
هفته پیش آخرین روزش، بهعنوان روز گفتگو و تعامل گسترده با جهان ثبت شد، روزی که هم پوتین رییسجمهور همسایه شمالی در تهران بود و اردوغان همسایه غربی، در بقیه دنیا هم، رئیسجمهور ایالتمتحده آمریکا در خاورمیانه دنبال تعامل سازنده بود. اما گوییا از تعامل خبری نبود. هفته خشگ چنان که بود و نبودش اثر نداشت. این روسا و رهبران که از این سوی جهان به سوی دیگر رفتند هیچ کدام همسرشان را همراه نبردند.
عابران باید چه میکردند که نکردند، وقتی مادری در مقابل ماشین گشت ایستاد و جیغ کشید که بچهام بیمارست. کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری. در سوی دیگر شهر، در آن گرمای تابستان، خانمهای جوان با فریاد و گیسوکشان یکدیگر را داغ میزدند. به ستوه آمده از عرقریزان جسم و روح. راستی آن روز که همسر و دختران شاه بستهبندی شده در پالتوهای پشمی سیاه دری را گشودند و آن روز را روز کشف حجاب نامیدند و حالا بعد از ۸۴ سال، لوطیان شهر با همراهی تازه ملبوسان افتادهاند به جان خیابانها، انگار خبری هست. دخترجوانی در یک نمایشخوانی آنلاین در اینستاگرام پیام گذاشت «گوشم را به زمین چسبانده بودم تا صدای قلبش را بشنوم. هیچ وقت در دلش چنین آشوبی برپا نبود».
همزمان با افزوده شدن سختگیری مدیران نابلد با نمایش، هشدار پنج سال پیش یک کارگردان جوان راه حقیقت گرفت. کارگردان نمایش سزارین، در آن زمان خبر داد که بزودی نمایشهای زیرزمینی برپا خواهد شد. هشداری که در زمان خود کمی موثر شد ولی حالا ضرورت یافته است. موسیقی ایران هم چند سالی بعد از انقلاب از این خانه به آن خانه رفت تا از بند آزاد شود. دیگر آلات موسیقی سالها پشت گلدان سیمای جمهوری اسلامی پنهان نماند.

بچهام مریض است
هادی حیدری در کنار کارتونی که برای صفحه اول سازندگی کشید نوشته است: توقف گشت ارشاد فایدهای ندارد. اسمش مهم نیست. گشت ارشاد، گشت عفاف و حجاب، گشت امنیت اخلاقی. ما سالهاست در این کشور زندگی میکنیم و اگر گوش شیطان کر در پیادهرو تیرآهن بر سرمان نیفتد و راننده بنز تشریفات وزارت امورخارجه از زور خستگی از خط ویژه خالی از رویمان رد نشود و پلیس در تعقیب دزدان تیرهواییاش به مایی که در آسمان خیال پرواز میکنیم نخورد و ...قرار است زندگی کنیم و چنانچه قبل از ما کردهاند و بعد از ما میکنند.
کارتونیست با تجربه نوشته: حتما دیدهایم در میان خویشان و اقوام و همسایگانی که چادر بر سر دارند و کاری به بقیه ندارند و خوش و خرم با کسانی که در اطرافشان هستند و روسری و چادر به سر ندارند زندگیشان را ادامه میدهند. مشکل در این است که حکومت میخواهد با مالکیت بر تن مردم دایره اقتدارش را گسترش دهد و با اجبار در نوع پوشش ضمن پرکردن جیب بیانتهای برخی از عواملش حفظ ظاهر کند. حالا پا را فراتر گذاشته و در خصوصیترین بخش زندگی مردم نیز نظارت میکند. هیچ فرد عاقلی با حجاب اختیاری که حق فردی و مدنی افراد است مشکلی ندارد. مشکل زمانی بروز میکند که همین حجاب را اجباری بکنند.
از زندان قرچک: زن ممنوع
نرگس محمدی در نامهای از زندان قرچک از قول رییس قوه قضائیه نقل کرده تلاش زنان برای توقف حجاب اجباری و برخورداری از حق پوشش، ترویج بیحیایی است، وی افزوده: اما باید بدانند تلاش زنان سرافراز جامعه ایران، انقلایی حقطلبانه و مبارزهای شجاعانه است نه بیحیایی. این حکومت استبدادی زنستیز است که ارزشهای انسانی را وارونه کرده است.
در ادامه نوشته آمده: در نا-مکانی، متحمل حبس شدهام که ندامتگاه قرچک نامیده میشود. ماههاست که در تلاش هستیم تا آنچه را که اقلام ممنوعه مینامند را مجاز کنیم. در این زندان اقلام بیشماری ممنوع هستند که دلیل آن زنبودن ماست. در این زندان خیار، موز و هویج جزء اقلام ممنوعه هستند چون ما زن هستیم و اشکال این میوهها تحریککننده است.
نامه رسیده از زندان قرچک تاکید دارد: زنستیزی و بیمنزلتسازی زن در چهارچوب ایدئولوژی و نگرش نظام استبداد دینی، فاجعهبارتر از آن است که فقط زنان را از حق پوشش محروم نماید، زندان قرچک بازنمای اراده حکومتی است که زن را به دلیل زنبودن حتی از خوردن میوه هم محروم میکند و توجیه آنها حفظ عفاف و حیای ما زنان است که وظیفه مراقبت از عفت ما نیز برعهده مردان حکومت دینی است.
و خلاصه این که: در این نظام سلطهگر، صدای زن ممنوع، موی زن ممنوع، حتى میوه برای زن ممنوع است. سزاوار است بگویم که زن «ممنوع» است. زن اگر میوه ممنوعه در زندان قرچک بخواهد بیعفت و فاحشه است. زن اگر در جامعه پوشش آزادانه بخواهد، بیحیاست. اگر در خانواده حق طلاق بخواهد ناشزه است و اگر زندگی و شادی بخواهد سزاوار مجازات است.

ابی دولابی و ادیپ
نمایش کمآهنگ بوکسور با صدای خوشآهنگش، گمان نمیرفت چندان موفق بماند که ماند.
نویسنده نمایش وهاب مهربان و کارگردان آن شهاب مهربان . بازیگران: وحید خوش اقبال، جواد پولادی، وحید منتظری، فاطیما بهارمست، میثم نوروزی و علی حسین زاده
خلاصه قصه این که ابراهیم دولابی معروف به ابی در یک تصادف مشکوک به قتل میرسد، به تاریخ تیرماه ۱۳۵۶. با این قتل مشکوک باید میگشتند تا راز مگو برای همیشه در خانواده ابی پنهان ماند و کسی در دولاب، راز نگشاید.
کم نبودند تماشاگرانی که در همان اول اجرای نمایش دریافتند که این روایت به یکی از آثار کلاسیک تئاتر شبیه هست. کم کم زمزمه زیر لبی هم در سالن گشت. از آن پس ظاهرا تماشاگران راحتتر بودند و تماشای ابی دولابی کار دیگر کرد.
علیرضا خانمحمدی در ستون تیوال نوشت نمایش بوکسور را تماشا کردم و خیلی دوست داشتم و تا آخر نمایش همراه بودم. لحظههای کمدی و لحظههای درام خیلی خوب در اومده بود . صحنههای سکوت به جا و زیبایی داشت.

مرگی در نمیزند
نمایش یه روز دیگر در سالن سایه تئاتر شهر برای دوماه روی صحنه است. تشویق و رضایت مردم به نظر میرسد که هم مدیران و هم مجریان را راضی نگاه داشته است.
نادیا فرجی نویسنده متن معرفی شده و هم او و الهه پورجمشید بازیگران نمایش هم هستند.
نظر دو تن از تماشاگران نشان میدهد که میدانند کارگردان و نویسنده و جمعی که این نمایش را ساختند میدانستند چه میخواهند، در عین حال بعضیها از این که یک روز دیگه نزدیک است به نوشته وودی آلنو با عنوان مرگ در میزند. تماشاگران با استقبال از این نمایش، همدلی خود را با اهل تئاتر نشان دادند.
برصفحه نظرها یکی نوشته بود: این نمایشو دیدم. «مرگ در میزند» رو نخونده بودم و امشب بعد از دیدن این نمایش خوندم. یه کم احساساتم دوگانهست. حقیقتش اینه که من امشب واقعا تو سالن بهم خوش گذشت. یعنی مجموعۀ عوامل از بازی و متن و ریتم و کلّا همه چی در کنار هم یه تجربۀ لذّتبخشو برام رقم زد. مخصوصا بازیها رو که واقعا دوست داشتم بیشترم الهه پورجمشید رو. از اوّل تا آخر کار هم با علاقه نشستم سر جام. توی یه چیزایی اذیت شدم. به نظرم متن خیلی اقتباس نبود، یک ورژن ایرانیزه شاید الکی بسط دادهشده «مرگ در میزند» بود.

پزشک
صدرا محقق گزارشگر سخت کوش پرسیده: برای یک جامعه یا حکومت اسلامی، آیا نمادی مهمتر از مسجد میتوان متصور شد؟ از گذشته خودمان تا امروز همین کشورهای همسایه، در هر دوره از تاریخ، هر حکومتی با هر میزان قوت و ضعف تلاش کرده هویت خودش را با ساخت مساجدی شکوهمند گره بزند.
نمونه؟ از مسجد جامع ۱۲۰۰ ساله اصفهان که چکیدهای از همه تاریخ معماری ایران است تا هزاران مسجد کهنسال بینظیر در شهر و روستاها یا حتی همین مساجد شاهکاری که در دوره قاجاریه ساخته شدهاند. استانبول اروپایی ترکیه را اصلا بیگنبد و گلدستههای مساجد معروفش میتوان تصور کرد؟
صدرا در این دلنوشته تاکید کرده: حالا بیایید وضعیت را در ایران ببینیم، آن هم در دورهای که عنوان رسمی کشور «جمهوری اسلامی» است و حکومت روی گنجینه بیپایانی از منابع و هنر و معماری ایرانی اسلامی هم نشسته. گنجینهای که تکتک جزییاتش هم از دل فرهنگ همین سرزمین جوشیده و نمونه آثار و اساتیدشان هم هنوز زندهاند.

ف. فرزانه (۱۳۰۸۰۱۴۰۱)
به قضا هم تن نمیداد
ف. فرزانه که صادق هدایت به او فری میگفت، جلوههای جهان فرهنگی پیرامون خود را در ۸۰ سال سفر و مطالعه و هنرمندی پربار ساخت، پایان کار خود ماند تنها، چنان که گمان میکرد دیگر کسی در ایران از او تصویری ندارد. تصویر غلط بود. یکی از دوستانش برای او نوشت همین را. پاسخش جالب بود. اگر تو چنین فکر میکنی. من همین روزها میآیم تهران. من هم آدمم، آب کوهسارهای البرز نوشداروی من است.
بار اول خبر درگذشت مصطفی فرزانه را خانم سرور کسمایی در فیسبوک خود نوشت. آری چنین بود حکایت. در همه عمر خود تن به حکم قضا نداد، راه عوض میکرد.
رمان چاردرد که در زمان خود رمان مدرنی بود - چیزی بین قلم جمالزاده و مدرنیزم هدایت- سال ۱۳۳۰ نوشته شد اما سانسور اجازه نداد. از همین یک اشاره خشم گرفت و رفت به پاریس و بعد هم تولوز و تا دکترای حقوق بینالملل را گذراند. اما به کار فیلمسازی پرداخت و هم فرصت لازم یافت که میناتورهای ایرانی را به عنوان محصول فرانسه به ونیز برد و بعد همم فیلم کوروش کبیر را به فستیوال کن.
پس به تهران آمد و آموزشگاه فنی سینمایی تاسیس کرد و از اول همکاران سازمان رادیو تلویزیون بود اما محیط کاری - به نوشته خانم کسمایی برایش ناگوار و سخت آمد، پس ریاست بانک صادرات در پاریس راپذیرفت و رفت.
کلکسیونی از ترجمههای خوب از داستان هی خوب و آدمهای بزرگ در پروندهاش مانده، جز این که در این سالهای آخر، خاطرهها را هم نوشت. کاری نماند که نکرده باشد. و در پاریس چشم فروبست، جای هدایت خالی.

اسماعیل شنگله (۱۳۱۵ -۱۴۰۱)
مرگ آرام یک آرام
درگذشت اسماعیل شنگله یک چهره قدیمی و آشنای تئاتر و سینما، مثل خودش و زندگی آرامی که داشت. کافی بود به یاد آوریم که حسادت مقام نداشت و به شهرت خود هم نمیبالید. عزتالله انتظامی میگفت شنگله خیلی خوش شانش است که سال ۱۵ به دنیا آید اگر ۵ سال زودتر متولد میشد، واویلا بود.
اشاره انتظامی به سالهای حضور عبدالحسین نوشین در تهران و قدرت حزب توده در خیابان لالهزار بود. به تعبیر او اگر این جوان خوش چهره میآمد و تودهای میشد و میانداختنش زندان و برخلاف ما دست هم برنمیداشت. شنگله دوران نوشین را ندید (نوشین سال ۱۳۲۷ همراه سران حزب توده به شوروی رفت) و شنگله همزمان با جنبش ملی کردن صنعت نفت در جامعه باربد ظاهر شد و نقشهای کوچکی گرفت اما بعد از توفان کودتای ۲۸ مرداد جا برای وی باز شد.
او در جامعه باربد بسیار آموخت و در سال ۱۳۳۵ به هنرستان هنرپیشگی تهران راه یافت. از سال ۱۳۳۸ به استخدام اداره هنرهای دراماتیک درآمد و در سال ۱۳۴۰ برای ادامه تحصیل به آلمان و اتریش رفت. او در سال ۱۳۴۸ فارغ التحصیل رشته کارگردانی تئاتر از آکادمی هنرهای نمایشی وین گردید و از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۷۴ در تلویزیون بود تا بازنشسته شد و به فعالیت خود در زمینه فیلم و سریال و تئاتر ادامه داد.
شنگله از چند سال قبل دچار سرطان شد و بارها به بیمارستان رفت و مبارزه کرد و در مبارزه هم موفق بود. اما حیرت این که بر کرونا نتوانست پیروز شود. کسی که گفته من مرگ را چند بار امتحان کردم. وقتی اتفاق بیفتد اصلا چراغی روشن نیست که بدانی چه خبرست. اما دیگر مدتی بود که به کارهای دلخواهش در سینما و تئاتر نمیرفت. و سرانجام کرونا موج تازه گریبان یک مرد هنرمند و بیتعصب و خیرخواه را گرفت. هر سه فرزند شنگله در کارهای اطراف تئاتر و فیلم هستند.

روح الله مفیدی (۱۳۰۸- ۱۴.۱)
مرضیه برومند کارگردان در فضای مجازی خود درباره درگذشت روحالله مفیدی نوشت: «بعضیها آنقدر خاطرات شیرین از خود به جا میگذارند که آدمی مرگ آنان را باور نمیکند، مثل آقای مفیدی عزیز و نازنین که خاطره حضور گرم و شوخ طبعی ذاتیش سرصحنه «آب پریا» همچنان با ماست و یادآوریش به لبهامان لبخند مینشاند، من مطمئنم که روحش همچنان شاد است و دارد به ما لبخند میزند.»
روحاالله مفیدی پس از یک دهه مبارزه با سرطان، در ۹۳ سالگی چشم از جهان بست. او با لهجه یزدیاش و بــازی در ســریالهای «مرادبرقــی» و «داییجان ناپلئــون» برای قبل از انقلاب و ســریالهای بعد از انقــلاب «گل پامچال»، «آینه عبرت» و «همســران» به یادها مانده است.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید