زنی با دستهای پُر ستاره شامگاهان
چنانچون چامه ای رخشان پدید آمد
که تنپوش اش به هر رخشه نشانِ عاشقی داشت
به روی خاک بذرِ زندگی افشاند
و مِه چون پرده یکسو رفت ناگاهان
طلسمِ سردیِ دیدار بشکست
به ضرباهنگِ هستی لحظۀ رویِش فراز آمد
زمین وُ آسمان در چاشت با خورشید پیوست
زنی چون آرزو خندید
دوباره مهربانی گشت آغاز
دوباره برفِ بی حرفی درونِ سینه شد آب
دوباره ابرِ غم از هم گسست وُ رفت در خواب
زنی آمد و اشکِ باغ را از دیده بستُرد
درخشان شد میانِ کوچه عطرِ غنچۀ بادام
گُلی تنها زِ خوابِ خویش برخاست
درختِ خسته آنی دیده بگشود
صدا زد ریشه هایش را
و در پیوندِ هر آوند رؤیا خواند آواز
شکوفان شد به رویِ چشمه گیسویِ فریبا
پرنده در رهایی نغمه ای خواند
و عاشق پای بر پایابِ ناپیدای بنهاد
و نی در صحبت آمد با نیستان
به بامِ روشنایی بامدادان
سپیده می دمید آرام آرام
2015 / 1 / 21
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید