
یازده سال از نوشتن این مطلب می گذرد زمان کمی نیست .اما گویا گذشت یازده سال کوچکترین تاثیر ونقشی در زندگی اپوزیسیون خارج بخصوص احزاب وسازمان ها ننهاده است .هیچ چیز در زندگی وفعالیت سیاسی آن ها نمی تواند تاثیر بگذارد وحتی جنبش انقلابی اخیر. هیچ چیزی حتی انقلاب نیز قادر نیست تا وقتی که بحث و جدل آن هاپایان نگرفته آنهارا مجبور به اتحاد بایک دیگر سازد.!! فکر کنم این نوشته بعد یازده سال بی کم وکاست در مورد اپوزیسیون صادق است .تنها کسی که جلوآمده آقای رضا پهلوی است .که او هم شدیدا بخاطر این سنت شکنی مورد سو ظن اپوزیسیون است .حساب احزاب کردی جدا است که از نخست رابطه عینی با مردم خود داشتند.حال می توانم مانند دوست قدیمی آقای مزدک لیماکشی از همه خواهش کنم تصویر امروز خود را در آئینه این نوشته یازده سال قبل بنگرند بخصوص اپوزیسیون پر مدعا را! ندیده بگیرید طولانی بودن نوشته را که خواندنش خالی از لطف نیست.
ما اپوزيسيون پيرشده در خارجيم. من نيز فردی از همين اپوزيسيون هستم که از مرز شصت سالگی گذشتم و هنوز از گذشت روزگار نياموختهام. ممکن است ديگران بگويند، آموختهاند. اما آن آموختهای که در عمل خود را نشان ندهد، يعنی ادعا!
سی سال قبل چمدانهای خود را بستيم و بعنوان اپوزيسيون از ايران خارج شديم. چمدانی که مرا ياد يکی از نوشتههای گارسيا مارکز می اندازد. داستان پدری که جنازه دختر خردسالش را که بعداز گذشت سالها از مرگش هنوز پوسيده نمی شد و طراوت کودکانه خود را حفظ کرده بود، داخل چمدانی نهاد و روانه واتيکان شد. چمدان را از اين مراسم به آن مراسم، نزد اين اسقف به آن اسقف می برد و بنمايش می گذاشت. تا بلکه از پاپ لقب قديس برای او بگيرد. سالها رفت و آمد و در فقر و تنگدستی و تنهائی زندگی کرد. نه گذشت زمان ديد و نه به چيزی جز آن جنازه و گرفتن لقب قديس فکر کرد. و نهايتاً نيز لقبی نصيباش نشد.
ما نيز بگونهای اين چمدانهای فکری خود را برداشته و خارج شدهايم و فکر می کنيم هنوز همان طراوت جوانی و قديسيت را داريم. ( لقبی که اکثر روشنفکران بخود می دهند و يا تصور می کنند! ) همراه اين چمدان يک آينه جادو نيز داريم! که هر وقت در آن نگاه می کنيم خود را جوان و زيبا می بينيم مانند " تصوير دوريان گری ". آينهای که عيبهای ما را مخفی می کند. خودخواهی فردی، گروهی، کمبضاعتی، پربهادادن به نقش خود و نديدن واقعيتها را! اين آينه را با گذر زمان کاری نيست. از اين روست که پيرشدن " جنتی " را می بينيم. اما پيرشدن خود و زوال تدريجی نقش خود را نه! جايگزينی نسل جديدی که نه ما او را می شناسيم و نه او قادر به شناخت ماست. جامعه ديگرگون شده را حس نمی کنيم. جامعهای که متأسفانه عقب رفته، ديگرگون شده، ارزشها بیارزش گردیده. بخش وسيعی از افکار عمومی، در چاه متعفن و ارتجاعی جمهوری اسلامی آنچنان آلوده، آشفته، گيج، منگ، بیباور، بیمرز، کاسبکار و بیحيا گرديده است.که در مخيله ما نمی گنجد. سخت است جاریکردن چنين الفاظی بر زبان.
اخلاق عمومی جنازه متعفنی است که بر زمين افتاد و کس بر آن گريه نمی کند. معيار بر تردستی، زورگوئی، دروغ، تقيه، هرزهگوئی، دزدی و جنايت، خشونت و لمپنيسم گذاشته شده که سیسال حکومت اسلامی آنرا پرورانده و در عمل پياده کرده است.
جامعه بشدت خشن و بیگذشت گرديده است. پرخاشگر، متهاجم، طلبکار . همه چيز در حال فروريختن است. گوئی همه در حال اسبابکشی هستند. هيچ کس بر جای خود آرام و قرار و راحتی ندارد. ماننده مغازه حراجشدهای است در شب آخر سال. سنگ بر سنگ بند نيست! و تعجب نکنيم در چنين فضای ملتهب سی ساله و کار سازمانيافته جمهوری اسلامی، شکستن استقلال فردی و جایگزينکردن کارآکتر چندشخصيتی در مردم بوده است.
ارزشهائی که روزی ارزش بود فروريخته. قبح رشوهخواری، پاچهخواری، نان به نرخ روز خوردن، قبح دزدی که اکنون به زيرکی و دست مريزاد تبديل گرديده است. ارزشهای معنوی فروريخته و هيچ ارزش جديدی جايگزين نگرديده: " خطرناک است جامعه و يا فردی که به هيچ چيز ايمان ندارد. ولو چوب کبريتی! " ماکسيم گورکی
و اين فاجعه تلخ يک ملت است؛ ملتی گرفتار در خود، گرفتار در حکومت سرکوب، جهل و خرافه. با اپوزيسيونی شبيه خود و گرفتار در خود.!
اپوزيسيونی که گروههای مختلف و احزاب رنگارنگ آن در رويای خود هرکدام نمايندگی بخش و گروهی از مردم را يدک می کشند. بخشی نماينده کارگران و دهقانان، بخشی طبقات متوسط، بخشی بدنبال سلطنتطلبان، مشروطهخواهان، جمهوريخواهان، جمهوریخواهان لائيک، فمينيستها، بخشی بدنبال حل مسئله خلقها، ترک، کرد، بلوچ؛ بخشی دنبال سرنگونی، بخشی تحولطلب، بخشی دنبال لابیکردن، بخشی اميدوار به حمله آمريکا و اسرائيل؛ عجيب بازاری است! براستی اپوزيسيونی از نوع ايرانی! نسبت به همه چيز، همه کس، همه امور داخلی و خارجی تحليل دارد. خود را يکی از آگاهترين و جدیترين اپوزيسيونهای جهان ميداند. اما وقتی به کارنامه سی سالهمان نگاه می کنی، همان در می آيد که در مورد ما ايرانیها می گويند: در کار فردی بینظير و در کار گروهی صفر.
در مثل مناقشه نيست! اما آيا سوال ميشود کرد؟ براستی چه زمانی اين بحثهای عريض و طويل تئوريک و ذهنی تمام خواهد شد؟ چه وقت ما خواهيم توانست حداقل سر يک موضوع عملی بر عليه جمهوری اسلامی با هم وحدت نظر داشته باشيم؟ اصولاً خواستههای عمومی ما که همگی بر آن اشتراک نظر داريم، چيست؟ آيا مبارزه برای دمکراسی يک خواست عمومی است؟ آيا مبارزه برای برگزاری يک انتخابات آزاد يک خواست عمومی است؟ اصولاً وجه اشتراک ما به عنوان اپوزيسيون با همديگر چيست؟ آيا بعد از سی سال وجوه اشتراک خود را می دانيم؟ آيا بعد از سی سال جدلهای لفظی و قلمی حاضريم سر آن خواستههای مشترک با هم وحدت نظر و عمل داشته باشيم؟ و مسائلی را که هنوز کاملاً روشن نيستند و وجوه افتراق ماست به مرحله بعد بگذاريم؟ آيا ما قادريم در يک وحدت عمل مشترک برای امر مشترک توان خود را محک زنيم؟ و در عمل چند مرده حلاج بودن خود را به نمايش بگذاريم؟
هر کدام از ما وقتی پای صحبت می آيد از نمايندگی خلق صحبت می کنيم. ( هر بخش که ميخواهيد تصور کنيد ) اما در عمل تمامی اين افت و خيزهای خلق، اين برآمدها و اين جنبش سبز، بی حضور ما در ميدان صورت می گيرد و ما بدنبال آن کشيده می شويم و چارهای هم نداريم! ما تک تک چه اتوريتهای می توانيم داشته باشيم؟ قلبم به درد می آيد و زخم کهنه دهان باز می کند، وقتی به واقعيت آنچه بين ما می گذرد و آنچه در ايران می گذرد نگاه می کنم. سه سال رفت و آمد به ايران اين امکان را داد که از نزديک زندگی، طرز فکر مردم را تا حدودی ببينم و نقش خود را جستجو کنم و نسل جديد را، نسلی که ما را نمی شناختند، از نزديک آشنا شوم. برای برخی وقتی از آرزوهايمان و مبارزات خودمان می گفتيم ما را سرباز ژاپنی می ناميدند! ( براستی ما نيز سرباز ژاپنی هستيم.)
اين مقاله نيست، اين دردنامه است. سی سال است تشييع جنازه می کنيم بیآنکه بدانيم اين جنازه خود ماست! اما کاسه سرمان آنقدر زمخت است که متأسفانه سنگ لحد نيز ما را از مردنمان آگاه نمی کند! چرا که مرگ يک اپوزيسيون از نداشتن رابطه با مردمش، نديدن واقعيتهای زندگی و تفکر آنها و از نداشتن نقش و تأثير او در مبارزات داخلی کشور بوجود می آيد. بنمايش گذاشتن يک اتحاد عمل، فراگير کردن اپوزيسيون بين نحلههای فکری، گروهها و احزاب و سازماندهی تمامی آنها برای يک امر مشترک ( با حفظ چارچوبهای فکری ) است که حيات يک اپوزيسيون را تضمين می کند. به او اجازه ميدهد که از موضع قدرت چه با حاکميت، چه با کشورهای خارجی و چه با مردم سخن بگويد. قدرتی که به او اين اجازه را ميدهد که خود را و مردمش را بدرستی نقد کند و پلشتیهای حاکم گشته بر زندگی اجتماعی و مردم را از موضع قدرت، فعاليت و حضور خود به چالش کشد و آنها را در عمل رهبری نمايد. اميد رفته را به قلبها بازگرداند. مردم نيز مانند اپوزيسيون فکرها، ديدگاهها و خواستههای متفاوت دارند، که پراکندگی آنها را باعث می شود. اما وقتی اپوزيسيون خود را در اتحاد برای عملی معين و برای هدفی معين می بيند، او نيز همگرائی آغاز می کند. اگر به قدرت مردم آنطور که ادعا می کنيم، اگر به قدرت انديشه خود باور داريم، نهراسيم از اينکه با هر مرام و انديشهای برای يک شعار مرحلهای متحد شویم.
نهايت اينکه تمام اين گفتهها چيز تازهای نيست و می تواند برای برخی که خود را برحقتر، آگاهتر و تطهيرشدهتر می دانند، خندهدار و سادهلوحانه جلوه نمايد. عيب ندارد؛ ميتوان اگر عمر کفاف دهد، سی سال ديگر نشريه خود را بيرون دهيم و مانند مجاهدين در کمپی بزرگتر در اروپا و آمريکا رژه برويم و هر کدام رهبر باشيم با تاجهای کاغذی. اما بايد يک روز جواب دهيم. راه پيشنهادی چيست؟ و اين همه اما و اگرها تاکنون چه دستآوردی داشته که ما را از اتحاد عمل باز می دارد! می ترسم که بازنده ميدان اتحاد باشيم؟ عمق انديشه ما اين است که چون ما پاکترين، خوشفکرترين، خوشنامترين و محبوبترين هستيم، نکند که اين اتحاد عمل تمام اين بهترينهای ما را نصيب گروههای ديگری کرده دامن ما را تر سازد. و نردبانی شده باشيم برای کسانی که نه فکرشان را قبول داريم و نه عملشان را. نه گذشتهشان را! خبف نهايت که چه؟ باز علی می ماند و حوضی که سی سال است خاليست.
"دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است! " و از چنين ضعفی است که ته دل بسياری از اپوزيسيون لک می زند که آمريکا و اسرائيل جرثومه فساد جمهوری اسلامی را در هم شکند و مار سرش بدست آنها له گردد. يا از آمدن فرانسوا اولان ناراحت شوند و سنگ سرکوزی را به سينه بزنند! اما، سوال اين است، آيا در اين بازی مارگيری بزرگان، ما چه نقشی خواهيم داشت؟ بچه مرشد ميدان خواهيم شد برای جعبه مارگيری! پشتک و وارو خواهيم زد و جای دوست و دشمن نشان خواهيم داد؟ تا قلقلکدهنده اين قدرتها باشيم برای قلقلک دادن جمهوری اسلامی! و اگر لازم شد، بازارگرمکن رسانههای آنها ( هرچند که افاده ما در طبقها نمی گنجد! ). درست است، اين سرنوشت محتوم تمام نيروهائی است که پراکندگی آنها، عدم يکپارچگی آنها برای حداقل شعارهای مرحلهایشان و دگمبودن آنها، آنها را بی رمق، بی قدر و بی تأثير کرده است. نيروهائی که شهامت آنرا ندارند وارد کارزاری شوند که لشکر آن از تمامی احزاب و سازمانهای اپوزيسيون تشکيل شده و با تمام تنوع فکری و ديدگاهی خود حاضر به همراهی در اين مرحله از جنبش دمکراسیخواهی و آزادیخواهی هستند. بگذار در اين لشکر هر کس که توان فرماندهی بهتر و ابتکار عمل و جسارت بيشتر دارد، سهم بيشتری بگيرد. اين قانون تمام مبارزات است از چنگيز گرفته در متحدکردن قبائل مغول تا خمينی که بهتر از هر اپوزيسيونی اين قانون را دريافت و بکار بست و ولايت فقيه خود را برقرار کرد. اين اساس يک مبارزه است بدون خيسشدن نمی توان داخل آب شد.
روشنفکری بد دردی است بخصوص اگر در خارج از کشور باشی و روياهای خود را به جای واقعيت بنشانی. " روياهائی که اگر از واقعيت بيشتر از چند قدم فاصله داشته باشند به پشيزی نمی ارزند. " لنين
چشم را سايبان کردن برای دوردستها و نديدن دزد در خانه
شکارچی پير شده بود. مثل ما ديگر سوی چشمهايش کم شده بود و دستش می لرزيد. تفنگ را از فشنگ خالی کرد. بگوشه کلبه آويخت. نفس تلخ و عميق کشيد. بيرون آمد، بر نيمکت کنار کلبه نشست و تن به رخوت پيری داد. همان موقع ديد که روباه خاکستری آرام آرام پيش آمد در کنارش نشست. گفت: ای روباه بدجنس و مکار، کجا بودی که سی سال بدنبالات تمام اين منطقه و جنگلها را گشتم و نيافتمت؟ گفت: زياد دور نبودم. پشت همين کلبه زندگی می کردم! حداقل قبل از آنکه سوی چشمهايمان را از دست بدهيم، نگاهی دقيق به پيرامون خود بياندازيم.ابوالفضل محققی

دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.