رفتن به محتوای اصلی

براي اولين روز مدرسه !

براي اولين روز مدرسه !

 

 متولد نيمه دوم اذرماه بودم . براي همين وقتي من و حامد همبازي دوران بچگي ، همراه با مادرهايمان براي ثبت نام راهي مدرسه كاشاني واقع در دانشسرا شديم . تا به كلاس اول ابتدايي ثبت نام كنيم . مسول ثبت نام گفت بايد سال ديگر مراجعه كنم. حامد متولد ابان ماه بود. اما پدرش زرنگي كرده بود و شناسنامه اش را براي اخر شهريورگرفته بود . با مادر پيش مذير مدرسه رفتم . تا شايد مشكلم حل شد . مدير مدرسه كه ان موقع اسمش اقاي رحماني بود. گفت نميشود و امكانش نيست. 
مادرم دلداريم ميداد و ميگفت نگران نباش به دايي ات ميگيوم شايد توانست حلش كند . دايي تقريبا بيشتر كارهاي خانه ما و خواهر بزرگترش را انجام ميداد ، و كمك حالمان بود از تعمير خانه تا دويدن به دنبال وام و گرفتن كوپن و .. ارتشي بود و ان موقع ها در منطقه خدمت ميكرد برخودش با همه خوب بود و تقريبا كمك حال بيشتر اشناها و فاميل .
درحياط بزرگمان نشتسته بودم روي پله كه دايي با ان پالتوي بلند سرمه اي كه بيشتر افسرهاي نيروي هواي ميپوشيدند وارد حياط شد و گفت نميشود شناسنامه ام دستش بود هنوز هم يادم ميايد ؟ گريه ميكردم و پاهايم را زمين ميزدم . ناراحت از اينكه با حامد نميتوانم به مدرسه بروم . علاقه به درس و كتاب نبود . فكر ميكردم نبايد از حامد عقب بمانم . پيش خودم ميگفتم او رفت و فتح كرد و من ماندم .؟؟/ همان حسادت كودكانه اي كه همه دارند .
يك سال تمام كارم شده بود تا سركوچه زير همان تير چراغ برقي كه مشرف به خانه مابود .و عصر ها با بچه ها جمع ميشديم زير نور ان و جالب اينكه با سنگ و تير و كمان روشنايي چراغ را نشانه ميگرفتيم و عصر بعد در تاريكي ميايستاديم و منتظر اينكه مامور برق چراغ ديگري را روي تير نصب كن تا ما باز هم بشكنيم ؟ هيچ كدام عقلمان نميرسيد كه اخر زير همان نور چراغ خود مان جمع ميشديم ؟؟ اين رو زها ميفهمم كه چقدر با مدرنيسم مشكل داشتيم البته غريزي .داشتم ميگفتم يك سال كارم شده بود تماشاي حامد و برادرش كه از مدرسه بر ميگشتند. 
يك سال گذشت و من سال بعد يك سال عقبتر از حامدبه كلاس اول ابتدايي رفتم. 
اول ماه مهر پدر مرا از ميدان (قاري كورپوسي) از زير همان مجسمه گاوهايي كه چراغها را به دوشان گذاشتهاند انها هم از خستگي كمر خم كرده اند و من هميشه ناراحت از وضعيتشان و باري كه تحمل ميكردند . راه مدرسه را پيش گرفتم .
وارد حياط مدرسه ايت ايت ا.. كاشاني شدم همه با مادرشهايشان امده بودند . بيشتر بچه ها گريه ميكردند و از مادرشان جدا نميشدند . براي همين تا يك هفته اول مادرشان مجبور بود تا سركلاس پيش بچه سوسول خود بنشيند تا بچه جان به كلاس و مدرسه عادت كند. اولين نفر را كه اسمها را صدا ميزد پيشش رفتم و اسمم را گفتم . معلم كلاس پنجم بود با سري تاس و كت و شلوار قهوه اي . ليست را نگاه كرد و گفت اسمت نيست ؟
كلاس پنجمي گفتم خير . تازه ميخواهم وارد اول دبستان شوم . نگاهم كردو گفت دوساله ايي؟
گفتم خير يك سال دير ثبت نام كرده ام . با همان قيافه عصبي اون ور حياط را نشانم داد. رفتم ته حياط جايي كه تازه ساخت بود. قسمت شمالي را المانهاا ساخته بودند .ساختماني قديمي وجالب . كه بعد ها تخريب شد ؟؟ مثل همه اثار باستانيمان كه روزي بايد تخريب شوند! 
اسمم را صدا زد با بچه هاي اول ابتدايي وارد كلاس اول ا لف شدم . جثه ام كمي بزرگ بود .به جز اولين ساعت مدرسه در اولين روز . بقيه عمر تحصيلي را اخر كلاس ، پيش هم تيپ هاي تنبل خودم مينشستم . تا اخرين روز دانشگاه اين رديف اخر دوست جدا نشدنيم بود . شور شوق مدرسه فقط چند ماهي دوام اورد . بعدا جيم شدن همراه با حامد . و ساعت مدرسه را مشغول تماشاي جوجه و ماهي هاي خيابان تربيت شدن ، بيشتر از مدرسه ودرس دلخوشي هاي دوران كودكيمان را پر ميكرد. 
راهنمايي و دبيرسان دوست داشتني بود مخصوصا با معلم هايي كه هركدام نوعي تعصب اذربايجان و تبريز را داشتند . اولين روز مدرسه راهنمايي وارد مدرسه فيوضات كه شدم. در لوحه اي نوشته وبد كه فيوضات از خيرين و مبارزان دوران مشروطه بوده و مدرسه را او تاسيس كرده است و محمد حسين شهريار شاعر مشهور . در انجا درس خوانده . روح شهريار بر فضاي مدرسه سنگيني ميكرد و محله ششكلان جايي كه اقبال و و ساير بزرگان در ان خانه داشتند امير نظام گروسي فرح ديبا كه منزل پدريش در كوجه داش دربند بود با نمايي بسيار زيبا كه محل بازي بچه شده بود با باغي بزگ كه يك طرفش به محله سيد حمزه ميخورد . ددوران كودكي و نوجواني كه در همين محله هاي ميگذشت كه در رو ديوارش خاطره بود و تاريخ . محل بازيمان مقبره شعرا بود كه تشييع جنازه شهريار انجا بوديم و محل جمع شدنمان بغل قبر ثقه الاسلام تبريزي كه روز عاشورا توسط روسها اعدام شده بود .روي قبرش نوشته بود ارامگاه مجاهد نستوه ثقه الاسلام كه در عاشوراي.. توسط قواي متخاصم روس شهديد شد. و در خت قره اغاجي در محله كه مادرم ميگفت محل شهادت ثقه الاسام است. در همين محله ها بزرگ شوي با همين خاطره ها و سمبل ها . و صف هاي سنگك را بنشيني و پيرمردهايي كه از ميلي حكومت صحبت كنند و صورتشان سرخ شود ؟
ان وقت اذربايجان و تبريزت را دوست نداشته باشي؟ ديگر نميتوان نام انسان بر رويت گذاشت ؟ اول خيابان عارف سنگك پزي بود كه يك روز پيرمردي كه هم محله بود، بازنشته ثبت و شعر هم خوب ميدانست و براي جوانها ميخواند. صورتش سرخ شده وبد ميگفت نوجوان بودم در حيدر تكيه سي در صف نان سنگك كه پيشه وري با غلام يحيی وارد شد . به چگونگي طبخ نان اعتراض كردو گفت بر ميگردم اگر وضعيت نان اينجوري باشد خودت را در تنور نان ميكنم . پير مردم ميگفت شاطر به اعتراض ما گوش نميكرد اما بعد ازان وضعيت سنگك فوق العاده شده بود. 
داشتم ميگفتم معلم ها هم درس ميداند و هم از تاريخ تبريز صحبت ميكردند خدا رحمت كند علي الدين رايزن معلم فارسيمان را كه هر چه يك نوجوان اذربايجاني بايد ميدانست در كلاس زبان فارسي رايگان در اختيارش ميگذاشت . اصفحان نصف جهان چون نماند به مانند تبريز را اول بار از او شنيدم . سر درس زرتشت ، يكي از بچه ها رو خاني ميكرد كه در سطر اول نوشته بود( گروهي محل تولد زرتشت را اذربايجان و گروهي ديگر از محققين تولدش را ري و ديار فارس ميدانند ؟) در همين حين فريادي كشيد كه بچه ها همه ترسيدند . همه خودكار سياهي داشتيم كه كه اشتباهات كتاب را با ان سياه ميكرديم گفت سياه گنيد و بنويسيد محل تولدش اذربايجان و كنار درياچه اروميه بوده و در كوه ساوالان به پيامبري رسيده است. (اونلارين بيزلري گوزلري گوتورمز اونا گوره بوجور يازيبلار ؟)
زرتشت تورك دي) اين اوخر او را در كافه باستان ميديدم سلام ميدادم اما او مرا نميشناخت كه سال قبل اعلاميه اش را ديدم او هم مانند ساير انسانهاي تاثير گذار و بزرگ جامعه ما رفت .
راهنايي و دبيرستان هم به همين زودي تمام شد و من وارد دانشگاه شدم در رشته اي كه اصلا علاقه اي به ان نداشتم. فكر كنيد كسي كه به جامعه علاقه دارد بايد مديرت توليد و انواع قريز را بخواند . قريز اتوماتيك قريز روغني؟؟؟ و در همان كلاسهاي حسابداري به ارشد نگاه ميكردم تا اينه ارشد علوم ساسي را قبول شدم . تنها رشته اي كه علاقه داشتم. و در كلاسهايش هميشه حاضر بودم استادها ميشناختند و نمرهايم هم بدك نبود . اما اين علاقه برخي را گران امد و من در اخرين ترم ديگر حق درس خواندن نداشتم . تا كنون دليلي بر اعمال غير قانوني كه منجر به اين اخراج باشد به من گفته نشده . به هر دري هم كه زده ايم مسخرمان كرده اند .
اكنون چهارمين سالي است كه من با همان روياي كودكي . بغل تير چراغ برق به بچه هايي نگاه ميكنم كه راهيه مدرسه ميشوند ؟
و من نميتوانم درس بخانم ؟
براي كوچكي سنم نه ؟ براي كوچكي دنياي اقتدارگرايان . كه درس خواندن امثال من را هم تحمل ندارند. پيش خودم فكر ميكردم حالا كه ماها مزاحم هستيم حتما امورات مملكت درست خواهد شد . دلار 700 تومني . ازدواج سهل و اسان براي جوانان كار و مسكن مناسب در اين مدت اتفاق خواهد افتاد . اماديديم نه انان كه مارا محروم از تحصيل ميكنند . از درس خواندنمان عصباني ميشوند در حد كنترل و ادره كشورمان نيستد . خود نيز معترف به اين امر شده اند . اما خدا بزرگ است . هم نشينان امام غايب . كه ايشان را همراه خود ميدانستند براي اداره امورمملكت . بر عليه دوستان خويش موضع گيري ميكنند وتقصير را گردن هم ديگر مياندازند . اين همان نظمي است كه خداوند در طبيعت. قرارداده است وبه همان نظم هم معتقدم كه روزي ما درسمان را تمام خواهيم كرد و حق به حق دار خواهد رسيد و رسوا خواهند شد نگهبانان شب. چرا كه خورشد در حال طلوعي دباره است . ما نيز شكايتمان را اگر روز قيامتي شد كه همين ها يادمان داده اند . بالاي منبر از ظلم و دروغ و حق خوري ترسانيده اند . پيش صاحب دينمان خوهيم برد . گويند در تبريز شيخ نحوي ميزيسته . كه در طريق عرفان استاد زمانه خوش بوده و قبرش هم اكنون در محله لك لر تبريز . محل زيارت اهل دل است جايي كه هر كس برود حتما دلش باز ميشود با ديدن منظره زيارت گاه و كبوترهايي كه جمع شده اند براي خوردن گندمي كه مردم برايشان اورده اند. از شيخ ميپرسند يا شيخ اگر پولي به تو بدهند بهاييت را تبليغ ميكني؟ جواب ميدهد حالا من پول را گرفتم و بهاييت را هم تبليغ كردم . فرداي قيامت اگر محمد( ص) گفت شيخ دين ما چه كم كسري داشت كه رفتي و بهايي شدي چه خاكي به سرم كنم ؟؟ و چه جوابش را بدهم حال فرداي قيامت من نيمچه مسلمان كه به دين محمد (ص ) است و به مكتب تشيع اگر از پيامبرمان بپرسم كه تحصيل علم را كه تا چين نيز سفارش كرده اي. و دستور داده ايد كه هر كافري 10 مسلمان را خواندن و نوشتن بياموزد ازادش كنند . اكنون در زير لواي حكومت اسلامي من و ديگران را از دانشگاه اخراج كرده اند . چه جوابي اخراج كنندگان من به ايشان خواهند داد؟؟

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
برگرفته از:
ایمیل دریافتی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید