رفتن به محتوای اصلی

آقای گشت ارشاد هوا گرمه نمی فهمی*

آقای گشت ارشاد هوا گرمه نمی فهمی*

– مینا تهرانی: بعد از مدتها برگشته‌ام به تهران خودمان، به بلندترین خیابان شهر که مردم سالهاست زیر معاشقه چنارهای صد ساله اش از شمال به جنوب از جنوب به شمال در رفت و آمدند. پاییز که می شود چنارها که پیراهن از تن می درند و برای بوسیدن معشوق خمیده تر می‌شوند، همه مردم شهر عاشق‌ترند.

 زمستان که خسته از معاشقه پاییزی صدای خرناس چنارهای خوابیده به گوش می رسد عابران خیابان با لبخندی بر لب و آرام از کنارشان می گذرند.

 بهار و تابستان هم که جشن باروری و به ثمر نشستن معاشقه چنارهاست. اصلا انگار همین چنارهای صد ساله تهرانی مردمان این شهر را شاعر و عاشق کرده اند از بس خم شدند و روی هم بوسیدند بی‌پروا، بی حجب و حیا، اما گزمه های شهر که دستشان به گریبان چنارها نمی‌رسید از راه رسیدند و ناظران را نشانه رفتند با ون های سفید و ماموران چادر مشکی که حالا نه تنها شاعری از یاد مردم برده اند که خواب از سر چنارها هم پرانده اند.

دیگر شهر شاعرانه نیست، مردم عبوس ، خسته، چنارهای بی حوصله، دخترکی که هنوز باورش نشده این تهران همان تهران قبل نیست در حال و هوای خودش در پیاده رو قدم می زند و مامور زن، چادر سیاهش را دور کمرش جمع می کند، از ونی که آهسته بلندترین خیابان شهر را گز می‌کند پایین می پرد و صدایش می زند:« خانم تشریف بیارید…» دخترک با دیدن مامور پا به فرار می‌گذارد.

 

چه تصویر آشنایی. ۲۳ خرداد بود یک روز پس از اعلام نتیجه انتخابات ریاست جمهوری، مردم خشمگین از روزنامه اطلاعات سرازیر شده بودند به میدان ونک جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد بی هماهنگی قبلی بی فراخوان، خشم بود و یه حرکت خودخواسته، در بلندترین خیابان شهر موتورهای ضد شورش به میان جمعیت هجوم آوردند ما فرار می کردیم.

امروز ۲۳ خرداد ۹۱ دخترکی که سرش به کار خودش بود در همین خیابان فرار می کند. ما فرار می کردیم که باتوم نخوریم راهی اوین و کهریزک نشویم او فرار می کند از ترس توهین می‌خواهد امر به معروف نشود و راهی وزرا نشود.

 او به همان کوچه بن بستی می رسد که ما آن روز کذایی رسیدیم. پیرمردی در انتهای کوچه در خانه اش را گشود و ما را پناه داد. پیرمرد خانه نبود دخترک به دام مامور چادر مشکی افتاد.

 دخترک کشان کشان رفت تا یک بار برای همیشه خشم و کینه ای در دلش ریشه کند که سه سال پیش در دل‌های ما ریشه کرد.

دخترک رفت تا آتش زیر خاکستر باشد. تا از یک شهروند ساده معمولی، از یک دخترک سرخوش و سرگرم به روزمرگی خودش به یک مبارز بالفعل بدل شود و هر گاه نسیمی بر این آتش زیر خاکستر وزید شعله بکشد و بسوزاند.

آنها می دانند و دشمن‌های تازه می تراشند یا نمی دانند و  ریشه های نفرت در دل جوانان سانتی مانتال دیروز و مبارزان پر از خشم و کینه فردا می کارند؟

مبارزان فیس بوکی

«امروز ولیعصر بودم دَم مترو ولیعصر دیدم گشت ارشاد وایستاده، اولا با یه وَن میومدن اما حالا با اتوبوس امده بودن …. دختر بود که جارو میکردن میبردن

تو دلم گفتم تف به این بیشرفا که دارن دخترای مردمو چه طوری بازی میدن

آقا با اتوبوس …!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!چقدر بیشرف میتونن باشن

مردمو به بازی گرفتید، با اون عقایدتون، هرچیزی رو زوری تحمیل میکنن … خاک برسر سردمدارای مملکت»

این ها را جمشید در فیس بوکش نوشته تا قبل از این فقط عکس مهمانی و جت اسکی سواری به اشتراک می گذاشت.

و آزاده که فیس بوکش معروف شده بود به عکس های سانتی مانتال با لباس های بلند و کوتاه شب و اسپرت ، دختری که کلن سرش گرم برندهای مختلف و مدهای روز بود نیز این روزها در فیس بوکش نوشته :« دوس دارم روزی برسه که همشون رو به آتیش بکشم. اینو واقعا و از ته قلبم میگم .همین فاطی کماندوها که حرف زدن معمولیشون با کلی تحقیر همراهه»

و امیر دی جی جوان حدودا بیست ساله ای که از اسم فیس بوکی اش پیداست شغلش چیست نیز در صفحه فیس بوک اش نوشته :« چه فرقی بین گشت ارشاد نیروی انتظامی و گزمه های رضا شاه هست؟

کار یکی کشف حجاب ،کار اون یکی جبر حجاب

اما هر دو از زور و ظلم استفاده کردند.»

حکایت فیس بوک حکایت حال روز عمومی مردم کوچه و خیابان است. تا پیش از برخوردهای گشت ارشاد با مردم دو دسته فعال فیس بوکی در ایران بودند که گروهی فعالین سیاسی، حقوق بشری  بودند گروهی مردم عادی که سرگرم به اشتراک گذاشتن عکس‌های خصوصی و عمومی یا در نهایت لطیفه و جملات کپی پیستی بودند.

 در میان گروه دوم دختران و پسران سانتی مانتالی دیده می شدند که برای به اشتراک گذاشتن عکس مهمانی‌ها و سفرهای دسته جمعی و انفرادی از هم پیشی گرفته و کلن سرگرم برندها و مدهای روز بودند.

این روزها اما این افراد تبدیل به مبارزان فیس بوکی شده اند که بعد از نوشتن تجربیات و دلخوری هایشان از گشت ارشاد کم کم دور هم گرد آمدند و صفحاتی مثل « ما از گشت ارشاد متنفریم» ، «مخالفان گشت ارشاد» ، «چطور از گشت ارشاد فرار کنیم؟»، «هوا گرمه آقای گشت ارشاد می فهمی؟» و غیره راه اندازی کردند و عکس های گشت ارشاد جملات اعتراضی و … را به اشتراک می‌گذارند. روندی که تا پیش از این فقط در میان مبارزان سیاسی و حقوق بشری رواج داشت و به صفحاتی مثل روزنامه نگاری یا وکیل دادگستری را آزاد کنید و کمپین های سیاسی ختم می شد.

نسیم ساکن خیابان فرشته است دختری از خانواده ای مرفه با پرادویی سفید رنگ که پدر برایش خریده تازگی ها برای کنسرت مدونا به دوبی رفته و شش ماهی هم برای تحصیل سر از انگلستان درآورده اما طاقت دوری خانه و خانواده را نداشته، سگش پگی را بسیار دوست می دارد. عاشق پارتی، برند گوچی، پروادوی سفیدش که آن را ناناز صدا می زند و هر از چند گاهی عاشق پسری و بعد هم شکست خورده، همه اینها را خودش نمی گوید که در استاتوس‌ها و عکس‌های فیس بوکی اش همه اینها هویداست. برایش پیغام خصوصی می گذارم و چون تمام طول شبانه روز را آنلاین است سریع پاسخ می دهد. می خواهم از حال و هوای این روزهای تهران بدانم و دخترک های سانتی مانتالی که هرگز دغدغه های سیاسی ، حقوق بشری یا آزادیخواهی نداشته اند، نسیم دخترکی است که وقتی زمزمه های حکم سنگین شیوا نظرآهاری به گوش می رسید عکس پروفایلم را که به شیوا  اختصاص داده بودم زیر عکس نوشت : چقدر عوض شدی…

برایم اینطور می نویسد: «توی خیابون سگ بستن دیگه تا سر کوچه هم نمی شه رفت، همه پارتی ها تعطیل، دیگه نمی دونی چی باید بپوشی البته بگما سه بار منو گرفتن بردن یه بار جریمه شدم یه بار تعهد دادم به اعصاب خوردیش نمی ارزه وگرنه یه بار که بری ترس ات می ریزه کلا کاری ندارن چطوری می ری بیرون فقط می خوام بگیرن ببرن، خاک برسرشون یه مشت دختر ترشیده چادری سیبیلو که عقده دارن اعصاب آدم رو خورد می کنن. گشت ارشاد از بیرون مامانم از تو خونه گیر میده که بیرون نرو. خب چه غلطی بکنم تو خونه ؟ تا کی نه پارتی بری، نه یه کافی شاپ بری، نه یه رستوران؟ خب می پوسی دق می‌کنی. انقدر دلم می خواد بزنم همه اشون رو له کنم بی شرفا مورده شور ببره این مملکت رو که دیگه هیچی توش برای دلخوشی نیست.»

از نسیم می پرسم باز هم قصد دارد ایران را ترک کند یا می خواهد در ایران بماند می گوید: « زندگی خارج از ایران برای من سخت بود وابستگی به دوستام، خانواده از طرفی سر همه به کار خودشون بود نه دور همی نه مهمونی همه مشغول کار بودن حوصله‌ام سر می‌رفت. اما خب از طرفی این روزها در ایران هم حسابی حوصله‌ام سر می رود، جرات زیاد بیرون رفتن ندارم، از مهمانی خبری نیست از صبح تا شب سر گرم فیس بوک و چت کردن با دوست و آشنا هستم بین دو راهی گیر افتادم تجربه خوبی نبود زندگی بیرون از ایران، این روزهای ایران هم تحمل کردنی نیست. کاش حکومت عوض می‌شد کاش اینها می رفتند. کاش احمدی نژاد و خامنه ای زودتر بمیرند.»

مبارزان سیاسی و حقوق بشری فضا که بسته شد، کشتار و توحش حاکمیت که به اوج رسید به خانه ها و شبکه های اجتماعی پناه بردند، دختران و پسران نوجوان و جوانی که امروز از شبکه های اجتماعی مبارزه و خشم خود را آغاز کرده اند قابلیت این را دارند که با جرقه ای از این شبکه ها بیرون بیایند و به خیابان ها سرازیر شوند.

 مبارزان سیاسی قابلیت خانه نشینی و انزوا را داشتند اما جوانان پرشور و پر انرژی از این خانه نشینی ها خسته می‌شوند. آنها که راهی برای رفتن دارند کوچ می کنند اما همه این امکان را ندارند. از خانه نشینی خسته می‌شوند و انرژی های انبار شده شان را روزی، جایی بر سر زورگویان خالی می کنند. آن روز دیر نیست چرا که اینجا افغانستان دوران طالبان نیست، کره شمالی هم نیست. اینجا ایران است با پایتخت چنارهای عاشق و صدها سال پیشینه شعر، شراب و شور … اینجا ایران است … تهران ۱۳۹۱ خورشیدی انباری از باروت خشم و کینه، آتشی زیر خاکستر که نسیمی را چشم انتظار است.

 

* تیتر برگرفته از نام صفحه ای در فیس بوک با همین نام

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
برگرفته از:
میهن

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید