پنجشنبه و جمعه رو من و حدیث با هم تو خیابون رفتیم. حدیث کلا بدون روسری بود ( رو شونه هاش هم نبود)
1. پنجشنبه تهرانپارس بودیم. از میون گاردها و مامورها که رد میشدیم یه لباس شخصی با تحکم گفت خانم حجابت کو؟ بی توجه بهش رد شدیم و حدود بیست دقیقه بعد که همون مسیر رو برگشتیم (منتها از طرف دیگه خیابون) ، اون آقا با یه نفر دیگه خودش رو رسوند به ما و تهدید کرد که سوار ونتون میکنم. حدیث گفت حرفتون تموم شد؟ و بی روسری ادامه داد.
2. جلوتر که باز از وسط گاردها و مامورها رد میشدیم یکیشون گفت این روسریش کو؟ اعتنا نکردیم و رفتیم یهو داد زد سگ پدر روسریش کو؟ حدیث رفت جلو و گفت چی میگی؟ همکارش اومد عذرخواهی کرد ولی باز فحش میداد که گفتم درست حرف بزن.شما گندی که زدید رو جمع کنید اول. گفت ،سر کن اون بی صاحاب رو. حدیث روسری رو از تو جیبش در آورد تو هوا چرخوند و گفت (روسری) دارم ولی سر نمیکنم. باز داد زد عکسش رو بگیر. حدیث ژست گرفت و گفت خب بگیر. منم وایسادم کنارش گفتم عکس دونفره بگیر. راه افتادیم از پشت اسپری فلفل تو چش و چارمون زدند و تا نیم ساعتی نمیتونستیم چشممون رو باز کنیم. یه پسری اومد گفت آبجی ایول نتونست بند کفشت هم لیس بزنه، رفتیم خونه. تا فردا صبحش هم گردن و دستمون میسوخت.
3.,جمعه رفتیم سمت انقلاب و تئاتر شهر. با همون تیپ. از جلو هفت هشت تا مامور رد شدیم یکی شون به من گفت بی غیرت و حدیث انگشت فاکش رو نشونشون داد.
4. تو مترو یه مامور اومد جلو و به من گفت خانم چه نسبتی با شما دارند؟ گفتم به شما چه ربطی داره؟گفت با این وضع اومدند بیرون. گفتم کدوم وضع؟
گفت نه مثل اینکه باید به زور حرف حالیتون کنیم.
گفتم چیه میخواین بکشینمون؟ (با اشاره دست به مهسا). گفت برید برید. فیلمتون ضبط شده به موقع اش جوابت رو میگیری. حدیث موقع دور شدن ازشون باهاش بای بای کرد.
6. یه جای دیگه یه مرد چاق و گنده با تحکم و حالت دلسوزی گفتم خانم روسریت رو سر کن جلوتر میزننت. حدیث گفت باشه و سر نکرد. باز اون یه چیزی گفت حدیث محل نداد و آخرش گفت خودم میام میزنمت. حدیث برگشت گفت بیا بزن. تو با اون هیکلت دو متر میتونی بدویی؟
7. تو آخرین واکنش که از میون حدود چهل تا عوضی رد شدیم یکی شون گفت خانم مملکت آزاد شده؟ و حدیث به درستی اشاره کرد که ببین خودشونم میدونن ملت رو اسیر کردند.
8. واکنش مردم هم جالب بود. نگاه هایی که بهمون میشد پر از تشویق بود و ما رو به دید مبارز میدیدند و به کلام هم، چند باری تشویقمون کردند.
9. اما اتفاقی که امروز افتاد و اشک شوق تو چشمم نشست این بود که حدیث که چند روزه بدون روسری میره سر کار و امروز هم بخاطر اعتراضات دو ساعتی دیرتر رسید شرکت با ورودش، مدیرانش جلو پاش بلند شدند و تشویقش کردند و هدیه بهش دادند.
عکس رو بعد از اسپری گرفتیم.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید