موضوعات متافيزيکي و معرفت شناختي در نظريه دارويني معاصر
ـ ترجمه حميد سعيدي*
اليوت زوبر يکي از سرشناسترين فلاسفه زيستشناسي است. وي در مقاله پيشرو ميکوشد تا مسائل معرفتشناسي و هستيشناختي زيستشناسي را از جمله نقش شانس و انواع طبيعي به بحث گذارد. آيا انتخاب طبيعي مبتني بر شانس عمل ميکند؟ آيا گونههاي زيستشناختي، نوع طبيعي محسوب ميشوند؟ اين پرسشها همچون اکثر پرسشهاي فلسفي، از جمله سؤالهايي هستند که پاسخ روشن و واضحي ندارند. با مطالعه اين مقاله، احساس نزديکي بيشتري با اين مسائل حاصل ميشود. يادداشت پيش رو، ترجمه و تلخيص مقالهاي است با عنوان Metaphysical and Epistemological Issues in Modern Darwinian Theory که در The Cambridge Companion to the Philosophy of Bilology در سال 2007 به چاپ رسيده است.
I. يک نظريه دو قسمتي
همچون نظريه تکامل خود داروين، نظريه تکاملي دارويني هاي مدرن نيز داراي دو مولفه اصلي است:
درخت زندگي: تمامي ارگانيسم هاي زنده کنوني بر روي زمين داراي يک نياي مشترک هستند.
انتخاب طبيعي: انتخاب طبيعي علت مهم شباهت ها و تفاوت هايي بوده است که در زاياگان1 زمين وجود دارد.
قضيه نخست اين مساله را بازگو مي کند که هر يک از دو ارگانيسم موجود بر روي زمين داراي نياي مشترکي هستند. انسان ها به شکل تبار شناختي مرتبط با يکديگر هستند، اما هر انساني نيز داراي نيايي مشترک با شامپانزه ها، سگ ها، حلزون ها، گل هاي نرگس2، باکتري ها و مخمرها است3. دومين قضيه، به آن شکل که من آن را صورت بندي کرده ام، اين ادعا را ندارد که انتخاب طبيعي تنها دليل تکامل است. در واقع بايد اين طور فهميده شود که ممکن است ويژگي هايي وجود داشته باشد که انتخاب طبيعي مرتبط با آن ها نباشد. اين تصوير بزرگي است، و وظيفه زيست شناسي تکاملي پرداختن به جزييات آن است. خلاف سادگي موجود در توصيف داروينگرايي، بايد گفت که اين نظريه ساده محدوده وسيعي از سوالات معرفت شناختي و متافيزيکي را در بر گرفته است. هدف از اين مقاله بررسي برخي از آن ها است. بر طبق ساختار نظريه داروين، من يک مساله معرفت شناختي و يک مساله متافيزيکي را از هر يک از دو نظريه بزرگ مذکور برگزيده ام. در اينجا با مساله اي در متافيزيک انتخاب طبيعي شروع مي کنيم که درباره نقش شانس است و در ادامه نيز با مساله اي در متافيزيک درخت زندگي روبرو خواهيم شد که با ماهيت گونههاي زيست شناختي مرتبط است. پس از آن و در بخش هاي پاياني فصل حاضر با چرخشي از متافيزيک به معرفت شناسي، به بررسي نظريات موجود درباره ارتباط تبارشناختي4 (درخت زندگي) و نظريات سازشي (انتخاب طبيعي) مي پردازيم.
II. ويژگي منطقي نظريه دارويني
پيش از پرداختن به اين چهار موضوع، ضروري است که تاملي بر ويژگي منطقي آن دو قضيه تشکيل دهنده نظريه دارويني داشته باشيم. به واقع هر يک آن ها داراي وجهي تاريخي هستند نه قانوني طبيعي. قوانين طبيعي به شکل سنتي به عنوان تعميم هايي5 تجربي فهميده مي شوند که وابسته به مکان، زمان يا فرد خاصي نيستند.افزون بر اين، اين قوانين نمي توانند به شکل تصادفي صادق باشند؛ اين طور به نظر مي رسد که آن ها از نوعي ضرورت (قانوني6، نه منطقي) برخوردارند. بر خلاف آن، دو قضيه اي که ما در نظر گرفته ايم در ادعاهايي جداگانه بيان شدهاند و در رابطه با ارگانيسم هايي هستند که به شکل اتفاقي بر روي زمين به وجود آمدهاند. در دوراني که فلسفه علم زير سلطه فلسفه فيزيک قرار گرفته است، اين خصيصه نظريه دارويني اگر موجب خجالت نباشد دغدغهاي اصلي به حساب ميآيد. با مکانيک نيوتني، نظريه نسبيت و مکانيک کوآنتومي به عنوان مولفه هايي که تعيين کننده چگونگي نظريات علمي بودند، تجربه گرايان منطقي اغلب علم را با جستجو براي يافتن قوانين يکي دانستند. حال بايد پرسيد از آنجا که قضاياي دارويني در حکم قوانين نيستند، پس به چه معنا ميتوان آن ها را برسازنده يک نظريه علمي دانست؟ حال در چنين دوران پسا-اثبات گرايانهاي، انگيزه ايجاد زيست شناسي منطبق بر اين مطلوب فيزيکي کمتر ضروري به نظر ميرسد. به نظر مي رسد طبيعي است که اين علوم را بر دو نوع قانونمحور و تاريخي7 تقسيم کنيم. هدف علوم قانونمحور کشف قوانين است؛ اين علوم از اطلاعات تاريخي درباره موضوعات خاص به عنوان ابزاري براي غايتي خاص بهره ميگيرند. اما هدف علوم تاريخي کشف حقايقي درباره تاريخ هاي موضوعات خاص است، آن ها از اطلاعات تاريخي درباره قوانين به عنوان ابزاري براي هدفي خاص استفاده مي کنند.8
اين تصوير وسيع از آن چيزي که به عنوان علم به حساب مي آيد به مااجازه مي دهد تا فيزيک و زيستشناسي تکاملي را حامل اصول هر دو نوع بدانيم. نظريات فيزيکي مذکور در بالا متعلق به اصول قانونمحور هستند. اما فيزيکدانان همچنان علاقمند به تاريخچه ستارگان و کهکشان ها نيز هستند؛ به اين معنا که ستاره شناسي، علمي تاريخي محسوب مي شود. به واقع، جدايي علوم قانونمحور از علوم تاريخي آنچنان داراي مرز قاطعي نيست. ستاره شناسان علاقمند به تاريخ ستارگان خاص هستند و همينطور سعي در توصيف قوانيني دارند که ناظر بر گسترش ستارگان هستند. به همين طريق، زيست شناسان نيز در پي فهم تکامل گروه هاي خاصي از ارگانيسم ها هستند و نيز سعي مي کنند تعريف دقيقي از قوانيني که ناظر بر تغييرات تکاملي هستند ارائه دهند. يک دانشجوي حشره شناسي که بر روي حشرات اجتماعي تحقيق مي کند نيز مي تواند الگوهايي عمومي از تکامل بهر جنسيت9 توسعه دهد.
خلاف اينکه نظريه پردازان حوزه زيست شناسي تکاملي در پي صورت بندي تعميم هايي هستند که به شکل تصادفي صادق نيستند (مثل بسياري از ادعاها درباره گرايش هاي تکاملي، همچون عموميتر بودن افزايش اندازه دودمانهاي تکاملي روي زمين نسبت به کاهش اندازهي آن ها) ويژگي اي از اين تعميم ها وجود دارد که براي تاييد مفهوم تجربه گرايي منطقي از قانون با شکست مواجه مي شود. درحالي که تجربه گرايان منطقي قوانين را تجربي مي بينند تا رياضياتي، الگوهاي موجود در زيست شناسي تکاملي احکامي ‘اگر... پس’ هستند که حقايقي رياضياتي محسوب مي شوند. براي مثال الگو هاي ابتدايي را در ژنتيک تکاملي در نظر بگيرد. آن ها تطابقها10را به نژادمانه هاي11 مختلف در يک جمعيت نسبت مي دهند، و ادعا مي کنند که اگر آن تطابق?ها داراي اين ارزش ها هستند، پس جمعيت مورد نظر به حالت هاي معيني در آينده تغيير شکل ميدهد. از اين جهت حکم ‘اگر ...پس’ که چنين الگو هايي را خلاصه مي کند به شکلي پيشيني صادق است و هيچ مشاهده اي نيز براي ديدن صدق آن لازم نيست؛ در واقع بررسي جبري در اين مورد کفايت مي کند. البته بررسي اين مساله که آيا اين يا آن جمعيت طبيعي مقدمه شرطي مورد نظر را ارضا مي کند يا خير موضوعي تجربي است. اما، اين سوالي تجربي درباره يک حکم جداگانه است – به اين معنا که اين جمعيت نشاندهنده ويژگي هاي معيني است.12
III شانس
مفهوم ويژگي هاي شانسي در نظريه تکامل در دو سياق وجود دارد. نخست، وردشي13 که بر روي آن انتخاب طبيعي کار مي کند که گفته مي شود ‘با شانس’ نمود مييابد. دوم، احتمالاتي که بيشتر از دو بار در توصيف ويژگي هاي يک فرايند انتخابي ظاهر مي شود – مفهوم تطابق به شکل احتمالي تعريف مي شود و تطابق اندازه جمعيت معرف يک عنصر تصادفي14 در داخل خط سير هاي تکاملي است.
با شروع نخستين اين کاربرد ها، ميتوانيم يکي از معاني آن را با رويکردي دارويني تبيين کنيم: سابق بر اين گاهي گفته ام وردشها ... معلول شانس هستند. البته چنين اظهاري به طور کامل نادرست به نظر مي رسد، اما اين مساله اعترافي صريح به ناداني ما از دليل هر يک از وردشها به نظر مي رسد. در اينجا داروين به ستاره شناس فرانسوي پير- سيمون لاپلاس15 ارجاع مي دهد. به ادعاي او يک اهريمن با دانشي کامل از قوانين مربوط و شرايط اوليه، و همينطور داراي محدوديتي در نيروهاي محاسبه اي، هرگز نيازي ندارد درباره اينکه چه چيز احتمالا رخ مي دهد صحبت کند. بلکه براي چنين هستي اي، هيچ چيز نامعلومي وجود نخواهد داشت، و آينده و گذشته همواره در چشم او حاضر خواهد بود.
دومين معنايي که زيست شناسان جديد به اين نظريه که وردشها به واسطه شانس پديدار ميشوند، منسوب کردند تنها بعد از دوران داروين به پيش گذاشته شد. بر اساس آموزهي آگوست وايزمان، وردشهاي سودمند سبب بوجود آمدنشان نميشود. نتيجه اين آموزه رد نظريه لامارکي بود که به ويژگي هاي کسب شده وراثتي اشاره ميکرد. با ارجاع به تمايز ميان نژادمانه16 و رخ مانه17، لامارک گرايان استدلال مي کنند که يک رخ مانه کسب شده توسط والدين بايد موجب تغييراتي در ژن هايي شود که توسط اين والدين به فرزندانشان انتقال داده مي شود. اگرچه آهنگر داراي عضلات بزرگتري مي شود به اين علت و تنها به اين علت که در آهنگري کار مي کند، پسر او چه اين عضلات را تمرين دهد يا ندهد، داراي عضلاتي بزرگتر مي شود و اين ويژگي کسب شده تبديل به يکي از ويژگي ها ذاتي18 او ميگردد. وقتي زيست شناسان مي گويند که جهش ها به شکل اتفاقي رخ مي دهند، نکته اي که مد نظر آنها است اين است که چنين خط سير علّي لامارکي اي نمي تواند وجود داشته باشد.
حال به اين سوال برمي گردم که آيا عنصر شانس ميتواند در فرايند انتخاب طبيعي تاثير داشته باشد. زيست شناسان جديد انتخاب طبيعي را از طريق مفهوم تطابق تعريف مي کنند. به ادعاي آن ها يک فرايند انتخابي دقيقاً زماني رخ مي دهد که وردشي مرتبط با تطابق وجود داشته باشد. تطابق يک ارگانيسم چيزي به جز قابليت آن براي بقا و توليد مثل نيست. اين قابليت به شکلي احتمالاتي ارائه مي شود، و بر حسب احتمال باروري تخمک به بلوغ رسيده و عدد چشمداشتي زاد و ولد مربوط به ارگانيسم بالغ بيان ميشود.
مي توان از اين جا شروع کرد که تطابق يک خصيصه جالبتوجه به لحاظ نظري است، زيرا خصيصه اي است مربوط به صفات19. اين صفات از طريق فرايند هاي انتخابي چند نسلي20 مود مي يابد، درحالي که ارگانيسم هاي جداگانه21 امروز وجود دارند و فردا از ميان رفتهاند. بايد به اين موضوع توجه کرد که زيست شناسان بيشتر تطابق بالههاي پشتي22 را مورد دقت قرار ميدهند تا ماهيهاي عظيمالجثه گرمسيري23 جدا را. به اين معنا که نظريه تکامل صفات را تحقق24 نمي بخشد؛ تطابق يک ويژگي، از تطابق افرادي که داراي آن ويژگي هستند، جدانيست. اين دو موضوع بوسيله يک فرمول ساده به يکديگر پيوند مي خورند: تطابق يک ويژگي تنها ميانگيني از تطابق ارگانيسم هاي جداگانه اي است که داراي آن ويژگي هستند.
بگذاريد اين چارچوب را در يک مثال انضمامي به کار گيريم. فرض کنيد سرعت دويدن در يکي از جمعيت هاي گورخرها رشد مي کند. برخي گورخرها سريع تر از ديگر همنوعانشان ميدوند. اگر بسامد اين ويژگي ها بواسطه وجود انتخاب طبيعي تغيير کند، هر دو اين ويژگي ها، يعني سريع دويدن و آهسته دويدن، بايد در تطابق متفاوت باشند. به اين معنا که گورخرهاي سريع نسبت به گورخرهاي کند، به طور متوسط، داراي ارزش تطابق متفاوتي هستند. بگذاريد فرض کنيم اين امر به واسطه گورخرهاي سريع است که به طور متوسط، قابليت بهتري براي در امان بودن از چنگال شکارچيان پيدا کرده است. گورخرهاي سريع داراي تفاوت هاي بي شماري در ميان خودشان هستند، از اين جهت اشتباه است که فکر کنيم که فقط يک ارزش تطابقي جداگانه وجود دارد که آن ها در آن مشترک هستند. ممکن است بقاي گورخرهاي سريع تا مرحله بزرگسالي در گرو احتمالات متفاوت بسياري باشد. يا اين احتمال وجود داشته باشد که طول عمر هر يک از گورخرها فرايندي موجبيتي باشد که در آن ارگانيسم مورد بحث پيش از رسيدن به مرحله بزرگسالي محکوم به مرگ باشد. در واقع اين انتخاب اهميت چنداني ندارد، زيرا ما چه ميانگين صدها احتمال متفاوت را در نظر بگيريم، چه ميانگين صدها الف و ب متفاوت را، نتيجه يکسان خواهد بود – ما تطابق ويژگي سريع دويدن را جايي ميان الف و ب نشان مي دهيم.
وقتي ارزش هاي تطابقي به اين دو صفات تخصيص يافتند، اين پرسش بنيادين که چه انتخاب طبيعياي مولد خواهد بود به پرسشي مقايسهاي، که کدام صفت منطبقتر است، وابسته خواهد شد. بايد توجه داشت که در اينجا ارزش مطلق تطابق ها اهميت ندارد. حال اگر سريع دويدن سازگارتر از کند دويدن باشد، پس احتمال بيشتري وجود دارد که کند دويدن به طور متناوب افزايش نيابد (فرض کنيد که اين ويژگي ها ارثي باشند). اما چطور ممکن است که چنين نتيجه اي حاصل شود؟
اينجا جايي است که اندازه جمعيت با موضوع مورد بحث ما مرتبط ميشود. هر اندازه که اندازه جمعيت بزرگتر باشد، احتمال بيشتري وجود دارد که صفات منطبقتر به شکل بسامدي افزايش يابند. بياييد اين قياس را در نظر بگيريد. دو سکه داريم که داراي دو سطح مختلف هستند. وقتي اولي را بالا مي اندازيم احتمالي 0.8 وجود دارد که خط بيايد، درحالي که احتمال خط آمدن دومي 0.6 است. حال اگر هر يک از اين سکه ها را چند بار بالا اندازيم، انتظار مي رود که احتمال خط آمدن سکه اول از دومي بيشتر باشد. اما قدرت اين انتظار بستگي به تعداد بالا انداختن هاي سکه ها دارد. اگر هر يک از اين دو سکه را دو بار بالا اندازيم احتمال قابل ملاحظه اي وجود دارد که از سکه اول مقدار بيشتري خط حاصل نشود.اما اگر هر يک از سکه ها را يکصد بار بالا اندازيم اين احتمال کوچکتر ميشود. قانون اعداد بزرگ نشان ميدهد همانطور که اندازه نمونه افزايش مي يابد، اين احتمال هم بيشتر مي شود که بسامد خط هايي که توسط يک سکه ايجاد مي شود به احتمال خط آمدن آن نزديک شود. به طور محدود، احتمال نزديک به واحد (که يقيناً) اين هست که سکه اول 80%± مواقع خط مي آيد و دومي با تناوبي معادل ?60%± خط مي آيد. اين موضوع به مقدار کوچکي وابسته نيست.
در بالا انداختن سکه ها، اندازه نمونه کوچک شانس بيشتري براي نشان دادن خود به وجود مي آورد. در تکامل، اين اندازه جمعيت کوچک است که داراي چنين اثري است. اين نظريه اي است که موتو کيمورا در "نظريه خنثي تکامل مولکولي25" مورد استفاده قرار داده است. اگر صفات تنها کمي در تطابق متفاوت باشند، و اندازه جمعيت نيز به اندازه کافي کوچک باشد، ويژگي ها به شکل تصادفي26 تکامل مي يابند. دارويني هاي جديد يا نظريهي خنثي را رد مي کنند و يا داروين گرايي خود را به تغييراتي در سطوح بالاتر ارگانيسمي محدود مي کنند؛ پس حرکت تصادفي، تکامل بوسيله انتخاب طبيعي محسوب نميشود. اميدوارم اين بحث کوتاه خواننده را از اين حقيقت آگاه کرده باشد که نظريه تکاملي جديد با مفاهيم مربوط به احتمال اشباع شده است. به واقع احتمالات براي توضيح جهش هاي زيست شناختي و تعيين ارزشهاي تطابق صفات به کار گرفته ميشوند ضمن اينکه آن ها را در الگو هايي به کار ميگيرند که اجازه محاسبه نتايج شرايط اوليه را به ما ميدهد. گفته مي شود که برخي از اين الگو ها موجبيتي27 هستند؛ و به واقع فقط در ارتباط با جمعيت هايي به کار گرفته مي شوند که به شکل نامحدودي بزرگ هستند. چنين الگو هايي در زماني که جمعيت هاي محدود مورد مطالعه به اندازه کافي بزرگ هستند مي توانند مطلوبي سودمند به حساب بيايند، اما اين الگو هاي موجبيتي موردي خاص هستند. بدنه اين نظريه، که به عنوان يک کل در نظر گرفته مي شود، داراي موقعيت احتمالي نسبت به هسته مرکزي خود است.
اين مفاهيم احتمالي چه معنايي دارند؟ براي شروع به نظر نمي رسد که آن ها متضمن نادرست بودن موجبيت باشند. اين مشکلي نيست که زيست شناسي نتواند در مقابل آن مقاومت کند. زماني که يک الگوي زيست شناختي احتمالي به يک رخداد معين تخصيص داده ميشود، ممکن است عواملي در کار باشند که در فرايندي که منجر به آن رخداد مي شود داراي نفوذ باشند و در اين الگو زيست شناختي نيز در نظر گرفته نشده باشند. اين متغيرهاي پنهان ممکن است در ويژگي هايشان زيست شناسانه محسوب شوند (و از اين جهت يک الگو زيست شناختي پيچيده تري مي تواند براي بدست آوردن آن ها ساخته شود)، يا مي توانند در رخدادهايي درگير شوند که با زبان زيست شناسانه قابل توضيح نباشند. به هر صورت، اين طور گفته ميشود که اين نظريه از جهت علّي ناکامل است. در اين نقطه است که فيزيک مي تواند گوزن فراري را به چنگ آورد. جالب است که اين گوزن هيچگاه در جهت مخالف نمي گريزد – در واقع وقتي فيزيک دانان فکر مي کنند که يک الگوي فيزيکي ناکامل است، هرگز براي کمک به سراغ زيست شناسان نمي روند. در اينجا شاهد بوجود آمدن عدم تقارن هستيم زيرا دلايل کافي براي فکر کردن به اين مساله که زيست شناسي به لحاظ علّي کامل است موجود نيست، اما اين نظريه که فيزيک به لحاظ علي کامل است در واقع مباحثي جدي را موجب شده است.
براي بررسي چگونگي تفسير مفهوم احتمالات به کار گرفته شده در زيست شناسي تکاملي، بگذاريد فرض مان را بر درست بودن موجبيت بگذاريم. تفسير لاپلاسي28 (که با نظريه داروين مطابقت دارد) اين است که مفاهيم مربوط احتمالات از اين جهت بايد جاهاي خالياي باشند که متوجه جهلمان هستند. موجبيت چه صادق باشد يا کاذب، احتمالات بايد توضيح دهنده درجات سوبژکتيو باور باشد.
در اينجا احتمال سومي وجود دارد. نخست اين واقعيت را در نظر بگيريد که صورت بندي رياضياتي اصول موضوعه احتمال مي تواند بر حسب بسامدهاي واقعي29 تفسير شوند. بر طبق اين تفسير احتمال اينکه در بالا انداختن بعدي سکه خط حاصل شود 1 به 2 است، به اين معنا است که در بالا انداختن هاي سکه به لحاظ زماني (گذشته، حال و آينده) 50 درصد خط حاصل شده است. من مدعي نيستم که چنين تفسيري حقيقت را درباره آنچه ما مي خواهيم به زبان احتمال بگوييم بيان ميکند. با اين حال، يک سکه خوب مي تواند بارها و به توالي اعداد فرد بالا انداخته شود. در نتيجه، عبارات احتمالي حتي در صورت صادق بودن موجبيت، قادر به توصيف ويژگي هاي عيني جهان هستند.
در اينجا بايد ميان اين سوال درباره صدق عيني عبارات احتمالي در جهاني موجبيتي و سوالات عملگرايانه در اين باره که کدام عبارات بايد براي ايجاد يک پيشبيني مورد استفاده قرار گيرند تمايز ايجاد کرد. اگر سکه اي را بالا اندازيم و موجبيت نيز صادق باشد، اطلاعات کامل به ما اجازه پيشبيني يقيني درباره خط بودن سکه بالا انداخته شده را خواهد داد. اگر چنين اطلاعات کاملي را در دست داشتيم، از اين واقعيت استفاده نمي کرديم که سکه مورد نظر در نيمي از زمان ها و در بالا انداختن هاي قبلي خط مي آيد و احتمال خط آمدن در بالاانداختن بعدي نيز 1 به 2 است. اما اين موضوعي عمل گرايانه است تا موردي معنا شناختي. اين واقعيت که ما از عبارات احتمالي در جهت پيش بيني هايمان استفاده نمي کنيم به اين معنا نيست که اين موضوع به شکلي عيني نادرست است.
دانشمندان الگو هاي احتمالي را براي توضيح فرايند هاي تکرارپذيري معرفي مي کنند که نشان دهنده نتايج متفاوتي با بسامدهاي مختلف است. احتمال يک نتيجه به مانند بسامد مشاهده شده نيست، بلکه کميتي نظري است که براي توضيح و پيش بيني اين بسامد معرفي شده است. مثل تمامي نظريات، نظريات احتمالي نيز به شکلي استنتاجي مرتبط با مشاهدات هستند. تعيين ارزش براي احتمالات از طريق بسامدهاي مشاهده شده ارزيابي مي شود، و احتمالات اصل موضوعي شده، پيش بيني هايي را درباره اينکه کدام يک از مشاهدات (احتمالاً) رخ خواهد داد موجب ميشوند. حال وقتي اين سوال مطرح مي شود که آيا اصول موضوعه نظري غير احتمالي به شکل عيني صادق هستند، تمامي کاري که مي توانيم انجام دهيم اشاره به تاييدي است که اين نظريات دريافت کردهاند. از اين جهت است که ملزم به فکر کردن درباره وجود عيني الکترون ها هستيم و اينکه آن ها برساخته هاي تخيل ما نيستند. دقيقاً بايد همين استاندارد را درباره عيني بودن مفاهيم متنوع احتمال نيز به کار گرفت. ما مي دانيم که اورانيوم داراي نيم عمر تشعشعي30 معيني است؛ اين خصيصه اي عيني براي ماده مورد نظر ما محسوب مي شود. به واقع همين الگو در احتمالات مربوط به جهش و ارز ش هاي تطابق در زيست شناسي تکاملي نيز مورد بحث قرار گرفته است.
تفسير مفاهيم احتمال در جهاني موجبيتي متضمن نتايجي است که يکي از آن ها چگونگي فهم احتمالات در صورت نادرست بودن موجبيت است. فرض کنيد که يک نظريه فيزيکي کامل خصيصه x را به يک رخداد معين (در جايي که (0 <x <1 نسبت داده است. اين امر به چه چيزي درباره احتمال که برخي ديگر از نظريات (احتمالاً نظريات زيست شناختي) بايد به آن رخداد نسبت دهند دلالت مي کند ؟آيا نظريات ديگر نيز بايد ارزشي از x را تخصيص دهند، حتي اگر منجر به امري فقط ذهني (يا کاملاً نادرست) شود؟ پاسخ منفي است. نظريه فيزيکي ارزشي از x را بوسيله مشروط کردن بر مجموعه اي از گزاره هاي (صادق) p تخصيص مي دهد. يک نظريه متفاوت مي تواند بر مجموعه اي متفاوت از گزاره هاي (صادق) Q شرطيسازي کند و در نتيجه ارزشي از y را تخصيص دهد. عبارات احتمالي متعارض نيستند، از اين جهت بر روي گزاره هاي متفاوتي شرطيسازي ميکنند. فرض لاپلاس بر صادق بودن موجبيت است.او نتيجه مي گيرد که تمامي عبارات احتمالي تنها اعترافاتي به جهل است. اما موضع ژرف تري که او مدافع آن است از فرض موجبيتي فراتر ميرود. به زعم او تنها احتمالات عيني، احتمالاتي هستند که بوسيله نظريه اي حاصل مي شوند که به شکلي علّي کامل است. در اينجا نظريه اي تقليل گرايانه وجود دارد که بايد رد شود.
IV. ذاتگرايي31 و مفهوم گونه ها
زمان هاي بسياري است که فلاسفه وقتي درباره انواع طبيعي بحث مي کنند مصداق محبوبشان گونه هاي زيستشناختي است. براي مثال،جان استوارت ميل ادعا مي کند که انسان از انواع طبيعي است،اما طبقه انسانهاي دماغ اسنابي32 از انواع طبيعي نيستند. در همين رابطه اينکه "سقراط انسان است" اجازه مي دهد که بسياري از ديگر مشخصه ها را که سقراط داراي آن ها است پيشبيني کنيم. اما وقتي مي گوييم سقراط جز انسانهاي دماغ اسنابي است اين امر محقق نمي شود. ذاتگرايي ارسطويي مفهوم انواع طبيعي را با توصيف سختتري همراه کرده است. انواع طبيعي نه تنها داراي غناي پيشگويانه اند؛ بلکه داراي ذات نيز هستند. ذات يک نوع طبيعي شرط لازم و کافي اي است که ارضا کننده آن تنها اعضاي اين نوع است. در واقع، صدق ضروري است که اعضاي اين نوع و همه آن ها به تنهايي داراي اين خصيصه ذاتي هستند. علاوه بر اين، اين ذات تبيينکننده است؛ يعني اين حقيقت که عضوي از يک نوع داراي اين ذات گونه اي – نوعي است تبيينکننده بسياري از ديگر ويژگي هايي است که اين عضو داراي آن ها است.
فلاسفه اغلب در کنار صحبت از گونه هاي زيست شناختي، براي مثال از عناصر شيميايي به عنوان مولفه هايي براي انواع طبيعي نام مي برند. طلا يک نوع ماده است؛ گفته مي شود ذات آن داراي عدد اتمي 79 است. اين عدد اتمي آن چيزي است که تکه اي از ماده را به نمونه اي از طلا بدل ميکند. مطابق با آراي سول کريپکي و هيلاري پاتنَم، کار علم به شکل تجربي کشف ذوات انواع طبيعي است. ذاتگرايي با چنين نظام بندي اي، بوسيله وجود صدقهاي ضروري جزيي بنا نمي شود. اين صدقي ضروري است که تمامي انسان ها انسان هستند، اما چنين تعريفي متضمن وجود ذاتي نيست که انسان ها از آن بهره مند باشند. همينطور مهم است که اين ادعا را که انواع داراي ذواتي هستند از اين ادعا که اعضاي اين انواع داراي خصيصه هايي ذاتي هستند جدا کرد. اين حقيقت که عناصر مختلف داراي اعداد اتمي متفاوت هستند اين احتمال را ممکن ميکند که يک عضو مي تواند با تغيير در طول زمان، دربرابر ساخته شدن از يک عنصر تا ساخته شدن از عنصر ديگر نيز مقاومت کند. ضرورت گرايي امکان واپاشي راديو اکتيوي را رد نمي کند. مثال عناصر شيميايي خصيصه ديگري را مشخص مي کند که تصور مي شود ذات اين نوع داراي آن مي باشند. توجه کنيد که عدد اتمي 79 به هيچ مکان، زمان يا عضوي ارجاع نمي دهد. آنچه که دو چيز را عضو نوع طبيعي يکساني مي کند اين است که آن ها در نسبتي اساسي مشابه يکديگر هستند. الزامي نيست که آن ها به شکلي علّي به يکديگر مرتبط شوند. در واقع اين ذات دروني33 است نه رابطه اي.
خلاف اينکه برخي از فلاسفه تصوير ذاتگرايانه را از عناصر شيميايي مي پذيرند و معمولاً تصور مي کنند که شيمي پيش از اين ذواتي را کشف کرده است که در انواع شيميايي متنوعي وجود دارد، اين موضوع را نيز بايد تاييد کنند که زيست شناسي تاکنون اين امر را براي گونه هاي زيست شناختي تحقق نبخشيده است. آيا وجود چنين موضوعي در اساس به واسطه عدم کامل بودن کار زيستشناسي نيست؟ پاسخ منفي است – دلايل محکمي وجود دارد که نظريه دارويني اين تصوير ذاتگرا از گونه هاي زيست شناختي را تحليل ميبرد. گونه ها را نبايد جز انواع طبيعي محسوب کرد،دست کم نه به آن شکلي که ذاتگرا از آنچه که نوع طبيعي است ترسيم مي کند.
دلايل مطرح شده براي چنين نتيجه گيري اي بايد با دقت بيان شود. حقيقت تکاملي گونه ها،در ذات خود ادعايي قطعي دربرابر ذاتگرايي نيست. به همان شکل که ذاتگرايان مي توانند بر اين موضوع توافق داشته باشند که عناصر شيميايي دستخوش استحاله مي شوند، مي توانند با تکامل تبار ها، به همراه نيا و اولاد متعلق به گونه هاي مختلف نيز موافق باشند.اين يک حقيقت است که مرز هاي مبهم ميان گونه ها به تنهايي دليلي بر رد ذاتگرايي نيست. وقتي اتمي از اورانيوم – 235 به برم34 و لانتان35 تبديل ميشود، ممکن است مراحل مياني اي از اين فرايند وجود داشته باشد که در آن آنچه که ماده انواع طبيعي متعلق به آن است نا متعين باشد.
متاسفانه تا امروز توافقي در زيست شناسي تکاملي درباره چگونگي فهم طبقه بندي گونه ها حاصل نشده است. عاميانه ترين تعريف در اين باره را مي توان در مفهوم گونه هاي زيست شناختي ارنست ماير36 يافت. نتايج ضد ذاتگرايانهي آن بسيار وسيع است و در واقع ساير مفاهيم مربوط به گونه ها را نيز در بر گرفته است، پس مي توانيم آن را به عنوان يک نمونه گويا مورد بررسي قرار دهيم. به زعم ماير يک گونهي زيست شناختي مجموعه اي از جمعيت هاي محلي است که توسط شارش ژني37 به يکديگر متصل شده اند. اعضاي داخل جمعيت هاي محلي با يکديگر تکثير ميشوند. همينطور مهاجرت در ميان جمعيت هاي محلي نيز به معناي وجود توليد مثل ميان اعضا در جمعيت هاي مختلف است. اين سيستم جمعيت ها به شکلي تناسلي از سيستم هاي ديگري از اين نوع جدا افتاده است. جدا افتادگي توليدمثلي يا ميتواند نتيجه ساده موانع جغرافيايي باشد، يا به اين معنا باشد که ارگانيسمها داراي خصيصههايي رفتاري يا فيزيولوژيکي هستند که مانع زاد و ولد بارور موثر آن ها ميشود، حتي در زماني که در کنار هم قرار ميگيرند. جدا افتادگي توليدمثلي به دو گونه اجازه مي دهد که خصيصه هاي متفاوتي را تکامل دهند. اين عمل در پاسخ به فشارهاي انتخاب است که از طرف محيط هاي متفاوت آن ها تحميل مي شود. اما اين رخ مانه هاي مختلفي که تکامل مي يابند دليل متفاوت بودن اين دو گونه از يکديگر نيستند؛ اين جدا افتادگي توليد مثلي است، نه عدم شباهت فيزيکي که قطعي به نظر مي رسد.
ماير در ابتدا اين موضوع را مي پذيرد که در صورت وجود توليدمثل ميان-گونه اي ، چه به شکل بالفعل و چه بالقوه، در ميان دو گونه مختلف، دو جمعيت متفاوت مي توانند به گونه اي مشابه تعلق گيرند، اما پس از مدتي اين تعريف را نيز تغيير مي دهد و به اين نتيجه مي رسد آن چه که مورد نياز است توليدمثل ميان-گونه اي بالفعل است. در ادامه اما اين سوال بوجود مي آيد که مقياس زماني اي که توليدمثل ميان-گونه?اي38 بايد در آن رخ دهد چيست. هر چند وقت يک بار اعضاي جمعيت هاي محلي متفاوت براي دو جمعيتي که به يک گونه مشابه متعلق هستند بايد با يکديگر توليدمثل کنند؟ در واقع همين سوال براي اعضايي که در جمعيت محلي مشابهي زندگي مي کنند نيز مطرح است. جزئيات ديگري که نياز است مورد اشاره قرار گيرد مربوط به اعضايي است که در زمان هاي مختلف وجود دارند. در واقع انسان هايي که در زمان حاضر زندگي مي کنند نمي توانند با انسان هاي هزاران سال پيش جفتگيري کنند. چه چيزي انسان هاي حال و گذشته را در يک گونه ي مشابه جاي مي دهد؟ يک شرط لازم اين است که انسان امروزي و انسان آينده به لحاظ تبار شناختي به يکديگر مرتبط باشند. اما آشکار است که اين امر شرط کافياي در اين باره نيست؛ در غير اين صورت ما نمي توانستيم تمايزي ميان گونه هاي حال حاضر و يک گونه نيايي متفاوت ايجاد کنيم. در انتها بايد به اين نکته اشاره کنم که تعريف ماير امکان گونه هاي غير جنسي را در نظر نمي گيرد؛ از اين جهت اين ويژگي ديگري است که اين موضوع را مناقشه برانگيز مي کند.
مساله مهم درباره تعريف ماير اين است که شباهت براي همنوع بودگي39 نه شرط لازم است نه کافي. اعضاي يک گونه ممکن است داراي بسياري از ويژگي هاي متفاوت باشند. و اگر جانواراني مثل ببرها به شکل مستقل در کهکشاني ديگر تکامل مي يافتند، نميتوانستيم مدعي شويم آن ها از همان گونه اي هستند که ببرهاي زميني به آن تعلق دارند. همنوع بودگي بوسيله ارتباطاتي اتفاقي – تاريخي تعريف مي شود که معلول برهمکنش هايي تناسلي است. در اين ملاحظه گونه هاي زيست شناختي و عناصر شيميايي بسيار از يکديگر متمايز هستند.
زيست شناسان تکاملي به همان روشي درباره گونه ها صحبت مي کنند که درباره ارگانيسم هاي جداگانه به خدمت ميگيرند. درست مثل ارگانيسم هاي منفرد که داراي روابطي تبارشناختي نسبت به يکدگير هستند، گونه ها نيز به شکلي تبارشناختي به يکدگير مرتبط اند. درست به همان شکل که ارگانيسم ها به دنيا مي آيند، رشد مي کنند و مي ميرند، گونه ها نيز به همين نحو بوجود مي آيند، تکامل پيدا مي کنند، و منقرض مي شوند. اين ملاحظات مايکل گيزلين40 و ديويد هال41 را بر آن داشت تا بر اين مساله تاکيد کنند که گونه ها متشکل از اعضاء هستند نه انواع طبيعي. اما در اينجا شکي وجود دارد بر اين مبنا که گونه ها نيز به مانند ارگانيسم هاي منفرد به شکل کارکردي يکپارچه هستند. اعضاي يک ببر براي باقي ماندن وابسته به يکديگر هستند؛ 30 درصد از اعضاي بدن يک ببر را به شکل اختياري حذف کنيد، ببر خواهد مرد. اما انقراض 30 درصد از يک گونه به ندرت باعث انقراض تمامي آن گونه مي شود. اين موضوع نشان ميدهد که فرديت (به معناي همبستگي کارکردي اعضاء) به شکل تدريجي بروز ميکند، و اينکه معمولاً فرديت گونهها کمتر از فرديت ارگانيسمها است. اما هنوز نظر اصلي هال و گيزلين به قوت خود باقي است؛ در واقع مي توان آن را به اين شکل بيان کرد که گونه ها موجوداتي تاريخي42 هستند.
موضوعات مشابه در طبقه بندي هاي گروهي وسيع تري نيز به کار گرفته مي شوند، که طبقات43 برتر هستند. برخلاف اينکه عموماً ممکن است اين طور گفته شود که همه گوشتخواران گوشت مي خورند، در نظر زيست شناسان گوشت خواران اين طور فهميده نمي شوند. طبقات به شکلي تبار شناختي فهميده مي شوند؛ آن ها گروه هاي متحد الاصل44 هستند، به اين معنا که ترکيبي از گونه هاي نيايي و تمامي اولاد هاي شان هستند. پانداها به گوشت خواران تعلق دارند زيرا آن ها از ديگر گونه هاي گوشت خوار منشعب شده اند؛ پس به واقع اين حقيقت که پانداها گياه خوار هستند موضوع بحث نيست. طبقات فوق خاص، مانند خود گونه ها به عنوان اشياء بزرگ فيزيکي در نظر گرفته مي شوند؛ آن ها قطعاتي از سلسله تبار شناختي45 هستند. و درست همانطور که گونه ها چندان منفرد نيستند، طبقات فوق خاص کمتر منفرد هستند. انواع شيميايي شامل فهرست خاصي نمي شوند، بلکه نظريه اي وجود دارد که در جدول عناصر تناوبي به رمز درآورده شده است. اين جدول به ما مي گويد که چطور اين عناصر را به فهرست درآوريم و چگونه آن ها به شکل منظم به يکديگر مرتبط مي شوند. براي گفتن اينکه انواع شيميايي چه هستند، مي توانيم به سادگي به اين نظريه ارجاع دهيم؛افزون بر اين نيازي به کار ميداني46 نيز وجود ندارد. در واقع چنين نظريه اي در مورد گونه ها و تگزان هاي برتر در زيست شناسي وجود ندارد. کارميداني تنها روشي است که زيست شناسي براي گردآوري فهرست طبقاتاش از آن استفاده مي کند. اصطلاحات "مطالعه گياهان47" و "جمع آوري سوسک48" هر دو به اين ويژگي زيست شناسي نظام مند اشاره دارند. گونه ها و طبقات برتر چيز هايي هستند که متعلق به رويداد هاي مرتبط با شاخه هاي درخت زندگي هستند. از اين نميتوان نتيجه گرفت که انواع طبيعي در زيست شناسي تکاملي وجود ندارند.از اين رو ممکن است توليد مثل جنسي يا يک شکارچي بودن يکي از انواع طبيعي باشند. شباهت دو ارگانيسم به يکديگر باعث توليد مثل جنسي ميان آن ها ميشود. ضمن اينکه همين شباهت است که شکارچي بودن آن ها را نتيجه ميدهد. در نتيجه الزامي بر ارتباط تاريخي ميان آن ها نيست. گونه هاي جنسي نه قادر به تشکيل يک گروه متحد الاصل هستند و نه مي توانند شکارچي باشند. اين واژگان معطوف به انواع طبيعي در الگو هايِ فرايندهاي مختلف تکاملي پديدار ميشوند؛ اين الگو ها اين موضوع را که چرا جنسيت مي تواند الگو شده و تکامل يابد توضيح مي دهند. ضمناً الگوهايي وجود دارند که برهمکنشِ49 ديناميک هاي شکارچي/شکار را توصيف ميکنند. خلاف اينکه نظريه تکامل داروين تفسير هاي ذاتگرايانه از گونه ها و طبقات برتر را به شکل ناقص متعين ميکند، اينکه ذاتگرايي شيوه درست فهم مقولههاي نظري و غير طبقاتي است نيز موضوع ديگري است.
نتيجه گيري
امروزه سوالات فلسفي مربوط به معنا و روش شناسي، مورد توجه زيست شناسان تکاملي قرار گرفته است. به مانند آقاي جوردن مولير، که متن را بدون اينکه فهمي از آن داشته باشد مي خواند، زيست شناسان نيز هميشه نمي توانند تحقيقات خود را به عنوان موضوعاتي فلسفي توضيح دهند، اما اين واقعيت به جاي خود باقي است که اين موضوع بخشي از کاري است که آن ها انجام مي دهند. اينجا موردي وجود دارد که در آن فلسفه در امتداد علمي که موضع مطالعه اش است قرار ميگيرد. اما اشتباه است که از اين واقعيت نتيجه گيري کنيم که سوالات فلسفي موضوعات زنده اي در اين علم هستند که گاهي نيز نادرست مينمايند. اين بررسي با مفاهيم واضح و روش هاي به خوبي توجيه شده اي که همگي در آغاز مرتب شده اند پيش نمي رود. بلکه، روش هاي علم و نتايج علم هر دو از طريق اطلاعرساني به يکديگر توسعه مي يابند. در بخش هاي پيشين، که در مورد فرضيات تبار شناختي بود، سعي کردم برخي از سوالات روش شناختي را که اين نظريه دو قسمتي بوجود آورده بود تشريح کنم. در واقع، يکي از اتفاقات خوب در کارهاي علم جديد نزديک شدن اين دو جزء – درخت زندگي و انتخاب طبيعي – به يکديگر بوده است. فرضيات مربوط به روابط تکامل نژادي50 نمي تواند جداي از الگو هاي فرايند هايي که ناظر بر تکامل ويژگي ها هستند مورد آزمايش قرار گيرند. داروينگرايي يک نظريه دو قسمتي است، اما اين دو قسمت به شکلي روش شناختي به يکديگر متصل هستند. تصوير متافيزيکي اين است که زندگي بر روي زمين شيء فيزيکي بزرگي است که سرتاسر فضا و زمان گسترده شده است. طبقات زيست شناختي تکه هاي اين درخت شاخه شاخه شده هستند، با خصوصياتي که بر روي اين شاخه ها و مطابق با قواعدي که بايد با زبان احتمالات توضيح داده شوند تکامل مي يابند. پس داستان از اين قرار است که اين چارچوب که براي توضيح طبيعتي که علم تا کنون روش هايي را براي آزمايش کردن فرضيات موجود در آن توسعه مي دهد جزئياتي را از تصوير جهاني تکاملي مورد نظر قرار مي دهد.
* دانشجوي کارشناسي ارشد فلسفه هنر
پي نوشت ها
1.Biota // 2.Daffodil
3. نظريه درخت زندگي از اين موضوع که اشکال حيات يک درخت تکامل نژادي در معناي محدود اين اصطلاح است دفاع نمي کند. در واقع وقتي از ريشه به سمت شاخه هاي اين درخت حرکت مي کنيم، متوجه مي شويم که گونه ها همواره در حال جدا شدن از يکديگر هستند تا پيوستن به يکديگر. براي مثال گونه هاي گياهياي که بوسيله پيوند شکل گرفته اند يک درخت را شکل نمي دهند، و مشابه آن نيز در زماني که انتقال افقي فراگيري وجود دارد صادق است که مي توان اين مورد را در باکتري ها نيز يافت.
4.Genealogical relatedness // 5.Generalization // 6.Nomological // 7.Nomothetic // 8.See Sober 1993. // 9.Sex ratio // 10.Fitnesses // 11.Genotypes // 12.See also Beatty 1987; Lloyd 1988; and Thompson 1988. // 13.Variation // 14.stochastic // 15.Pierre-Simon Laplace // 16.Genotype // 17.Phenotype // 18.Innate // 19.Traits // 20.Multi-generational // 21.Individual organisms // 22.Dorsal fin // 23.Tunas // 24.Reify // 25.Neutral theory of molecular evolution // 26.Random // 27.Deterministic // 28.Laplacean // 29.Actual frequencies // 30.Half life // 31.Essentialism.
32. snub-nosed individuals (نخستين گونهاي از ميمونها)
33.Intrinsic // 34.Bromine // 35.Lanthanum // 36.Ernst Mayr // 37.Gene flow
38.Interbreeding // 39.Conspecificity // 40.Michael Ghiselin // 41.David Hull // 42.Historical entities // 43.Taxa // 44.Monophyletic // 45.Genealogical nexus // 46.Fieldwork // 47.Botanising // 48.Beetle collecting // 49.Interactions // 50.Phylogenetic relationships.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید