می تنـد تاری درونم عنـکـبوتی زشـت خـو
می رود تا عمـقِ پنـدارم چو احساسی مگو
من به طغـیان و تمرد بر رهش سد می زنم
او به صد حیـلت بجـوید راه خود بی گفتگو
همچو شبنم کو بترسد از غـباری بر رخش
من ز او ترسم، نترسد او ز من، شوم ست او
* * *
نـوعـروسی قـعرِ جانم تـورِ شـادی می تنـد
در دلِ انـدیـشـه ام آهنـگِ چنگی می زنـد
وز تبسم بر لبـانش عشـق مأمن می شود
من ز او شادان و او شادی دو چندان میکند
همچو چشمه گو بنازد بر نوازشهایِ نور
من بنازم نازِ آن مه رو که غم بر می کند
* * *
رخ به رخ آن زشت و زیبا در نبردی بی امان
من نباشم بی عمل، بی حاصل و بس ناتوان
بذرِ آرامش به دشتِ خویش افشان می کنم
پیکرِ خود خواه زشتی را پریشان می کنم
از دلِ این جنگ آنکس رویِ آبادی بدید
از هوس هر لحظه کم کرد و به شیدایی رسید
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید