رفتن به محتوای اصلی

● ادبیات

رضا بی شتاب
هرچه کردم تا غمت پنهان شود
باز دیدم دیده ام گریان شود
چهره را در دستها کردم نهان
باز دیدم داغِ تو عصیان شود





رضا بی شتاب
اختران خفتند وُ بازآمد سحر
کی رسانی سویِ من از خود خبر
ای که جانی وُ جهان با تو خوش ست
کی رسَد یارم چو رؤیا از سفر
آ. ائلیار
جنون زبانه کشید
گلها همه «فرخنده» شد
بهاردرخون نشست.
بهنام چنگائی
این ننگِ تاریکی، از چهره ی پلید فصل درنده،
هرگز فراموش نور مباد.





رسول بداقی
تا گل اندیشه در ایران زمین
یخ بسته است،
نمی خواهم تو را
رؤیای آزادی!
رضا مقصدی
جنگل همه از ترانه‌ی سبز خوش است / این لحظه دل جوانه‌ی سبز خوش است // برخیز زمانه از تو می‌گوید و من / اینک نفس زمانه‌ی سبز خوش است
رضا بی شتاب
تا دلارامِ جهان جام گرفت / فلک از توسنی آرام گرفت
آتش افتاد به رگهای زمان / زان شرابی که بنوشید جهان

محمد احمدی زاده
اینها رو فریاد کن دربرف، به گوش کبک ها -
آپار بو سؤزلری قیشقیر-ائشیدسین قاردا ککلیک لر
بهنام چنگائی
با همه ی دسیسه ها و توطئه های رسوای مذهبی شان، تاکنون نتوانسته اند جشن و سرور و پایکوبی و گرمای دلنشین همنشینی ها و میهمانی های مردمی و سراسری چهارشنبه سوری، پیشواز بهار، فرخندگی عید و نوروز را از ما بدزدند
مسعود آذر
یکی از کارگرای میخونه غرولند کنان دستمو گرفت و منو برد بیرون. کمی آب آورد، دست و صورتم رو شستم. همینطور که آب به سر و صورتم میزدم، توی رویاهام سیر می کردم. به نظرم می اومد که "اسداله شیرفروشِ" محله قدیم مون با دوچرخه اش اومده جلو چشمام وایستاده و پشت سرهم، بوق دوچرخه اش رو فشار میده: بئبو... بئبو... بئبو، آی ی ی شیر... شیری... شیردارم... شیر!.
کتایون آذرلی
من در باران و باد به تو لبخند می‌زنم و خنده‌هایم روی حضورت می‌افتند
شادی من در دل یک پرنده جا دارد
و تنم معبد خلوتی‌ست که در تو شور عشق را بر می‌انگیزد
و تو زائر معبدم می‌شوی
در ابر وجودم فرو می‌روی
در آب‌های تنم روان می‌شوی
در برق روشن چشم‌هایم به پایان ظلمت می‌نگری...



رضا بی شتاب
همۀ قصه های دست سازِ مقدسِ «سامی» ظاهر و باطنی تک بُعدی، پلاسیده و پوسیده دارند و با هیچ توجیهی راست، آراسته و پیراسته نمی شوند، چون فقط برای به رخ کشیدنِ اقتدارِ مردانه است و بر مدارِ مغناطیسمِ قدرت و خودشیفتگی می چرخند. یکسویِ سیمایِ این سیب، آسیب و اسارت است و دیگر سوی رهایی است
محمدعلی اصفهانی
تک سرفه های مسلول ::: ميان جهيزيه و بانک رهنی ::: شماره های با وقار جديدند ::: جديدتر از روم قديم. ::: (اسپارتاکوس ::: در سبزوار ::: بالای دار رفت)
محمد احمدی زاده
نوخود باسدیق کوفته میزه
گلمیر هله، ات ائومیزه
فقط نخود مونده توکوفته مون
گوشت نمی آد به خونه مون
رضا پرچی زاده
رمان دراکولا انعکاس‌دهنده‌ی برخی از بنیادی‌ترین هراس‌های فلسفی، فرهنگی، سیاسی، و اجتماعیِ عصرِ ملکه ویکتوریاست؛ و شخصیتِ دراکولا خود مجموعه‌ای از همه‌ی این هراس‌هاست. از آنجا که این هراس‌ها نه تنها از منظرِ تاریخی که به جهتِ امتدادشان تا به روزگار معاصر اهمیت دارند، در این مقاله قصد دارم رمان و شخصیتِ دراکولا را در سایه‌ی برخی از آن هراس‌ها بررسی کنم. این عیدیِ امسالِ من است به هموطنانم.
بهنام چنگائی
برای روز جهانی فرخنده زن و گرامیداشت 8 مارس
کتایون آذرلی
این تنم امشب ، چه دل . دل می زند
پیکرم را در سَلاسِل می زند
دور از چشمان عیارانِ شب
آمد و بُرد از دلم رنج و تعب
از سبوی دوستی نوشاندمش
در ردای عاشقی پوشاندمش
خواندمش در کوچه ی دلدادگی
بستمش در پیله ی افتادگی
آ. ائلیار
تنها کالبد خالیش باید باقی بماند.بیرجه بوش قابیغی قالمالی دیر.
رضا بی شتاب
چه بی خوابی چه بی تاب
چو مستی از مِیِ ناب
نگه کن همدَم آمد
به بامِ خانه مهتاب




محمد احمدی زاده
آل بو شوکولاتی آت آغزینا، هله گئد اوتور بیر طرفده گؤروم. آرشیوه باخمالییام. بلکی سنین دردینه دئین بیر شئیلر تاپدیم.
بگیر این شوکلات -و-بینداز رو زبانت، برو بشین یه گوشه،باید آرشیو -و- ببینم،شاید چیزی پیدا کردم که به دردت خورد.
محمدعلی اصفهانی
ای پای در رهان ِ پس از اين ::: در نقطه ی آغاز ما! ::: آسان نبود، نه ::: اما ::: (باری به هر جهت) ::: اين بود راز ما
ابوالفضل محققی
وقتی ساعت دوازده ضربه را نواخت و تمام‌شدن هفتاد و پنجمین روز از سال یکهزار و سیصد و شصت و نه شمسی را اعلام کرد، دخترک هیجده ساله شد. فردای آن روز دختری که هیجده سال و یک روز داشت، چال شده تا گردن در گودالی پر آب، زیر بارانی از سنگ بود. او شش ماه قبل در یکی از محاکم الهی که تعداد آنها اندکی کمتر از اهالی کشور است، محکوم شده بود که در اولین روز هیجده سالگی‌اش سنگ‌سار شود.
منوچهر برومند (م. ب. سها)
چشم نظارّه‌اى كه اين ميديد

يادش از سرنوشت خويش آمد.
محمد مستوفی
کرم پک محکمی به سیگارش زد و حرف رفیقش را قطع کرد: - آره. فردا صبح اعدامم می کنند. هر کسی سرنوشتی دارد. این هم سرنوشت ما شد. که فردا در کنگاوراعدام شوم.
محمد احمدی زاده
ایستیقلال قفسین قاپیسی آچیلماق دئییل
آچیلان قفسدن اوچمایا قانادین اولماسیدی
**
استقلال باز شدن در قفس نیست
داشتن پر پرواز از قفسی است که باز شده
کتایون آذرلی
باید طوری بشود
مثلاً این که وقتی برای وطن مان جانفشانی کردیم
ما را روانه بیمارستان بیمارهای لاعلاج نکنند
یا نبرندمان به تیمارستان و ار آن بدتر
به زندان و سلول انفرادی
و یا طناب به گردن
آویزان درخت و چرثقیل و هر چه بالا بَرنده است نکنند ما را
و نسازند برایمان پرونده ای علیه وطن
و شناسنامه ای جعلی برایمان نسازند
محمد مستوفی
سید دل از تماشای این همه وسایل کنار خیابان برنمی داشت ، موقع سوار شدن دوباره و چند باره نگاهی به سرتا سر پیاده روهای چپ و راست خیابان انداخت و گفت: - ممدآقا، این زندگی است یا آن که در ایران آخوندها برای ما رقم زده اند!؟
رضا بی شتاب
دستانی چغر و خسته، فانوسِ حوصله را بر درگاهِ کلبۀ بی عابر می آویزد. «سَبَخی» در انزوایِ خویش خواب می بیند. خوابِ ملخهایی که روی خُنَکیِ لوله های نفت می نشینند. هنگامی که مارِ زنگی در زیرِ بوتۀ بارهنگ چمبره می زند. گلهای کاغذی شبنم ها را در آغوش می کشند. مرغِ غمی در هوا پَرپَر می زند. شب بر شانه های شهر سنگینی می کند.


آ. ائلیار
انسانی سینمادان ساخلی یان یالنیز سئوگی دیر. تنها عشق است که نمیگذارد انسان بشکند
محمد احمدی زاده
تو فکر می کنی اونها دست از گوسفندی شون بر می دارند؟سنجه اونلار، قویونلوقلاریندان واز گئچرلرمی؟
رضا مقصدی
باز، تو باز آمدی/
ظلمتِ آن خاک وُ خِشت!/
باز، نمی‌خواهمت/
بهمنِ خونين سرشت!/

با نفَسِ سرد تو/
شاخه‌ی شادم شکست. /
غم، به سراپرده‌ام/
خيمه زد وُ ريشه بست./
کتایون آذرلی
ما انقلاب تخمی کرده‌ایم
و مثل مردمانی که به بالا می نگرند
به بهترین کارها اقدام کرده‌ایم
به کشتن هر روزه ی خود روی کاغذهای سفید
به کشتن هر روزه ی خود روی کاغذهای سیاه.
رضا بی شتاب
در آن هنگامۀ باروت وُ فریاد/که خون از دیده می افشاند ایران/در آن هنگامۀ آشوبِ سرما/زمین لرزان وُ گرمی بُرده از یاد


بهنام چنگائی
این شعر را دو سال پیش سرودم و هنوز با شرایط زندگی ما در سالگرد شکست انقلاب 57 همچنان خواناست.



احمد پورمندی
حرامیان محلی که با صدای فریاد شبانه، از خواب برخواسته بودند، صبحگاهان با شماری از روستاییان، روانه جنگل می شوند. جنگل نشینان، بو و رد خون را می شناسند. مانند سگان شکاری حرامیان را به محل حادثه می رسانند. لگه بزرگ خون و کودکی پیچیده در همه لباس یک زن، هدیه حرامیان است برای ارباب نابکار. تمام آن روز و روز های دیگر را حرامیان همه جنگل را قدم به قدم ، در جستجوی زن، بیهوده می کاوند....