رفتن به محتوای اصلی

جان (16)
16.09.2012 - 06:54

Missing media item.

 

آفتاب رنگ زر میپاشد. باد هرزه گرد درکوه و دشت می پیچید . و در دور دستها درختان بلند خم و راست میشوند. 
دست و روی یه گلها وعلفها میسایم . از شبنمها خیس میشوم. بیشه روشن و شفاف است. به قدری روشن که پشت آن خانه های روستایی را می بینم. و "مادر- کودکی" را که از پشت دار قالی چشم در چشمم دوخته است. با گلی برگیسوان بافته. و انبوهی آب درگودی دستانش. که با دلواپسی در آب چشمه ، در خوشه های انگور، در ماهیان رود و پرندگان دریاچه نگاهم میکند. به هنگامیکه سر برمیگردانم. سایه های تو.

«آی رهگذر! شهر پشت سرت مانده ، مطمئنی راهو عوضی نمیری؟ آنجا منطقه ی ممنوعه اس. برگردد!»
صدای مردی ست که از دور به گوشم میرسد. تنها لحظاتی چند- و بعد در لابلای وزش باد گم میشود.
صفیر ترسناک هواپیمایی که از پایین حرکت میکند سکوت دشت را میشکافت. چهارپایان رمیده و کودکان در حال فرار فریاد میزنند:
«مادر! مادر!»
صدایی در فضا میپیچد:
«جان! جان! » 
و من تعادلم را از دست داده به زمین میافتم- مجروح وخونین.
افق دیدم قطع میشود اما هنوز نفس میکشم. و دراین چهاردیواری زخمهایم را که خون رویشان دلمه شده است میشمارم. - در جایی که بوی باروت و خون و مقدسات درهم آمیخته اند.
هر وقت به خبرهای ناگواری که از تو دارم میاندیشم بند دلم پاره میشود. از دیدارت محرومم ولی سایه هایت را همه جا دارم. اصلاً من تو را با سایه هایت میشناسم. چه میدانم، شاید توخودت گره این سایه ها هستی.

 ماه درتاریکی شب  بر بالای صخره " کاظم داشی"** واقع بر لب دریاچه، میدرخشد. کومه آتش زیر درخت توت وحشی زبانه میکشد. هلهله رقص دسته جمعی کوهنوردان به دور آتش سکوت صخره را از هم میدرد. جشن پایان دوره دوازه ساله ی تحصیلی ست که بهار و بابک و دیلک- دوستان سلماز- در هفت سال طی اند. رقصی که آغازش حسرت خواندن حروف و کلمات بود، و پایانش خوانش صفحه ای از یک رمان... 
آه! آنها سلماز و دیگران را میبرند. چیچک، دخترک نو جوان فریاد میکشد:
« نگذارید مرا ببرند.»
 زخمهایم .....

Missing media item.
 در میزنند. بازمیکنم . پسرکی با موهای پرپشت و صورت گرد و چشمهای میشی و ابروان بهم پیوسته، رنگ پریده، بر در حیاط ایستاده است:
« میشه بیام تو؟ میشه بیام تو؟ . من میترسم!»
دورا دور اورا میشناسم. پسر همسایه است.
« بیا تو. از چی میترسی؟»
« از اونا، اونا بابامو بردند!»
« مامانت کجاست؟» 
« رفته سرکار. هنوز نیامده.»
« اسمت چیست؟»
« جان.»
« جان؟!»
« بله .»
« بابا را که می بردند چیزی نگفت؟»
« چرا، و قتی منو می بوسید یواشکی تو گوشم گفت "بهرام". و اینکه داستانهای صمد عموی منو جمع کرده بودند که ببرند از دستشان گرفتم.»
« عمو را دوست داری ؟»
«آره، قصه هاشو میخونم.»
« خوب. تو اینجا راحت باش. ترس را هم فراموش کن. به زودی مامانت میاد میری به خانه یتان.»

او را به خانه یشان رساندم. مادر از شنیدن نام بهرام فهمید که چه اتفاقی افتاده است. گفت:
« اگر بدنبال منهم بیایند نمیدانم بچه را چکار بکنم. ما کسی را نداریم که  از بچه یمان نگهداری بکند.»
« هنوز چنین چیزی پیش نیامده اس.»
« ممنون از زحمت شما.»
« خواهش میکنم. نیازی به تشکر نیست.» 

نمیدانم این اشباحی که هرروز ماسک و رنگ عوض میکنند و بدنبال خون و رگ و پی و مقدسات میگردند، وهرکه را که دم دستشان می رسد با خود می برند، چه موجوداتی هستند. ولی یک چیز برایم خوب روشن است، آنها قدمتشان به هزاره ها میرسد.

  ***

میزی با دو صندلی چوبی وسط اتاق قرار دارد. پیرمردی چاق با ریشی انبوه در پشت میز نشسته است. دو نفر ماسکدار مرا دست و پا بسته روی صندلی مقابل می نشانند و با اشاره مرد اتاق را ترک میکنند.
مرد:
« ما دفعات متعدد با هم صحبت کرده ایم. همه حرفهایت را از سیرتا پیاز میدانم. گوش کن ببین چه میگویم. این آخرین صحبت و دیدارمن با شماست. امید وارم معنی حرفم را خوب متوجه شده باشی. لازم هم نیست که اینجا دری وری بگویی و با من یکی بدو بکنی. فقط گوش کن. من احتیاج به یک کلمه جواب دارم. بله یا خیر.
شما ها هنوز بچه اید. هنر زندگی کردن را یاد نگرفته اید. من چندین حکومت و دولت دیده ام. اما همیشه همینجا بودم که هستم. این کله را می بینید؟»
با انگشت اشاره میکند به سر تاسش و ادامه میدهد:
« توی این کله کشو های مختلفی دارم. هر نیرویی که قدرت میگیرد ، هر دولت و حکومتی که به سرکار میاید کشو ایده لوژی آنرا به آرامی بیرون میکشم. همیشه منتقد گذشته و پیشواز کننده آینده ام. کی میگوید دوران ایده لوژی ها پایان یافته؟ برعکس دوران آنها تازه شروع شده است. مگر بشر بدون ایده لوژی و مذهب میتواند وجود داشته باشد. هر مرغی ایده لوژی و مذهب دارد. می بینی که وقتی آب میخورند سرشان را بالا میکنند. حالا دوران مذاهب سیاسی و ناسیونالیسم های مختلف و فمنیسم است.  " برابری" چیست؟ مگر من با شما برابرم؟ هیچکس با هیچکس برابر نیست. در قوانین هم چنین چیزی نمیتواند وجود داشته باشد. اگرهم بنویسند کسی رعایت نمیکند. زور هم بزنند صدها سال طول میکشد تا جا بیفتد. من نقد را با نسیه عوض نمیکنم. حاکم و محکوم همیشه وجود داشته و خواهند داشت.
" ایسم"ها از قدیم اساس خود را به روی مسایل اجتماعی و تبعیضات -یعنی مسایل سوسیال- بنا کرده اند که نیرو بگیرند و به قدرت برسند. حالا هم همین کار را میکنند. دموکراسی و آزادی و برابری هم فقط برای همین "ایسم" ها معنی دارد. و در بیرون از آنها بی معناست. " برابری" ایکه شما از آن دفاع میکنید تنها یک اتوپی و خواب و خیال است. سئوال من : آیا حاضری با "فلسفه کشو" کنار بیایی و همکاری بکنی یا نه؟»
«نه!»
او زنگ میز را به صدا درآورد. ماسکدارها داخل شده و مرا به چهاردیواری آوردند....آه! جان! جان! آ... »

 ***  
نوشته ایکه در میان اسیران با عنوان " جان " ، "جان شیفته"، و " Vurğun Can" دست به دست میگشت، اینجا ناتمام رها شده است. 
هیچ خبری از سرنوشت مؤلف و جان در دست نیست. 
 گزمه ایکه همیشه در تعقیب جان بود بعد از خواندن آن گفت: «یافتم!» 
 رفت و دیگر کسی او را در سرکارش ندید. 

پایان 

 

------------

* عکس : ارومیه
**  صخره " کاظم داشی" : 
قالا داشی یا کاظم داشی در ۷۰ کیلومتری ارومیه واقع شده است.

جان شیفه - قسمت اول تا پنجم

http://www.iranglobal.info/node/415

جان شیفته (6-10)
 http://www.iranglobal.info/node/2022

جان شیفته (11)

http://www.iranglobal.info/node/3497

جان شیفته (12)
 http://www.iranglobal.info/node/8060

جان شیفته (13)

http://www.iranglobal.info/node/8422

جان شیفته (14)

http://www.iranglobal.info/node/9438

جان شیفته (15)

http://www.iranglobal.info/node/9941

جان شیفته (16)

http://www.iranglobal.info/node/10141

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار
ویژه ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!