امروز بعد از ظهر در حالی که مهمان دارم مامان گوشی تلفن را به من میدهد، میگویم بفرمایید. میشنوم که «از دادسرای شهید مقدس اجرای احکام تماس میگیرم برای اجرای حکم خود را معرفی کنید.» میگویم مگر تایید شده است؟ میگوید: بله پروندهتان الان اینجاست. میپرسم کی باید بیایم؟ میگوید هر چه زودتر. میگویم زودتر از دو هفته نمیتوانم. از فردی میپرسد میگوید نمیشود حداکثر هفته دیگر سهشنبه. میگویم نمیتوانم. خلاصه بعد از چند بار رد و بدل شدن حرف قرار میشود شنبه آینده یعنی 25 شهریور خود را معرفی کنم. از اواسط گفتگو ژینا در کنارم است به محض قطع شدن میپرسد کی بود؟ میگویم حکمم تایید شده است باید خودم را معرفی کنم. گریه ژینا بلند می شود هق هق میکند. میگوید نرو، فرار کن، چرا تو باید بروی؟ چرا باز هم خانواده ما؟ من چه کار کنم؟ و ... سعی میکنم در نهایت آرامش با او حرف بزنم در قبال هر حرف و سوالش چیزی میگویم. بعد از حدود یک ربع گریهاش کمی آرامتر می شود و در نهایت استیصال میگوید بابا خواهش می کنم نرو، خواهش میکنم نرو. و من از او مستاصلتر میگویم بابا من هم دوست ندارم بروم ولی نمیشود و با خواهش های مجدد او دیگر حرفی نمیزنم. دستش را گرفته ام و سرش را نوازش میکنم و ...
یاد پریروز میافتم، برای کار بانکی از خانه میروم در کمتر از نیم ساعت بر میگردم میبینم چشمان آرتین اشک آلود است. ژینا میگوید گریه کرده است گفته عمو کجاست چرا نمیآید؟ عمو هم رفته اوین!؟ در یک ماه گذشته هر وقت بیرون میروم آرتین میپرسد عمو بر میگردی؟ و من تا الان میگفتم بله عمو بر می گردم. نمیدانم از امروز به او چه بگویم؟ اصلا بگویم یا نگویم.
ژینا قبل از خواب باز کمی گریه می کند و میگوید به آرتین چه میخواهی بگویی؟ الآن بگویم؟ راضیاش میکنم فعلا نگوید و هنوز نمی دانم به او بگویم یا نه؟!
با خودم فکر میکنم احتمالا از فردا در ایمیل ها و سایتها خبر تایید حکمم می آید و در 25 شهریور ورودم به زندان خبر داده میشود و می شوم جزیی از تاریخ این مرز و بوم و جزیی از تاریخ دیانت بهایی. کیوان رحیمیان به خاطر اعتقادش به زندان افتاد همان گونه که برادرش، زن برادرش و بسیاری دیگر.
یادم می آید در سال 1359 در اویل انقلاب که فشارها و ظلم ها بر جامعه بهائی آغاز شده بود و روز به روز افزایش می یافت مقاله ای از دکتر داودی خطاب به مردم ایران و مسئولین منتشر شد به نام تاریخ شِکوه می کند و من در اوج نوجوانی از نثرش و مفاهیمش که تظلمی بود بر مظالم وارده بر جامعه بهائی لذت بردم. ولی الآن می خواهم بگویم من از تاریخ شِکوه میکنم چراکه فقط وقایع و اتفاقات را ثبت میکند. غمها، ترسها، ناامیدیها، نگرانیها و کلاً احساسات آدمها فراموش میشود. کامران در پاسخ نامه آسمان گریست که من بعد از دستگیری فاران نوشتم، برایم چنین نوشت و فکر میکنم به بهترین وجه فکر مرا بیان کرده است در این جا می نویسم که شاید در تاریخ ثبت شود و در آینده مورخان به این بُعد وقایع هم توجه کنند. شاید هم این کار هنرمندان باشد.کاری که در دهه هفتاد تلاش کردیم که صورت پذیرد ولی موفق نشدیم.
کیوان نوشته بودی " کسی از رنجهایی که ژینا و آرتین میکشند و گریه هایی که کرده و می کنند نمینویسند." آره ما غرق وقایع و اتفاقات میشویم و از احساس آدمها یادی نخواهد بود. فکر میکنم برا ی همین است که از زندگیمان درس نمیگیریم، مار گزیده دوباره گزیده می شود. چون یا وقایع را فراموش میکنیم و یا خاطره میشود. ثبت وقایع بدون احساس. دردگزیدگی مار فراموش می شود و فکر میکنیم می شود از آن اتفاق جلوگیری کرد و یا با فاصله گرفتن زمانی، موضوع کوچک م شود آن قدر که در زندگی گم می شود و یا به حساب نمیآید و وقتی اتفاقات کلی شد، می شود تاریخ، تاریخ زندگی من، زندگی ما، شهر من و خلاصه تاریخ مملو از وقایع و اتفاقات. حوادث و آمار خالی از احساس و ما هم مبتنی بر فکرمان آن وقایع را باور میکنیم، دروغ میپنداریم، اغراق میدانیم و یا ناقص میانگاریم و هیچ کدام از قضاوتهای ما با احساس، عاطفه، همکاری، حمایت، تنهایی یا ترس پشت وقایع مرتبط نمیشود و در واقع زندگی یا انسانیت پنهان می ماند و به همین دلیل است که ازتاریخ درس نمیگیریم و گذشته چراغ راه آینده نمی شود. شاید اگر پشت وقایع و اتفاقات با زندگی و انسانیت ممزوج میشد و با وقایع مرتبط میشدیم، نوع زندگیمان تغییر میکرد، این آینهء عبرت، آینه می شد و ما خودمان- انسانی- را در آن میدیدیم. الآن فکر میکنم انسانی مقابل وقایع قرار میگیرد، خودش را در آن نمیبیند یک طرف احساس ونیاز است و طرف دیگر آمار و ارقام و وقایع. این دو دنیای متفاوت راه خود را می روند، شاید اگر این دو دنیا مرتبط میشدند و در ثبت وقایع احساسات هم میبود مثل گریه و دلتنگی ژیناو آرتین، مثل لرزش زانوی تو و من و خیلی مثال های دیگر، این تکرار تاریخ تعطیل میشد. جلوهء این تکرار در خانواده ما می شود اعدام بابا در سال 1363 و من وتو نوجوان، داستان دستگیری تو و فرشته درسال 1383 و ژینای 4 ساله، داستان دستگیری من و فاران و آرتین 2 ساله. نکته عجیب کوچک شدن سن کودکان است و امیدوارم با ثبت سوالات ژینا و احتمالا سوالات آرتین چرخه تکرار وقایع به کمک این تلاش ها متوقف شود.
علیرغم اطمینان قلبی از فضل حق و این که مطمئنا بندگانش را به خود وا نمیگذارد و حمایت و کمک بی دریغ خانواده ودوستان که بیشترین سرمایه در زندگی ما بوده است و قدردان آن با تمام وجودم هستم ولی اعتراف میکنم که نگرانم. نگران ژینا که چه کسی درد دلها و گریههای شبانهاش را از این
پس خواهد شنود بدون این که نصیحتش کند و یا به او بگوید «هر که در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیشترش میدهند» که او را عصبی تر میکند و بر می آشوبد. چه کسی هر روز آرتین را در آغوش میکشد و به جای بابا، مامان، زن عمو و از این پس عمو میبوسد، کاری که هر روز من در این دو ماهه انجام میدهم و از کسی دیگر حتی از مادرم نپذیرفته است.
بسیار غمگین، ناامید و متاسفم که در وطنم به جای این که از تجربهها، دانش و استعداد من، کامران ، فاران و امثال ما استفاده شود به صرف اعتقادمان به اختلال در امنیت ملی متهم میشویم، محکوم میشویم و به زندان میرویم. پرونده هایی که ساخته شد و تقریبا مطمئنم که قاضی پرونده حتی آن را نخواند و گرنه به من نمی گفت به کانادا رفتی یا در کلینیک ایران مراجع می دیدی که مربوط به کامران بود که در کانادا درس خواند و ... قطعا قاضی دادگاه تجدید نظر هم نخوانده است. در حالی که در این چند ساله تمام تلاش ما این بود که تجربه هاو یادگرفته های خود را با همه، فارغ از دین و اعتقادشان و باورهای خودمان سهیم شویم و کمکی برای آرامش، شادی، رضایت خاطر و در نهایت غنای زندگیشان باشیم. تمام تلاشهای ما در تدریس دروس روانشناسی در موسسه علمی آزاد به جوانان بهائی محروم از تحصیل، مشاورههای فردی، کلاسهای زبان زندگی، آموزش پیش از ازدواج، تربیت جنسی کودکان، نوجوانان و روابط زناشویی موثر و ترجمه و تالیف کتاب در این زمینهها که تماما با تایید وزارت ارشاد چاپ و یا با تصویب سازمان بهزیستی مورد استفاده قرار گرفته است با نیت خالص، صمیمانه و بی دریغ بوده است. در همین جا از همه افرادی که با ما مرتبط بودهاند دعوت میکنم در صورت تمایل تجربه شان، یادگیری شان، احساساتشان و تاثیراتی که برای زندگیشان داشته است را از آن چه از ما (من، کامران و فاران) دیدهاند و گرفتهاند بنویسند. هم چنین از همه این افراد خواهش میکنم اگر شکایت، گلایه،... و یا هر موردی که به زندگیشان آسیب رسانده است را هم بنویسند شاید مسئولین قوه قضاییه، وزارت اطلاعات و یا هر مقام ذیربط دیگر ببینند و امیدوارم با دیدن این با وجدان خود کنار بیایند و ببینند آیا عدالت را رعایت کردهاند؟ آیا این فعالیتها شایسته چنین مجازاتی است که ما در گوشه زندان باشیم و آرتین و ژینا محروم از آغوش گرم والدین باشند و مادرم که باید در این سن و سال آسایش داشته باشد و بیشتر استراحت کند و ثمرات فداکاریهایش برای تربیت دو فرزند بدون پدر را ببیند مجبور باشد فرزندانش را از پشت کابین زندان ببیند و نوه های بدون والدین را بزرگ کند. امیدوارم که یکی از دوستانم پیشقدم شود سایتی یا لینکی را به این منظور درست کند و به همه اعلام کند چون من ترجیح می دهم این ده روز باقی مانده را با ژینا و آرتین بگذرانم هم برای آنان و هم برای خودم که شاید تا 5 سال از این موهبت محروم باشم. کامران چند روز قبل از دستگیریاش در 22 شهریور پارسال نامهای به آرتین و ملت ایران نوشت که به من و دوستی عزیز داد و در تمام این یک سال به طور امانت پیش من بود و مایلم در این زمان آن را در این جا ثبت کنم. شاید برای آیندگان و تاریخ به کار آید.
آرتین و ملت ایران
امشب در منزل خودم برای همگان اقرار میکنم که: بهایی هستم، در موسسه علمی آزاد درس خواندم و تدریس کردم، کارشناس ارشد مشاورهام را در کانادا گرفتم، از سال 1383 در ایران مشاوره کردم با حدود 2000 نفر، الگوی ارتباط بدون خشونت را با نام زبان زندگی آموزش دادم، متون آن راترجمه کردم و با مجوز وزارت ارشاد چاپ کردم.
با رضایت به گذشته ام نگاه می کنم و از آن چه به دست آوردم و آن چه به ملت ایران دادم راضی، شاد و خرسند هستم.
ضربات شلاق به پدرم در زندان سال 1362 شد ضربات ریتم بر تنبک، ممنوعیت تحصیل در دانشگاه های ایران شد کارشناسی ارشد مشاوره از کانادا همراه با مهارت های مکمل مثل تئاتردرمانی، ان ال پی و ارتباط بدون خشونت.
و در نهایت شش ماه انفرادی پدرم، اعدام و شهادت او شد ارتباط من با آدم ها در جلسات مشاوره و کارگاه های آموزش زبان زندگی و این الگوی ارتباطی و زبان زندگی شد هدیه من وخاندان رحیمیان به ایران و تمام ایرانیان عزیز، که امیدوارم بپذیرند.
زندگی، شادی و آرامش آرزویم برای تو و تمام ملت ایران است.
من هم در این جا اذعان می کنم که از تمام انتخاب های زندگی ام راضیام و اگر بار دیگر نیز تکرار شود همین را انتخاب میکنم و افتخار میکنم به همه باورها و تلاشهایم و امیدوارم که آن چه بر من وخانوادهام می گذرد عاملی شود برای عدالت، آزادی و پیشرفت کشورمان.
گر تیغ بارد در کوی آن ماه گردن نهادیم الحکم لله
کیوان رحیمیان
ساعت 3:30 بامداد 15 شهریور 1391
کیوان-ژینا و فرشته رحیمیان
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید