منشی نشدم چون «بَر و رو» نداشتم، نظافتچی نشدم چون «زور بازو» نداشتم!
حکایتِ یک زن از میان هزاران
منشی نشدم چون «بَر و رو» نداشتم، نظافتچی نشدم چون «زور بازو» نداشتم!
قصه من، قصهای تکراری است؛ همه زنهایی که اینجا کار میکنند، روزگارشان مثل من است؛ یا همسر ندارند یا همسرشان کارگر از کارافتاده است یا معتاد است و نمیتواند خرجی بدهد. من چهار سال است که بار زندگی را یک تنه بر دوش میکشم؛ اوایل توی خانه خیاطی میکردم بعد دیدم درآمدی ندارد، زدم به دستفروشی.
صبح کاذب داریم، لابد شب کاذب هم داریم؛ آن ساعاتی که خورشید عالمتاب بعد از مدتها گشت و گذار در آسمان این شهر بیدر و پیکر، در هالهای از دود و غبار اسیدی، بار خود را زمین میگذارد و پشت کوهها قایم میشود؛ در آن دقایقِ پایان روز، هاله نارنجی خورشیدِ دم غروب، ایستگاه را در غم تنهایی غریبی رها میکند. ایستگاهها همیشه غمناکند؛ مخصوصاً وقتی باری به سنگینی یک کوه را از دوشها پیاده میکنی تا نفس، چاق کنی.
وقتی نایلونهای سیاه و کیف سردوشی را پایین میگذارد، نفس تازه میکند و هوای آلوده به سرب را با اشتهای تمام به ریهها فرو میبرد؛ ساعتها در دالانهای تاریک مترو، از این قطار به آن قطار رفته و ایستگاه به ایستگاه، فریاد زده؛ حالا سر بلند میکند و بعد از ساعتها، آسمان را میبیند؛ آسمانی که دیگر آبی نیست…
سالهایی که تند گذشت!
زهره، زنی در آستانه میانسالی است؛ میانسالیِ زود از گرد راه رسیده؛ رگهای متورم دستان و مفاصل بیرون زدهی انگشتان، حکایت از گذر سریع و برق آسای سالها دارد: «نمیدانم چطور گذشت؛ واقعاً یادم نیست اینهمه سال از آن شب که تور عروسی بر سرم گذاشتند و با خوشحالی کِل کشیدند، چطور سپری شده است…»
راه طولانی او از روستایی در میانه تا تهرانِ پردود، شاید بیش از ده سال درازا داشته؛ ابتدای کار زندگی خوب بود؛ دو فرزند پسر او یادگارِ همان سالهای خوب هستند؛ سالهایی که به قول خودش، سقفی هرچند روستایی بالای سرشان بود و خورشید از دریچهی روبه کشتزارها به سفره میتابید. او ده سال در روستا پا به پای مَردش، سر زمینهای کشاورزی کار کرده؛ باغهای میوهجات و جویهای پر آب و خوابیدن آرام شبها با صدای زوزهی سگهای آبادی.
ده سال که میگذرد، بچهها بزرگتر میشوند، مدرسه رو؛ مرد زهره با بازماندگانِ پدربزرگ مرحوم سر ارثیه و زمین درگیر میشود و آن طرفیها که بیشتر دستی بر آتش داشتهاند و سمبهشان پر زورتر بوده، زمینها و کشتزارها را صاحب میشوند. زهره و همسر و دو فرزند پسر که دیگر مدرسه میروند و محصل شدهاند، به ناچار تبدیل به مهاجران حاشیهنشین پایتخت میشوند؛ خود تهران، جایشان نیست، همه چیز خیلی گران است؛ اسلامشهر در خانهای قدیمی و چند اتاقه، در گوشهای پرت افتاده، ساکن میشوند و شوهر روزها را به فعلگی میگذراند؛ از کار ساده ساختمانی گرفته تا باربری با موتور.
همه چیزشان همان موتورسیکلت است؛ موتوری که با آن، مرد خانه، آدم و بارهای کوچک را جابجا میکند؛ موتور سیکلتی که روزهای تعطیل و آخر هفته ها، گاهی زهره هم ترک آن مینشیند و برای زیارت به شاه عبدالعظیم میروند؛ پنج شنبههای زیارت و شاه عبدالعظیم و موتورسواری و کباب کوبیده در شهر ری، خاطرهای مربوط به گذشتههاست؛ آن روزها که بازهم از امروز خیلی بهتر بودند اما به چشم به هم زدنی سپری شدند و رفتند…
به ناچار «سرپرست خانوار» شدم!
مرد خانه، یک روز میرود و دیگر برنمیگردد؛ زهره میگوید او را دیدهاند که زندگی دیگری به هم زده و در شهرکی آن سوی پایتخت، با زن دیگری زندگی میکند؛ به هر حال، راست یا دروغ، امروز دیگر مردِ خانه در خانه نیست و زهره، چهار سال است که بدون سرپرست و نان آور، بار دو پسر را میکشد؛ پسرانی که امروز هجده سال را پشت سر گذاشتهاند؛ یکی برای مدتی در یک کارگاه نجاری سر کار میرفته اما به خاطر شرایط بد اقتصادی، بیکار شده و دیگری افسردگی دارد و درگیر غول مهیب اعتیاد است. بارها کمپ رفتن، نتوانسته درد اعتیاد و خماریهای مدام این پسر جوان را علاج کند.
ندای زنان ایران
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
کیانوش توکلی
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید