رفتن به محتوای اصلی

عبادتی نبود، عادتی بود
12.01.2010 - 16:12

مریدی پریشان خود را به پای شیخ صنعان انداخته بود و گریان التماس می کرد:

آخر شیخ شما چرا؟ بر سر 700 مرید شما چه خواهد آمد؟

این همه رسوایی و بی آبروئی برای یک دختر ترسا، برای ورپریده ای که تمام آرامش و زندگی ما را بر هم زد. پس این همه رنج ها و ریاضت ها برای چه بودند؟

حاصل 70 سال عبادت چه می شود؟

نکنید با ما شیخ، برای یک زن، آن هم زنی کافر. التماستان می کنم همه چیز را نابود نکنید! خواهش می کنم، خواهش می کنم.

شیخ صنعان، متأثر دستی بر سر آن مرید کشید و آرام گفت:

70 سال عبادتی نبود، عادتی بود و دختر ترسا گذرگه ای بود برای من برای درک حقیقت! و بدان تو ای دل سوخته که نام و نشان و مقام و منزلت های بالای عرفان نیز حجاب هایی هستند که باید دریده گردند.

نوجوانی ناظر براین صحنۀ تاریخ حیران و متعجب ایستاده بود و غرق در پژواک صدای شیخ صنعان بود که می گفت: " عادتی، عادتی، عادتی!"

او با خود می اندیشید: پس یعنی که چی؟ این رسم و رسوم ها، این آئین و مذاهب،

این اصول و ضوابط ، یعنی که چی، حتّا این چراغ قرمز و نارنجی و سبز؟

در این اندیشه ها بود که رفیقش تکانی به او داده و گفت: هی، کجائی، خوابی؟

چراغ خیلی وقته که سبز شده، دِ بجُنب!

او خرامان خرامان راه افتاد. مسافتی نرفته بود که ژولیده مردی با لباس های کثیف و متعفن با شیشه عرقی در دست به او تصادم کرد که تلو تلو کنان زیر لب رباعیات نسبت داده به خیام را پرت و نابجا بر زبان می راند.

پژواک صدای شیخ صنعان در این نوجوان اوج گرفت و از خود پرسید:

آیا این بدمستی و مستی ها نیز عادت و اعتیادی بیش نیست که عاملان برای توجیه آن

خیام ها را پلی ساخته اند؟

او سر تکان داده و راه خود را پیش گرفت.

در بین راه توده ای سیه پوش گریه کنان بر سر و صورت خود می زدند و برای مرده ای سوگواری می کردند.

یکی جیغ می کشید و بابا ، بابا می گفت و آن دیگری خاک آلود، برادر، برادر.

مردی بر روی زنی غش کرده با موهای پریشان آب می پاشید و بچه ای از وحشت

این هیاهو به این طرف و آن طرف می دوید.

در این هنگام دختری با سینی حلوا به سوی این نوجوان آمده و گفت:

بفرمائید، صلوات و فاتحه یادتان نرود!

نوجوان زیرِ لب، جملۀ شیخ صنعان را زمزمه کرد و بی اعتنا به راه خود ادامه داد.

او هنوز خیابان اصلی را ترک نکرده بود که صدای بوق اتومبیل ها و پشت سر هم

بیبیب بیب کردن آنها رشتۀ افکارش را پاره کرد.

همه به دنبال ماشین عروس و داماد راه افتاده بودند و گوش مردم را از عادت و واقعۀ مهم شبِ زفاف کر می کردند.

نوجوان بی اختیار به یاد دختر عم اش افتاد که یک ماه بعد از عروسی مفصل اش چگونه کارش به دادگاه ها و طلاق و طلاق کشی ها کشیده بود.

او پوزخندی زده و دست ها بر گوش ها از اینور خیابان به آن طرف می رود.

قدم زنان و متفکر بعد از مدتی به مسجدی می رسد که عده ای در حیاط آن غذای نذری پخش می کردند.

شرط گرفتن این غذا، عزاداری و سیاه پوشیدن و بر سر و سینۀ خود زدن بود و باید به زور هم که شده چند قطره ای برای امام شهید اشک می ریختی تا به فیض آن می رسیدی.

آه که چه غوغایی بود.

یکی می گفت این غذا شفا می ده، آن دیگری التماس می کرد که توی خانه مریض داره، این آن را هُل می داد و آستینش را می کشید و آن دیگری در فشار مردم داد می کشید.

یکی بر سر خود به خاطر امام می زد و آن یکی بر سر دیگری برای طعام !

غلغله بود و آه و فغان و سینه زنی و زنجیر زنی هم که چاشنی این صحنه ها بودند.

توریستی در حین عبور از یکی پرسید: اینجا چه خبره؟ چرا مردم گریه و زاری

می کنند و خود را می زنند؟

- برای امام بزرگواری است که شهید شده و جانش را برای خدا و مردم از دست داده.

- کی این واقعه اتفاق افتاده؟

- 1400 سال پیش.

توریست دوباره پرسید: خوب پس چرا حالا اینها عزاداری می کنند؟ آن هم به این وضع شنیع و وحشتناک؟

پسری تُخس و شوخ از آن جمع که بی تفریحی و وقت گذرانی او را به آنجا کشانده بود، لهجه عوض کرده و با مسخره گفت: آقا اینجا کمبود امکانات هست. خبر به مردم دیر رسیده

و اینها حالا فهمیده اند !!! و با سُقلمه به رفیقش هر دو زدند زیر خنده.

نوجوان نیز خنده کنان از این عادت و عبادت و تناقضات درون آن سر تکان داده و پیش

می رود.

در کنار سرک بعدی او متوجه پلیسی می شود که جوان غریبه ای را مورد پرس و جو قرار داده و برای نداشتن کارت شناسائی او را مواخذه می کند.

غریبه با رنگ پریده و مضطرب در پی توجیه خود بود که او را به مجازات نکشانند، لیک آن پلیس تکرار می کرد که شما خارجی هستید و ... و کشمکش همچنان ادامه داشت.

نوجوان معترض و خشمگین از کنار آنها گذشت و این بار بلند رو به آن پلیس گفت:

آخ چه جاهلانه! این مرزهای قراردادی، آخ چه جاهلانه!

در این هنگام، های و هوی جوانان محله ای رشتۀ افکار او را پاره کرد که برای طرفداری از تیم فوتبال ملی خود با گروه دیگری گلاویز شده بودند.

یکی شیشۀ آبجو پرت می کرد، آن دیگری سیگار در دهان با جفتکی پسری را روی زمین می انداخت و داد و فریاد و فحش و بد و بی راه بود که فضا را پُر کرده بود.

نوجوان با خندۀ تلخی زیر لب زمزمه کرد: بزنید هم دیگر را، محکم تر!

که سرمایه داران نیازمند این حماقت هایند!

دفاع از تیم ملی خود و تعصب کورکورانه! این نیز عادتی است، عادتی دیرپا!

و راهش را ادامه می دهد.

چند قدمی بیش به مقصد نمانده بود که چند پسر بچۀ 10 – 11 ساله توجه اش را جلب

می کند که به نوبت بر سیگاری پُک می زنند تا ادای بزرگ تر ها را در بیآورند. نوجوان

بی اختیار به یاد بزرگ ترهایی افتاد که روشنفکری و آزادمنشی خود را در دو امر مشروب خوردن و سیگار کشیدن نشانگر بودند و فخر بر این جسارت تابو شکنانۀ!!! خود می نمودند. پس چه گناهی بر این کودکان بود ، آن گاه که خانه از پای بست ویران بود.

در این لحظه نوجوان احساس کرد که آن پژواکِ عادتی، عادتی، عادتی؛ نه دیگر صدای شیخ صنعان، بل ندای دل او و انعکاس صدای خود او گشته است.

و در این شوق دریافت بود که متوجه مقصدش در آن طرف خیابان می شود.

او به اینور و آنور خیابان نگاهی می اندازد و مشتاق و پرشور با زمزمه ای دل نشین

بر لب برای رسیدن به 48A راحت و روان از چراغ قرمز گذر می کند.

Ziba 20.05.06 Hamburg

از کتاب عادتی؟! عادتی؟! عادتی؟!

http://zibanawak.wordpress.com/page/6/

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.