبارز و پوياى سقراط در همين نكته است.
فلسفيدن شكلى از مشاوره است. گفت و شنود فلسفى در اساس مشاوره در مسائلى است كه عطف به تحقق پذيرى ايدههاى مورد نظر معنا مىيابد. هدف عملى گفت و شنود فلسفى كه منجر به مفاهمه بر سر مسايل مىشود در سطح نظرى غايتش رهيابى به استدلال اقناعى است.
آنچه در روند برخورد عقايد و آراء ديالكتيكى در مسير هدف نمايان مىشود، راهى است كه در آن هدف بررسى فلسفى تحققپذير مىشود، و اين همان جهتيابى فلسفى است. فرضيه عقلانيت گفت و شنود متاثر از اين تز معرفتشناختى دارد كه همه مردمان به حكم سرشتخود در تكاپوى دانندگىاند (ارسطو، اولين جمله متافيزيك).
صفت بارز گفت و شنود كه با سقراط آغاز گرديده اين نيست كه از ابتداء به مرجعيت خودى يا بيگانه استناد شود; سمتيابى بى تفكر در گفت و شنود به معناى اتخاذ خاستگاه ديگرى نيست، بلكه در خاستگاه عقلى پيدا كردن با ديگران است. در ديالوگ فلسفى مساله انتقال دانش معتمد از يك نفر به ديگرى نيست، بلكه سرآغاز گرفتن از عقلانيت جمعى است براى دستيابى به فرايندهاى مستقل شكلگيرى دانش، يعنى مساله سمتيابى فلسفى.
دانش فلسفى، جهتيابى فلسفى است; محمل اين دانش، گفت و شنود مشخص فلسفى است. بنابراين، گفت و شنود رهيافت ديالكتيكى استبه دانش، حاصل اين رهيافت، دانندگى «فلسفى» است. اگر درست است كه سمتيابى فلسفى تنها از راه گفت و شنود امكانپذير است، نتيجه طبيعى اين است كه دانش فلسفى در فرايند ديالوگ حاصل شدنى است. ديالوگ درك رفتار و گفتار انسانى به مدد زبانى است كه انسان خود آن را در ارتباطات خلق كرده است، شكل سخن است كه از طريق وساطت گفتمانى رهيافت فلسفى را ممكن مىسازد.
گفت و شنود فلسفى باز است، بسا كه در آن برخى مسائل طرح شده به نتيجه مشخص نمىرسد يابه توافق همه جانبه راه نمىبرد. گفت و شنود، طرح نظرات را از قيد موضعگيريهاى محتوم و مختوم رها مىسازد، در آن موضع گيريهاى فردى تعديل مىيابند، مواضع در فرايند گفتمان اصلاح و تصحيح مىشوند. گفت و شنود به دور از خصلت كتابى، مرجعى و تجويزى مسائل است. ديالوگ اثبات و نفى نمىكند، رهنمون مىشود.
ديالوگ حامل مبحث نظرى صرف نيست، موارد زنده و مطرح را به ميان مىآورد. گفت و شنود فلسفى امر كلى را در هيات سمتگيرى فلسفى پيش مىآورد، در آن انضمامى بودن عقل جمعى آشكار مىشود.
گفت و شنود فلسفى تبلور عقل جمعى است، اهميت تكثر عقلى را نشان مىدهد. عقلانى تنها آن چيزى نيست كه بناى استدلالى دارد، بيشتر آن چيزى است كه از گفت و شنود حاصل مىشود، درستى يا نادرستىاش در برخورد عقايد و آراء بروز مىكند. حاصل گفت و شنود پيدايش يك فرا ذهنيتبه عنوان «محتوا»ى سمتيابى است، فرا ذهنيتى برآورد مجموع ذهنيتها، حاصل ذهنيت پويا و زنده جمع كه از تعديل ذهنيتسوبژههاى فردى نتيجه شده است. گفت و شنود فلسفى نشان باز بودگى بررسى است، جهتيابى فلسفى را نمىتوان بست.
ديالوگ در روزگار باستان و قرون ميانه در اساس يك مفهوم ادبى، يك ژانر نمايشنامهاى بود. نمونه بارز آن نمايشنامههاى كلاسيك يونان است. شكل ديالوگ بيشتر در گفت و شنودهاى افلاطون به كار رفته كه هگل به آن عنوان «سخن نفس با خود خويش» داده است. صرف نظر از پديدار اوليه آن در فرهنگ عهد باستان، مفهوم ديالوگ بطور عمده در تمدن «فرديت گراى مسيحى» برجستگى يافته است، ضمن آن كه اهميتبعدى خود را مديون توجه وجودى به مساله «غير» (ديگرى) است كه تحت تاثير فرهنگ «من مىانديشم» دكارتى دامنهپذير گرديده است. اين دو سرمنشا زمينهاى شد براى رونق تفكر گفت و شنودى قرن هيجدهم و نوزدهم و هم توجه بى سابقه به آن را در قرن بيستم تغذيه كرد.
پس از تفكيك دكارتى بين جوهر متفكر و جوهر امتدادى، روان شناسان و فيلسوفان انگليسى بودند كه اين سؤال را مطرح كردند كه چگونه است كه من در بدن (كالبد) بيگانهاى كه آن را درك كردهام، يك انسان ديگر، يعنى يك «من» متفكر را مىتوانم شناسايى كنم. پاسخ بر سؤال اين بود كه شناخت من از «ديگرى» بنا دارد بر يك حكم تمثيلى (آنالوژى) از من خود به «من» غير.
رويكردى متفاوت ياكوبى به اين مساله دارد. او طرح سؤال را اين گونه مجسم مىكند كه تفكر گفت و شنودى: «سرچشمه هر گونه يقين است: تو هستى و من هستم» (ياكوبى، «برگهاى پراكنده»)، «خاستگاه يكسان هستى من و تو متناسب با خاستگاه يكسان هر دو شناخت است».
«روز به روز براى من روشنتر مىشود كه يك روح براى ديگرى يك ارگان ضرورى است، اين كه احساس «ديگرى» از چيزى ناشى نمىشود» (همان).
شلاير ماخر از گفت و شنود دركى نزديك به معناى امروز مفهوم دارد. او مىنويسد: «ديالوگ تاريخ سوبژههاى گفت و گو كننده است كه در آغاز آن ستيز و در انجام آن همداستانى است; و دانش حاصل روند اين تاريخ پيوند يافته مىباشد» (ايده ديالكتيك نزد شلاير ماخر...)
«انسان بودن ما در ارتباطات مبتنى بر گفت و گو نمايان مىشود» (همان)
در فلسفه هگل «من» لحظهاى از «ما» است، و ما همان من است. فوير باخ ديالكتيك هگل را نقد مىكند، او در باب گفت و شنود مىنويسد: «ديالكتيك حقيقى، ديالوگ متفكر تك گو با خويشتن نيست، بلكه گفت و شنودى استبين «من» و «تو» به «برترين و غايىترين اصل فلسفى همانا وحدت انسان با انسان است». (فوير باخ، كليات آثار، مبانى كلى فلسفه آينده)
بوبر در «من و تو» (1923) تفكر گفتشنودى را كوشيده در سادهترين و پرمايهترين شكل پديدارى آن با توجه به اختلاف ميان دنياى - من - تو و دنياى - من - آن تحليل كند و اختلاف را در حركت زمانى از كنونه ببيند; مفهوم كنانش گفت و شنود را در توامى «انفعال و كنش همزمان» متصور شود كه در روند آن طبيعت و جامعه در جوى مرتبط عمل مىكنند. بوبر بر واژه «بين» در رويداد گفت و شنود توجه دارد كه در لواى آن آزاديهاى متقابل سوبژهها قوام يك دست مىيابند. او در نوشتههاى بعدى خود از گفت و شنود به عنوان يك اصل اخلاقى و تربيتى (پداگوژيك) سخن مىگويد. او معتقد است كه ورود مبحث گفت و شنود به قلمروى تفكر فلسفى بارآور بوده است; به بركت آن مفهوم هستى شناختى، مفهوم فلسفه دين، اخلاق و علاوه بر اينها فلسفه اجتماعى و تاريخ مفهوم در خور يافته است.
جاى يادآورى است كه مفهوم ديالوگ در سالهاى اخير توجه نمايندگان منطق صورى را به خود جلب كرده، و در تفسير منطقهاى چند ارزشى سودمند واقع شده است.
پايان سخن اين كه آنچه انسان ابراز مىكند، به نسبت آن كه پاسخ يا واكنش به مسالهاى استيا سؤالى پيش مىآورد، معنادار مىشود. سؤال گزارهاى است كه يك شناخت ناكامل (از نظر هستى شناختى) يايك فرض (از نظر منطقى) ابراز مىكند. تنها سخنى حاوى شناخت است كه معطوف به مسالهاى باشد. جست و جوى حقيقت امر تنها در تداوم فرايند سؤال و جواب صورت مىگيرد.
پىنوشتها:
1) عضو هيات علمى گروه فلسفه دانشگاه مفيد.
2) Eudamonia
3)(بينا گفت و شنود dialogue (dia + logos
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید