ملینا یشنسکا[1] در متنی که برای آگهی درگذشت فرانتس کافکا نوشته او را با این کلمات به تصویر میکشد: "او شخصی گوشهگیر بود. مرد بابصیرتی که زندگی باعث هراسش میشد... جهان را مملو از شیاطین پنهانی میدید که به انسان بیدفاع حمله کرده و او را به تباهی میکشند... تمام کارهای کافکا روایتکنندۀ وحشت ناشی از برداشتهای غلط و رازآلود و گناهانی است که بدون منظور از انسان سر میزنند." کافکا عادت داشت خود را "فکری پوچگرایانه" بخواند که "در ذهن خدا ایجاد شده". به طور قطع، پوچگرایی بخشی از مفهوم اساسی "خشونت" مورد نظر کافکا را تشکیل میدهد چنان که با استفاده از نبوغش زوایای بسیاری از شخصیت افراد را با بهره گرفتن از پیشزمینۀ آنها از وحشت و سرکوب روشن میکند. جهان کافکا جهان ادارات کهنه و بایگانیهای منسوخی است که بخش تاریک مدرنیته در آنها به صورت فساد، مجازات و خشونت دیده میشود. کارهای کافکا تصویرگر بیماری مدرنیته هستند چنان که والتر بنیامین میگوید: "ما دیگر نمیتوانیم از خرد صحبت کنیم. اکنون تنها محصولات ناشی از فساد مدرنیته باقی ماندهاند." به این خاطر است که در نوشتههای کافکا، حالت ظاهری خشونت با رازآلودی مکانها و انزوای افراد ترکیب میشود. برای کافکا، انزوا فقط به معنای تنها زیستن نیست بلکه گم شدن در دنیای مدرن است. وضعیت پایدار اندوه و ناراحتی در شخصیتها که از دیده نشدن، درک نشدن و پذیرفته نشدن از سوی دیگران رنج میبرند. برای افراد کافکایی، شیطان همهجا حضور دارد و نجات دور از دسترس است. به عنوان مثال، داستان محاکمۀ کافکا را در نظر بگیرید که سیاهترین نوشتۀ او به حساب میآید. این اثر، داستان جوزف. ک.، کارمند توانا و باوجدان بانک را بازگو میکند که یک صبح توسط عدهای ناشناس بیدار و در خانۀ خود دستگیر میشود. جلسۀ دادگاه به مضحکهای کثیف تبدیل میشود، اتهام او هرگز مشخص نمیشود و دادگاه نیز هیچ ابتکاری در این جهت از خود نشان نمیدهد. جوزف ک. متوسل به واسطههایی میشود که توصیه و توضیحاتشان سردرگمی جدیدی را به همراه دارد و در نهایت نیز در حالی که با حالتی مستأصل در جستجوی کمک است اعدام میشود. در "محاکمه"، فرانتس کافکا علاوه بر این که تصویر دقیقی از وضعیت رژیمهای خودکامه ارائه میدهد، دیدگاههای شخصی خود را نیز در زمینۀ سیستم قضایی و سیاسی فاسد و ناعادلانۀ زمان حیات خود بیان میکند. ممکن است پس از خواندن محاکمه، فکر کنیم این داستان در زمان آلمان نازی یا روسیۀ استالینی نوشته شده چون رفتار جوزف. ک. ما را تا حد زیادی به یاد اتفاقات اروپا در نیمۀ اول قرن بیستم میاندازد. با این حال، روایت کابوسوار کافکا از دادگاههای رازآلود و قوانین مضحک، برخی از سیستمهای قضایی امروز را به ذهن ما متبادر میسازد. خشونت حاصل از این قوانین نه تنها با بیعدالتی، بلکه عمدتاً با این واقعیت نشان داده میشود که این نظام غیرعادلانۀ قضایی در تمام جنبههای زندگی ریشه دوانده است و هیچ راه گریزی از آن وجود ندارد. توضیحی که کافکا دربارۀ خرابی ساختمانهای دادگاه و کیفیت بد هوا در آنجا میدهد خواننده را متوجه این نکته میکند که با سیستمی بسته و غیر قابل نقد روبروست. ادارات همواره در محاصرۀ مه قرار دارند که به وضوح نشان میدهد این دادگاه و نظام قضایی چقدر غیرشفاف هستند. کافکا به ما نشان میدهد بیگناهی مفهومی است که اهمیتی در دنیایی ندارد که هدف اصلی بیگانه کردن فرد از اجتماع است. چنان که کشیش داستان، که در واقع پدر روحانی مستقر در زندان است، میگوید: " لزومی ندارد همه چیز را به عنوان واقعیت قبول کنیم بلکه تنها باید آنها را به عنوان ضرورت پذیرفت." و چیزی که اجتنابناپذیر است پذیرش فرآیند مضحک متهم شدن بدون دانستن اصل اتهام است. عنوان اصل قصۀ کافکا در آلمانی "محاکمه" نیست بلکه "فرآیند[2]" است که یادآور میشود این محاکمه در واقع فرآیندی است که در آن "رأی به یکباره صادر نمیشود، بلکه اقدامات قانونی به تدریج ترکیب شده و رأی را ایجاد میکنند." این سیستم قضایی که توسط کافکا شرح داده میشود سیستمی نمایشی و مصنوعی، در مواقعی هراسآور و در مواقعی کمیک و مضحک است که جوزف ک. اینطور دربارهاش نتیجهگیری میکند: "سیستمی که دروغ را به اصلی بینالمللی تبدیل میکند." کافکا در داستان محاکمه به خواننده نشان میدهد حقیقت تناسبی با واقعیت موجود ندارد. حتی اگر قهرمانان کافکا تا حدی به آزادی اعتقاد داشته باشند نمیتوانند تصوری از آزادی مورد نظر خود داشته باشند چون در دنیای دروغ و خشونت زندگی میکنند. آنها روی زمینی که روز به روز در حال کوچک شدن است احساس زندانی بودن میکنند. تنها پیشرفتی که در جهان بستۀ کافکا دیده میشود تبدیل شدن انسان به حشره در داستان "مسخ" است. در آغاز این داستان، گرگور سامسا هنگامی که از خواب برمیخیزد متوجه میشود به به حشرهای عظیم و بدشکل تبدیل شده است و باید یاد بگیرد با این وضعیت جدید چگونه به کار و زندگی خود ادامه دهد. این ابهام در مورد زندگی که در "مسخ" با آن روبرو هستیم مانند ابهام در معنی است که در "محاکمه" میبینیم. جایی که سیستم قضایی سیستمی منزوی، غیرقابل درک و بیارتباط با کارهای جوزف ک. بوده و به او هیچ کمکی برای یافتن حقیقت و معنای مورد نظرش نمیکند.
در داستان مسخ، کافکا نوعی دیگر از خشونت را نشان میدهد که بر پایۀ این ایده استوار است که زندگی انسانی ما موقت و زودگذر است و تنها تقدیر و سرنوشت است که اقبال ما را مشخص میسازد. مسخ گرگور سامسا تمام فرضیات زندگی روزمرۀ ما را در مورد اهمیت موفقیت و ظاهر و موقعیت زیر سئوال میبرد. هنگام تفسیر "مسخ" باید به یاد داشته باشیم خود کافکا نیز با مسائل زندگی اجتماعی درگیر بود. ملینا یشنسکا، حساسیت کافکا را در نامهای که سال 1920 به ماکس براد[3] نوشته اینطور بازگو میکند: " ما قادر به زندگی هستیم چون برخی اوقات به دروغ، به ندیدن، خوشبینی و بدبینی، اعتقادی خاص یا مانند آن پناه میبریم. اما او (کافکا) هیچگاه از این پناهگاهها استفاده نکرد. او به هیچ وجه توان زندگی در این دنیا را نداشت چون توان مست شدن را نداشت." در داستان مسخ، کافکا به روشنی نشان میدهد چگونه هویت ما بر پایۀ نقشی که در اجتماع داریم تفسیر میشود و دیگران چگونه با ما برخورد میکنند. در این داستان جسم کاملاً تغییر میکند اما ذهن بدون تغییر باقی میماند. سامسا باید خود را با این تغییر وقف دهد. خانوادۀ او از گرگور متنفر میشوند. او مانند حشره نمیمیرد بلکه مثل انسانی میمیرد که در فکر خانوادهاش است و با مرگش به سقوط طولانیمدت خود که از زمان زخمی شدن توسط پدرش آغاز شده پایان میدهد. "او خانوادهاش را با عشقی عمیق به یاد آورد. در این مورد، فکر خود او مبنی بر ناپدید شدن حتی از تصمیم خواهرش نیز قاطعتر مینمود. گرگور تا زمانی که ساعت سه صبح را نشان میدهد آرام و بدون واکنش خاصی باقی ماند. او از پنجره شاهد طلوع آفتاب بود. سپس بدون این که بخواهد سرش رو به پایین حرکت کرد و آخرین نفسش به سختی از بینیاش خارج شد." خشونت در داستان مسخ به همان وحشتناکی و غمانگیزی داستان محاکمه است.
کافکا مینویسد: "انسان نمیتواند بدون اعتماد دائمی به چیزی تباهیناپذیر زندگی کند، و همزمان این ماهیت تباهیناپذیر و همچنین اعتماد آدمی به آن ممکن است همیشه از او دور باقی بماند." کافکا ما را به جهانی مملو از فریب میبرد که شیاطین در آنجا به حکمرانی مشغولند. شیاطینی که در تجربۀ زندگی خود نیز با آنها آشنا هستیم. به همین خاطر است که در قصههای کافکا مرز خیلی مشخصی میان جهان خارج و تجربۀ درونی فرد وجود ندارد. در جهان کافکا فرد همانقدر که باید در معرض ترسی ناشناخته قرار بگیرد، با خشونتی مبهم و پوچ نیز روبرو میشود. به عبارت دیگر، زندگی فرد در گروی قدرت قرار دارد. این قدرت از دایرۀ بستۀ خانواده به کل جامعه گسترش مییابد. در آثار کافکا همواره مقایسه میان قدرت خانوادگی و قدرت اجتماعی و قانونی افراد وجود دارد. روایتی در مورد فرانتس کافکا و دوست جوانترش وجود دارد که به هرمن کافکا[4] ]پدر فرانتس[ برمیخورند که در حال ترک مغازهاش در پراگ است. وقتی به او نزدیک میشوند، هرمن از فرانتس میخواهد به خانه برود. فرانتس کافکا آرام خطاب به دوستش زمزمه میکند: "پدرم نگران من است" و اضافه میکند: "عشق معمولاً لباسی از خشونت به تن دارد." همچنین او در نامۀ معروف صدصفحهای خود به پدرش، که در سن 36 سالگی نوشته است، اینگونه اذعان میکند: "نوشتۀ من در مورد تو بود. تمام کاری که من آنجا انجام دادم سوگواری برای چیزی بود که نمیتوانستم در آغوش تو برایش سوگواری کنم. این وداعی طولانیمدت و عمدی بود که اگرچه حقیقتاً از طرف تو به من تحمیل شد، اما در سمت و سویی ادامه یافت که مطلوب من بود." نیازی به گفتن نیست که مادر کافکا نامه را کنترل کرده است، و کافکا داستان قلعه را مینویسد (تنها اثر او به صورت کتاب که پس از نامه به هرمن منتشر میشود) که هیچ اثری از درگیریهای خانوادگی در آن دیده نمیشود. درگیریهایی که به وضوح در آثاری مانند مسخ یا آمریکا دیده میشوند. قلعه داستان فردی به نام "ک" است. نقشهبرداری بیمصرف که هرگز نه در قلعه و نه در دهکده پذیرفته نمیشود و امکان بازگشت به خانه را نیز ندارد. قدرتمندترین مسئول قلعه Klamm نام دارد که نماد سکوت و مظلومیت است. اما نام پیامآور قلعه بارناباس به معنی پسر دلداری است. این نامی است که توسط حواریون به برادر مسیح نسبت داده شده است. بنابراین، اولین چیزی که ما دربارۀ بارناباس متوجه میشویم این است که او به عنوان فردی باایمان دیگران را تشویق و ترغیب کرده و سعی در دادن آرامش به آنها دارد. کافکا، بارناباس را به عنوان پیامآور امید در دنیای قوانین بیمعنی که در قلعه نشان داده شده به تصویر میکشد. مانند داستان محاکمه، کافکا در اثر قلعه نیز که در سال 1922 به نگارش درآمده و پس از مرگش در سال 1926 منتشر شده به خوانندگانش نشان میدهد که صرفنظر از این که چه چیزی یا چه کسی در کنترل قلعه و دهکده قرار دارند، ساختارهای قدرت با ترس گسترده از سیستم همهگیر بوروکراتیک و تهدید به مجازاتهایی که به ندرت جامۀ عمل به خود میگیرند حفظ میشوند. در قلعۀ کافکا، قدرت از فرد یا مکانی خاص سرچشمه نمیگیرد بلکه منشأ قدرت تعاملات چندگانهای است که میان ساکنان دهکده و مقامات و همچنین میان خود ساکنان صورت میگیرد. قلعه برای کافکا مدلی از رفتار غیرانسانی، بوروکراسی، و اقتدارگرایی را نشان میدهد. علاوه بر این، فضایی تاریک قلعه را احاطه کرده است و جو سرد حاکم بر قلعه نیز این ایده را تقویت میکند که اثرگذاری قدرتی که توسط قلعه ایجاد شده بیشتر از این که دیده شود، احساس میشود. با این حال، وجود ناظری که همه چیز را میبیند اهمیت نیاز اساسی به درونی ساختن قوانین و خودآگاهی را مانند تمام جوامع اقتدارگرا آشکار میسازد. در اینجا نیز کافکا دوباره به بیان کابوس بوروکراسی مدرن پرداخته که با جنون هراسآور تمدن فنی و صنعتی پیوند خورده است. اگرچه ادبیات و آثار فرانتس کافکا را نمیتوان به هیچ نوع دکترین سیاسی تقلیل داد، اما شاید بتوان گفت نگرش سیاسی او و تردیدی که نسبت به تمام طرفها و نهادهای سیاسی دارد بهتر از هرجایی در این نوشتۀ او در مورد گروهی از کارگران که در حال راه رفتن هستند نشان داده میشود: "منشیها، بوروکراتها، سیاستمدارهای حرفهای و نیز سلطانهای مدرنی هستند که این کارگران راه رسیدن به قدرت را برای آنها هموار میکنند." کافکا ما را از این مسأله آگاه میکند که در دنیای مدرن، قدرت مانند خشونت ارتباط تنگاتنگی هم با قدرت و هم با خشونت دارد. درست همانطور که قدرت میتواند منشأ خشونت باشد، قانون و عدالت نیز در این میراث موهوم شریک هستند. اما همه تلاش میکنند قانون را حفظ کنند چون قانون نقش واسطه را بین عدالت و قدرت ایفا میکند. کافکا در نوشتهای به نام "مشکل قوانین ما"، تفسیر قوانین را مهمتر از خود قوانین میداند. او مینویسد: "قوانین ما معمولاً شناخته شده نیستند. آنها توسط تعدادی نخبه که بر ما حکومت میکنند حفظ میشوند. ما متقاعد شدیم که این قوانین قدیمی به صورتی شرافتمندانه اجرا میشوند اما این که قوانینی که کسی آگاهی زیادی از آنان ندارد برای کنترل جامعه به کار گرفته شود بسیار دردناک است." کافکا در حال یادآوری این نکته است که هیچ قانونی را نمیتوان بدون تفسیر آن قانون در نظر گرفت. در داستانهایی مانند گروه محکومین، قلعه، و البته محاکمه؛ شخصیتهای کافکا در دام قوانین و قواعدی گرفتار میشوند که آگاهی بسیار کمی دربارۀ آنها دارند. در کنار محاکمه، که داستان معروف کافکا محسوب میشود، داستان دیگری به نام "جلوی قانون" به چشم میخورد. در این داستان میخوانیم: " نگهبانی در پیشگاه قانون میایستد. مردی به نگهبان نزدیک شده و از او اجازۀ ورود میخواهد. اما نگهبان میگوید در آن لحظه نمیتواند اجازه دهد که مرد وارد شود. مرد پس از کمی تفکر سئوال میکند آیا بعداً این امکان را خواهد داشت؟ و نگهبان پاسخ میدهد: "این امکان وجود دارد اما نه در این لحظه." از زمانی که دروازه باز میشود و نگهبان به کناری میرود، مرد سعی میکند از دروازه به داخل وارد شود. نگهبان با دیدن این صحنه لبخندی زده و میگوید: "اگر واقعاً دوست داری داخل شوی، این کار را علیرغم مخالفت من انجام بده. اما به یاد داشته باش که من قدرتمند هستم. علاوه بر این، من فقط اولین نگهبان هستم. در هر سالن نگهبانانی پشت سر هم قرار دارند که هرکدام از قبلی قویتر هستند. نگهبان سوم آنقدر وحشتناک است که حتی من جرأت نگاه کردن به او را ندارم." اینها مشکلاتی هستند که مرد مشتاق به داخل شدن انتظارشان را نداشته است. تصور او این است که قانون باید همیشه و برای همه به راحتی در دسترس باشد. اما وقتی نگاه دقیقتری به پالتوی پوست، بینی تیز و بزرگ و همچنین ریش بلند و خشن نگهبان میاندازد؛ تصمیم میگیرد در انتظار اجازۀ او برای ورود باقی بماند. نگهبان چهارپایهای به او داده و اجازه میدهد که کنار در بنشیند. مرد روزها و سالها آنجا مینشیند و تلاش فراوانی میکند که پذیرفته شود و نگهبان را با سماجت خود قانع کند. نگهبان به طور متناوب طی صحبتهای کوتاهی سئوالاتی را در مورد خانۀ مرد و بسیاری چیزهای دیگر مطرح میکند اما سئوالات مانند سئوالات حاکمان قدرتمند با بیتفاوتی کامل مطرح میشوند و همیشه این عبارت پایانبخش آنهاست که او همچنان نمیتواند وارد شود. مرد که خود را برای این تجربه کاملاً مجهز کرده، تمام دارایی خود را با وجود ارزش بالای آنها برای رشوه دادن به نگهبان و راضی کردن او قربانی میکند. نگهبان نیز همهچیز را میپذیرد اما همیشه این پذیرش همراه با یادآوری جملهای به این مضمون صورت میگیرد: "من تنها به دلیل این پیشنهاد را میپذیرم که فکر نکنی همهچیز را از دست دادهای." در طول این سالها مرد به طور مداوم به نگهبان فکر میکند. او نگهبانان دیگر را فراموش میکند و اینطور به نظر میرسد که نگهبان اول تنها مانع دستیابی به قانون است. مرد در سالهای اول به روشنی و با صدای بلند به بخت بد خود اعتراض میکند اما هرچقدر پیرتر میشود این اعتراض آشکار تبدیل به زمزمهای آرام با خود میشود. او حالتی بچگانه به خود میگیرد و از آنجایی که در زمان طولانی آشنایی خود با نگهبان حتی در مورد ککهای موجود در لباس نگهبان آگاه میشود، از این مسأله نیز برای تغییر نظر او کمک میگیرد. پس از مدتی، بینایی او رو به تحلیل میرود و او نمیداند واقعاً جهان تاریکتر شده یا چشمهایش در حال فریب او هستند. اما در این تاریکی نیز نوری را که از دروازۀ قانون میدرخشد میبیند. او زمان زیادی برای زندگی ندارد. تمام تجربیات او قبل از مرگش به سئوالی در ذهنش تبدیل میشود که هنوز از نگهبان نپرسیده است. مرد به زحمت خود را به نگهبان نزدیک میکند چون دیگر توانایی بلند کردن بدن نحیفش را ندارد. نگهبان برای صحبت با او باید خم شود چون قد مرد نسبت به او بسیار کوتاهتر است. نگهبان میپرسد: "چه میخواهی بدانی؟ هیچ چیز تو را راضی نمیکند." مرد پاسخ میدهد: "همه برای رسیدن به قانون تلاش میکنند. پس چرا در تمام این سالها هیچکس جز من این درخواست را نداشته است؟" نگهبان متوجه میشود مرد به هدف خود رسیده است و با صدایی که طنین آن در گوش مرد باقی بماند به او میگوید: "هیچکس دیگری اینجا پذیرفته نخواهد شد چون این دروازه تنها برای تو ساخته شده است. من اکنون آن را خواهم بست. کافکا پس از روایت این داستان، تفسیرهای مختلف از آن را از زبان دو شخصیت خود یعنی جوزف ک. وکشیش شرح میدهد. یکی از این تفسیرها به برتری مرد نسبت به نگهبان اشاره میکند چون او مرد آزادی است که به ارادۀ خود انتظار را برگزیده است در حالی که نگهبان فردی دارای تعهد است. او باید تا زمان مرگ مرد جلوی در بایستد. این دوراهی در تمام آثار کافکا وجود دارد و همین مسأله است که باعث میشود کافکا برای ما نویسندهای معاصر باقی بماند. همانطور که آدورنو با بیانی باشکوه در یادداشتهای خود در مورد کافکا ذکر میکند، "لحظۀ اساسی که همهچیز در آثار کافکا با توجه به آن شکل میگیرد لحظهای است که افراد متوجه میشوند خودشان نیستند بلکه از آنها نیز مانند ابزار و اشیا استفاده میشود." اگر واقعاً اینطور باشد، هیچ نویسندهای غیر از کافکا خشونت و بیمعنایی مدرنیته را به این روشنی به تصویر نکشیده است.
[1] Melina Jesenska
[2] Der Prozess
[3] Max Brod
[4] Hermann Kafka
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید