رفتن به محتوای اصلی

چرا مرغ های ِ همایونی یک پا بیش تر ندارند؟
25.12.2007 - 16:47

سنج-تلخ-خندی بر «نمونه ی ِ بحث های ِ درونی ِ حزب ِ مشروطه ی ِ ایران»، و یا، چرا مرغ های ِ همایونی یک پا بیش تر ندارند؟ و یا، از شما چه پنهان، گفت و گو که نه، تیغ-واژ-شنفتی با آق رضا، پادشاه ِ مستعفی ِ سر ِ محل (اعلی حضرت خودشان رخصت نموده اند هر کس هر جور دل ِ تنگ اش همی کشد، - و مال ِ ما، باز نیز از شما چه پنهان، هر سال، به این روزها که می کشد هوای ِ سرد ِ بهمن، همی کشد تیر-، صدای اش همی کند تیز)، و در آخر، اگر چه تند و کوتاه و خُرد، اما نه کم ارج تر از همه، اندر پیوند ِ بچه های ِ پشت ِ حرم ِ امام رضا و اسکار وایلد و باز هم سه نقطه... (خودمانیم، اگر چه باز هم این یارو خِپـِله مدرسه ش دیر شده، اما تیتر به این ترگـُل-ورگـُلی کسی همی دیده بود تا به کنون؛ به قول ِ بهمن مفید- و امان از دست ِ این «بهمن ِ مَلکوس زاده» (اگه خدائی نکرده زبونم لال بچه مسلمون بودیم می بایست مث ِ کیارستمی گیلاس نما می شدیم و می نوشتیم بهمن ِ احمد زاده؛) که وقتی اومدنش می گیره ول کن ِ معامله هم نیست؛ به هر حال، آرّه، کجا بودیم؟ آهان، به قول ِ بهمن-مفید، ما گفتیم زدیم، شومائَم بگید زد، خوبیت نداره!)

***

" هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا

هم از این روست نمی بیند اگر گمشده ای راه اش را" علی دیوونه

*

راست ها، و از میانه ی ِ آنان میانه هاشان بیش تر از همه، اگر هیچ چیز ِ دندان گیری نیز از رفقا، یعنی همان سمکان ِ عیار و قهرمانان ِ بادپای ِ عصر ِ نوین با انبان های ِ تهی شان از تاریخ ِ ایرانشهر و جیب های ِ پُر شان از دینامیت های ِ سرخ و سیاه، نیاموخته باشند، و رفقا مایه ی ِ نیاموختن را سه بار در هفته می گذارند لای ِ پُلو و دم اش می کنند (قبل از انقلاب که وضعشان بهتر بود می زدندش تو دل ِ اسفناج بورانی اش هم می کردند، واسه مزه ی ِ عرق سگی بد نبود) بی شک یک چیز را نیک آموخته اند: بر سر ِ موضع ایستادن تا پای ِ مرگ.

نیم نگاهی به نمونه ی ِ بحث های ِ درونی ِ کسان بسنده است تا بیننده ی ِ بیرونی – و از بیرون و از راه ِ دور نیز می توان سنج-خندگرانه دوستی ورزید، حتا اگر کسان را گران افتد-، دریابد که چرا برخی مرغ ها از روز ِ نخست یک پا بیش نداشته اند. تو گویی کسان با همه ی ِ داو هاشان در لیبرال دمکراسی هرگز مینش و مفهومی چون «خرد ِ سنجشگر» به گوش شان نخورده است. صد البته که می دانیم خورده است و خوانده اند، کاربست اش اما چه؟ در کجای ِ این بحث ِ درونی که اکنون کسان خود را پشت و رو کرده و بیرونی اش نیز نموده اند، نگاهی خودسنجشگرانه، لبخند اش پیشکش، اندرکاشته شده است که این چنین از دیدرس به دور مانده است؟ آیا به راستی کسان را کارنامه های ِ منش و گویش و کنش این سان خورشید-وَش و درخشان است که حتا در میانگه ِ گرم ِ میان ِ خودی ها و دور از تیررس ِ"دگراندیشان"، و یا، تا که برخی دل های ِ بی چرایانه سوخته اندکی خنک تر شوند، " ما بدخواهان ِ راست"، هیچ چیزینه ای، هر اندازه نیز اندک و کوچک و خُرد، که به سنجیدن ارزد و اندرپرسی، به ویر شان نرسیده است؟ همه ی ِ کارهای ِ سروران از آغاز تا انجام شان راست و ریس بوده است و بی نیاز از هر گونه بازبینی؟ شگفتا، شگفتا، شگفتا! (چه بسا صاحب ِ اتللو در سرزمین ِ عجایب نیز اگر زنده می بود کم می آورد) و به راستی که خوشا به این اندازه از نیک بختی، ایزدان-ایزد ِ سرنوشت، بغوبخت ِ مهین را رای و ویر چنین می نماید که اندر میان ِ راست ها میانه اش را، شما می توانید به جای ِ میانه خودتان را به کوچه ی ِ «علی-چپ» بزنید (علی-چپ! شگفتا معجونی؛ بیچاره پادشاه ِ فقید حق داشت، ائتلاف ِ سرخ و سیاه میان ِ رفقا و برادران حتا تا زبان ِ روزمره هم رخنه کرده است) و بخوانید وسط اش را، دوست بیشتر داشته باشد. به هر روی، این اندازه از پیروزی و بهکامی و نیک-انجامی، برای ِ هر راستی، حتا اگر چونان ما باشنده در میانه نه (ما که بخیل نیستیم، وسط اش مال ِ رفقا)، جز سرافرازی چیزی در پی ندارد.

***

شیعیان را نامدار به این می دانند که در خود زنی و آزردن و خستن ِ تن و پیکر ِ خویش، و این خود آغازگهی ست برای ِ خوارشماری ِ زندگی و بی ارزش شمردن ِ جان و تن ِ«دیگری»، دستی بلند دارند. یکی از شناسه های ِ دیرند ِ این رفتار ِ خودآزارانه و خشم ِ نهادی شده، بی شک همان زنجیری ست که دسته های ِ از خود بی خود شده ی ِ سوگواری در اندوه ِ جان باختن ِ پیشوای ِ سوم ِ خود هر ساله به دست می گیرند و بر پشت های ِ گاه برای ِ بهتر دریده شدن برهنه کرده ی ِ خویش می کوبند. در این میان، بازیگران ِ دسته اول ِ سوگ-خند-نامه ای که پنج شش دهه ای است، - برای ِ آنان که شب ها پیژامه های ِ توحیدی به تن می کنند، با سالمه نامه های ِ ذوذنقه ای به بستر می روند و دنبال ِ تاریخ ِ روز و شب اش می گردند: از کودتای ِ شهریور ِ بیست به بعد-، خود را به عنوان ِ سیاست در ایران به نمایش گذاشته است، هر یک سهم ِ خود را از آن ورزش ِ مردانه و تا زانو فرو رفته در خشم و خون برگرفته اند:

از آن سوگخندنامه برخی ها برای ِ خود امام حسین اش را برداشته اند (این امام حسین ِ بیچاره هم از بخت ِ بد اش شده است آچار فرانسه ی ِ ایرانی ها)، برخی ها یزید اش را، برخی ها بیابان اش را، برخی ها نیز، و حزب ِ مشروطه جزو ِ همین برخی های ِ واپسین است، زنجیر اش را (هر کی هر چی دستشه...؛ و این هم یکی دیگر از فواید ِ سه نقطه، آخ که اگه دریدا می دونست با سه نقطه در فارسی چه ها که نمی شود کرد!).

راست ِ ایرانی حزب ِ مشروطه را همان زنجیری ست که مردان ِ سیه پوش ِ دسته های ِ سوگواری با همه ی ِ خشمی که خواسته های ِ جنسی ِ فروخورده و کام های ِ برنامده و سرکوب شده تنها بخش ِ بی خطرتر شان است، بر پوست ِ پیکر ِ خویش می کوبند: ایستاده در میانه ی ِ راست با هر چه در سوی ِ راست ِ خود است خود را زدن!

چنین می نماید که حزب ِ مشروطه بدون ِ لولویی که نام اش را «راست» گذاشته است روزگار اش سپری نمی شود. هر کس دیو ِ خود اش را دارد و کسان دیگر حتا نیاز به بهانه های ِ دادگاه پسند نیز ندارند، چرا که از پیش همه چیز روشن است: هر چه زیبایی نزد ِ پیشنمونه، و یا به قول ِ پسرخاله یونگ، prototype ِ راست بوده است یک شبه در انبان ِ میاندوخت، آینده نگر، و لیبرال بافت ِ کسان اندرسُریده است و بازمانده نیز، که جز زشتی و کژینگی و دژینگی و نابهنجارینگی نمی تواند باشد (بر کارنامه ی ِ بدی ها می توان به دلخواه افزود و کسان نیز به دلخواه و بدون ِ رودربایستی می افزایند)، نزد ِ پاره ی ِ به همان اندازه دوست ناداشته شده که بزرگ تر، زمین گیر شده است.

در ادب ِ مزدیسنی انگاره ی ِ آموزنده ای هست در باره ی ِ دَئنا. روان شناسی ِ مزدیسنی، به دیگر سخن، انگاره و دیدی که این بینش از انسان دارد و چون بسیاری دیگر از بُن مایه های ِ فرهنگی به دوران ِ پساتازش نیز اندرخلیده است و نمونه وار، نزد ِ غزالی در کیمیای ِ سعادت اش کم و بیش دست نخورده روبرداری شده است، آدمی را آراسته به پنج پاره می انگارد: جان، تن، فروهر، دئنا و روان. دئنا، برگرفته از ریشه ی ِ day در اوستایی، با پسوند ِ نام ساز ِ nā، به چم ِ دیدن و نگریستن است و واژه های ِ «دیدن» و «دین» و «آئینه» در فارسی ِ نوین نیز از همین جا برخاسته اند. در اوستا از همکرد ِ daēnā vanghuī، و یا، «دین ِ بهی» یاد شده است. دئنا در آغاز، و نزد ِ نخستین انجمن های ِ زرتشتی که یکراست زیر ِ هنایش ِ زرتشت و شاگردان ِ بی میانجی اش می زیستند، به چم ِ بینش ِ درونی ِ هر فرد (جالب ِ توجه ی ِ شترمرغ های ِ فرنگی با فردیت های ِ بیست و سه سانتی و خواب های ِ رولان بارتی شان) شمرده شده بود و رفته-رفته چم ِ وجدان را نیز به خود گرفت. سپس تر، در ادب ِ فرجام شناختی، یا به قول ِ بچه های ِ شیک ِ جُردن، اسشاتولوژیک، دئنا کاربردی نوین یافت.

در جهان ِ پس از مرگ، دئنای ِ هر فرد بر او نمایان می شود و اگر نیک کرده های ِ فرد بیشتر بوده باشند، دئنا در چهره ی ِ دوشیزه ای زیبا و پانزده ساله بر او فرود می آید و فرد، شگفت زده از آن همه زیبایی، می پرسد چیزی در این حد: تو کیستی که به جهان چنین بی همتایانه زیبایی؟ و دئنا پاسخ اش می گوید: من دئنای ِ تو ام، من زیبا بودم، و تو مرا به کنش ِ خویش زیباتر ساختی. و در برابر، اگر فزونی با دُژکرده های ِ فرد بوده باشد، دئنا در چهره ی ِ پیرزنی زشت رو، چیزی در قد و قواره ی ِ دایه ی ِ ویس اما نه به آن اندازه شهوتی و کامگرا و وَرَن خوی که بخواهد رامین را یک شبه آهک کند، بر او رخ می نماید و فرد، شگفت زده از آن همه زشتی ِ انباشته شده در یک رخ، چنین می پرسد: تو کیستی که به جهان چنین بی همتایانه زشتی؟ و دئنا پاسخ اش چنین می گوید: من دئنای ِ تو ام، من زشت بودم و تو مرا به کنش ِ خویش زشت تر ساختی. (طرف از بچگی کُـرّه اش دم نداشته است!؛ البته اهل ِ فن ببخشایند بر ما تحریف ِ اسطوره را، آن گرامیان خود می دانند که دئنا خنثی است و به موازات ِ کنش ِ فرد است که زشت و یا زیبا می شود و در غیر ِ این صورت فردیت ِ بیست و سه سانتی ای هم که ما به رخ ِ شترمرغ های ِ فرنگی مان می کشیم موضوعیتی نداشت؛ باری، اما دست ِ خودمان نبود، البته اولش بود، ولی یکهو پنجره باز شد، وایو پرید تو و اینجوری شد که سُر خورد و در رفت از دست مان، آه عشق چهره ی ِ آبی ات پیدا نیست، دروغ چرا؛ به هر حال ما هم اینور اونورمان را یه نگاهی کردیم، دیدیم قافیه اش می خورد و خوراندیمش؛ و باز نیز به هر حال، و از هر روی که بنگری بر حیرت ات بیفزاید، در عصر ِ دو علامه ی ِ دهر، پروفسورین، به عربی یعنی دو تا پروفسور، پورپیرار و جمالی، سر و ته کردن ِ اسطوره که چیزی نیست، خورشید را هم پای اش بیفتد، البته فقط دور از چشم ِ میترائیست های ِ عزیز ِ دروازه شمرون، دور ِ زمین می چرخانیم؛ خدا پدر ِ سعید ِ کنگرانی را بیامرزد که وقتی از خواب پا شد فقط به فحش دادن به خورشید بسنده کرد.)

اندریافت و مینش ِ دئنا نه تنها در تاریخ ِ اندیشه و ادب و فرزانش ِ ایرانزمین، که در غرب نیز ریشه دواند و به میانجی ِ مسیحی گری در کالبد ِ فلسفه ی ِ اسپکولاتیو (از اسپکولوم به چم ِ «آئینه») رخ نمود. و اگر چه پیشتر نظامی در خسرو و شیرین اش از انگاره ی ِ دئنا سود برده بود، - و ما در اینجا از کاربرد ِ گسترده ی ِ آئینه در عرفان ِ ایرانی می گذریم-، اما در ادب ِ نوین این اسکار وایلد بود که انگاره ی ِ دئنا را به ریزکاوانه ترین شیوه ی ِ شدنی به کار گرفت، در کار ِ نامدار اش، «تندیس ِ دورین گری». دورین گری، همان زیبایی ِ دست نایافتنی، خود-بَس و آسمانی که خود در چهره ی ِ تیز و جهان-بُرّا و سنگ سُفتای ِ خود دل فروباخت و اگر چه هیچ کس آگه نه، اما او خود نیک می دانست که این تندیس است که هر روز به هر منش و گویش و کنش ِ دُژ ِ او، زشت تر می شود و نازیباتر و به چشم، دژآینده تر.

حال امروز چنین می نماید که انگاره ای که داریوش ِ همایون از راست به دست می دهد چیزی نباشد جز همان تندیس ِ دورین گری... و اکنون برخی از ویژگی های ِ دیوی به نام ِ راست، که کسان را، برای ِ دست و پا کردن ِ رهبری زیر ِ فشارهای ِ رستاخیزی و راه-راه گذاشته است، از دیدگاه ِ رایزن ِ حزب ِ مشروطه البته:

-"... در آنچه می توان نامش را مبارزه فعال با رژیم نامید طیف راست[صد البته به جز حزب ِ محترم ِ مشروطه، یعنی همان آس ِ گشنیزی که کسان در پُکر ِ سیاسی ِ دهه ی ِ طلایی ِ نود، ناگه چنان یکی تُندر از آستین ِ سینسیناتی و رستاخیزفراموشیده ی ِ خویش برون آوردند و جهان را، در دهلیز ِ چپ ِ قلب اش، به جای ِ استریت فلاش، شاه-مات درمانی کردند؛ دهلیزها البته اینک دیری ست که بازسازی شده اند، شاهان اما از ماتی ِ همایون وَش ِ خویش، هنوز به در نیامده اند] چندان نمودی ندارد."

-" ... از نوشتن مقالات و کتاب ها گرفته تا برگزاری میز گرد ها و سخنرانی ها و تشکیل گروه ها و انجمن ها برای دفاع از قربانیان تجاوز به حقوق بشر تا کارزار ها (کمپین) های گوناگون و تماس با مقامات خارجی بجز حزب ما [پیفشاری از ماست] تقریبا نشانی از آن طیف نیست"

-"... مبارزات آنها چندان بازتابی نداشته و در مواردی حتی خوراک تبلیغاتی برای جمهوری اسلامی فراهم کرده است"

کسان حتا اگر نیم نگاهی به آن تلویزیونی که در آن هر از گاهی بادی گارد ِ جشن های ِ سازمانی شان را به جای ِ گوینده جا می زنند (این جوان آدم را ناخوداگاه یاد ِ جشن های ِ باشگاه ِ افسری در دوران ِ طاغوت می اندازد و اون سرباز صفره که شوفر بود و زن ِ جناب سرهنگ و باقی ِ قضایا، باری، این نیز بگذرد، اما یکی نیست به این جوان بگوید پسر جان! حالا که مجبورت کرده اند هنوز جیمز دین نشده فیگورای ِ ایرج گرگینی بگیری یه ذره بیشتر ورزش کن کمتر قرمه سبزی بخور، هم به نفع ِ لیبرال دمکراسیه هم به سود ِ جیب ِ مبارک) و با فارسی ِ شکسته-بسته به رو خوانی از روی ِ متن های ِ بد نوشته شده وامی دارند، می انداختند، بی شک از خود، داوری ای دیگر برون می تراویدند (کوتاهی از ما نیست، این واژه ی ِ «تراویدن» را، که نه ربطی به مهتاب دارد و نه به شبتاب، علی دیوونه انداخت تو دهان ِ جهان). به باور ِ کسان، راست، در بهترین ایستار، خانه نشین بوده و کاری نکرده است و در بدترین ایستار نیز "خوراک ِ تبلیغاتی" بوده است برای ِ رژیم، بی گمان سخت بتوان دادمنشانه تر و به هنجارتر داوری کرد، دست ِ مریزاد.

باری، با یک چنین زمینه چینی ِ چینچینانه ای که به سخن ِ چینی بیشتر ماند تا چیدن ِ هر گونه زمینه ای، خودپیداست که می توان به برایندهای ِ تراز ِ نوینی نیز رسید؛ رایزن با گویش ِ چپ نواز، میاندوخت و دربارزُدایی شده ی ِ خویش، - و ما سپس تر به این پرسمان ِ طناز ِ دربار و چند و چون ِ زدودن اش از ماهیچه های ِ زمان، البته a la homāyun، خواهیم رسید-، لب چنین به سخن گفتن می گشایند: " تنها کسانی دنبال رهبری و اتحاد هستند که خود دست به کاری نمی زنند."

وآو، به گویش ِ از فرق ِ سر تا نوک ِ پا نوشدگان، و یا، الا یا ایّ و هل ساقی ادر کاسا، به گویش ِ ما وا اندر دی و دیروز ماندگان؛ بی شک حزب در طول ِ سال های ِ تاخت و تازهای ِ لیبرالانه و تکاپوهای ِ چپ-لیبرتنانه اش به اندازه ی ِ بسنده نگره پرداز و دیدمان نویس و پژوهنده ی ِ تراز ِ اول پرورده است که از میان ِ آنان نیومردی، و یا که شیر از مادر زاده زنی (حزب از آن روز که در یک روز ِ سرد ِ زمستانی بر ساختن ِ دستگاهی چهاردیس، مهوش آلود و گیاه خوار فراز آمد، دستگاهی که سپس تر ها زیر ِ نام ِ برابری ِ حق ِ مشی و مشیانه به ثبت رسید و دچار ِ فراوری ِ انبوه نیز شد، دیگر هرگز نیازی اندرندید برای ِ چهره نمایی از یکی از آن بانوان ِ تراز ِ اول، صورتی و چهارگوش؛ سروران به میان ِ خود اندر میانه ماندن بسنده نمودند و باقی ِ قضایا) دست سوی ِ قلم یازد و پیوند ِ میان ِ گزاره ی ِ لاک زده ی ِ نخست و برایند ِ ریواس-بُن ِ گرفته شده را با جهانیان در میان گذارد. یک بار ِ دیگر مزه-مزه می کنیم سخن ِ کوهپایه ای ِ سرور را:

" تنها کسانی دنبال رهبری و اتحاد هستند که خود دست به کاری نمی زنند."

درست است، به سادگی نمی توان به آن نزدیک شد، به آن نزدیک شد و رنگ ِ رخ نباخت و درست از همین رو، و همزمان، از آن رو که چه بسا شانه های ِ اطلس-خیم ِ جهان زیر ِ بار ِ سُخـَنی، و یا آنگونه که فرزانه ی ِ توس را به گاه ِ نیاز شیوه ی ِ گویش بود، سُخُنی، این چنین در هم پیوسته و تنگ، سُخُنی، این چنین گران-چَم و سُرب-استخوان در هم فرونشکند، یکبار ِ دیگر مزه-مزه می کنیم واژگان ِ بنفش و و کهکشان خوی ِ سرور را:

" تنها کسانی دنبال رهبری و اتحاد هستند که خود دست به کاری نمی زنند."

و اکنون، در این بهمن روز ِ سرد ِ زمستانی که کوره ی ِ اهورامزدا هم می رود تا چنان کوره ی ِ سرد ِ چراغ ِ من پس از یک گُر گرفتن ِ پیشامدانه و پیش بینی ناشده در پهلوی ِ پَهلـَوی زدوده ی ِ زمان دوباره خاموش شود، پس از مزه-مزه کردن ِ کلام ِ نیک گفته شده و همی نیک تر اندیشیده شده ی ِ سرور، تا که زمان دهیم به تـَن-تـَه-نشین شدن و گوارش ِ سخن ِ فرزانه ی ِ ژنو در اندام های ِ مشروطه زده ی ِ خویش، نیم نگاهی می اندازیم به نوشتپاره ای بازمانده از دوران ِ اُمُلی، نامدار به ساسانی (زیان ندارد دریافتن ِ اینکه نیاکان ِ اُمُل در روزهای ِ سرد و بهمن خیم چه می ورزیدند، و یا که، چه ها می ورزیدند):

(wahman rōz pad nām) ī meh frēstag imrōz hanjaman uskār-ē pad xrad kardan, ō dar ī šāhīgān šudan ud šāhīgān-iz dānāgān ud framān-burdārān ō handēmānīh hištan ud dōstān-iz dānāgān ō āgenēn pad drōd pursišn šudan, dōšāram ud dānišn warzīdan pad hamāg kār dādestān xūb

" بهمن روز به نام ِ فرشته ی ِ بزرگ، امروز [شایسته است] انجمن ِ سگالشی به خرد کردن، سوی ِ درگاه ِ شاهان شدن و به [درگاه ِ] شاهان نیز دانایان و فرمان بُرداران را به هندیمانی هِشتن (= به حضور پذیرفتن)، و نیز به همراه ِ دوستان به درود-پُرسی ِ (= احوال پرسی) دانایان رفتن، عشق و دانش ورزیدن، [و] به همه کار و امر ِ خوبی [پرداختن]."

و ما، پس از سپاسگزاری از صهیونیسم ِ جهانی برای ِ جعل کردن ِ این متن ِ باستانی و دست و پا کردن ِ هویت ِ دروغین برای ِ فرزندان ِ دروغین ِ ساسانیان ِ دروغین، اندکی می کنیم دورخیز و اندکی بیشتر می کنیم باز، دهان «هامان» را - البته اهل ِ بخیه یاد ِ «هامان» یزدان شناس و ایده آلیست ِ عقب افتاده ی ِ آلمانی نیفتند-، و لب به سخن با سه نقطه، و یا درست تر، و این گهگاه یعنی که صادقانه تر، با سه قطره خون، چکان در میان، چنین می گشائیم:

... پس اکنون که در این بهمن روز ِ برف-پـِی و سرد-ماهیچه، به ویر و اندر یاد ِ خویش سوی ِ درگاه ِ شاهان شده ایم و به خرد، انجمن ِ سگالشی به جا آورده ایم و به همراه ِ دوستان به درود-پُرسی ِ دانایان و فرزانگان رفته و عشق و دانش نیز ورزیده ایم، روی بر سوی ِ سخن ِ درین میان در بندابند ِ تن مان اندرماسیده ی ِ سرور می گردانیم و می همی پرسیم:

سرور ِ گرامی، آنانی که خود دست به کاری نمی زنند، و این شما هستید که داو ِ آن دارید که آن دیو های ِ آینده خوار و سایه زده دست به کاری نمی زنند، باری، به هر روی، صد البته که چاره ای نیست، آهان... درست است، چگونه می توانند کسانی که دست به کاری نمی زنند در همان حال که دست به کاری نمی زنند دست به کاری بزنند و دنبال ِ رهبری و همبستگی سگ دو...؟ (بزنند ِ دوم اش را تا که نَفـَس ِ کسان نگیرد و ذوق ِ ادبی شان را نیز پاسُخـَکی داده باشیم، حذف ِ به قرینه نمودیم). این است همه آن منطق ِ یک اندر صفر و خاورمیانه-شکن که از آتن به ارث برده اید و یک روز درمیان به رخ ِ شوش و تیسفون اش می کشید؟ سرور ام، یا که دیو های ِ نویافته ی ِ حزب تان دست به کاری می زنند و یا که نمی زنند. اگر نمی زنند که هیچ، نگرانی ِ آن بغ ِ بزرگوار و ایزدچهر بی مورد است. و اگر می زنند، پس دیگر آخر نمی زنند اش چیست؟ سخن از زدن و نزدن و زدن و نزدن رفت مغز ِ نیمه هخامنشی و سوت-سوت مان همی کشید تیر، تیغ کشی های ِ اخوان جان ِ ثالث را به یاد آورد اندر: آی تیغ! نخراشی صورتم را...آی تیغ... لحظه ی ِ دیدار نزدیک است؛ راستی چگونه است که آن چامه سرای ِ خراسانی حتا با تیغ اش نیز مهربانانه تر سخن می گفت تا سرور ِ میانه منش ِ ما با یاران ِ گیرم که دی و دیروز و پس دی پریروز اش؛ باری، و اما...! آری، آهان، و اما فرهنگ...!

*

نزد ِ نیاکان ِ اُمُل ِ ما وا در دیروز ماندگان (از شما چه پنهان که تخم و ترکه ی ِ سروران همه از سیراکو و تِبـِن و ایتاکا برخاسته اند و از بد جنسی ِ ایزدان ِ همیشه حشری ِ اُلمپ بوده است که کشتی ِ این نژادگان ِ نگونبخت را در جوار ِ فلات ِ ایران با آن خدایان ِ اُمُل و بی بو و خاصیت اش به گل نشانده اند)، فرهنگ از دو بخش فراهم آمده است: پیشوند ِ far (بسنجید با ver در آلمانی و pre و per در انگلیسی) و ستاک ِ hang. ستاک ِ هنگ از ریشه ی ِ ϑang ِ اوستایی ست به چم ِ کشیدن. از همین ریشه و به همین معنی است فعل ِ ziehen در آلمانی. باری، آریائی های ِ چنان گاو ِ یکتاآفریده پا در گل ِ فلات ِ ایران مانده (خود از روی ِ همین انبوه ِ گل ها در این پُشته ی ِ نفرینی بود که نام ِ نخستین آدم و پادشاه شان را عینهو پا پتی های ِ حرفه ای گِـلشاه گذارده بودند؛ نگونبخت ها می خواستند، اما نمی توانستند؛ به قول ِ بزرگبانوی ِ کیهان-پیمای ِ خودمان، الهه ِ جان ِ بقراط (خوشبختانه این یکی هم نام اش عربی ست و هم پسنام اش یونانی و خیال ِ همه را از همان نخست آسوده کرده است: میزان ِ وابستگی، صفر!)، هم میهنان ِ تورک حق دارند که ما را حساب نکنند آدم، بنده ی ِ حقیر، که هم به اساطیر ِ ماکیانی و مادیانی، و هم، و این نیز همزمان و بدون ِ استفاده از دست ِ چپ تا که موئی بر اش نرویاد، به افسانه های ِ مارکی دوسادی به شدت علاقه داریم و دست ِ راست مان را نیز تا ژرفنا اندر دل ِ ترجمه ی ِ حماسه های ِ سیمولتان فروکرده ایم، به خوبی آگاهیم که بانوان ِ آریائی در دوران ِ آبستنی، و آبستن یعنی آنکه تن اش به پسر آراسته شده (قابل ِ توجه ِ اسلاموفمینیست های ِ آتیشپاره ی ِ میهنی)، هنگام که ویار می کردند، ویار ِ گِـل می کردند و خود از این روست که کل ِ تمدن ِ تاس-کباب-پیکرشان نیز بر خشت و گل استوار است)، در یک روز ِ سرد ِ زمستانی دست در دست ِ یکدیگر نهادند و ویار چنین کردند:

Pad nām ī yazdān (به زبان ِ مجوس های ِ خداناشناس و بدجنس یعنی In the name of God)

بیائید تا که به یاری ِ اهورامزدای ِ بزرگ، و برای ِ شادمانی ِ فروهر ِ همه ی ِ نیکان، از مرد و زن، در هفت کشور، از ایران و انیران، برای ِ شادمانی ِ فروهر ِ همه آنان که درگذشته اند، همه آنان که زاده شده اند و نیز همه آنان که زاده خواهند شد، far، و یا همان fra ی ِ اوستایی را سر ِ «هنگ» ِ در آینده فارسی، و یا که همان «ثنگ» ِ اوستایی ِ الکن و یهود-ساخت ِ خودمان بچسبانیم و خود و همه ی ِ هموندان ِ هم-آونگ ِ ده ِ بالا را، تا که آب ها را خدائی ناکرده گل نکنند، بگذاریم سر ِ کار. و این چنین بود که ایرانیان خود را با فرهنگ سر ِ کار گذاشتند و پسرخاله های ِ ناتنی شان، یعنی، و این «یعنی» تکه کلام ِ اسماعیل جان ِ خوئی، همان بچه ی ِ تـُخس ِ پشت ِ حرم ِ امام رضاست که تازگی ها فیل اش یاد ِ سعید یوسف کرده است، یعنی آلمانی ها، با erziehen؛ با همان مورفولوژی و با همان سمانتیک (به گویش ِ سراپا شیک ِ سروران): ادب کردن!

*

و ما روزی دیگر، در جایی دیگر، از آن رو که بزرگ شده ی ِ خاک ِ اجنبی هستیم و کم در فارسی نمی آوریم کم،- البته بگذریم از اینکه در فن ِ رمان نویسی، (شعر که هیچ، که در آن جا «مائیم و سایه مان و دیوان مان»)، گنده لات هایی چون جویس و پروست و موزیل را نیز پیه ِ تو شکم ِ اهورانشان و وغ-وغ-صاحاب ِ خودمان نمی دانیم و به زور ِ همخوابگی با آناهیتا و شهرزاد و سمک ِ عیار، و این یعنی، با کف-گـُرگی و اشپراخ-کونگ فو نیز که شده آبروی ِ خاورمیانه را، طوری که هیچ فلان بن ِ فلان بن ِ فلانی بدون ِ سه بار سکته ی ِ مغزی فکر ِ ترجمه کردنش نیز به مخ ِ مدیترانه ای و اروپا محور اش خطور نکند و برای ِ خواندن اش یک راست برود سر ِ فردوسی نبش ِ میدان ِ توپ خانه، بتمرگد سر ِ کلاس ِ فـُکس-هُخ-شوله و فارسی را استپ-بای-استپ بگیرد یاد، خواهیم خرید-، با این حال، ناگهان یاد ِ سیمین ِ غانم افتاده، از ته ِ بنفش ِ دل ِ سیب آلود ِ خود میوئی کشیده، فرحزاد-فرحزاد-گویان شیوه دیگر کرده و ادب را، تا داب-داب ِ کسان را آریم در، به یاد ِ آدامس های ِ خروس نشان و عصر ِ زرین ِ مراد برقی، بدا-بدا گویان این گونه باد کرده بودیم:

" تا که حزبی به اندازه ی ِ کلبه ای، کلبه ای به اندازه ی ِ مردی، مردی به اندازه ی ِ همه ی ِ تنهایی ِ خویش برون آید، کاخ ها می بایست که فروریزند. "

از شما چه پنهان که تا اینجاش که آمدیم ماندیم. عینهو خر ِ سه پا وسط ِ دریاچه ی ِ چیچست گیر کرده بودیم. بعد از ظهر ِ یک سه شنبه ی ِ سرد و پائیزی بود، گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم، - البته تو این میون آدامس ِ ادب-باد کرده ی ِ خروس نشان هنوز تو دهان ِ مزدائی مان نیم-چرخ های ِ زروانی می زد، (انگاری درد ِ زایمان تو تن ِ نکبت ِ آلبالوئی اش افتاده باشد)، و زیر ِ شکم ِ همایونی مان حسابی داب-داب می کرد-، یکدفعه یاد ِ مالالیتو افتادیم و مزرعه ی ِ چاپارل تو ویرجینیا و اون یارو دست از پا درازتره که وقتی حوصله ش سر می رفت می پرید لب ِ چشمه با گرگا زالزا می رقصید. گلاب به روتون، هزاره هنوز تموم نشده بود که ما، تنوره کشان، هر چی سر ِ دلمون مونده بود ذوق کردیم بیرون، بعد هم دست هامان را شستیم و شروع کردیم ذوق هامان را، در حین ِ فرنی خوردن، به چسبوندن و راست و ریس کردن. البته یکی از ذوق هامان که می نمود یابو بر اش داشته باشد و بخواهد زودتر بیرون بپرد، لگدهای ِ همایونی می نواخت و نمی خواست بچسبد، ولی ما نذاشتیم طرف جر بزند و چسبوندیمش:

" تا که حزبی به اندازه ی ِ کلبه ای، کلبه ای به اندازه ی ِ مردی، مردی به اندازه ی ِ همه ی ِ تنهایی ِ خویش برون آید، کاخ ها می بایست که فروریزند. روزی ویرجینیا وولف پیش-دَهش ِ خودایستایی و خودبسندگی ِ زن را برخوردار بودن از یک اتاق برای ِ او می دانست. یک زن به اندازه ی ِ یک اتاق: جایی برای ِ خود داشتن، جایی به اندازه ی ِ تنهایی ِ خود و سقفی بر فراز ِ سر که در زیر ِ آن، گوهر ِ زمان را بتوان به رای و هنر ِ خویش آرائید؛ این، زنان را، نخستین گام می نمود در راه ِ شهربانوی ِ هستی ِ خویش بودن.

حزب ِ مشروطه، داریوش ِ همایون را همان اتاقی ست که آن زن ِ دلباخته به سوسوی ِ فانوس های ِ دریایی و خاموشی ِ آب های ِ ژرف، آن را به خواب ِ خویش اندرمی دید. اینک اگر این اتاق کوچک است و در بسته، تنهایی ِ نهفته ی ِ مرد اش در پس ِ در اما، می نماید که بی مرز باشد. این اما، تنها بُرشی ست از راستی.

بُرش ِ دیگر، فروریختن ِ کاخ هاست و تالارها و سرسراها. دیوارهای ِ حزب ِ مشروطه از لاشه-آجر های ِ کاخ های ِ فروریخته ی ِ راست ِ سنت-گرای ِ ایرانزمین است که برساخته شده است و به دیگر سخن، برایندی ست از پیوستاری از شکستن ها و در هم کوفتن ها."

*

سرور در مورد ِ دیوها می فرمایند:

"حتی در کار های فرهنگی هم شرکتی ندارند (البته اگر کنسرت های "پاپ"را استثنا کنیم.) آرزوی اینکه شاهزاده بیاید و زمام کار ها را در دست بگیرد و همه پشت سرش متحد شوند و از بیرون رژیم را براندازند برایشان جای فعالیت عملی و تلاش هر روزی را گرفته است"

شیراز را به نارنج های اش می شناسند باز، قمسر را به گلاب اش، قزوین را نیز به سنگ ِ پای اش. سرور ام، اگر دوست تر دارید می گوئیم رفیق، حال هر چیز، بگذریم، آری، انگار نه انگار که خود ِ حضرت ِ عالی بودید که همین ماه رمضون ِ پیش هنوز افتاری نکرده فرمایش فرمودید کار ِ سیاسی به مثابه ی ِ کوشش برای ِ دستیابی به قدرت زین پس موقوف، قدغن، nada، و سپس سه بار آبگلوی ِ مبارک و پساساختارگراینه را قورت داده، دست ِ راست تان را در جیب ِ چپ ِ بغل دستی تان فرونموده و به شدت ادامه دادید:

«ما و سایه مان و حزب مان» (ایرانیان اگر چه از زمان ِ زرتشت ِ بزرگوار، یا به قول ِ ما زیر ِ بُته عمل آمده ها، اشو زرتشت، و حتا پیش از آن مرد ِ به اندام و هوش متوسط، سخت به عدد ِ سه دل بسته بودند، - بیندیشید به humata، huxta، hvaršta، به فارسی ِ دَری-وَری یعنی منش ِ نیک، گویش ِ نیک، کنش ِ نیک، اما همیشه بگی-نگی، به جز وسطی، با دو تای ِ دیگر اش مشگل داشته اند و هر شب ِ آدینه پشت ِ دروازه های ِ جهان جای اش می گذاشته اند) دیگر هیچ کاری نداریم جز بالابرد ِ سطح ِ فرهنگ ِ جامعه؟ البته از آن هنگام تا به امروز آن حزب الاحزاب ِ بیضی کِرپ در زیر ِ سایه ی ِ فـُسفـُری ِ آن بغ ِ بزرگوار هنوز یک شب ِ شعر هم، تا که شاید پیشامدانه دل ِ گوسانی را آرد به دست، بر پا نکرده است و بدین سان، - در این بین الهه جان ِ بقراط، همان میراث ِ مشترک ِ عَرَبوگرییک ِ ده ِ پائین دست که از دست ِ دیو های ِ مَزَندَر شبانه به دل ِ بوسفور زده و نازلی-نازلی گویان به این سوی ِ آب ها زیر آبی رفته است، شایع نموده است که حضرت ِ بوشاسپ، دیو ِ خواب و تنبلی، و یا همان چُرت بُلبُلی ِ خاله جون و مگس کش و بادبزن و پارچ ِ آب ِ یخ ِ کنار ِ نازبالش و باقی ِ قضایا، از انگشت ِ کوچک ِ پای ِ چپ ِ حزب اندرشده و همه ی ِ پیکر ِ فلفلنمکی و فراقاره ای اش را درنوردیده است؛ اگر چه بنا به گزارش های ِ اشپیگل آن لاین از چپ و راست همی زیر ِ فشار اند، اما علیا مخدره منابع ِ اطلاعاتی ِ خویش را هنوز نداده اند لو-، رکورد ِ فس-فس کردن را در خاورمیانه شکسته است. بی شک آوانتگارد تر نمی توان بود: هنر نورزیدن به مثابه ی ِ هنر ورزیدن! سروران اشتباه می کنند مانیفست شان را نمی تراوند بیرون.

ولی تا آن هنگام که آن مانیفست ِ مرد افکن و لوطی لرزان، تا که همچون ژله ای، زلزله ای آرد به میان، از میان ِ ران های ِ تقی زاده ای ِ زمان برون چَندَد (از چندیدن به چم ِ لرزیدن؛ با پوزش ِ فراوران، جنس ِ سیمان اش خوب نبود، محض ِ سفت کاری ِ سمانتیک افزوده شد) پرسشی می کنیم:

آن تخم های ِ مهین ِ دو زرده ی ِ سیمرغانه ای که آن حزب الاحزاب ِ پساخاورمیانه ای در زمینه ی ِ فلسفه و تاریخ و ادب و فرهنگ ِ ایرانزمین و هفت کشور، در میانجای ِ «خونیرس ِ بامی» (اگر کسان آدرسش را فراموش نکرده باشند) اندرکاشته است کدام اند؟ یکی اش را که سر اش به تن اش بیرزد نام ببرند. یک نفر تان را بنمایید بیارد نیم ساعت با مهرا ملکی تاریخ رنده کند. نام می برم چرا که در بی فرهنگ و بی کنش و هپروتی جلوه دادن ِ راست ها، و نه آنکه این همه کم است، آنان را بهانه ی ِ جمهوری ِ اسلامی نیز می نامید- و این یکی اش دیگر از جرگه ی ِ همان مشت های ِ پیش از دعای ِ میت خواندن ِ مسلمانان است چهارپایان را-، نه تنها آزرم را درسته قورت داده اید، بلکه شرم را نیز پس ِ پشت اش یک نفس سر کشیده اید. نام ببرید، نام ببرید و بنمایید، یک نفر تان را بنمایید بیارد، یک سال نه، یک ماه نه، یک هفته نه، یک روز نیز نه، یک ساعت در کنار ِ میبدی و یا مانوک برنامه ی ِ زنده اجرا کند. تا به حال کدام سند ِ تاریخی را وارسیده اید و کدام کتاب را ترجمه کرده اید شمایان؟ یکی تان را بنمایید که یک کتاب همسنگ ِ شجاع الدین ِ شفا نگاشته باشد. به راستی کدام پژوهشگر تان تاب ِ همتایی با میرفطروس را دارد؟ آیا این بهروز ِ صور ِ اصرافیل، همان enfant terrible ِ اسبق نبود که کتاب ِ نهاوندی را در دسترس ِ عموم گذاشت؟ چه چیزی را می خواهید به مردم ِ ایران و جهان حقنه کنید (برای ِ دلشاد کردن ِ چپ ها که فرق ِ میان ِ سیرابی و زبور ِ مانوی را نمی دانند خود را به چه آب و آتش هایی می زنند کسان)؟ اینکه راست در ایران هیچ چیز برای ِ عرضه کردن ندارد جز همین حزب ِ یک لا قبای ِ سروران که می خواهد ایران را از فرق ِ سر تا نوک ِ پای اش تخلیه ی ِ تمدنی کند، آن هم زیر ِ نام ِ کنزرواتیسم؟ فرادخش و ناسازه نیست این؟ دروغ از این بد گفته تر تا کنون گفته است کسی؟ و اینک جهان از جای ِ خود برخیزد، کنزرواتیسم به سبک ِ الحزب الهمایونی: می خواهم نگه ات دارم، دور ات ریختن ام از این روست! آدم یاد ِ محمد پیامبر ِ کثیرالشان ِ اسلام می افتد که رو به کفار، از آن رو که به راستی می پنداشت دارد از جهل رهای شان می کند، می گفت: می کـُشم ات و می خندم!

آیا راست ِ ایرانی را به راستی چیزی در چنته نیست جز حزب ِ یک و نیم دهه ای ِ آن بغ ِ بزرگوار که اول و آخر اش را در نام ِ مهین ِ خود، «ه- سه نقطه- ن» خلاصه کرده است؟ همان حزبی که از ه ی ِ دو چشم شروع می شود مثل ِ «هیچ» و به نون ختم، مثل ِ «نمی دانم»؟ مگر نمی گوئید دیگران کار ِ فرهنگی نمی کنند و شما اما چرا؟ و مگر این نیست که بزرگترین جنبش ِ فرهنگی ِ امروز در ایران خرافه زدایی و پیکار با اسلام است و در جوار اش، بزرگداشت ِ آئین ِ زرتشت و هر آنچه که به ایران ِ غیر ِ اسلامی بازبسته است؟ تا به حال چه گلی به سر ِ این جنبش زده اید شمایان؟ تا که شمایان چشم های تان را خمار کنید و برای ِ آلبوم های ِ خانوادگی و پوسترهای ِ حزبی تان فروهرهای ِ نقره ای تان را به گردن بیندازید، کسری وفاداری ها و کوروش ِ آریامنش ها می بایست کشته شوند...، دیگران خون اش را می دهند و شمایان پُز اش را؟

شما که واژه ی ِ فرهنگ از دهان تان نمی افتد، مگر موسیقی فرهنگ نیست؟ پس چرا چنین به خاری از اش یاد می کنید؟ کمال ِ هم-چپ-نشینی اثر کرده ژست های ِ پرولتاریایی می گیرید برای ِ جهان؟ تا کنون این رفقا بودند که هر آنچه را نشان از شادی و آواز و پایکوبی داشت نشانه ی ِ تباهی می دانستند و زوال، و اکنون کاشفان ِ فروتن ِ لیبرال دمکراسی ِ ایرانی نیز به صف ِ آنان پیوسته اند؟

شما که واژه ی ِ فرهنگ از دهان تان نمی افتد، مگر رقص، - و یا به قول ِ وزارت ِ آن جمهوری ای که همین چند هفته پیش، در آستانه ی ِ همین واپسین عاشورای ِ حسینی زیر ِ علم اش سینه می زدید و اینک نیز کمربندهای ِ غیرت تان را سفت کرده اید و برانداختن شان را به نوه ها و نتیجه هاتان حواله می دهید، حرکات ِ موزون-، فرهنگ نیست؟ پس چرا حتا به خاری نیز که شده از آن یادی نمی کنید؟

مگر ادبیات فرهنگ نیست؟ کدام نقد ِ ادبی را نوشته اید؟ مگر افسانه ها و استوره ها فرهنگ نیستند؟ واپسین گزارش تان در باره ی ِ «وزیدگی های ِ زادسپرم» در کدام نشریه چاپ شده است؟ مگر زبان فرهنگ نیست؟ کدام یک تان یک خط پهلوی تا به کنون خوانده است، آری پهلوی، همان نامی که با شرم و به زور ِ دگنه یدک می کشید. مگر فلسفه فرهنگ نیست؟ نام ِ پورسینا شناس ِ حزب تان چیست؟ بله؟ نشنیدم، اندکی بلندتر بفرمایید! آهان، در نشست ِ پژوهشی ِ بعدی اعلام می فرمایید، وآو! چشم ِ هموندان ِ روشن...

***

" اما صدای ِ آدمی این نیست

با نظم ِ هوش ربایی من

آوازهای ِ آدمیان را شنیده ام

در گردش ِ شبانی سنگین؛

ز اندوه های ِ من

سنگین تر

و آوازهای ِ آدمیان را یکسر

من دارم از بر." علی دیوونه

*

دنباله دارد و باقی ِ قضایا

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.