رفتن به محتوای اصلی

بیاد غضنفر سفید گری وشهرم زنجان   
26.06.2023 - 21:21

 

 هر از گاهی در دلتنگی،تنهائی، از نهان خانه دل تصویری ،خاطره ای بیرون کشم ،جان می دهم با خود به گردشی کوتاه درزنجان گذشته می برم . نوشته ای از رومن رولان در رابطه با تولستوی می خواندم بیاد نخستین دیدارم با غضنفر سفید گری افتادم ونوشته ام در باره او.
دبیرستان امیر کبیر یکی از روز های روشن اواخر مهر ماه سال چهل وهفت.از آن روزهائی که تمامی عناصرحیات دست به دست هم می دهند فضا را چنان لبریز از نور،درخشندگی  و لطافت می سازند  تا ترا از زمین بربایند در هوا معلقت سازند! شناور در هوا به سبکی یک پر. لحظاتی که بندرت اتفاق می افتد .تودر میان خواب وبیداری در لذتی رخوت انگیزکه منشا آن را نمی دانی این چنین غرق شوی .آن روزیکی از همان روز های نادری بود که من  شناور در نور جادوئی وهوای لطیفی بودم که اطاق را پر ساخته بودند.
هنوز به خوبی آن روز را به خاطر می آورم . اطاقی نسبتا بزرگ در طبقه دوم ساختمان تازه ساز که کتاب خانه اش کرده بودند ومن اجازه داشتم که ساعت فراغت آنجا بنشینم کتاب بدهم وکتاب بگیرم. نورخورشیدی تنبل که به آرامی در اطاق می چرخید واز قفسه ای به قفسه دیگر میرفت .مسحورم کرده بود.درون هرکتاب انباشته از غوغای زندگی بود عشق !دوستی ،دشمنی ،جنگ وصلح  ،.اما بر خلاف آن چه درونشان می گذشت .خود کتاب ها همراه نویسنده ها همه یله داده بر همدیگردر آرامش کتاب خانه غنوده بودند. 
 در باز شد پسری بلند قد ، سبزه رو با خنده ای نمکین به داخل آمد . خوب می شناختمش از نادر کسانی بود که همیشه کتابی روزنامه ویا مجله ای زیر بغل داشت. با کلامی شیرین آمیخته با طنز. به خنده گفت" پسرزرد پیراهن خوب جا ئی برای خود یافته ا ئی! چه می خوا نی ؟"
تازه به سختی کتاب جنگ وصلح را خوانده بودم. "گفتم از جک لندن می خوانم، از تولس ته وی ! خنده ای کرد، وگفت" من نمی شناسم !نکند منظورت تولستوی است ؟" هر دو خندیدیم .من از خجالت واو از سر شوخی. 
روزنامه ای از زیر بغلش بیرون کشید .کیهان بود " من این پا ورقی های احمد احرار را دوست دارم .این گاه نامه برسر بازار وهنر بسیار گاهنامه خوبی است!در رشت چاپ می شود." 
هم صحبتی با کسی که آن روز ها یکی از نماد های روشنفکری چپ ز نجان شمرده می شد.برایم لذت بخش بود.هرگز آن بعد از ظهرساکن وتلفظ نا درست نام "تولستوی " را که بعد ها هر بار بخاطر می آوردم همان شرمندگی با خنده در ذهنم تداعی می گردد .نامیکه باب آشنائی شد
شلوغ بود ،خوش صحبت ومحفل گرم کن ! این قدرت او بود که فضا را از نوعی شور و هیجان هنری که با تعریف های خود ازموسیقی ونقد همان اندک فیلم هائی که در زنجان نمایش داده می شد!دیده بود پر سازد .
هیچ چیزی نبود که او نتواند شور درونی خود در آن نریزد از خوردن سیخی کباب که به شوخی مست می شد. تا رقص زیبای فیلم مشهدی عباد که سخت آن را دوست داشت وبار ها وبارها برایمان نقدش کرد.اگر شوری حاصل شد رقصید.
وقتی نخستین بار فیلم زوربا را دیدم چهره او در نظرم مجسم شد .نگاه عاشقانه به زندگی به همان حداقل ها وشوری که از درون بر میخاست .
"من طربم طرب منم زهره زند نوای من 
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من."مولانا
عاشق بود از همان نخستین کلامی که خواند ونخستین گامی که باعاشقان شهر کوچک بر داشت عاشق شد.اما عشق او بیشتر جنبه عام وتوده ای داشت .از سیاست می گفت .اما خود را در آن غرق نمی ساخت.نوعی خاص از روشنفکران دهه چهل که بیشتر محفلی بودند.محافل روشنفکری با دید وعمل کرد ویژه خود.
 .زند گی او با آزادی خواهان و عدالت طلبان جوان آن روز های زنجان گره خورده بود.محافل کوچک خود جوش که کفی افیون از دریای بی پایان حیات می نوشیدند .مست وبیچون با روزنه کوچک گشوده شده به اندک آگاهی می خواستند فلک بشکافند .او نیز به شیوه خود به همان اندازه دهان بندی نوشیده از این دریا ی بی پایان میخواست سقف فلک بشکافد و طرحی نو در اندازد .تا آخرین لحظه حیات به شیوه خود به جرعه ای  که نوشیده بود وفادار ماند .
هرگز تن به ذلت نداد ودر این سراچه غم باری که حکومت اسلامی بر مردم روا داشته ازتوانمندی انسان گفت واز شادی درون او در اوج درناکی زندگی..
در تنهائی چهار دیواری سلول زندان شکنجه وفشاررا تاب آورد. حتی زمانی که سرطان بر وجودش چنگ انداخت. آن لبخند نمکین ونگاه امید بخش به زندگی را از کف نداد 
بسیار فراز وفرود های زندگی دید .چه بسیار آرزوها که بر، بر باد شدن آن ها را نظاره کرد. اما آن روح شاداب وامیدوار را در درون خودبه خون دل حراست نمود!به قول خود او "آفتاب زندگی تابنده بود چشم ما بر طلعت آینده بود."
تلاش کرد به هر زخمه ساز پای بکوبد واز شادی دریغ شده از مردم نشانی دهد . چرا که از آتش گذاران باغ آتش بودو می دانست در این زمهریر حکومت اسلامی باید که خدمت گذار باغ آتش بود.
در سر زمینی که خنده را برلب ها جراحی کرده ودهان ها می دوزند به گونه ای  تلاش کرد خنیاگر شاداب این شهر خفته در انجماد مذهب باشد . برقصد! پای بکوبد ، آواز به خواند .بحث کند . از گذشته شهرش بگوید .از خانه های قدیمی ویران شده نشانی دهد .هم راه رهنودان کوه ها گردد. پای هر چشمه زانو بزند از آب گوارای چشمه ها بنوشد ،گوش به سنگهای راه به چسباند واز دل آن تاریخ را بیرون بکشد ،از سم اسب سوارانی که بر براین سرزمین تاختند وگذشتند حکایت کند و به طنز" سیف فرقا نی " بگوید"آن که اسب داشت غبارش فرو نشست. گرد سم خران شما نیز بگذرد." 
این چنین بود تا زمان بدرود حیات از خواندن نیستاد وعهد مودت با کتاب نگسست .زیر بغل از کتاب ومجله خالی نکردو به گونه ای تاریخ شفاهی شهری شد که انقلاب سیمای آن را دگر گون کرده بود. 
حکومت اسلامی بروسعت عزاداران نان به نرخ روز خور افزود .از وسعت کانون های هنری ونوای موسیقی کاست وبر ترویج تکیه ها و نوحه خوان ها سرمایه ها ریخت. تحجر روستائی را با دین حکومتی در هم آمیخت و شهر را به شهر شور کور حسینی مبدل ساخت. 
چه درد آور وسخت است در چنین فضا ی بی مایگان ومداحان ! آگاه بودن، زیستن واز هنر وشادی سخن گفتن .به مبارزه با تحجر برخاستن واز گذشته وسیمای گذشته شهر نوشتن. او راوی شیرین سخن شهر بود . نماد شهری بود که در گذشته ای نه چندان دور با تمام محافظه کاری خود تقابل اندیشه و مبارزه برای آزادی وعدالت هر چند ضعیف در آن جریان داشت. 
او به دور چراغی گشت که خود انتخاب کرده بود ."همواره سنگ پاره بود که بر چراغت پرتاب می شد . تاب آوردن به هجرانی دل عاشق که برد باری عصب سوز می بایست! تاب می آوریم !اما جان خورده می شود. زندگی سخت تر وملال انگیزترمی گردد. در آینده باید راهی به دیار دیگر داشته باشم وآیندگان باید بدانند داستان آمدن ورفتن ما را. حیات جاودانه هم چنان پا بر جاست .آغاز وپایان معلوم نیست در سایه می آئیم ودر سایه می رویم " غضنفر سفید گری
حال آن خنیاگرشادو آگاه رفته است. مردی که مانند قهرمان داستان همینگوی با عطر دانی در دست در شهر می گردید و عطر صد خاطره در یاد مردمان شهرمی افشاند.
چهره ای سبزه با دهانی گرم، چشمانی با محبت و اندگی شوخ! با لبخندی نمگین که هرگز از خاطرم نمی رود. ساعاتی که در دروازه ارک می ایستادیم ،یا بر نیمگتی در سبزه میدان می نشستیم .او می گفت و می گفت و می خندید بر احوال روزگار. ساعات شادی که خاص آن زمان جوانی و شور وسرمستی بود. زمانی که گذشت! با آواز خوانی،  که شادی وخنده در شهر غم زده می پراکند .چرا که روح زندگی را در شادی وترنم جستجو می کرد."شادی را قسمت می کرد.شادی قسمت نشده که شادی نیست "  
یادت گرامی باد ! هم دبیرستانی خنده رو و پرشور "غضنفر  سفید گری" که در شب تلخ وطن آواز خود خواندی ورفتی. فضیلت بی گزند! در سرزمین گرفتار بی مایگان وسفله پروران .ابوالفضل محققی

تصویر

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.