رازِ پریشانی
رضا بی شتاب
خوشابِ دل از چشمۀ جوشنده روان بود
دیدی که تو را دیدم وُ اشکم چه دوان بود
بر من نظر از مِهر نیفکندی وُ رفتی
دنبالِ تو چون سایه روانم نگران بود
هر سوی دویدم که تو را یابم وُ افسوس
دیدم که تو وُ نقشِ خیالت به نهان بود
انگار که تنهاییِ من از ازل آمد
این رازِ پریشانیِ من بود وُ نشان بود
این مرغکِ زخمی چه کُنَد لانه ندارد
هر دانه مرا دامچه وُ دشمنِ جان بود
باور مکن ای دیدۀ خونبارِ گرفتار
یک گوشۀ ویرانه تو را نام وُ مکان بود
پژمُرده ترین کودکِ این خاکِ غریبم
گویی که همه شادی ازآنِ دگران بود
آزُرده ام از رنجِ زمین پینۀ پایم
این خواب بسوزد که مرا دردِ جهان بود
گر نالۀ من گوشِ کس آزُرد خدا را
آخر چه کُنَم ناله ز رخساره عیان بود
ما لال ترین کودکِ عریانِ زمینیم
ای لاله دلت سوخت سکوتت زِ غمان بود
جز حسرتِ احساسِ نوازش به سرم نیست
کز بغضِ خموشی همه جانم به فغان بود
با زخمِ زبان رانده مرا مردمِ خوشبخت
آوارگی ام بیش تر از تاب وُ توان بود
در هیچ بپیچید وُ به خاکم بسپارید
کین گمشده بیچارۀ بی جا وُ زمان بود
دردا که جهان هیچ نداند غمِ ما را
در دست گُلَم مُرد وُ شگفتا که جوان بود
2014 / 1 / 22
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید