مدرسه فمینیستی: متن زیر، داستانی است به قلم ترانه جفرودی:
مثل دو پردهی آویخته و چین دار، مژگانش، چشمهایش را پوشانده بودند. در خواب و بیداری بود که گاهی باز و بسته میشدند، به سختی. در لمحهای زود گذر از زمان بود که گاه به گاه گشادگی سیاه مردمکها از نیام چشمهایش میروییدند و دوباره رنگ و رو رفته محو میشدند. از شدت ریزش خون بود که گونههایش گُر گرفته بودند. از سوختگی خون بود که سرش سنگین شده بود و از بین دندانهایش خون میآمد. با خمودگی بود که لزجی شیرین آب دهانش را حس میکرد. داخل سفیدی چشمهایش قرمز رنگ شده بود و از بینیاش خونابه خارج میشد. با ریزش خون از گوشها و بینیاش بود که ریحانه خون روشن یا چیزی قهوهای رنگ را بالا آورده بود.
... باید بدوم باید فرار کنم باید خودمو برسونم به کوچه نه نباید بذارم بهم برسه درد داره موهامو میگیره میکشه کاشیها دون دون دارن دوست ندارم با موهام کاشیها رو جارو کنه دون دون دارن سردن کاشیها میسوزونن قول میدم دخترخوبی باشم قول میدم قول میدم...
همیشه کنار همان حوض بود که مادر مینشست تا قرمزی زخمهایش سایهی رنگ آبی کاشیها را به خود بگیرد. همیشه همان جا بود که مادر برای ریحانه قصه میگفت:
«یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود... در زِبر و زرنگی و حاضر جوابی معروف بود... با وجود اون همه شادی و خنده... از تنهایی حوصلهاش سر رفته بود... لباسهای خوشگلش را یکییکی به تن کرد. اول شلوار سیاهش را پوشید. بعد روی آن شلیتهی قرمزش را که دامن چینداری بود، به پایش کرد. بعد پیراهن زریاش را پوشید. سپس چارقد سفیدش را به سر کرد و چادر گلدار یزدیش را روی سر انداخت. آخر سر هم کفشهای قرمزش را به پایش کرد. بعد از این که خودش را توی آینه خوب ورانداز کرد و مطمئن شد که هیچ کم و کسر و عیب و ایرادی ندارد، از خانه خارج شد.»
... مامانی نرو در بازه چادرتو یادت رفت کفشهات جا موندن مامانی نرو از لای در چیزی نمیبینم صدای سوت قطار خیلی بلنده...
«گفت: ای خالهقزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اَقربخیر کجا میری؟... میرم تا شو کنم.. روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم، نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم. گفت: زن من میشی؟ گفتم: اگه زنت بشم، اگه روزی روزگاری از دست من اوقاتت تلخ شد، منو با چی میزنی؟»
... مامانی مثل آبله نمی خاره میسوزه کاشیهای شکسته زیادن نه منو به دیوار نزن نه با کمربند درد داره میسوزونه مامانی منم میخوانم کفشهامو جا بذارم باید بدوم باید دور حوض بدوم میرم توی حوض دوست نداره خیس بشه خسته میشه ولم میکنه مامانی قصه میخوام صدای سوت قطار نذاشت نه توی آب نمی آد سوت قطار بلند بود آخر قصه رو نشنیدم باید دور حوض بدوم صدای سوت بلند بود نشنیدم خسته میشه بعدش میافته گوشهی حیاط زیر اون درخت مثل همیشه اون جا میشینه مامانی آخر قصه چی شد باید بدوم خسته میشه به دیوار تکیه میده میخوابه باید بدوم...
افتاده بر زمین و پیشانی بر خاک ، میرکریم گوشهی حیاط زیر درخت سیب وا رفته بود، درست همان جا که زمین خاکش دَلَمِه بسته بود، همان جا که همیشه مینشست،. در تاریکی شب دیده نمی شد، تنها صدای ممتد و حزن انگیزی از او شنیده میشد.
تنگ غروب توی آن کوچه بیرون منزل میرکریم پیرزنی با انگشتان چروکیدهاش چادرش را به دندان گرفته بود تا با تکیدگی اندام و قدمهای فرسوده نفس زنان خودش را به در آبی رنگ منزل میرکریم برساند. با دیدن بازتاب رنگ اخرایی خاک بود که بالاپوش پیرزن موج به موج از سر و تن و پای و دستش سرید. با سوگ فریاد پیرزن بود که همسایهها همه پشت در آبی انبوهیدند و با صدای کشیده سنگ زدن پیرزن به کاشیهای خاکستری کبود دیگر کسی جرات وارد شدن را نداشت.
این بار هم مانند دیروزهای گذشته فقط از در نیمه باز آبی رنگ نگاه میکردند و میزمزمیدند.
مگه بچتو از زیر بُته در آورده بودی که اینطوری خونمالش کردی، مَرد؟
همیشه همینه. از دکون مشدی که در میآد، فقط یه ساعت طول میکشه که میرکریم عربدههاش شروع بشه.
اگه اون زنیکه فکرشو کرده بود و نمیذاشت و نمیرفت، الان سرنوشت این بچه...
نه بازم همین بود. سیاهی شب و تاریکی هر دو یکین.
هر روز خدا، سر و صدای این قطار کم بود که نعرههای این خدانشناس رو هم باید بشنویم؟ به ما چه که این مردیکه مشکل داره؟
زن مگه قحطیه؟ بره یکی دیگه بگیره. بچه هم... چی بگم والله؟ خودمم توی کار خودم موندم. به ما چه اصلن؟
بذار این مول بچه رو هم بُکشه راحت شه... اصلن خودش رو هم بکشه ما راحت شیم...
عاقبت بچهی بی مادر همینه. ای خدا! سایهی منو از بچههام نگیر! خدا! بذار بچههام زیر سایهی من بزرگ شن
... اگه منم طاقت نیارم چی آخرعاقبت بچههای منم همین می شه...
زنیکه اگه جَلَب نبود که این مرد به این روز نمی افتاد، میافتاد؟ اگه این مرتیکه زیر دُم سستیهای زنش رو زیر سیبیلی در نمیکرد، به این روز نمیافتاد، میافتاد؟
حالا خوبه، خوبه. از کجا میدونی که زیر دُم زنش سست بود؟ بهتان زدن هم حدی داره؟ وقتی تو کار خودتون میمونید، پناه میبرید به بهتان زدن.
نفس آخرش باشه. این همه خون... دستش بشکنه که مثل یه حیوون می زنه. چقدر میشه دخالت کرد؟ چند دفعه میشه جلوشو گرفت؟ کی میتونه؟
الهی نفس آخر مشدی باشه که میفروشه. کی جلوی اونو میگیره؟ برا یه لقمه نون؟ خون بچههای دیگه رو میریزه که نون جلوی بچههای خودش بذاره؟ ای خدا! مگه نمیگن که حرومه؟ این از خدا بیخبر، جلوی همین مسجد؟ چطور میتونه؟
... اگه مشدی دکون خودشو میبست منم میتونستم یه نفس راحت بکشم چقدر میشه خورد پنجه جوراب گیری میکنم کهنه شویی میکنم تا لَنگ نمونم مردیکه الدنگ هر چی داره میده دکون مشدی زَوال میشه بعد من باید تقاصش رو پس بدم دلم از این زندگی سگی پُره دق دلیشو سر من در میآره خوب سر کی در بیاره ذلیل مرگ شده خدا از سر گناههاش نگذره که زندگی منو سیاه میکنه هر شب...
کی میخواد جلوی مشدی رو بگیره؟
خوب حرومی میفروشه چون میتونه. اونایی که باید جلوشو بگیرن خودشون سبیلهاشونو با مشدی توی خون تر کردن. نکردن؟ جلوی اونا رو کی میخواد بگیره...
برای بعضیها همیشه همینه، از اون نفس اول تا اون نفس آخرش... از اون عرش شاهی تا به این فرش گدایی همیشه همینه.
وقتی نداری حرومی میفروشی تا یادت بره... یادت بره که با سوت این قطارا این دیوارای حلبی ممکنه بریزن...
یه چیزایی رو باید فراموش کرد...
پشت دیوارا... چی بگم والله... از پشت دیوار از ما بهترون گلهای یاس آویزونه از پشت دیوارای ما بدبختی...
آره برای بعضیها همیشه همینه، همین.
توی این کابوسآبادی که ما قد علم کردیم، نقش و نگار یه بُتهی وحشی مهر خودشو میزنه چه بخوایم چه نخوایم. میر کریم هم بتهی وحشی همون پدره...
اگه مومنی، حرمت مُرده رو جلوی منِ پیرزن نگه دار، غیبت مُرده حرومه. پدر میرکریم مثل باد بود. آقا هر روز خدا خُلق و خوش پاره پاره میشد، هر روز حالتش عوض میشد. از دور میدیدم، همه چیزو میدیدم. هیچ فرق نمیکرد میرکریم خوب باشه یا نه. فقط شدت زدنش فرق میکرد. آقا همیشه سرش داد میزد که یه پسر گریه نمیکنه. بچه دم دمی مزاج بود. میرکریم همش گریه میکرد. همه چیزو از دور میدیدم. مگه بچه چند سالش بود؟ پنج یا شش سالش بود. هیچ کس نمیتونست حریف آقا بشه. شبهایی که حالش خراب بود سَر میرکریمو میکرد توی آب حوض و اونقدر سرشو زیر آب نگه میداشت تا بچه چشاش سیاهی بره. بعدشم اونو با طناب میبست به اون درخت سیب تا خشک بشه. همه چیزو از دور میدیدم. مادرش هم جرأت نداشت کاری بکنه. زنه جون که نداشت، بوی نَم زیر زمین هم همیشه نفس مادرشو بند میآورد. همه چیزو از دور میدیدم، آخرش هم اونقدر خودشو خراشید که...
که چی؟
دیگه بعد از اونو نخواستم هیچی ببینم فقط میدونم که ریحانه هم دم دمی مزاجه. خوب بچه شش سالشه، مادرشو میخواد ومرتب گریه میکنه. ولی گریه میکنه که چی بشه؟ میرکریم از کجا مادرهزار تیکهشو بیاره؟ زنه، جون سگ که نداشت. سیه روزگار، اون روز تا دید میرکریم گوشهی حیاط زیر اون درخت نشسته، با سوت قطار پابرهنه دوید بیرون، بدون چادر. چیچی رو برگردونه؟ کدوم تیکه رو؟
ای! توی این کابوسآباد انگار برای بعضیها هیچی ارزش برگردوندن نداره جز چوب پنبه زدن به بطریها رو.
چكار داری كه دخالت كنی؟ همیشه باید روتو اونور کنی، هم کور باشی هم کر. ، شتر ديدی نديدی و خلاص.
آب حوض قرمز شده بود. در سطح آب، ماهیها در سکوتِ شناور به خواب رفته بودند. با ضعف شدید و با چشمهای بسته، ریحانه سرش گیج میرفت. با پریدگی رنگ صورت و لب هایش، پوست صورت ریحانه سردتر و مرطوبتر میشد. فشار خونش سقوط کرده و تنفس صدادارش در حال كند شدن بود. هوشیار بود و بی هوش. با تبزدگی ضربان قلبش، نبضهای انتهایش قابل لمس نبود.
... سرم میچرخه کاشیها میچرخن تشنمه خیلی تشنمه خوابم میآد...
«... کلاه نمدی قرمز به سر داشت، جلیقهی مخمل به تن کرده بود، تنبان خوش دوخت به پا و شال کشمیری به کمر بسته بود.... گفتم: اگه زنت بشم، اگه وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟ گفت: با دُم نرم و نازکم...»
... دیگه نمی تونم فرار کنم دیگه نمیتونم بِدُوَم دیگه نمیتونم خودمو برسونم به کوچه...
سرما در وجودش رخنه کرده بود و پوست صابون گونهاش میلرزید و قطرههای درشت عرق از روی دست و پاهایش سُر میخورد. خونمردگیهای حاد روی پوستش هم میلرزیدند. نبضش ضعیف شده بود و میلرزید. گاه به گاه چشمهایش را باز میکرد و با گشادگی مردمکهایش به در نیمه باز نگاه میکرد.
... سوت قطار داره نزدیک میشه مامانی کاشیهای شکسته دیگه نمیسوزونن دیوار هم نرم شده ...
«قبل از این که دیگها را بار بذارن، قبل از این که قندها رو به آب بریزن، قبل از این که برو و بیای مفصلی بپا کنن، و قبل از این که مبارکباد رو بخونن، یک بار دیگه گفتم: اگه زنت بشم، اگه وقتی که دعوامون شد منو با چی میزنی؟ گفت: تو قصه وقتی بقال حالش درهم و برهم میشه زنشو با سنگ ترازو میزنه، قصاب هم وقتی حالش بههم میریزه، با ساطور قصابی میزنه، آقا موشه هم برای این که سر و سامونی پیدا کنه دُم نرم و نازکش رو به سُرمِه میزنه و به پای چشم زنش میکشه...»
... در هنوز بازه مامانی دستمو بگیر مامانی منم میتونم کفشهامو جا بذارم منم میتونم از این در آبی رد شم مامانی قصه میخوام...
«دیگها را بار گذاشتند، قندها را به آب ریختند و برو و بیای مفصلی بپا کردند و مبارکباد را خواندند و قصهی خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر به آخر رسید و باز کلاغه به خونش نرسید.»
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید