خیلی طول کشید تا زنان نجات یافته را پیدا کنم. به پناهنگاهها رفتم: با وکلا و مددکاران دیدار کردم و وقتی سرانجام زن جوانی را پیدا کردم و دوربینم را درآوردم، ترس عمیقی را در چشمانش دیدم.
فکر کردم از اینکه با عکسش از سوی قاچاقچیها شناسایی شود نگران است. اما قضیه این نبود. دوربین برای بسیاری از این زنان جوان یادآور تجربه دزدیده شدن بود. قاچاقچیها در طول دورانی که آن را دوران «در هم شکستن» مینامیدند، این زنان را شکنجه میدادند و به آنها تجاوز میکردند تا روحشان را در هم بشکنند. از برخی از آنها هنگام این تجاوزها فیلم هم گرفته شده بود.
این روش، روش موثری برای کنترل بود: «اگر تلاش کنی فرار کنی، ما عکسهایت را اینجا داریم. میدانیم کجا زندگی میکنی… این عکسها را برای پدر و مادرت میفرستیم.»
جلب اعتمادشان نیاز به زمان داشت. گاهی ماهها طول میکشید و گاهی سالها. به جای دوربین، دفترچهای برداشتم و به داستاهایشان گوش دادم. هر زمان که میتوانستم، برمیگشتم پیششان. در طول زمان تلاش کردم واقعیت قاچاق انسان را به تصویر بکشم. فهمیدم که چه چیزی چرخ آن را به حرکت در میآورد: – فقر مزمن، تقاضا و فساد.
نشان دادن صورت این زنان جوان برای ثبت شجاعت و قدرتشان کافی نبود.
قطعه گمشده این پازل این بود که وقتی که به عنوان برده جنسی فروخته میشدند، چه اتفاقی برای این زنان میافتاد.
تصمیم گرفتم راهشان را دنبال کنم و خودم به مناطق چراغ قرمز استانبول، آتن، دوبی و پراگ بروم.
«ابتذال شر»
کار خطرناکی بود، اما مشکل دیگری هم وجود داشت. به عنوان یک زن، نمیتوانستم مثل همکارهای مرد، خودم را مشتری جا بزنم. پولی هم نداشتم. مجبور بودم یکی از همان زنها بشوم. باید نقشهای میکشیدم تا با آن به این منطقهها راه پیدا کنم و دوربینهای مخفی هم همراهم باشد تا از آنچه که میخواهم فیلم بگیرم.
ابتدال شر کمکم کرد.
تصور کنید: آپارتمانی در یک محله معمولی در استانبول که یک دکه میوه فروشی در نزدیکیاش است. در این خانه مردی با همسر و دو بچهاش زندگی میکند. آنها یک اتاق اضافه دارند که درش همیشه قفل است. مردها در طول روز در این خانه را میزنند. موقع ناهار شلوغ میشود. مرد در اتاق قفل شده را باز میکند. بیرون میایستد. بعد مردهایی را که کارشان تمام شده است تا بیرون اسکورت میکند. پولهایشان را میگیرد و به آنها میگوید که «باز هم تشریف بیاورند.»
در تمام این مدت زن و بچهها، مشغول کارهای روزمرهشان هستند. مشق مینویسند، ظرف میشویند.
داخل اتاق، سه دختر اهل مولداوی هستند. ملافههای کثیفی روی زمین پهن شده که آنها رویش میخوابند. پنجرهها بسته و قفل است. دخترها تیشرت و شلوارک پوشیدهاند. چندین روز است که دوش نگرفتهاند.
مشتریها وارد اتاق میشوند. دخترها را انتخاب میکنند و به دقیقه پول میپردازند. آن دو تای دیگر گوشه اتاق میایستند و منتظر پایان ماجرا میمانند. اغلب رو به دیوار میایستند اما دیگر گریه نمیکنند.
یکی از آنها دنبال یک چیز تیز میگردد تا کمرش را خراش دهد اما چیزی پیدا نمیکند. باید از مشتری ها یک چیز تیز بدزدد. امیدوار است یک چاقو پیدا کند، اما نمیداند چطور باید چاقو را از جیب مشتری در بیاورد.
یک بار در روز، در اتاق باز میشود و مرد- پدر بچهها و همسر زن- چند تا موز داخل اتاق میاندازد. بعد فورا در اتاق را میبندد. مرد با خودش فکر میکند که آنها هیچ چیز نیستند: چند تا حیوانند.
از ما تغذیه میشود
وقتی مستند «بهای سکس» را پخش کردیم، همراه عوامل فیلم سفر کردم تا با مردم سراسر دنیا صحبت کنم. در پایان آن دو سال، شمردم که تا به حال در چند شهر و محل سخنرانی کردهام: در ۶۷ محل.
سوالها معمولا شبیه هم بودند: «این کار چقدر تو را تغییر داد؟ آیا فکر نمیکنی که اینمردها هستند که باعث میشوند این شرایط ادامه پیدا کند؟ راه حل چیست؟ آیا فکر میکنی فیلم ساختن درباره موضوعی به این پیچیدگی کافی است؟»
بله، این کار مرا تغییر داد، من بدترین چیزهایی را که میشود با آن مواجه شد دیدهام. من غمی را دیدهام که انتها ندارد. به مکانهایی رفتهام که نمیشود بدون آسیب دیدن از آنها برگشت. در تاریکترین شبها در اعماق دریایی تیره بودهام. تصاویر در شب زندهترند. اما نه، مردها تنها دلیل قاچاق انسان و بردگی جنسی نیستند. زنها هم کنارشان ایستادهاند و تماشا میکنند. زنها زنها را میفروشند. زنها زنها را گول میزنند.
هرکسی که این موضوع را سادهسازی کند، در آن شریک است. این کار به خاطر سوددهیاش ادامه دارد. آنها به انسان اهمیتی نمیدهند.
کاری که باید انجام دهی این است که وقت صرف کنی و ببینی چطور قاچاقچیهای انسان کار میکنند و چطور با زنانی که می فروشند رفتار میکنند. این زنها مثل یک گاو، یک محموله، یک کالا بارها و بارها مورد استفاده قرار میگیرند. اگر مقاومت کنند، اگر مریض شوند، اگر کار را در زمان مورد نظر به پایان نرسانند، کتک میخورند، کشته میشوند، آنها را به دریا میاندازند، توی حیاط پشتی دفن میکنند یا از ارتفاع پرت میکنند پایین. و به جایشان یکی دیگر را میآورند.
اینجا بازاری است برای همه چیز. اگر زنی تنش را چاقو بزند مهم نیست،، بعضی مشتریها از دخترهای خطخطی خوششان میآید. حاملهاست؟ چه بهتر. در دوبی قیمتش دوبرابر است. مشتریهایی هستند که از زن حامله خوشششان میآید. مشتریهایی هستند که از زنان زندانی شده و مجبور به تنفروشی خوششان میآید. من اینها را میدانم، چون با چشم خودم دیدهام. دختری یقهاش را برایم باز کرد و گفت: «عکس بگیر.» سینهاش پر از جای سیگار بود. گفت: «از من به عنوان زیرسیگاری استفاده میکردند.»
به او گفتم نمیتوانم عکس بگیرم. گفتم دکمه لبایش را ببیندد و بعد در سکوت نشستیم.
تنها سلاحم کارم است
من از مرکز لینچ در نیویورک جایزه شجاعت گرفتهام. به آنها گفتم باید به جایش به من جایزه خشم بدهند. کاری که من کردم ربطی به شجاعت ندارد. در واقع بگذارید صادق باشم. من هیچ وقت دوست ندارم سوار هواپیما شوم، چون میترسم. همیشه تا آخرین دقایق برای جمع کردن وسایلم صبر میکنم. به هزاران بهانه فکر میکنم تا سفرم را به تعویق بیندازم یا کنسل کنم. این شجاعت نیست که مرا به فرودگاه میکشاند. این که قول دادهام برگردم و عمل به قولم است که باعث میشود سوار هواپیما شوم.
من بخشی از زندگی آدمهای بسیاری شدهام. نمی توانم دخترهایی را که با آنها حرف زدم و اجازه دادند ازشان فیلم بگیرم ناامید کنم. تنها سلاح من کارم است. تنها روش من برای طلب عدالت، فیلم گرفتن و گزارش دادن است. هرچه که من درباره بردگی جنسی میدانم، صرف ساختن «بهای سکس» شده است. اما ایا یک فیلم برای ایجاد تغییر کافی است؟
خب این تنها شروع است. این فیلم قبل از نمایش عمومی به عنوان وسیلهای برای تحقیقات پلیسهای ضدفساد در صربستان مورد استفاده قرار گرفت. چند ماه بعد، وزارت خارجه آمریکا از من اجازه خواست تا این فیلم را به عنوان ابزار آموزشی در سفارتهایش در سراسر دنیا استفاده کند. دفتر مقابله با موارد مخدر و جرم سازمان ملل از من دعوت کرد تا در برنامههای ضدفسادشان مشارکت کنم. بعد از نزدیک سه سال این فیلم در جشنوارهها، دانشگاهها و تلویزیونهای سراسر دنیا به نمایش درآمد. بالاخره در مقابل مخاطبانم در ترکیه قرار گرفتم. سی ان ان ترکیه با من درباره کارهای مخفیانهام در استانبول مصاحبه کرد. بزرگترین روزنامه ترکیه، صفحات بزرگی را به فیلم و به بردگی جنسی در استانبول احتصاص داد.
پیشنهادهای دیگر
مردم نمی دانند.
ما که روزنامهنگاریم، فکر میکنیم همه به اطلاعات ضروری برای تصمیمگری دسترسی دارند. اما این طور نیست.
یک مثال روشن از این مساله استقبال مردم از این فیلم است، باورم نمیشد که صدها نفر جمعه شب یا شنبه شب در صف ایستادهاند تا مستند من را ببینند. چرا به تماشای یک کمدی نرفتند؟ این فیلم ۷۳ دقیقه است. چرا مردم دو ساعت دیگر هم میمانند و در جلسه پرسش و پاسخ شرکت میکنند؟
کار ما این است که نقطهها را به هم وصل کنیم و موضوعات خطرناک را نشان دهیم. کار ماست که راهحلهای منطقی پیشنهاد دهیم. مطمئنم که خیلی از همکارانم با این جمله آخر موافق نیستند. اما ساختن یک فیلم کافی نیست. من باید مطمئن شوم که آنچه من در طول سالها جمع کردهام، به مخاطب رسیده است.
دانش و آگاهی کافی نیست ما به اقدامی همه جانبه در سراسر جهان نیاز داریم.
آیا دوباره این کار را خواهم کرد؟
گاهی از خودم این سوال را میپرسم؛ اینکه آیا باز هم زندگی ام را برای چیزی که حالا دربارهاش میدانم به خطر خواهم انداخت؟ آیا دوباره وارد این فضاهای وحشتناک خواهم شد به امید یافتن راهی برای خروج از آنها؟
اگر بدانم نتیجهای خواهد داشت این کار را میکنم.
میلیونها نفر این فیلم را دیدهاند. ذهنها عوض شده، جوانها ابزاری در دست دارند که میتوانند از آن بیاموزند. اما اینجا بخش احمقانه ماجرا شروع میشود. حتی اگر فکر میکردم تنها ۲۰ نفر این فیلم را میبینند، من باز هم این کار را میکردم. نمیتوانستم دخترهایی را که به من اعتماد کردنند و داستانهایشان را به من گفتند ناامید کنم.
میمی چاکاروا عکاس و فیلمساز، یک دهه به موضوع فسادو تجارت سکس پرداخته است. فیلم او به نام «بهای سکس» در سال ۲۰۱۱ ساخته شد. او برای این فیلم جوایز محتلفی برده است.
افزودن دیدگاه جدید