اگر خاطرات زندانم را خوانده باشيد مى دانيد كه من از پنج سالى كه در زندان بودم نزديك به سه سالش را در بند ٤ و ٥ و ٦ زندان شماره يك قصر سر كردم كه حدود سيصد زندانى داشت. بعد از سه سال زندگى شبانه روزى با جمعى به اين بزرگى، دور شدن از آنان و در سلول انفرادى، يا در تنهائى تبعيد در زندان شهرستانى ديگر بودن، صابونی بود که به جامه من خورد!
نمىدانم اين احساسى را كه مىخواهم شرح دهم براى زندان نكشيدهها قابل طرح است يا نه: احساس يك زندانى كه پس از سالها تبعيد دوباره به زندان عمومى شهر خودش بازگرداننده مىشود و چهرههاى آشنائى را مىبيند كه سالها با آنان شام و نهار خورده، خوابيده و بلند شده، دلتنگىِ دورى از خانواده، و شادىِ ديدارى كوتاه با فرزندش را در ملاقات چهارشنبهها با آنان شريك شده و....
و من البته از تبعید در زندان کرمان یک سر آزاد شدم و به زندان عمومی شماره یک قصر برنگشتم. ولی حالا بعد از نزدیک به چهاردهه، سه روز آخر هفتهی پيش را با احساس شيرين ورود به بند عمومی پس از سالها تبعید، در جمعى بالغ بر صد تن از زندانيان سابق رژيم گذشته در خوابگاه بزرگى در حومه سرسبز كلن گذراندم.
صبح جمعه که قرار بود به این دیدار بروم چنان سرمست بودم که تصميم گرفتم به جای ماشین موتورسيكلت خوشدستم را زين كنم و بىتوجه به توصيههاى خيرخواهانهى اطرافيانم كه "آخر مگر آدم هفتادودوساله با موتور سفر مىكند!؟" بكوبم بروم آلمان. قبلا هم با برگزارگنندگان اين ديدار قرار گذاشته بودم اجازه بدهند روز شنبه "هنرم" را نشان بدهم. خواهشم از آنان البته هيج ربطى به فيلم و سينما نداشت بلكه منظورم "هنر باربكيو زدن" بود كه تنها هنرى است كه در آن واقعا ادعا دارم چون، از شما چه پنهان، هیچگاه برای هیچ فیلم یا کتابم این همه "دست مریزاد" و "دمت گرم" نمیشنوم که برای باربکیوهایم میشنوم!
شیرینی این دیدار با این چند کلام قابل انتقال نیست. یکشنبه ظهر وقتی در راه بازگشت به هلند در اتوبانهای سرعتآزادِ آلمان، باد و من و موتور خوشدستم، یکی شده بودیم احساسی مثل احساس پرواز داشتم؛ پرواز ذهنی به آن روزهای تلخِ دور ماندن اجباری از بسیاری از عزیزانم، و شیرینیِ یافتن عزیزانی تازه.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید