در جامعه معاصر ایرانی، به دنبال هر رخداد مهم سیاسی افرادی – «روشنفکرانی» – با ابراز ناخشنودی از نتایج حاصل، ایرانیان را به نداشتن «حافظه تاریخی» متهم میکنند و از بیحافظگی هموطنانشان مینالند.
منظورشان از چنین انتقادی البته اشاره به این گرفتاری است که، به زعم آنان، ایرانیان نه به دلیل نادانی و ناآگاهی که بیشتر به دلیل فراموش کردن تاریخ خود از اشتباهات گذشته عبرت نگرفته، تاریخ را به شکل ناگواری تکرار میکنند، وگرنه بعید به نظر میرسد هیچ منتقدی معتقد باشد انسان ایرانی به لحاظ حافظه مشکلی نژادی و تکوینی دارد، مشکلی که مانع از به خاطر آوردن رخدادهای گذشته و در نتیجه درس عبرت گرفتن از آنها میشود.
چنین برداشتی، در شکل اکید و افراطیاش، به دو فرض ناهمخوان و نارسا اتکا دارد: از یک سو حافظه تاریخی را در برابر فراموشی تاریخ میگذارد، آن هم به گونهای که این فراموشی را امری ارادی و از سر اختیار میشمارد، و از سوی دیگر برخورداری از چنین حافظهای را شرط لازم و کافی برای عبرت گرفتن از گذشته میداند.
در نتیجه، ایرانی هم حافظه تاریخی دارد چون این توان را دارد که گذشتهاش را فراموش کند (تنها آنچه به خاطر سپرده میشود میتواند از خاطر برده شود)، و هم حافظه تاریخی ندارد چون اگر داشته باشد لزوماً به گونهای متفاوت از گذشته عمل خواهد کرد.
این هردو گزاره، با وجود واقعنمایی نسبی، از تبیین دقیق ارتباط «ایرانی» و «حافظه تاریخی» عاجز بوده، نیازمند تصحیح و تعدیل اند.
گفتن ندارد که، حافظه تاریخی همان حافظه فردی نیست. هوش برتر ایرانی از افسانههایی است که، از فرط تکرار و تلقین، همچون امری قطعی و واقعی جلوه میکند؛ چنین افسانهای مشخصاً در مورد حافظه ایرانی ابداع نشده است.
با این حال، به فرض وجود یا حتی واقعیت داشتن اینچنین اوهامی، هوش و حافظه فردی لزوماً متضمن «حافظه تاریخی» و کارآیی آن در اذهان مجموعهای از افراد نیست.
حافظه تاریخی بهعنوان آگاهی انبوه افراد از تجارب تاریخی و همچنین توان تامل بر آنها چیزی سوای حافظه فردی بهعنوان توان به یاد سپردن و باز به یاد آوردن اتفاقات روزمره است.
به علاوه، برخلاف حافظه فردی، حافظه تاریخی از بابت ایجاد و استمرارش به مجموعهای از یادیارها نیاز دارد، رسانههایی که تجربههای تاریخی را هم به اطلاع ما رسانده، به حافظههای ما بسپارند، و هم اسباب حضور مستمرشان در حافظهی جمعی ما را مهیا کنند.
از منظر تاریخی، این یادیارها را در دو سنت عمده میتوان مشاهده کرد: سنت شفاهی، نقل «خاطرات» گذشته و انتقال سینه به سینه آنها به نسلهای آینده، که نقش محدودی در زمینه تکوین حافظه تاریخی دارد، و سنت مکتوب تاریخنگاری که مجرای اصلی انتقال اطلاعات و مسئول اصلی ایجاد و استمرار حافظه تاریخی است.
غیاب نسبی و تاریخی «تاریخنگاری» در فرهنگ ایرانی عمدهترین استدلالی است که باید در برابر ادعای گرایش ایرانیان به «فراموشی تاریخ» اقامه کرد، چون آنچه را که بدواً به خاطر سپرده شده میشود از خاطر برد، نه آنچه را که اصلاً ثبت و به خاطر سپرده نمیشود.
اسناد تاریخی باستانی آشکارا به این واقعیت اشاره دارد که، در مقایسه با تمدنهای همعصر و همسایه، تاریخنگاری در تمدن ایرانی اهمیت آنچنانی نداشته، به لحاظ کمی و کیفی در عرصه محدودی ایفای نقش کرده است: ایران باستان مورخانی همتای مورخان یونانی و رمی (هرودوت، گزنفون، پلوتارخ، تاسیتوس، و بسیاری دیگر) نداشت و، فراتر از این، آگاهی ما از احوالات ایران باستان هم اغلب مرهون آثار مورخان غیرایرانی است.
با وجود نمونههای ارزنده تاریخی، از قبیل «تاریخ بیهقی»، «جامعالتواریخ»، و «تاریخ جهانگشای جوینی»، ایرانِ پس از اسلام هم سنت پایداری در عرصه تاریخنگاری نساخت.
آنچه تا قرنها تحت عنوان «تاریخ» عرضه میشد، تاریخهای دیوانی و درباری، به لحاظ مضمون، شیوه تحقیق، و دامنه مخاطبان کاستیهای فراوان داشت، به تکنگاریهای درباری یا تواریخ سیاسی یک دوره محدود میشد، و حوزههای اجتماعی، علمی، و فرهنگی را در بر نمیگرفت.
در واقع، با ظهور متفکران عصر مشروطه (از میرزا آقاخان و ناظمالاسلام کرمانی تا احمد کسروی) و تاریخپژوهی آنان بود که تاریخنگاری ایرانی عملاً به عنوان پژوهشی جدی و اشتغالی درخور اعتنا شکل گرفت و رسمیت یافت.
این همه یعنی که، ایرانی در بخش عمده تاریخ خود از منابع لازم برای ایجاد حافظه تاریخی و استمراربخشی به این حافظه محروم بوده، سخن گقتن از به کارگیری حافظه تاریخی یا نادیدهگیری آن در بسیاری از برههها بیمعنا است.
در عین حال، متعاقبِ انقلاب مشروطه، تاریخنگاری ایرانی با موانع دیگری، این بار از سوی دولتهای ملی یا دربارهای مدرن، مواجه شد. بهبود کمی و کیفی در عرصه تحقیق و تالیف تاریخی به زودی به وسیله تحریف و توقیف از طریق نظام آموزشی، دستگاههای تبلیغاتی، و رسانههای وابسته به دولتها به خطر افتاد و تا حد زیادی از اثرات عملی آن کاسته شد.
در واقع، سانسور تاریخ از سوی نهادهای رسمی پدیدهای آنچنان جدی است که پاک کردن بخشی از حافظه تاریخی و / یا بازنویسی آن را باید از مهمترین ابزارهای دولتهای اقتدارگرای ایران شمرد: سرکوبی سیستماتیک که همه جنبههای تاریخمحور گفتمانهای سیاسی، اجتماعی، و فرهنگی را مورد حمله قرار داده، از تحریف کتابهای درسی در مدارس و دانشگاهها تا جلوگیری از انتشار تحقیقات مستقل به شکل کتاب و مقاله را زیر پوشش میگیرد.
در عین حال، نفس تلاش دولتها برای تحمیل تاریخ مصوب و همچنین ممانعت از انتشار تاریخهای بدیل و مستقل دلیلی در اثبات اهمیت حافظه تاریخی برای ایرانیان و اثرگذاری احتمالی آن بر اقدامات آتی آنها است.
این همه البته نافی این نکته نیست که، با وجود محرومیت نسبی ایرانیان از وجود یادیارها، یعنی منابع لازم برای ایجاد و استمرار حافظه تاریخی، حضور حافظه تاریخی الزاماً به درس عبرت گرفتن از گذشته منجر نمیشود.
انقلابهای عبرتآموز ایران از این نظر نمونههای گویایی به نمایش میگذارند. این درست که، انبوهی از مردم و بسیاری از روشنفکران پیش از انقلاب اسلامی از اتفاقات چند دهه پیش بیخبر بودند (انقلاب مشروطه در حافظه تاریخیشان حضور نداشت)؛ با این حال، این به معنی آن نبود که هیچکس از نبرد مشروطهخواهان و مشروعهخواهان خبر نداشت.
کسروی کشته شد اما «تاریخ مشروطه ایران» منتشر شده بود، و با این همه آل احمد از «غربزدگی» مینوشت و از مدافع مشروعه تجلیل میکرد؛ نصر و شایگان و شریعتی، مدافعان «بازگشت به خویشتن»، در مسیر مخالف با مدرنگرایی غربی قلم میزدند؛ «جبهه ملی» از ائتلاف دوباره با نیروهای مذهبی و تکرار تاریخ ابا نداشت؛ شاعران و نویسندگان چپ، از ساعدی و شاملو گرفته تا کسرایی و براهنی، مجدانه به اسقاط رژیم پهلوی کمک میکردند؛ و انبوهی از افراد عادی اما مطلع هم آگاهانه و عامدانه (به امید عدالت اجتماعی، آزادی سیاسی، یا برقراری یک نظام اسلامی) به انقلاب پیوستند.
صرف نظر از بهجا بودن یا نبودن انقلاب اسلامی، انتساب یک اقدام تاریخی به بیبهرگی عاملانش از حافظه تاریخی اصولاً نشانگر برداشتی خیالی و خودخواهانه از حافظه تاریخی است – جالب آن که، در انتقادات متعاقب از انقلاب اسلامی، «بیبهرگی ایرانیان از حافظه تاریخی» استدلال کسانی شد که خود نقش برجستهای در ایجاد یکچنین انقلابی ایفا کرده بودند: حافظه تاریخی خودشان هم انگار بیاشکال نبود.
در نگاه واقعبینانهتر، به نظر میرسد علت اشتیاق مستمر به انتخاب گزینههای شکستخورده را نه در ضعف حافظه تاریخی که در خلقیات و روحیات ایرانیان، در تمایل تاریخیشان به ترسیم و تحکیم تصویر آرمانی خود، باید جست.
کمبهرگی از یادیارهای تاریخی البته عامل عمدهای در ارتکاب اشتباهات مکرر بوده، اما آنچه ایرانیان را حتی به فرض برخورداری بایسته از حافظه تاریخی به تکرار اشتباهات گذشته مجاب میکند «خودشناسی غیرانتقادی» است.
این درست که ایرانی، به اقرار خودش، میتواند به اقتضای منافعش آناً تغییر جهت دهد، اما اقناع کردن او به اشتباهش، مجاب کردن او به تغییر عقیده، کار دشواری است.
دشوار میشود ایرانی را به بازخوانی، بازبینی، و بازاندیشی مجاب کرد، چون از پیش و به ضرس قاطع همهچیز را میداند و – بدبینانه – از اول و آخر هر رخداده باخبر است («توهم توطئه» تنها یک نمونه از روحیات رایج نزد ما ایرانیها است).
امروزه، دسترسپذیری انبوه دادهها در خصوص رخدادهای گذشته تاریخ را بیش از همیشه به صحنه آورده، تاریخ را بیش از همیشه در معرض حافظههای ما قرار داده، و با این حال انبوه نمونههای بحثانگیز نشان میدهد نفس دانستن، آگاهیرسانی و اطلاعیابی، به تغییر اعتقاد و عمل منتهی نخواهد شد: مجادلات مستمر ما درباره شخصیتهای تاریخ معاصر، از کارگزاران رژیم سلطنتی گرفته تا رهبران دینی و دستاندرکاران جمهوری اسلامی، گواه گویایی است.
مثال مناسبتر شاید اسطوره «صلحدوستی» ایرانیان باشد، انگارهای که امروزه کمتر کسی در وجود و واقعیت آن شک و شبهه دارد، و کمتر کسی تمایل دارد واقعیاتِ نافی این خودانگاره را به خاطر بیاورد: کمتر کسی خوش دارد اعلانات سه دهه پیش، از قبیل «جنگ جنگ تا پیروزی» و «جنگ جنگ تا رفع فتنه در جهان»، را دوباره در حافظه خود احضار کند.
این درست که ایران در دو قرن گذشته به کشوری یورش نبرده اما جنگهای مدید ایران با همسایگان دور و نزدیکش، از یونان گرفته تا هندوستان، در کجای این تصویر آرمانی از گذشته خود جا دارد؟
یادآوری این واقعیتها نه تلاش بیهوده برای انکار واقعیات کنونی – صلحدوستی امروزی ایرانیان – که دعوت به درنگِ دوباره در این نکته است که «حافظه تاریخی» ایرانی انتخابی است، انتقادی نیست: آنچه را خوش دارد به خاطر میآورد، آنچه را میپسند به یاد دارد، و آنچه را که نافی تصویر آرمانی از ایرانیان بوده به پستوی ذهن خود فرستاده و بعدتر به فراموشی میسپارد.
حافظه آگاهی میآورد، اما آگاهی الزامآور نیست؛ صرف اطلاع یافتن از گذشته مانع دست زدن به انتخابی موافق با «درسهای تاریخ» یا مغایر با تجربههای ناکام ما نخواهد شد.
در نبود گشودگی تاریخی، هر آگاهیبخشی تازهای تنها به تقویت پیشفرضها و پیشپنداشتهها منجر میشود، مخاطبان را بر اعتقاد پیشینشان استوارتر میسازد: موافقان را موافقتر و مخالفان را مخالفتر میکند (واکنشهای قابل پیشبینی به برنامهسازیهای رسانهای درباره رضاشاه و مصدق تازهترین نمونهها از این بسته بودن به روی بازبینی و بازاندیشی در حافظه تاریخی ما است).
شکی نیست: با همه کاستیها، ایرانی حافظه تاریخی دارد اما، در مواجهه با گذشته خود، اغلب به حافظه انتخابیاش اتکا کرده، از بدل کردن آن به حافظه انتقادی ابا دارد.
هدف اگر ارتقای حافظه تاریخی ایرانیان و کارآمدسازی و انجمادزدایی از آن باشد، بهترین شیوه شهامت فردی و فرهنگی در مواجهه با کاستیهای کارنامه تاریخی خود و کوشش برای خلق کردن و به خاطر سپردن تصویری انتقادی از ایران و ایرانی است.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید