رفتن به محتوای اصلی

اندر بی کسانگی ِ حزب ِ مشروطه و بی توشگی ِ کسان اش
08.01.2008 - 16:47

(و یا، آئین ِ پدر-آئین-کـُشی، برای ِ نسل ِ جوان ِ ایرانزمین)

***

عشق ِ پدرانه:

در دل ِ من سگی خانه گزيده است،

سگی حريص و حشری

كه دائم مرا از درون می جود و سراسيمه، می ليسد

سگی وقيح،

سگی بيش از اندازه وقيح

كه بی وقفه پوزه اش را در درون ِ ماهيچه های ام می فشردو

در رگ های ام فرياد می زند:

"آه

شهاب

پسر ام

دوست ات دارم!"

***

در پاره ی ِ دوم از سنجش ِ خود بر منش و گویش و کنش ِ حزب، زیر ِ مفهوم ِ «حزبی برآمده از دیوار های ِ فروریخته» نوشته بودیم:

" تا که حزبی به اندازه ی ِ کلبه ای، کلبه ای به اندازه ی ِ مردی، مردی به اندازه ی ِ همه ی ِ تنهایی ِ خویش برون آید، کاخ ها می بایست که فرو ریزند؛ روزی، ویرجینیا وولف، پیش-دَهش ِ خودایستایی و خودبسندگی ِ زن را برخوردار بودن از یک اتاق برای ِ او می دانست. یک زن به اندازه ی ِ یک اتاق: جایی برای ِ خود داشتن، جایی به اندازه ی ِ تنهایی ِ خود و سقفی بر فراز ِ سر که در زیر ِ آن، گوهر ِ زمان را بتوان به رای و هنر ِ خویش آرائید؛ این، زنان را، نخستین گام می نمود در راه ِ شهبانوی ِ هستی ِ خویش بودن.

حزب ِ مشروطه، داریوش ِ همایون را همان اتاقی ست که آن زن ِ دلباخته به سوسوی ِ فانوس های ِ دریایی و خاموشی ِ آب های ِ ژرف، آن را به خواب ِ خویش اندرمی دید. اینک اگر این اتاق کوچک است و در اش بسته، تنهایی ِ نهفته ی ِ مرد اش در پس ِ در اما، می نماید که بی مرز باشد."

و به راستی که تنهائی ِ آن مرد باید بی مرز باشد هنگامی که مردی در اندازه ی ِ محسن ِ کردی باید به پدافند از منش ِ او برخیزد. آیا به راستی حزب ِ مشروطه کسی را برای ِ به میدان فرستادن ندارد که دست ِ کم، سخن ِ فارسی را، توان ِ دریافتن اش باشد؟ کسان سخن را درنمی یابند که هیچ، کردار ِ سخن گفتن نیز، برون از دست های شان، سُر خورده است، چونان ماهی ای لیز در میانگه ِ رهکوره هایی که باید روزی به راست می انجامیدند. تـُنـُک مایه مردی که اینک همه با پُشتدهی به نتوانستن های ِ خویش، پیکار ِ اندیشه را سوی ِ ما آمده است، خود، خستو از ناتوانی ِ خویشتن ِ خویش اش، می گوید:

"اگر چه من چند باری از سر تواضع نوشتم که درک مطالب شما برای من سخت است اما حقیقتش شما سر هرکس را که بتوانید شیره بمالید، سر بچه تهرون را نمیتوانید شیره بمالید و با این هزیانها ابراز علم و دانش و انشاء کنید."

ما، این مایه از بی مایگی را حتا برای ِ دشمنان ِ خود نیز نمی آرزوئیم. سخنانی در حد و اندازه ی ِ بچه محل ها و سر ِ کوچه ایستادن ها و در بازه ی ِ میان ِ شیشکی و تسبیح ِ شاه مقصود، دستی اندر جیب بردن و رشک های ِ مدور ِ خویش را به مُشت فرواندرفشردن. و این همه، در میان ِ خشم و هیاهویی برامده از برخورد ِ دندان و تخمه ی ِ آفتابگردان.

این مرد، چونان همه ی ِ نادانان ِ تاریخ که از نادانی ِ خویش جامه ای در هم می دوزند و به تن اش برمی کشند، گوهرزُداینه، رشته ی ِ سخن را چنین فرامی بافد:

"شما از محسن کردی می ترسید که درازتان کند برای همین در لفافه و یاوه یک آوازی در کوچه باغ مستی میسرایید و نامش را میگذارید انتقاد به حزب"

کوست و کناره ی ِ دریائی را به نگر می آورم، چه بسا نام اش چیچست، که محسن ِ کردی ها، برهنه پا و بی چرایانه، پوست ِ خویش بر شن ِ داغ ِ زمان می سوزانند و دست ِ چپ را سایه بان ِ چشم کرده، چشم در دور دست ها دوخته اند. آنان، گریبان دران و سرشک ریزان، رهبر ِ مینَوی ِ خویش را می نگرند، که چنان کوهی در هم فسرده و خُرد، هر دم دور می شود، دور تر. آن مرد، می خواهد که در آب ها فروپیچد، اما نمی تواند. او می خواهد که از چشم ها ناپدید شود، اما نمی تواند. آن مرد که خود همه غزلی ست در نتوانستن ِ خویش، پشت به جهان کرده و می خواهد که بتواند، اما نمی تواند. همان مردی که می خواهد در میغ ِ آرزوهای ِ برنامده ی ِ خویش غرقه شود و نمی تواند. او نمی تواند، چرا که در زیر ِ پای ِ او، در ژرفنای ِ آب ها، هیولائی فرونشسته است که او را پروای ِ فرورفتن و مردن نمی دهد. آن هیولای ِ سیاه من ام، بربسته به ایران، سیامک، من ام و آنوقت تو، زهر-جسته برون خُردینه ای از اهرمنگه ِ بیش اندود ِ جهان، در کالبد ِ یکی خرفستر می خواهی که چونان منی را دراز کنی؟ تن همه سر سخنی از چهر ِ رشن و سروش را، قد برافراشته یلی، ایستاده چو سرو در میخ ِ گروثمان، اندر ا-کران سرای ِ روشنائی و سرود را؟ چونان منی را تو؟ توفان ِ خنده!

*

بچه محل، که هنوز دست از جیب برون نکشیده و رشک های ِ مدور ِ خویش را به مشت می فشارد همی اندر، به شیوه ی ِ گوبلزهای ِ مسلمان، چنین می گوید:

"من اگر مثل روانپزشکی که وقت می گذارد که یاوه های بیمارش را روی کاغذ یاد داشت کند و از خلال آنها پی به منظور او ببرد بخواهم وقت برای این یاوه های صد من یک قاز شما بگذارم باید آدم پخمه ای باشم."

فاشیست ها و گورزادان همواره آنانی را که نه چون خود اند، یعنی آنانی را که زیبای اند و جهان-زیور، بیمار ِ روانی پنداشته اند و شایسته ی ِ زدودن از پوست ِ زمین و از چُرده ی ِ زمان. و ما می دانیم که کسان، اگر دست شان به ما می رسید، 1994 بار به آئین ِ استوویهاد، استخوان های مان را در هم کوفته بودند. مردی دیگر، همگن ِ کُردی، همنوا با فریادهای ِ برخاسته از سر ِ نیندشای ِ او، سوی ِ ما چنین می گوید:

"نگفتم اين سيامک موجود بيمار روحي وگرفتار ايده هاي خطرناکي هست؟ بفرمائيد کارش به جائي رسيده است که به استاد و بزرگترين تئوريسن سلطنت طلبها ايراد مي گيرد!"

کسان فارسی را نیز درست و به آئین نمی نویسند و باز نیز، بی بیمانه، چنان همه ی ِ خرد آسودگان ِ جهان، نزدیک ِ ما می آیند، که راستی و زیبائی را، اشا-سریرانه، به راستی اندر راستی ایستاده ایم.

و بی نوا همگنی دیگر چنین می سراید:

"باز هم شما یک آخره هفته رفته بودید به شهر آمستردام. می گویند کاه مفت است کاهدونی که از خودت است. هر زمانی که شما از علفهای آمستردامی سرمست می شوید گاوتان هوای هندوستان می کند و قلم سرمست خود را بسوی حزب مشروطه ایران نشانه می روید"

و در پی ِ او، یکی دیگر از صحابه ی ِ فحش:

"آقای سیامک ایرانی، واقعأ از خداوند شفای عاجل برای شما میخواهم. حزب مشروطه ایران بیش از آنچه شما تصور کنی افراد تحصیل کرده دارد شما لازم نیست نگران! باشید شما در اسرع وقت به پزشک متخصص رجوع و دارو های خود را بموقع میل بفرمایئد مطمئنأ درمان میشوید"

و همه این بود لیبرالیسمی که آن رایزن برای ِ بهداشت ِ خاورماینه از آن سخن می گفت؟ اینان اند، هاوشتانی که شما فرهنگ آموخته اید، آقای ِ همایون؟ این است همه ی ِ «هیومن کاپیتال» تان؟

دریغا، دریغ! با این حال، و در برابر ِ انبوهی این چنین از بی آزرمی و بی مایگی، ما، به کسان، پند چنین داده بودیم:

" همانطور که بارها نوشته ام، حزب ِ مشروطه، شوربختانه، یک حزب ِ تکنفری ست و در طی ِ سال ها نتوانسته است حتا یک نظریه پرداز تولید کند. هر چه هست، همایون است و بس، که البته او نیز یک روزنامه نگار است با اندیشه هایی ویژه ی ِ بهترین روزنامه نگاران: لاغر و آمیخته، اما روان و روشن. یک حزب باید استوار بر فلسفه باشد، یعنی اندیشه ای گنده، ناب، اما تاریک و سنگین، و حزب ِ مشروطه فاقد ِ این امر است. سروران می توانند در فحش دادن خودشان را غرقه سازند و از ناسزاهاشان کاخ ها سازند، این همه اما، هیچ پاسخی در برابر ِ نقدهای ِ وارد شده نیست. در این جا بهانه ای نیز در مورد ِ زبان پذیرفته نیست، به هر حال سروران آنقدر می فهمند که بدشان بیاید و از جا به در شوند. آقای کردی ِ گرامی، من فحش های ِ شما را نشنیده می گیرم، اگر چه، و این را از بنده خالصانه بپذیرید، آنقدر توان ِ قلمی دارم که در نثر، از سفرنامه ی ِ ناصر خسرو تا توپ مروارید، به همه ی ِ سبک ها، به قول ِ خودتان، درازتان کنم. خب که چه جناب کردی؟ گیرم که دو تا شما بگوئید چهار تا بنده، به راستی که چه؟"

در برابر ِ این پند ِ برامده از خرد و خویشتنداری، کسان اندکی آتش ِ کینه هاشان را پائین کشیدند و رفتند تا سنجش های ِ ما را پاسخی بیندیشند. پاسخ هاشان اما، دریغا که همه تهی از اندیشه بود. آنان باری دیگر ما را در کنار ِ "برخی اهل ِ عوالم ِ هپروت" نشاندند، به دیگر سخن، اگر چه اندکی خویشتندارانه تر و نه چنان پیش از خود برون پریده، اما در گوهر، همان نسخه ی ِ گوبلزهای ِ مسلمان را پیچیدند: از میان بردارید زیبایان ِ جهان را.

برای ِ چنین مردمانی، که جدائی ِ میان ِ درائیدن و سخنیدن را نمی شناسند و هر از گاهی جهان را به قلیان کشی فرامی خوانند و زیر ِ عبا بازخزیدن و دست برداشتن از پیکار با اهریمن و انداختن ِ بار ِ جهان بر دوش ِ نوادگان ِ نگونبخت، گوشمالی ای که در پیش رفت، بایسته می نمود؛ کسان در نگر نمی آورند که آنچه را آنان حتا توان ِ خواندن اش را نیز ندارند، ما می نویسیم اش و این، کسان را، خود چه بسا انگیزه ای بسنده می بایست می بود، اندکی فروتن تر بودن را. با این حال کسان خود را به میدانی درانداختند که قد و قواره ی ِ آنان را نمی برازید و رفت بر آنان، آنچه که رفتن می شایست. و تا اینجا این بس است.

***

ما اینک، به واشکافی ِ گزاره هایی می پردازیم که کُردی در پاسخ اش به ما گرد آورده است و همزمان، رایزن را فرامی خوانیم به اندکی اندیشیدن به این امر که: آنان را که آئین ِ بازی را نیاموخته اند به بازیگاه نفرستید، که بازندگان ِ بازی ناموخته را جز بازیدن چیزی در چشم ننشسته است و این امر، نه به سود ِ بازی ست، نه به سود ِ بازندگان ِ نژاده. باری، و به هر روی ...؛

کُردی پاسخ اش را با یک داو می آغازد. او می گوید:

"سیامک ایرانی در بحثهایش بارها به شکست راست در ایران اشاره داشته است. به نظر من، وجود کسانی در طیف راست که همه چیز را "کامل و بدون نقص" میخواهند بزرگترین عامل این شکست بوده است. نمونه بارزش محمدرضاشاه و مصدق. طیف راست از رفتار این دو الگو گرفته است. آنها در ایدئولوژی اختلافی نداشتند بلکه در متد اختلاف داشتند و تا پای نابودی یکدیگر بخاطر این تفاوت جزئی ایستادند. ما نیز رهروان آنهاییم."

او بی آنکه روایت ِ ما را از شکست به دست دهد این برداشت ِ ما را به سود ِ خود می رباید و همزمان دلیل ِ شکست را از روزن ِ خود، کمال گرائی ِ راست ها می شمارد، اینکه آنان همه چیز را "کامل و بدون ِ نقص" می خواهند و محمد رضا شاه و مصدق را دو نمونه ی ِ بارز ِ چنین رویکردی می شمارد و "ما" را نیز، رهروان ِ آن ها.

این ها سخنانی پوچ و بی بنیاد بیش نیست. کُردی حتا رنج ِ کران نمایی و تعریف ِ کمال گرائی را نیز به خود نمی دهد و خود ِ فرضیه را با اثبات ِ فرضیه یکی می گیرد. به سیاق ِ ایزدان ِ سامی: گفت بشو، و شد. کسان اگر چند برگی تراکتاتوس خوانده بودند (اگر چه باب ِ منطق ِ دانشنامه ی ِ علائی نیز به تمامی بسنده می بود)، در می یافتند که سخن گفتن آئین و روش دارد و صرف ِ برون آمدن ِ واژه از دهان، پایندانی بر معنی دار بودن ِ صوت ها نیست. او، سپس، بر یک چنین بنیاد ِ سُستی ست که دست به یک روان شناسی ِ مبتذل نیز می زند و محمد رضا شاه و مصدق را به مثابه ی ِ سرنمونه های ِ کمال گرائی، همان چیزینه ی ِ بی چیزی که نگفته است چیست، و ما را، یعنی راست ها را، که البته هنوز نمی دانیم راست از روزن ِ او چه کسی ست، زیرنمونه های ِ آن برمی شناساند.

تارنامه ها و تارنگارهای ِ ایرانیان انباشته است از چنین سنجش های ِ مبتذلی. ایرانیان ِ پس از انقلاب ِ سوسیال الهی ِ بهمن، به عنوان ِ از خود متنفرترین ملت ِ جهان، دیگر هیچ نیکی و هنری در خود نمی یابند. آنان امروز همان چیزی هستند که اسلام همواره از آغاز خواسته بود اش: زمین خورده و از خود بیزار و تهی شده از خویشتن ِ خویش. پنداشتی که هموند ِ حزب ِ مشروطه می نماید از راست داشته باشد، همان پنداشتی ست که همایون از کل ِ فرهنگ ِ ایران دارد و ما از آن در سنجش ِ خود (مرغ های ِ همایونی، پاره ی ِ دوم) گفته ایم: ایرانیان گوسفند منش اند و ناتوان به اندیشیدن.

همان سخنان ِ پوچی که متنفر ِ بزرگ، آرامش ِ دوستدار، به ناشیانه ترین شیوه صورت بندی کرده است و یک و نیم دهه ای ست که کل ِ فضای ِ فکری ِ همبود را آلوده است. او در نگر نمی گیرد که جای دادن ِ راست ها در قالب ِ پیشوا-رهرو، و یا شبان-رمه، در ِ هر گونه اندیشیدن و سنجشگری ای را بر روی ِ راست ها، و از جمله خود ِ او، می بندد و از این طریق، نه تنها همه ی ِ نوشته ی ِ کنونی ِ خود ِ او را، که سنجشی ست بر سخن ِ ما، که کل ِ زیست ِ فکری اش را نیز واژگون می کند.

که البته جوانان ِ ایرانی باید بدانند، که این فرادخش ها و ناسازه ها، هیچ رفت و بستی به سنت ِ راستین ِ راست و فرزانش ِ ایرانشهری ندارند. این سخنان ِ پوچ چیزی نیستند جز نمونه ای خُرد و دل به هم آورنده از همان مرده ریگ ِ آغشته به ریگ و مرگی که روشنفکری ِ کلنگی ِ ایرانی، یعنی همان شترمرغان ِ فرنگی و تجدید شدگان ِ کارکشته ی ِ تجدد، به ارمغان آورده اند: ذهن ِ ترجمه زده.

مسلمان ِ حرفه ای، اکبر ِ گنجی، یکی از نامدارترین شهیدان ِ زنده ی ِ این کژروی ِ هشت دهه ای است. ذهن ِ ترجمه زده، نیچه ی ِ آلمانی را از روی ِ ترجمه ی ِ انگلیسی می خواند و اوکتاویو پاز ِ اسپانیائی زبان را از روی ِ ترجمه ی ِ فرانسوی. ذهنی تنبل، آمیخته، و، به قول ِ اکبر ِ سردوزامی، بی همتا و استاد در همی میان بُر زدن. روشنفکر ِ کلنگی با تاریخ ِ ادبیات ِ ایرانزمین بیگانه است، شعر را شوخی می شمارد و در حالی که هنوز سمک ِ عیار را نخوانده است، از آبتنی های ِ میان-متنی ِ ژولیا کریستوآ سرودها سر می دهد.

جوانان ِ ایرانی بدانند که ایرانزمین همیشه این چنین خوار و ریخته در هم نبوده است. واپسین عصر ِ روشنگری ِ ما، که مردانی چون آخوند زاده، کاظم زاده ایرانشهر و میرزا آقای ِ کرمانی بر تارک ِ آن می درخشند، در پیوندی یکراست به سر برده و می برد، با نخستین عصر ِ روشنگری ِ ما، که مردانی چون زرتشت و مدیوماه و جاماسب آتش ِ دانش و آگاهی اش را برافروختند. از آن زمان تا کنون، در بوم ِ مهین ِ ایرانزمین، آتشی روشن بوده است، گران، که حتا اگر در پستوی ِ خانه ها نیز نهان اش می بایست می کرده اند، اما در بر اش نگه داشته اند. روزبه، پسر ِ داذویه، نامدار به ابن ِ مقفع، پیش از آنکه تکه تکه شود و در تنور ِ خلیفه ی ِ مسلمانان بسوزد، گذران از برابر ِ آتشکده ای که هنوز دست ِ سرد ِ زمان اجاق اش را خاموش نکرده بود، چنین می سراید:

ای خانه ی ِ دلدار که از بیم ِ بد اندیش

روی از تو همه تافته و دل به تو دارم

رو تافتنم را منگر زانکه به هر حال

جان بهر ِ تو می بازم و منزل به تو دارم

نگذارید که به شما بباورانند که یا باید در چاه ِ ویل ِ اسلام فروکاسته شوید و یا در اروپائی که خود نیز نمی دانند چیست و هر چه هست، ایران نیست. بکوشید تا با ایران، در ایران، به ایران بیندیشید. پروانه ندهید که شارمان و تمدن تان را تخلیه کنند و از شما عروسکانی سازند دست آموز، که از خود هیچ خواست و رای ای ندارید. ایران، کشور ِ شما، یک فرهنگ ِ مادر است. فرهنگی که خود به تنهایی در کنار ِ هند و چین و اروپا جای می گیرد. آلمان، ایتالیا، انگلیس و یا اسپانیا، هر یک زیرآمدی از فرهنگ ِ اروپائی هستند. ایران اما، خود، سرامد است و همه ی ِ بن مایه های ِ بسنده را برای ِ یک زیست ِ امروزی، در آشتی و همجوری با بهترین دستاوردهای ِ فرهنگ ِ بشری داراست. نگذارید مغزهای تان را نیز چون پیچ و مهره های ِ یخچال های ِ خانه تان مونتاژ کنند. کسانی می خواهند تا شما و فرزندان و فرزندان ِ فرزاندان تان در تاریکی بزیئید، پشت کرده به خود، باژگونه و به اندروای آونگان. کسانی می خواهند که آسیا، برای ِ همیشه از نقشه ی ِ فرهنگی ِ جهان ناپدید شود. در ماه کسی نبود و شما، خود از خود برون شدن تان را، پروانه شان ندهید؛ آسیا بر روی ِ شانه های ِ ایران ایستاده است، نگذارید تا که ایران و آسیاتان را بربایند.

شما پزشکانی خوب، مهندسانی زبردست و بازرگانانی زیرک هستید، ایرانزمین اما، بی اندیشمندان و فرزانش ورزانی برجسته و ورزیده، هرگز جای ِ خود را در میان ِ همبود ِ جهانی بازنخواهد یافت و هرگز، از چنگال ِ چنگار آسای ِ اسلام رها نخواهد شد. برای ِ اندیشیدن نیازتان به زبان است و ادب. بروید و شعر ِ ایران زمین را بخوانید. شعر، بنگاه ِ آگاهی ِ ایرانیان است. به سخن ِ آن سوپرمدرن های ِ جاهل و شترمرغان ِ فرنگی ای که می گویند به چام و چکامه نمی توان اندیشید، گوش ندهید. آنان دروغ می گویند و در خوش بینانه ترین ایستار، نادان اند و خنگ. بروید زبان و ادب ِ ایرانزمین را بیاموزید؛ بی زبان، تا به امروز هیچ فکری ساخته نشده است. فارسی را تا پای ِ جان پاس بدارید و با این همه، هرگز به فارسی بسنده نکنید، زبان های ِ باستان ِ کشورتان را بیاموزید و سرزمین تان را، از ریشه دریابید. جهان را از ریشه های اش در دست گیرید. تنها در چنین ایستاری ست که می توانید پای تان را از تیسفون و شوش و نیسا برون گذارید و با سری به اندیشه برافراشته به آشنائی ِ سیراکو و روم روید و پنجاب و سند را، هرگز فراموش نکنید. آموختن از دیگری، بایسته-هنری ست که از زهدان ِ خود-آموزی برون می روید. برای ِ اینکه دیگری را نیک دریابید، سر فرو اندازید و نخست ایران تان، نخست بوم ِ زیر ِ پای تان را بشناسید.

نسل ِ پدران ِ شما از جنس ِ دروغ بودند. چشم به سوی ِ پدربزرگان و پدران ِ پدربزرگان تان بازدوزید، به فروغی ها و داور ها، به پورداوودها و ایرانشهرها، به قزوینی ها و شفق ها، به بدیع ها. چشم از روشنفکران، چه کلنگی، چه دوازده امامی، برگیرید و روی سوی ِ روشنگران گردانید. پدران ِ شما به شما، دروغ های ِ اشتراکی گفته اند و به هنبازی و اشتراک نیز، تا پای ِ مرگ بر دروغ ِ مشترک ِ خویش همی می فشارند پای.

نسل ِ پدران ِ شما، در همسنجی، نیکبخت ترین نسل ِ ایران، در 1400 سال ِ گذشته بوده اند و جز ژرف ترین ِ نگونبختی ها برای ِ شما ارمغانی به همراه نداشته اند. آنان بی آزرمی را تا بدانجا می رانند که به شما می گویند:

- ما برای ِ آنچه که خواستیم (یعنی همین نکبت ِ سبز و دوازده اشکوبه ای که شما در آن فروپیچیده اید)، برخاستیم، شما نیز، پاد ِ آنچه که نمی خواهید، برخیزید.

و این در حالی ست که آنان خشن ترین حکومت ِ نیمه ی ِ دوم سده ی ِ بیست را بر شما چیره کرده اند. یک فاشیسم ِ الهی که خاک ِ شما و خون ِ فرزاندن تان را تخته ی ِ پرشی کرده است برای ِ فرود آوردن ِ خدائی ِ قهار و کینه جو بر زمین. پدران ِ شما نه تنها هیچ فرصتی را برای ِ شما فراهم نکرده اند، که پیش ِ پا افتاده ترین امور را نیز از شما دریغ می کنند: آنان حتا از پشتی بانی ِ معنوی ِ شما نیز، هنگامی که بر فرمانرانان ِ انیرانی می شورید و جان ِ خود را به خطر می اندازید، سر باز می زنند.

پدران ِ شما که تا دیروز جز از گذر ِ باروت نمی اندیشیدند، امروز جز از گذر ِ بافور با جهان سخن نمی گویند. پدران ِ دروغ نژآد ِ شما، سازمان ها و نهادها را، تا دهه های ِ هفتم و گاه هشتم ِ زیست ِ ناشاد ِ خویش از خویشتن ِ فربه ی ِ خویش می انبارند و راه ِ هر گونه حضور ِ اجتماعی را بر روی ِ شما برمی بندند.

آنان تاریخ ِ سرزمین ِ شما را با متر ِ تنفر های ِ خویش اندازه گرفتند و جز کینه و خشم، چیزی از میان ِ ماهیچه های ِ ایران زُدای ِ آنان در رگ های ِ جهان اندرنتراوید. آنان دروغ بودند و دروغ گفتند.

آنان، در خیابان هایی لبریز از خنیا و پایکوبی و زندگی، از مرگ سرودند، و از تارها و کمانچه های ِ شکسته. از مرده هایی که کوچه به کوچه برده می شدند. از خونی که از آسمان می چکید.

آنان، پا اندازان ِ بدی، خود در بهار بودند و از زمستان می سرودند. در برابر ِ چشمان شان شکوفه های ِ سیب بود و انار، با این حال اما، پا اندازان ِ بدی، از درختانی سرودند، چنان اسکلت هایی بلورآجین. در تابستان بودند اما، پا اندازان ِ بدی از آغاز ِ فصل ِ سرد سخن گفتند. و شب ها خواب ِ مردی را دیدند، که روزی خواهد آمد، مردی، که مثل ِ هیچ کس نخواهد بود. و آنان مردشان را، که کسهیچی بیش نبود جهیده برون از دل ِ هیچ، آوردند و بر دوش ِ نابُرنای ِ شما برایستاندند. به پابوس ِ اهریمن رفتند و او را، چنان شیعه هائی کارکشته، به خانه ی ِ سرود و روشنی ِ شما، به ایرانویچ آوردند تا که بگوید:

سرود بس است، فرو کُشید ترانه را، جهان، زین پس قدغن، زیبائی، قدغن، زن، قدغن، دی و امروز و فردا تان قدغن.

پدران ِ شما نشانه ی ِ قدغن را، که خود چیزی نبود مگر زندگی، بر گردن های ِ الله-خمیده ی ِ شما آویختند و خود به پستو رفتند، در آغوش ِ صیغه های ِ سفت-گوشت و سپید پستان، که از میان ِ شما برمی گزینند و منقل های ِ میان-داغ، که هزینه اش را از جیب ِ امروز و فردای ِ شما پیش خرج می کنند. پدران ِ شما، جز زمینی سوخته برای ِ شما به یادگار نخواهند گذاشت. چرا که آنان در شما چون ماده هایی خام می نگرند و زمینی، که باید از آن بهره کشید. نسل ِ پدران ِ شما، نسل ِ اهریمنی ِ تاریخ بودند. آنان که خود، پدربزرگان ِ شما را بدترین پسران بودند، شما را، پُر ننگ و به نیرنگ آلوده ترین پدران اند. آنان نساپزان ِ اهرمن اند و در دیگ ِ زمان، گوشت ِ تن ِ شما راست که بار گذاشته اند. آنان، چنان دریده سگانی آکنده ز آز در میان ِ پیکر های ِ شما لانه کرده اند و پوزه هاشان را، به اوباریدن ِ گوشت و لیسیدن ِ خون تان، در ماهیچه تان فروکرده اند و خود گذاشته اند نام ِ این را، «عشق ِ پدرانه».

پدران ِ شما از جنس ِ دروغ بودند و بیم. آنان، بیم و دروغی چنان مشروطه را، که چیزی نبود جز پاد ِ روشنگری ِ ایرانی و تا خرخره فروپیچیده در اسلام، به جای ِ روشنائی و چراغ به شما فروختند. بروید و قانون ِ اساسی ای را که این دروغ زادگان خود را به آن برمی بندند، بخوانید. در آن قانون، روح ِ آن چندیدن و جنبیدن در ریم که مشروطه اش نام نهاده اند، فرودمیده شده است. بروید و آن روح ِ اندرآلوده به ریم را از نزدیک ببینید و از آنانی که حزب های شان را بدان آراسته اند، بپرسید، چرا نسخه ی ِ آن قانون را بر سر در ِ حزب هاشان نمی آویزند؟ چه چیزی برای ِ پنهان کردن دارند؟ بروید، بپژوهید و به آنان بگوئید که فصل ِ دروغ های ِ اشتراکی به پایان رسیده است.

جوانان ِ ایرانزمین، امروز این شمائید، که با در کنار داشتن ِ بدترین ِ آموزگاران ِ تاریخ، به نویابی ِ تاریخ ِ خود برخاسته اید. به بازیابی ِ کوروش و داریوش. به بازیابی ِ زرتشت و پورچیستا. به بازیابی ِ آناهیتا و آب های ِ روان اش. به بازیابی ِ وایو و توسن ِ بادهای اش. به بازیابی ِ مهر و ارابه ی ِ شیدچرخ اش. حافظ و خیام به شما می بالند. آنان برای ِ شما سرودند زیباترین ِ سرودهای شان را. فردوسی برای ِ شما سرود، نظامی برای ِ شما سرود و امروز، شما، فرزندان ِ پدرانی که اهریمن را به خانه ی ِ شما آوردند، به آتش کده های ِ نهان و آشکار می روید و آئین ِ باستان را زنده می کنید. فروهرها را، شمائید که در دل ِ تاریکی به گردن انداخته اید. اسلام و پدران ِ شما، دست در دست، به کشتن ِ شما برخاسته اند، دست در دست نهید، و اسلام، و پدران تان را، بکشید. اهریمن و خرفستران اش، که پدران ِ شمای اند، جز به زدودن ِ شما از تن ِ جهان بسنده نمی کنند و بسنده نکنید، جز به زدودن ِ آن کماله دیو و پسران اش، از پیکر ِ سبز ِ زمین. فرزندان ِ شما، در چشم ِ شما نشسته اند. تا که بی پدر نشوند، بی پدر به سوی شان روید.

*

کُردی، مردی از حزبی که تخلیه ی ِ تمدنی ِ ایرانزمین را به برنامه ی ِ مهین ِ خود پیکرانده است، می گوید:

"گویا "کامل و بدون نقص" حتما باید از درون یک "فلسفه سیاسی منسجم" در بیاید اگرنه کار به انجام نخواهد رسید. اگر کار جهان تنها با آگاهی کامل از فلسفه سیاسی به انجام میرسید البته حق با سیامک بود. اما آنان که دنیا را ساختند کمتر از میان فیلسوفان برخاستند"

این مرد ِ نادان که چنین گزاره های ِ بی رفت و بستی را اندر هم می دوزد، نمی داند که فلسفه، چه سیاسی و چه ناسیاسی، نمی تواند منسجم نباشد، همچنان که دایره نمی تواند گرد نباشد. او نمی داند که بنیاد ِ فلسفه بر راستی گذارده شده است و بنیاد ِ راستی، بر تهی بودن از ناسازه و این همه را، پیوندی گوهری با کمالگرائی ای که او نمی داند چیست، نیست. در گام ِ بعدی او داوی دیگر در گزاره اش نهان کرده است:

- کار ِ جهان تنها با آگاهی ِ کامل از فلسفه ی ِ سیاسی به انجام می رسد، این را سیامک ِ ایرانی می گوید!؛ که البته نیازی به گواه و سند نیز ندارد این مرد.

او، از آن رو که نادان است، نمی داند که سیاست با همه ی گستردگی اش، زیرامدی از "کار ِ جهان" است و از این رو، هرگز نمی تواند جهان را، که سرامد ِ اوست، در کلیت اش از جای برکند.

و روشن است که همه ی ِ این ناگواری ها بسنده نیستند، او باید گزاره ی ِ پوچ ِ دیگری نیز بر پوچینه های ِ پیشین اش برافزاید: "آنان که دنیا را ساختند کمتر از میان ِ فیلسوفان برخاستند"

کدام ساختن، کدام دنیا، کدام آنان؟ چه می گوید این مشروطه مرد؟ وانگهی، این همه بدی با فلسفه از کجای ِ فلسفه ی ِ لیبرالیسم ِ حزب برون دوشیده شده است؟ جهان، در سویه ی ِ انسانی اش، برایندی ست از منش و گویش و کنش مردمان. فیلسوفان نیز از مردمان اند و هیچ فیلسوفی تا به امروز چنین داوی نداشته است که برسازندگان ِ جهان، فیلسوفان بوده اند و بس. حتا پیتاگوراس که رستگاری ِ روح ِ آدمی را تنها در هنگامی شدنی می دانست که در تن ِ فیلسوفی اندرزاده شده باشد، آری حتا او نیز، چنین داوی نداشت. افلاتون، مفهوم ِ شاه-فیلسوف را از ایرانزمین به وام گرفت و با آنکه حتا شاعران را از آرمان شهر اش برون انداخت، باز نیز برای ِ فلسفه و ورزانندگان اش، چنین جایگاهی را در نگر نگرفت. نه، سخن ِ رایگان زدن، به مردمان بر اش چسباندن و سپس خود، پشت کرده به خرد، به زند و پازند آن اندرنشستن، گره ای از هزاران گره ی ِ فکری ِ حزب ِ مشروطه بازنمی گشاید.

این مرد ِ نادان نادانی اش را چنین فرامی پوید:

" سیامک بارها به حزب مشروطه نیز از همین منظر ایراد گرفته که فاقد آن فلسفه سیاسی "کامل و بدون نقص" مورد نظر وی است و از همین رو این حزب در ماموریت خود شکست خورده است."

و این یک دروغ است، او، از آن رو که از فهم ِ فلسفه در کل، و فلسفه ی ِ سیاسی در جزء، ناتوان است و همزمان، مشروطه وارانه خود را حتا از دقت و ریزکاوی در سخن ها نیز بی نیاز می داند، نمی داند که ما هرگز چیزی جز وارونه ی ِ گفته ی ِ او نگفته ایم. ما گفته ایم:

حزب ِ مشروطه بر فلسفه ی ِ سیاسی ای استوار است که برخاسته از سنت ِ اندیشگی ِ ایرانزمین نیست و نه تنها در ماموریت ِ خود شکست نخورده است، که پیروز نیز بوده است: ویران کردن ِ سنت ِ راست. حزبی برایستاده بر ویرانه های ِ کاخ ِ راست ِ ایرانزمین. حزبی که می خواهد ایرانزمین را از فرق ِ سر تا نوک ِ پای اش غربی کند و زمین را از زیر ِ پای ِ فرهنگ ِ این مرز و بوم به در کشد.

ما حزب ِ مشروطه را در دو دیسه و از دو سو برسنجیده ایم:

- حزب به مثابه ی ِ حزب

- حزب به مثابه ی ِ برنامه اش

و از هر دو روزن آن را نانیازا انگاشته ایم. از روزن ِ حزب به مثابه ی ِ حزب، یعنی حزب ناوابسته به برنامه اش بوده است که گفته ایم:

" یکی از بزرگترین خطاهای ِ ملی گرایان پایفشاری شان بر روی ِ پدید آوردن ِ احزاب بوده است. کسان در فاصله ی ِ میان ِ راهپیمائی ها کتاب هایی خوانده بودند و به نتایجی رسیده بودند. یکی اش آن بود که جامعه ی ِ مدرن نیاز به حزب دارد و کار ِ حزبی. چون همیشه، ته مایه ای از حقیقت را می شد در گزاره یافت. مشکل اما آن بود که نه جامعه ی ِ کسان آن چنان مدرن بود که آرزوی اش می کردند، نه خودشان، و نه کلا تحزب در تبعید می توانست محلی از اعراب داشته باشد.

حزب، پیش از هر چیز، باید خاستگاه ِ اجتماعی ِ مردمان را برتاباند و مردمان ِ انقلاب زده، مردمان ِ پرت شده از جامعه ی ِ خود به جغرافیای ِ تبعید، تنها چیزی که نداشتند خاست-گاه بود. آن ها، پیش از آنکه به یاری ِ پادشاه شان برخاسته باشند (با هر دو بُعد ِ سمانتیک ِ جمله)، خود به غایت فروافتاده و زمین خورده بودند. ساختار ِ حزبی کوتاه ترین راه بود برای ِ هدر دادن ِ نیروها و پدید آوردن ِ رقابت هایی که زمان شان هنوز نرسیده بود".

و مشروطه خواه ِ نادان در رد ِ این سنجش ِ بنیادی و ساختاری ِ ما می گوید:

" سیامک ایرانی آنچنان از هدر دادن نیروها سخن می گوید که گویی اگر این حزب تشکیل نمیشد نیرویی هدر نمیرفت و تابحال جمهوری اسلامی سقوط کرده بود. از این جور ادعاها فراوان می توان کرد. مثلا اگر حزب مشروطه تشکیل نشده بود، چه بسا همین سیامک امروز سخن را برعکس میکرد"

او از آن رو که از رمزگشائی ِ کُدهای ِ سخن ناتوان است و در متن، آن میخ ِ نامدار ِ لیوتار را نمی تواند بیابد، و همزمان، به گونه ای غریزی حس کرده است که بر معنویات ِ سُست ِ او کوبشی سخت فرودآمده است، به شیوه ی ِ نسل ِ دروغ گویان سفسطه می کند، یا همان، میان بُر زدن ِ سردوزامیانه.

سفسطه و میان بر زدنی اما که جز به گورستان ِ منطق ِ سخن ِ خود ِ او ره نمی برد. چرا که کُردی خود از پیش پایه ی ِ سخن ِ خود را برانداخته است:

- اگر سیامک ِ ایرانی در شرایطی معکوس عکس ِ این ایراد را نیز می گرفت، محسن ِ کُردی باز نیز به او می گفت: چه بسا همین سیامک امروز سخن را برعکس می کرد.

*

حزب ِ مشروطه از آن رو که ناف ِ خود را از سنت ِ اندیشگی ِ ایرانزمین بریده است، نه تنها بریده است، که خود از آغاز از درون ِ گسست با آن سنت برون زاده شده است، خودپیداست که نه تنها درک ِ روشنی از مفهوم ِ شهریاری در سنت ِ ایرانشهری اش نداشته باشد، که حتا در هنگام ِ روبرو شدن با پرهیبی از آن مفهوم نیز از جا به در شود. هم از این روست که مشروطه خواه ِ نادان به ما می تازد هنگامی که می گوئیم:

"رژیم های ِ فاشیستی را تنها به زور می توان برانداخت و مردمی ترین زور، هماره، زور ِ مردمان است. راست ها به جای ِ دربرنگهداشتن ِ جنبش، جنبیدن ها و جوشیدن ها را زیر ِ پا گذاشتند و به تحزب، که حتا بنا به معنای ِ واژگانی اش نیز چیزی نیست جز کوچک ساختن و خُرد کردن ِ چیزهای ِ بزرگ و دُرُسته، روی آوردند. آن چند ده تن اندیشمند در قالب ِ جنبش نیز می توانستند هدایت گر باشند و بفلسفند. نه تنها می توانستند، که خود از آغاز جای شان آنجا بود: بر تارک ِ جنبش، زیر ِ سایه ی ِ تمدنی ِ تاج ِ ایرانشهر.

رضا پهلوی، که فقط حجم ِ بیانیه های اش است که بر شعاع ِ اشتباهات اش می چربد، همان گونه که در جایی دیگر گفته ایم، همان دیوی ست که به یاری ِ آن می توان فرشته ی ِ اسلامی ای را که 28 سال پیش از شیشه برون آمد، بار ِ دیگر به شیشه بازگرداند. او وارث ِ سنتی ست، که به ذات، انکار ِ جمهوری ِ اسلامی و فاشیسم ِ الهی ِ پس پشت ِ آن است. رضا پهلوی بیش از رضا پهلوی ست و این را، جز جمهوری ِ اسلامی و اطلاعاتی های اش، کسی نفهمید."

او، نادان ِ برخاسته از شرط ِ بی شط و شُرطه ی ِ مشروطه، در برابر ِ این سخن ِ ما می گوید:

" به نظر من اینها هزیان است. به زبان ماها می گوید که بجای برنامه ریزی و ارائه متدهای مبارزه و سرنگونی و نیز ارائه برنامه جانشین برای مردم فلسفه ببافید تا دنبال تان راه بیافتند و بزور رژیم را بر افکنید"

مرد، از آن رو که حتا از درک ِ بیرونی ترین لایه ی ِ سخن ِ ما نیز ناتوان است، از چیزی جز گشودن ِ دام چاله ای در برابر ِ خود برنمی آید. او، در نمی یابد که ما از آغاز، فرایند ِ تحزب ِ ملی گرایان را (فرقه بازی به رفقا می چسبد و برادران شان که هر دو از سنت ِ اندیشگی ِ سامی برخاسته اند، یکی مسیحی-یهودی، و دیگری اسلامی) در تبعید نادرست شمرده ایم و راه ِ درست را، دربرنگهداشتن ِ جنبش دانسته ایم. اهریمن را با حزب و تحزب، یعنی همان چیزی که خود براورنده و آفریننده ی ِ اوست، نمی توان از پیکر ِ جهان زدود. او در برابر ِ حزب ِ تو، آئینه ای می گذارد و جهانی همپاس و موازی را می آفریند. در ایرانزمین تنها و تنها نهاد ِ شهریاری ست که از نهانمایه و پتانسیل ِ برانداختن ِ اهریمن برخوردار است. در شهریاری فرّ ِ ایرانزمین نهفته است و هم از این روست که رفیقان و براداران، پیوسته از دو سو، چون موریانه به جویدن ِ پایه های ِ تخت ِ شاهی سرگرم بوده و هستند و خواهند بود. شهریاری در ایرانیان نهان-نیروهایی را آزاد می کند که به یاری ِ آنان خود خود را باور می کنند. که به یاری ِ آنان خود خود را زیبا می یابند و شایسته ی ِ سروری و پیروزی. در شهریاری شاه و شهر در پیوندی اندامیک، ترازمند و همسازانه به سرمی برند، اهریمن اما خوی و خیم اش از بیابان است و خشکی و سرما.

در تحزب، این حزب ها هستند که به همیستاری و رقابت با یکدیگر برمی خیزند و در حزب ها، هموندان. و اهریمن را چه چیز خوشایندتر از پاره پاره کردن ِ تن ِ جهان؟ و این در حالی ست که جنبش در میانه ی ِ خود آتش ِ حس و شور و یکپارچگی ِ مردمان را گرم نگه می دارد و، اندیشمندان نیز، بر تارک ِ آن، در زیر ِ چتر ِ تمدنی ِ تاج ِ ایرانشهر، به خویشکاری ِ خویش می پردازند: نیک را از بد بازشناختن و راست را از ناراست و درست را از نادرست، تا که راه ِ بازگشت به بوم ِ ربوده شده ی ِ ایرانزمین هموار گردد. مفهوم ِ هزاردستگی و هزارپاره ی ِ بی بند و بست بودن از گذر ِ مسیحیت و اسلام است که بر فرهنگ ِ هند و ایرانی فرود آمده است. ایرانیان، کیهان را، با همه ی ِ بازه های ِ چهرین و طبیعی اش، در پیوستگی ست که می بینند و می فهمند. از فرش ِ ایران تا موسیقی اش، از شعر اش تا معماری اش، چیزی چون مفهوم ِ هیچ و nihil که مفهومی ست ابراهیمی، اندرنیست. ما، ایرانشهریان، بازه های ِ میان ِ سازه های ِ جهان را با سازمایه های ِ خود ِ هستی ست که پُر می کنیم و می انباریم. در اندریافت ِ ما از جهان، بیرون-از-جهان بی معنی ست. جایی برای ِ بیرون رفتن نیست. هر چه هست، در دل ِ جهان است و آنچه که جدائی، فردیت، و خودایستائی ِ سازمندانه ی ِ سازه ها را فراهم می آورد، «روزن» است. همان جایی که از آن، نگرنده جهان را به نگر ِ خویش اندرمی آورد. گوشه ی ِ دید، جائی که مردمان از آن جهان را به دیده می بینند. هم از این روست که بنیاد ِ نگرشناختی ِ مزدائی بر مفهوم ِ دئنا استوار است، از ریشه ی ِ day، به چم ِ دیدن. هر انسانی آراسته به دئناست. همان ویژگی که از او خویشتنی استوار برخویش و با این حال، در پیوند با جهان فراز می تراشد. همان ویژگی که در معماری ِ تخت ِ جمشید زیباترین نمود ِ خود را یافته است: ترازمندی میان ِ یک و همه.

اما روشن است که ذهن های ِ هزارشاخه و متزحب ِ شیعی، که ذهن های ِ ترجمه زده، ذهن های ِ بریده شده از فرزانش ِ ایرانشهری، در ژرفناهای ِ روح ِ تاریخ ِ ایرانزمین حس ِ خفگی دربرشان گیرد و به تلنگری فروپاشند و از پای درآیند. 1400 سال میدان داری ِ تاریکی و در پستو بودن ِ روشنائی، بی پیامد نبوده است. و ما، 1400 سال خدا و عشق و انسان را در پستوی ِ خانه نهان کردیم و اینک، حزبی برامده از ویرانی ها بر آن شده است که بازمانده های ِ آن انسان و عشق و خدا را نیز، از سر تا پای اش غربی کند، به دیگر سخن، آنچه را اسلام از اوباریدن و بلعیدن اش برنیامد، در کام ِ مسیحیت فروگرداند. بیهوده نیست که ما روشنفکران، خرفستران ِ برامده از گنداب ِ مشروطه را، مغولان ِ نوجامه ی ِ تاریخ ِ ایرانزمین می شماریم. اگر آنان تن ِ زمین را پاره می کردند و از هم می دریدند، اینان به تجزیه ی ِ روح ِ زمان است که برخاسته اند. چم زدایی و بی معنی کردن ِ فرهنگ ِ ایرانزمین. فروشکاندن ِ آن در انبوهی از نشانه های ِ بی پیوند و سرگردان. روشنفکران از متن ِ تاریخ ِ ایرانزمین یک سالاد ِ دادائیستی فراهم آورده اند که در آن هیچ چیز به هیچ چیز نمی خورد. جوانان ِ ایرانزمین باید از فرهنگ ِ نیاکان ِ خود زده شوند. آن را روزامدناپذیر بشمرند. بی معنی اش انگارند و در بهترین ایستار، اگر چه زیبا، اما مرده و سپری گشته. اگر شریعتی، در جایگاه ِ یک روشنفکر ِ دوازده امامی می گفت که قیچی ِ اسلام تمدن ِ ایران را به دو بخش فروبُریده است و بخش ِ پیشین مرده و بخش ِ نوین زنده است. همایون می گوید که از آن تاریخ، جز حس ِ بزرگی ای از دست رفته، توشه ای نمی توان برگرفت. او، در بهترین ایستار، ایرانزمین را تخته ی ِ پرشی می کند برای ِ پریدن از روی ِ خود ِ ایرانزمین. ما بی بنیادی ِ حزب و اندیشه های ِ بداندیشیده شده اش را در پنج جستار، به گستردگی وارسیده ایم. زبان ِ آن جستارها آسان نیست، بروند، بخوانند، و بیاموزند. یا که اول بیاموزند، و سپس بخوانند. و برای ِ آنان که آسان خوارتر اند، کوتاه وار و فروکاسته، دو جستار ِ جداگانه نگاشته ایم. پس بی معنی ست سخن ِ نادان ِ مشروطه خواه هنگامی که می گوید:

"سیامک ایرانی حتا نتوانسته است توجیهی برای لزوم نظام پادشاهی در دستگاه فکری خود فراهم کند. فقط مدعی است آنهم مدعی بدون فلسفه و توضیح؛ "پادشاهی اگر وجود نمی داشت نیز می بایست اختراع می شد چرا که کامل ترین نوع فرمانرانی ست. (سیامک اصلا توضیح نمیدهد که چرا پادشاهی کامل ترین نوع فرمانرانی است!) و روشن است، هنگامی که در سلسله ای نوبت به جایگزینی می شود، همانگونه که در تاریخ بوده است، خود پادشاه و هیاتی متشکل از انجمن های طبقات گوناگون جانشین پادشاه را تعیین می کنند). عجب مدعایی! ایکاش سیامک یک نمونه.. حتا یک نمونه در تاریخ مدون ایران و نه در حماسه ها و افسانه ها... ارائه میکردند که در آن پادشاه نه به تنهایی بلکه با هیاتی متشکل از انجمنهای طبقات گوناگون جانشین پادشاه را تعیین میکردند). این که میشود جمهوری ناب! کدام پادشاهی؟ یعنی چه که اگر پادشاهی وجود نمیداشت میبایست اختراع میشد؟ این که میگویید نامش جمهوری است نه پادشاهی فقط جمهوری مورد نظر سیامک مراسم اش کمی تفاوت دارد!"

کسان نمی دانند و چون همه نادانان به ندانستن ِ خویش نیز می بالند. ما بارها گفته ایم، که جمهوری، نزد ِ فلسفه ی ِ سیاسی، چیز نیست جز "امر ِ همگانی" که در کالبد ِ "حکومت ِ قانون" پیکرینه می شود. جمهوری ای که مردانی چون کانت و لاک از آن سخن می رانند، پادشاهی ای ست استوار بر قانون. جنبه ی ِ سلبی ِ جمهوری، یعنی جمهوری به مثابه ی ِ فقدان ِ نهاد ِ شاهی، پدیداری ست نو و همزمان، عرضی. گوهر ِ مفهوم ِ جمهوری همان قانون است و امر ِ همگانی اش.

در فلسفه ی ِ سیاسی ِ ایرانشهری، امر ِ قانون امری ست نهادی شده. «خشثره وئیریه»، به مثابه ی ِ شهرائی و حکم رانی ِ برگزیدنی، آن لایه از فرمانرانی را در نگر دارد که در آن، مردمان، بر پایه ی ِ رای و خرد ِ آزاد ِ خویش، شیوه ی ِ گردانش ِ همبود ِ خود را خود، برمی گزینند. از این روزن، پادشاهی، گزینش-پایه است و چیزی نیست، جز فرمانروائی ِ مردمان بر مردمان.

ما در جستار ِ گسترده ی ِ خود، «جمهوری خواهان ِ بنیادگرا، و یا، بنیادگرایی ِ بی بنیاد» که سنجشی ست بر سخن ِ مهرداد ِ مشایخی و بی شک برای ِ آسان خواران و قلیان کشان ِ حرفه ای و اصحاب ِ چُپُق نگاشته نشده، چنین نوشته ایم:

"هنگامی که «انجمن ِ لشگری»، که در کنار ِ «مهستان» یکی از نیرومندترین «نهادهای ِ گزینشی» در سراسر ِ دوران ِ اشکانی-ساسانی بود، بر این می شود که هرمز را از گاه (تخت) براندازد و او را از نهاد ِ پادشاهی واگمارد (عزل کند)، هموندان گرد ِ هم می آیند و به روایت ِ دینوری چنین آوا سر می دهند: "نه هرمز شاه و نه یزدان گشنسپ وزیر!"

جهان اما، حتا با این «شاه- واگماری» و گاه-براندازی نیز از نگره ی ِ (eidos) شاهی تهی نمی ماند و روشن است که به جای ِ یزدان گشنسب نیز، وزیری نو به گرداندن ِ کار ِ کشور برگزیده می شود. خودپیداست که سنت ِ شاه-گزینی و رایزنی که ریشه در نهانگاه ِ تاریخ داشت به سختی و با همه ی ِ نیرو دنبال شود. این چنین بود که پس از شکست ِ خسروپرویز از بیزانس و برکناری ِ تنی چند از فرماندهان بار ِ دیگر "اهل المملکه" گرد می آیند:

"چون مردم ِ کشور چنین دیدند با یکدیگر رایزنی کردند و بر این شدند خسرو پرویز را واگمارده و پسرش شیرویه را به پادشاهی برگمارند..."(ویدن گرن، ب. 176)

ادب ِ سنتی، در امر ِ درپیوند با شاه-گزینی فنواژگانی به کار می برد که می توانند بسیار اندیشه-برانگیز باشند:

«اهل الاشراف»، «اهل البیت» و «العظما»، که اهل ِ بیت برابرنهادی ست برای ِ «واسپوهرگان»، اشرافیان برگردان ِ «آزاتان/آزادان» ِ اشکانی-ساسانی ست و العظما به دسته ی ِ «وُزرگان/بزرگان» نشانه می دهد.

همه ی ِ این ها در انجمن ها و رایگاه های (پارلمان) ِ ویژه ی ِ خود گرد می آمده، و در کنار ِ «سپاهیان» و «لشگریان» از پایه های ِ مهین ِ گزینش و رایزنی و رایگزینی در گرانچمترین ِ پرسمان ها بوده اند، از جمله، «گزیدن ِ شاه». آنچه که اما در این سنت بیش از هر چیز چشم ِ پژوهنده را به خود درمی کشد کاربرد ِ دو فنواژه ی ِ "العامه" و "القوم" است که در برخی از این شاه-گزینی ها هنباز بوده اند. ویدنگرن می گوید:

"اما همزمان چنین بازمی شناسیم که طبری در وصفش از رویداد، زبانزد ِ دیگری به کار می گیرد که آن انجمن ِ گزینشی ای را نشان می دهد که نمایندگان ِ کل ِ مردم ِ ایران را، و از این رو نه تنها نژادگان بلکه نانژادگان را نیز در بر می گیرد. او این انجمن را «القوم» می نامد؛ به زبانی دیگر، کل ِ مردم؛ اما همزمان در ناسازگارینگی با «العامه»، که باید نامی باشد برای ِ مردم ِ «دون پایه» (دون پایه نه در چم ِ کرداری، بلکه در چم ِ سیاسی و همبودشناختی ِ آن، یعنی: Grundschicht)

(...) «انجمن ِ گزینشی» که به هنگام ِ مرگ ِ یزدگرد فراخوانده شد، بایستی هم «نژادگان» و هم «نانژادگان»، یعنی مردم ِ دون پایه را دربرگرفته باشد. به زبان ِ دیگر، «رایگاهی» (پارلمان) از گونه ی ِ کمیابی بوده است که آن را در ارمنستان ِ برچسب ِ نهادهای ِ پارتی خورده می بینیم. (...) بر پایه ی ِ روایت ِ دینوری:

«آن ها گرد آمدند و برگزیدند»

و طبری می گوید:

«قوم گفتند: ما خسرو را به پادشاهی برگزیده ایم.»"

***

جمهوری خواهان ِ بنیادگرا، و یا، بنیادگرایی ِ بی بنیاد (به هیچ روی برای ِ آسان خواران نیست):

http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=2&ni=18183

چرا مرغ های ِ همایون یک پا دارند، پاره ی ِ اول (خواند اش سخت است و به اصحاب ِ چپق پیشنهاد نمی کنیم):

http://www.iranglobal.dk/I-G.php?mid=2&news-id=44…

چرا مرغ های ِ همایونی یک پا دارند، پاره ی ِ دوم (به اندازه ی ِ فهم ِ احزاب ِ میانه نگاشته شده):

http://www.iranglobal.dk/I-G.php?mid=2&news-id=44…

***

برای ِ خواندن ِ پنج جستار ِ ذیل، همانگونه که شهاب در پیشگفتار ِ حکمت ِ اشراق اش پیشنهاد کرده است، نخست چهل روز روزه بگیرند، سپس به خواندن بیاغازند.

حزبی در برابر ِ تاریخ (1):

http://iranglobal.info/node/23167

حزبی در برابر ِ تاریخ (2):

http://iranglobal.info/node/23166

حزبی در برابر ِ تاریخ (3):

http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=2&ni=23949

حزبی در برابر ِ تاریخ (4):

http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=2&ni=24303

حزبی در برابر ِ تاریخ (5):

http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=2&ni=24990

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.