رفتن به محتوای اصلی

داستانی بنام «پرواز ۲۴۲۵» :سوزان _ مترو(5,,6)
12.08.2023 - 15:52

 

داستانی بنام «پرواز ۲۴۲۵» قسمت 1و 2 

داستانی بنام «پرواز ۲۴۲۵» : پاسپورت، هویت! (قسمت های 3, 4)

 

پرواز ۲۴۲۵
 

پنجم 

سوزان
خیابان خلوت است، صدایی از مجتمع ما بگوش نمی‌رسد. گویا همه ساکنین آن در خوابی خوش فرو رفته‌اند. تنها صدایی که شنیده می‌شود از حیاط ساختمان بلند ده طبقه‌ای که در پنجاه متری ساختمان ما اوریب با آن رنگ نارنجی منحوس‌اش که براثر تابش آفتاب گرم و هوای آلوده به نمک آب دریا به زردی گرائیده و مثل یک کشتی مسافربری چند طبقه بلند و دراز رو به دریا لنگر انداخته، می‌باشد. ماشین شهرداری سرگرم جمع کردن زباله‌های ساختمان است. تک و توک نور چراغی پنجره‌ای را در طبقه‌های بالا روشن کرده است. با خود فکر می‌کنم که قطعاً کسی یا مثل من قصد بازگشت به شهر و دیار خود را دارد و یا اسپانیایی فلک‌زده‌ای است که مجبور شده کله‌ی سحر از خواب بیدار شود که خود را برای رفتن سرکار آماده کند. یا شاید مرد و یا زن بازنشسته‌ای است که بعد از سال‌ها کار و جان کندن در یکی از کشورهای سرد اروپای شمالی و مرکزی اندوخته‌ی خود را صرف خریدن آپارتمانی کرده، با این رؤیا که ایام پیری را در کنار ساحل نیلگون جنوب اسپانیا در زیر اشعه‌ی گرم خورشید سپری کند، حالا در بالکن نشسته است و خیره به دریا نگاه می‌کند. انسانی که تنهایی و دلتنگی دوری از آشنایان و دوستان و یار و دیار دمار از روزگارش درآورده است. بختک بی‌خوابی هر شب چون هیولایی به سراغ او می‌آید و خواب را بر چشمان‌اش حرام می‌کند. روزها که قرار بود برایش آرامش و شادی همراه داشته باشند، طولانی و کسل کننده شده اند. آفتاب نزده از خواب بیدار می‌شود و مبهوت به پهنه‌ی سیاه دریا که روزی با شوق و رویای تن سپردن به امواج آرام و نیلگون آن و یا شاید عشق به یک گاوباز یا ماتادور مو مشکی خوش‌تیپ اسپانیایی که در فیلم‌ها دیده بود، دار و ندار خود را فروخته و رخت بربسته، وطن را ترک کرده و به اینجا آمده، زُل زده است. آن رویای جوانی حالا دیگر هیولایی بنظرش می‌رسد. زندگی و امیدهای آن دوران مانند مونو درام تک نفره‌ بر اثر یک خطای محاسبه به مضحکه‌ای کسل کننده تبدیل شده است و چشم انتظار برآمدن خورشید است. قهوه‌اش را در اتاق می‌نوشد و به صفحه تلویزیون خیره می‌شود و به اخبار تلویزیون گوش می‌کند که تا شاید بارقه‌ای از یاد و خاطره‌ی گرد گرفته‌ی وطن‌اش را که بیرحمانه آن را به بهای گرمای خورشید و امواج ملایم مدیترانه تاق زده، در ذهن‌اش زنده کند. خرید روزانه با نهایت صرفه‌جویی و حوصله و سپس هیچ. دیگر نه شن‌های گرم ساحل و نه آفتاب درخشان و آب‌های نیلگون مدیترانه برای او جذابیت دارند و نه آن بالکن طبقه‌ی دهم رو به دریا مأوای آرام‌بخشی هستند که بتوانند چند ساعتی را در حالی که یک فنجان قهوه‌ی گرم را در دستان خود می‌فشارد، لم داده روی صندلی نظاره و غرق لذت از برآمدن شفق سرخ‌فام خورشید از پهنه‌ی دریا باشد. تنهایی و تنهایی و گذر کُند ثانیه‌ها و دقیقه‌ها و تِک و تاک آزار دهنده‌ی حرکت عقربه‌ ساعت کهنه دیواری. بیدار شدن در نیمه‌های شب و ترس از ایست قلبی و مردن در تنهایی. ترس از این که بستگان او تنها زمانی از مرگ او آگاه شوند که پلیس جسد متلاشی شده و بو گرفته‌‌اش را بعد از هفته‌ها و شاید ماه‌ها، برای شناسایی و تایید هویت به سردخانه‌ پزشکی قانونی منتقل کند. نه، این آن بهشت موعودی نیست که سال‌ها در رؤیای آن بوده و چون اسب عصاری از بام تا شام در سرما و یخبندان زمهریر برای رسیدن به آن جان کنده است. در این تنهایی و بی‌همدمی خبری از آن آرامش موعود نمی‌بیند. 
هر روز که برای خرید به فروشگاه نزدیک خانه می‌روم، زنان و مردان تنهایی را در فروشگاه می‌بینم که با دقت و وسواس اجناس را زیر و رو می‌کنند تا جنس مورد نظر خود را پیدا کنند. تعداد زیادی از این شهروندان مهاجر ساکن در این شهرک روزی و روزگاری از کشورهای اروپای شمالی و انگلستان و اسکاتلند و ایرلند و آلمان و هلند آمده اند که پیرانه سری را در بهشت رؤیاهای دوران جوانی سپری کنند. 
همین چند روز پیش بود که همسایه‌ی طبقه‌ی همکف ما که خانهٔ بزرگ و رو به استخر را که حیاطی سرسبز و پر درخت دارد را رها کردند و با چشمانی اشک‌آلود مختصر اثاثیه‌ای را در باربند و صندوق عقب اتومبیل خود بار کردند و راهی انگلیس شدند، شاید با این امید که در روستایی در اطراف شهر زادگاه‌اشان زندگی کنند که نزدیک فرزندان و دیگر بستگان و دوستان‌اشان باشند. مگر می‌شود که همه چیز را؛ ریشه و احساس و همه وابستگی‌ها را با آب شور، ولو نیلگون دریای مدیترانه و شن‌های گرم آن تاق زد؟ گاهی به این فکر می‌افتم که انسان از بدو تولد نه تنها روی زمین بلکه مانند درختی در خاکی که روی آن بند ناف‌اش را بریده‌اند نیز ریشه می‌دواند. ریشه‌ای که از رطوبت آن زمین سیرآب می‌شود و پهن شده و با ریشه‌ی دیگر درختان پیوند خورده و خوش و بش کرده و اُخت می‌گردد. ریشه‌هایی که متعلق به درختان دیگری اند که شاخ و برگ سرسبز آن‌ها در روی زمین و در هوای آزاد در همسایگی او زندگی می‌کنند. پیوند انسان‌ها تنها در روی زمین نیست، بلکه در خاک هم هست، و همین پیوند و همدلی است که احساس تعلق و وابستگی را بوجود می‌آورد. مگر می‌شود به همین راحتی درختی را با بخشی از ریشه‌اش از خاک کند و هزاران فرسنگ دورتر از نهال‌گاه‌اش دوباره کاشت؟ آن درخت، اگر هم جان سالم بدر ببرد، دیگر آن درخت سابق نیست. بخش زیادی از ریشه‌اش را در آن خاک مرطوب در کنار ریشه‌ی درختان دیگر جا گذاشته است. ما انسان‌ها هم همین گونه‌ایم. ناگهان زندگی سوزان و سگ ملوس‌ پر پشم‌اش زنگ خطری را در مخیله‌ام به‌صدا در‌می‌آورد. 
این روایت مربوط به تابستان گذشته است. 
«سوزان و سگ ملوس پُر پشم‌اش در آپارتمان بغل ما همراه همزی اسپانیایی خود زندگی می‌کند. سه روز پیش بعد از چند نوبت که تلاش کردیم احوالی از آن‌ها بپرسیم، بالاخره همزی او فرانسیسکو به ما اطلاع داد که حال او خوش نیست و خودشان بعدازظهر به دیدن ما می‌آیند.
آن‌ها همسایه دیوار به دیوار ما هستند. از همان اولین روزی که کلید را در قفل در آپارتمان چرخاندیم، با آن دو آشنا شدیم. در آن زمان، یعنی حدود دوازده سال پیش او زنی شصت و چند ساله بود. خوش لباس و آداب‌دان و جدی که براحتی نشانه‌های تربیت آلمانی او را می‌توانستیم حس و لمس کنیم. از همان دیدار اول محبت و بی‌ریایی او به دل ما نشست. هنگام صحبت کردن انگلیسی را با اسپانیایی و آلمانی قاطی می‌کرد، امّا در بیان منظور و نشان دادن احساس و محبت خود چیزی کم نمی‌آورد. خطوط چهره و حرکات دست ابزار تکمیل کننده زبان انگلیسی او بودند. 
آپارتمان ما برق نداشت. علیرغم پرداخت هزینه‌های لازم از طرف وکیل و ارسال تقاضا و وعده‌های مکّرر، اداره برق اشتراک ما را وصل نکرده بود. آپارتمان نوساز بود. لخت و خالی و لایه‌ای ضخیم از گرد و خاک که بازمانده زمان ساخت و ساز بود بر در و دیوارها و کف اتاق‌ها نشسته بود. 
سوزان همراه همزی خود و سگ پشمالوی سفید رنگ‌اش، ژاژا ما را در جلو در آپارتمان سرگردان و پریشان دیدند. انگلیسی دست و پا شکسته‌ای حرف می‌زد. تنها چند لحظه برای آشنایی و گشایش باب دوستی ما کافی بود. سوزان و همسرم طلایه‌دار چنین آشنایی بودند. من و فرانسیسکو در برقراری این ارتباط نقش ثانوی و تقریباً سیاهی لشکر داشتیم. سوزان در پاسخ توضیح ما، خیلی صمیمانه و کوتاه گفت: "مشکلی نیست، برق را می‌شه براحتی حلّ کرد. فرانسیسکو به شما کمک می‌کند که با هم به ادراه برق بروید. باید پول بدین. میان برق را وصل می‌کنند". بعد دزدکی و از روی شیطنت نگاهی همراه با لبخند به فرانسیسکو کرد و ادامه داد: "این‌جا همه چیز اینجوریه. طول می‌کشه. مانییانا، یعنی فردا. همسرم برای او توضیح داد که "مرخصی ما کم است و باید زودتر برگردیم. آپارتمان هیچ وسیله‌ای ندارد. باید آشپزخانه را درست کنیم. وسائل خواب . . . بخریم". خندید و گفت: "باشه؛ این هم مشکلی نیست. یک سیم سيار از بالکن ما بکشید و به یکی از پریزهای برق وصل کنید، برق وارد خانه شما می‌شه". 
بعد از همین گفتگوی ساده بود که پیوند دوستی ما، بویژه با همسرم برقرار شد و تا امروز ادامه دارد. دوستی متقابل همراه با احترام و حفظ مرزها و حریم خصوصی یکدیگر. طولی نکشید که پی بردیم که در پس آن چهره‌ی خندان و مرتب سوزان شخصیتی فوق‌العاده جدی و دقیق حضور دارد. زیباترین ویژگی شخصیت او رک گویی و بی‌تعارف بودن او بود. اگر ناوقت به در خانه آن‌ها می‌رفتیم و زنگ می‌زدیم، پرده پنجره اتاق خواب را کمی کنار می‌زد و می‌گفت: "لطفاً منتظر نمانید، من آمادگی ندارم. بعداً خودم میام به دیدن شما". نیم ساعت بعد مرتب و آرایش کرده، همراه سگ ملوس‌اش پشت در خانه همراه با مجموعه‌ای از اطلاعات مفید و غیر مفید از همسایه‌ها و وضعیت انجمن ساکنان مجتمع و اوضاع شهر حاضر بود. آن روزها سوزان عاشق اسپانیا بود. همه چیز آن کشور برایش جالب و دوست داشتنی بود. ساعت‌ها در مورد زیبایی‌های جنوب اسپانیا برای ما صحبت می‌کرد. شیفته دیدن مسابقات گاوبازی، مشتاق قدم زدن در بلوار کنار ساحل همراه سگ ملوس‌اش، دیدن امواج دریا و سرزندگی مردم بود. در واقع این او بود که برای اولین‌بار لیست بلند بالایی از بازارهای محلی روزهای آخر هفته در شهرک‌های اطراف را به همسرم یاد داد. علیرغم آن همه شور و نشاط و سرزندگی مرتب از گرما و باد و باران که آرایش موهای او را برهم می‌زدند، گله می‌کرد. آن روزها چنین بنظر می‌رسید که سوزان از زندگی راضی و خشنود از انتخاب خود است. غروب‌ها در بالکن می‌نشست و قهوه می‌نوشید و به ساحل دریا از فاصله دور نگاه می‌کرد. بی‌تاب بودن ژاژا و پارس کردن مدوام او حضور سوزان در بالکن را به ما اعلام می‌کرد. گوش دادن به سخنان او، اگرچه در مواردی طولانی و خسته کننده بودند، امّا برای ما هم آموزنده و هم دلگرم کننده بود.
در سفرهای بعدی بیشتر او را شناختیم با همسرم دوست شده بود و در مواقعی دقایقی طولانی در راهرو با او صحبت و درد دل می‌کرد». سطور‌ زیر بیشتر برگرفته از گفتگوهای سوزان با همسرم است. سوزان برای همسرم چنین تعریف کرد که: "دختر بچه‌ای بودم که آلمان بین شرق و غرب تقسیم شد و دیوار برلین در برابر چشمان ما ظاهر شد و آرام آرام قد برافراشت و خانواده کوچک ما به دو نیم تقسیم شد. من و مادرم در بخش شرقی برلین و خاله‌ام در غرب آن. روزها و سال اوّل این موضوع برای ما چندان اهمیت نداشت و آن را جدی نمی‌گرفتیم. خاله‌ام گویا اصرار داشته که مرا پیش خود به غرب برلین ببرد که پیش او زندگی کنم. مادرم قبول نکرده. او اصرار داشت که من در کنار او باشم و در آلمان شرقی بزرگ شوم. دو سه سال بعد او عمق مسئله را دریافت بود و تلاش کرده بود که مرا به آن طرف دیوار بفرستد. دیگر امکان نداشت".
سوزان از همان کودکی به زندگی کردن در برلین شرقی خو می‌گیرد و با همان فرهنگ بزرگ می‌شود. هیچگونه تصور خاصی از زندگی در آن‌سوی دیوار نداشت و نمی‌توانست داشته باشد. چهارده ساله بود که مادرش مرد و سرپرستی او را خانواده‌ای متقبل شدند. همه چیز بخوبی پیش رفت. عضو سازمان جوانان حزب بوده و در فعالیت‌های حزبی شرکت داشته. درس خوانده و دانشگاه رفته و طولی نکشیده که بعنوان کتابدار در کتابخانه مرکزی شهر مشغول‌ کار شده. سوزان تعریف کره بود که:
"همه چیز آرام و خوب بود و برای من که دختر جوانی بودم تقریباً همه امکانات مهیا بود. با دوستان خود به سینما و تئاتر و مهمانی می‌رفتیم. هیچ مشکلی نداشتیم. زندگی مرفهی نداشتیم، امّا کم و کسری هم نداشتیم".
"نیمه دهه هشتاد بود که آرام آرام خبر تغییرات در شوروی از آنسوی دیوار به گوش ما نیز رسید. آن زمان بود که شور و شوق و کنجکاوی برای دیدن دنیایی نو مرا نیز فرا گرفت. اطلاعات من از دنیای آن سوی دیوار محدود بود و تنها به چند مجله و کمی موسیقی محدود می‌شد. بقیه حوادث بسرعت پیش رفت. کنجکاو بودم و از همان لحظه‌ای که سخنگوی دولت وقت گونتر شابفسکی در نوامبر ۸۹ در پاسخ به این پرسش که از چه تاریخی سفر شهروندان به برلین غربی آزاد است، پاسخ که «از الآن، از همین حالا» من از اولین کسانی بودم که چمدان را بستم که به دیدار خاله‌ام بشتابم. طولی نکشید که ناگهان خود را شهروند آلمان متحد یافتم. خاله را بعد از سال‌ها دوباره دیدم. پیر و شکسته شده بود. بازنشسته شغل استادی دانشگاه بود. تازه آن موقع بود که تفاوت زندگی او را با زندگی خود می‌توانستم مقایسه کنم. زندگی او با زندگی ما در شرق آلمان خیلی فرق داشت. برای من که تازه چشم و گوشم به دیدن و شنیدن چیزهای نو باز شده بود روزها و ماه‌های اوّل سرشار از هیجان و شور بود. امّا طولی نکشید که عطش من فرو نشست و دلم هوای خانه و کاشانه و کتابخانه‌ام و دوستان‌ام کرد. بعد از چند ماه به خانه خود برگشتم. همه چیز دگرگون شده بود. گویی برلین شرقی با فروریختن دیوار ویران شده بود. مردم دسته دسته به غرب کوچ می‌کردند. شرق برلین چون زنی فرتوت و تنها در بیکسی خود رها شده بود و یک منجی نو را به انتظار نشسته بود. هیچ چیز سر جای خود نبود. در آن غوغا و آشفته بازار وحدت بود که حس غریبی به من گفت که این شهر رها شده و گرد گرفته دیگر برلین آرام و محبوب دوران کودکی من نیست و من نیز دیگر آن انسان گذشته نیستم. پنجره‌ای به وسعت دنیایی نو در برابر چشمان بُهت زده من گشوده شده بود. دیگر اثری از آن سخنرانی‌های طولانی و تکراری رادیو و تلویزیون و مقرارت آمرانه نبود. همه چیز برای من جدید بود. گویی دوباره متولد شده بودم. شور و اشتیاق سفر به کشورهای دیگر سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود. آرزویی در من سر برآورده بود که برایم غریب، امّا دلپذیر بود. می‌خواستم هر آن چه را که در مجلات دیده بودم و همه آن‌چه را که آن روزها در برلین غربی در تلویزیون دیده بودم خود تجربه کنم. سودای سفر به کشورهای جنوب اروپا سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود. گرمای مطبوع سواحل مدیترانه و دیدن زندگی مردم سرزنده و خون‌گرم یونان و اسپانیا، تن سائیدن به شن‌های داغ ساحل، دیدن ماتادورهای خوش قیافه و جسور اسپانیایی دیگر به آرزویی گرچه نه غیر محتمل تبدیل شده بود. زندانی بودم که بعد از سال‌ها زندانبان یک روز صبح حکم آزادی را کف دست‌ام گذاشته بود. همه چیز برام دگرگون شده بود. دیگر آن دخترک جوان و مطیع نبودم. هوایی شده بودم. آپارتمانی که حالا دیگر مالک آن بودم برایم تنگ بود. دل‌ام سودای هوای دیگری داشت و تنها آرزویم نفس کشیدن در زیر آسمانی بجز آلمان بود. آلمان دگرگون شده دیگر به من تعلق نداشت. مرگ مادر علیرغم غم و اندوه و احساس تنهایی ناشی از آن، بهتر شدن وضع مالی من را در پی داشت. هر چه بود و نبود دیگر مال بود. بعد از اعلام برابری مارک تقریباً زن جوان ثروتمندی بودم. مثل این‌که ویرانی دیوار برلین جواز سفرهای ماجراجویانه به دنیای ناشناخته را کف دستم گذاشته بود. با چند تن از دوستان‌ام قرار گذاشتیم که به سفری طولانی برویم. اسپانیا اولین ایستگاه ما بود".
یک روز سوزان در یک روز گرم همراه با چند آلبوم عکس رنگ و رو رفته به آپارتمان ما آمد و همان روز بود که بار دیگر با اشتیاق با کمک گرفتن از عکس‌هایی که گذر زمان رنگ و روی آن‌ها را دگرگون کرده بود داستان آشنای زندگی خود را برای ما تعریف کرد. "اوائل تابستان بود که چمدان‌ها را بستیم و با قطار و به مقصد جنوب اسپانیا راه افتادیم. هیجانزده بودیم و سر از پا نمی‌شناختیم. هیچ‌گونه تصور واقعی از اسپانیا نداشتیم. اطلاعات ما محدود به چند مجله و روزنامه و عکس‌هایی بود که خوانده و دیده بودیم. سه روز در راه بودیم که بالاخره به مقصد رسیدیم. از قبل و براساس اطلاعاتی که داشتیم قرار گذاشته بودیم که به یکی از شهرک‌های اطراف مالاگا یعنی این‌جا، تورمولینوس، بیائیم. شایع بود که سواحل آن را در ازای واگذاری یک پایگاه نظامی به آمریکا با وامی که فرانکو از دولت آمریکا دریافت کرده بود مطابق الگوی فلوریدا ساخته‌اند. یک روز گرم و آفتابی وارد هتل شدیم و در دو اتاق بهم چسبیده مستقر شدیم. دو روز اوّل همه چیز آرام بود و ما غرق در لذت بردن از آفتاب و دریا بودیم. روز سوم بود که آن اتفاق افتاد. مرد جوانی که متصدی بار هتل بود، توجه مرا به خود جلب کرد. او جوانی خوش قیافه بود که کمی آلمانی بلد بود و انگلیسی نیز می‌توانست صحبت کند. مجذوب مهربانی او شدم. طولی نکشید که چون مغناطیس جذب او شدم و بیشتر وقت خود را در کنار پیشخوان بار می‌گذراندم. دوستانم که تغییر رفتار مرا دیده بودند، دیگر مزاحم نمی‌شدند. آتش به جانم افتاده بود. شوق اسپانیا به تن و جانم رخنه کرده بود و دیگر به هیچ چیز فکر نمی‌کردم بجز او، فرانسیسکو و آرامش دریا و محیط دلپذیر این شهرک زیبا. دلباخته هر دو شده بودم. گویی از سال‌ها پیش تصمیم‌ام را گرفته و منتظر چنین روزی بودم. آمده بودم که دیگر بر نگردم. دل باخته بودم. چرا؟ خودم هم نمی‌دانم! این بود که در سفری کوتاه که به برلین داشتم همه چیز را فروختم و بار دیگر، البته تنها، به سوی تورمولینوس و فرانسیسکو پرواز کردم".
سوزان این‌جا که رسید مکثی کرد و در حالی‌که لبخند می‌زد، آهی کشید. مشکل بتوان علت ترکیب متضاد آن آه و لبخند را بدرستی دریافت. کدام یک دیگری را نفی می‌کرد. آیا آه او جلوه‌ای از پشیمانی بود، و یا شاید لبخند او بازگو کننده خاطره‌ای از عشقی ناگهانی که توانسته بود خلاء چند ساله‌ای را که در وجود او لانه کرده بود، حداقل برای چند سالی، پُر کند؟ چرا انسان به این گونه در یک لحظه همه چیز را در طبق عشق می‌گذارد؟ منشأ این انتخاب و قمار چیست؟ معمایی که مدتی فکر مرا بخود مشغول کرد. چگونه می‌توان عشق را تعریف کرد و منطق آن را دریافت؟ در پادکستی، شخصی مطلع اشاره‌ای به این گفته پاسکال کرده که: "دل منطقی دارد که عقل از آن بی‌خبر است". طبق استدلال این صاحبنظر: درواقع چنین گزاره‌ای اشاره به کارکرد دل و دل‌بستن و منطق ویژه آن دارد. برخلاف منطق فلاسفه خردگرا که از راه عقل و استدلال به معرفت پی می‌برند و نیز فلاسفه تجربه‌گرا که در آن انسان از راه تجربه و با کمک گرفتن از حواس پنجگانه واقعیت را درک می‌کنند، عشق منطق ویژه خود را دارد که پاسکال آن را بصیرت و یا شهود (intuition) می‌نامد. یعنی شناخت واقعیت از راه ضمیر ناخودآگاه و از راه بینش درونی و یا پی بردن به واقعیت بشکل غریزی بدون نیاز به استدلال. مانند عشق به آزادی و آزاد زیستن که در ناخودآگاه هر انسان و موجود زنده وجود دارد. این روش شناخت در هندسه و ریاضیات کاربرد فراوانی دارد. مانند این مثال که از یک نقطه بینهایت خط می‌تواند عبور کند که همه کس آن را امری بدیهی دانسته و پذیرفته‌اند. 
درک واقعیت عاشق شدن از طریق شهود و توسط ناخودآگاه دیگر نیازی به اثبات ندارد. عقل ناتوان از اثبات آن است. عاشق شدن نوعی درک واقعیت با روش مستقیم و بی‌واسطه است و نیازی به استدلال عقل ندارد. عشق پدیده‌ای است که وقتی ظهور می‌کند همه وجود انسان را تسخیر می‌کند. این فتح چنان قدرتمند، واضح و بدیهی است که انسان برای تسلیم شدن به آن به هیچ منطق و استدلالی نیاز ندارد. وقتی که انسان عاشق می‌شود، عقل حاکمیت خود را بر ذهن از دست می‌دهد و عشق بر رفتار و کردار و گفتار انسان غلبه می‌کند. عشق از قوانین منطقی و عقلی تبعیت نمی‌کند. عاشق ممکن است دست به کارهایی بزند که ابداً جنبه منطقی ندارند. عقل در برابر عشق تسلیم می‌شود. به این اعتبار عشق اساساً یک پدیده غیر منطقی است. اغلب ما عاشق کسی می‌شویم که ممکن است به ما آسیب برساند و یا آرامش و سرنوشت ما را بر هم بزند و یا تغییر دهد و زندگی را برای ما سخت کند و یا برعکس.
سوزان نیز چنین بود و آنقدر صادق بود که در پاسخ اینکه "چرا عاشق شدی؟" بی‌پرده بگوید: "نمی‌دانم". آری چنین است. شاید یک نگاه، یک لبخند و یا یک صدا انگیزه او را تحریک کرد. اگرچه ناتوریست‌ها یا طبیعت گرایان ظهور عشق و منطق آن را معطوف به بقاء و تولید مثل می‌دانند، و شوپنهاور آن را فرموله کرده. او منطق عشق را در سطح طبیعت می‌داند و آن را منطق کلی طبیعت دانسته و نه منطق عقل هر انسان. او یکی از دلائل آن را تولید مثل و بقاء می‌داند و اظهار می‌دارد که انسان وقتی که عاشق می‌شود بدون اندیشیدن به پی‌آمدهای آن عشق را با تمام وجود در درون خود احساس کرده و علت آن را نمی‌داند. گوش دادن به یک موسیقی و یا یک تابلوی نقاشی و لذت بردن از آن برای اولین‌بار هرگز منطق ویژه‌ای لازم ندارد. عشق دنبال تجزیه و تحلیل ساختار و تکنیک بکار رفته در آن نیست. این ناخودآگاه انسان است که زیبایی آن را از طریق شهود احساس می‌کند. به‌همین دلیل است که دلبستگی انسان‌ها به پدیده‌های هنری و انسان‌های دیگر متنوع و گوناگون است. احساسات از راه شهود به جسم و جان انسان وارد می‌شوند و پس از آن است که عقل و منطق وارد می‌شوند و برای تأیید آن احساس دلیل تراشی می‌کنند. آری این عشق نابکار در بسیاری مواقع می‌تواند گمراه کننده هم باشد. سوزان نیز تنها عاشق شده بود. انگیزه او تولید مثل نبود، بچه‌ای ندارد. در ادامه این گفتگوها بود که یک روز سفره دل گشود و با جملاتی نچندان دلپذیر احساس تلخ خود را در پیرانه سری برای همسرم تعریف کرد: "من دیگه برای او وجود ندارم. بیشتر روزها به شهر نزدیکی که مادر و خواهرش زندگی می‌کنند می‌رود و از آن‌جا مستقیم میاد سرکار و برمی‌گردد. تنها بعضی وقت‌ها با عجله می‌آید خانه و سری می‌زند و ژاژا را برای یک ربع می‌برد بیرون. چرا این‌طوری شده؟ همه جا با هم رفتیم. هر دوی ما سوئد را دوست داشتیم. با هم رفتیم استکهلم، مالمو و خیلی شهرهای دیگر سوئد. حالا همه اون روزهای خوب را از یاد برده".
سوزان اشک ریخته و گله کرده بود. دیگر اثری از آن رویاهای شیرین و شور و شوق نشستن در بالکن و نظاره طلوع و غروب خورشید در افق دوردست دریا در گفته‌های او نبود. گویی یادآوری آن خاطرات آزارش می‌داد. پشیمان بود؟ چه چیز را از دست داده بود که چنین افسرده حال بنظر می‌رسید؟ در آلمان نیز تنها بود. تجربه‌ای را از سر گذرانده بود که نتیجه آن حالا تلخ و گزنده بود. بازنشستگی مختصری که از دولت آلمان دریافت می‌کرد، تنها کرایه خانه و زندگی ساده‌ای را کفایت می‌کرد. آن روزها  سوزان دیگری را می‌دیدیم. اگرچه ظاهرش هنوز آراسته و خطوط چهره‌اش کماکان بارقه‌ای از اراده استوار گذشته او را در خود داشت، امّا چیزی در درون او شکسته بود. چه بود؟ وطن بود؟ یا کشتی رویاهایش که در پیرانه‌سری به گِل نشسته بود؟ هرگاه وقت پیدا می‌کرد، ساعت‌ها برای همسرم حرف می‌زد و خاطرات گذشته و انجام سفر رویایی را که بادبان‌های کشتی آن در گذر از طوفان زندگی شکسته و حال در ساحلی که دیگر برای او غریبه بود فرتوت و رنگ و رو رفته در ساحل رها شده بود را، تکرار می‌کرد. نه فرزندی داشت و نه کسی که به او تکیه کند. جوانی که روزی دلباخته او بود اگرچه، نه مستقیم، او را تقریباً رها کرده بود. فرانسیسکو بیش از پانزده سال از او جوان‌تر بود. شاید به فکر آینده خود بود. و یا شاید تیمارداری بانویی با آن سن و سال دیگر برایش دلچسب نبود. فرانسیسکو مرد خوبی است. خون‌گرم و مهربان و ساده. چنین بنظر می‌رسد که سال‌های زیادی است که کار ثابتی نداشته و شاید به اعتبار و پشتوانه امکانات مالی سوزان روزگار گذرانده است. سفرها و سرگرمی‌های متنوع. امّا حالا دیگر زمانه دگرگون شده است. دارایی سوزان به انتها رسیده و کفاف ولخرجی مانند گذشته را نمی‌کند. باید کار کند. سادگی و خوش‌قلبی او در حدِّ یک نوجوان دبیرستانی است. در سال‌های اوّل آشنایی او را مردی محجوب و علاقه‌مند به مسائل اجتماعی و سیاسی یافتم. گاهی با هم بحث و گفتگویی داشتیم و از هر دری از جمله سیاست حرف می‌زدیم. نگاه مثبتی داشت که به باور امروز من در آن بارقه و تأثیر آموخته‌های نوجوانی سوزان و جامعه‌ای که در آن رشد کرده بود، حداقل در حرف، دیده می‌شد. عدالتخواه و میهن دوست. امّا در طی یکی دو سال گذشته چیزی در فرانسیسکو تغییر کرده است. گویی فروکش کردن احساسات سال‌های جوانی او به سوزان دیدگاه‌های سیاسی او را نیز تحت تأثیر قرار داده است. اولین نشانه‌های آن را در اوج بحران همه‌گیری پاندمی کرونا دریافتم. نوعی باور بیمارگونه به توطئه برای کنترل مغز و اندیشه و از بین بردن نسل انسان‌های اروپایی از طرف کشور چین. ضدیت و مخالفت هیستریک با تزریق واکسن در زمانی که ویروس کرونا در اسپانیا مردم را بیرحمانه درو می‌کرد. او مرا نصیحت می‌کرد که نباید هرگز فریب بخورم و واکسن بزنم. هر واکسن دارای تأثیرات ویرانگر بیولوژیکی است که در بلندمدت به حاکم و هدایت کننده افکار و کردار من تبدیل خواهد شد. رنگ باختن عشق به سوزان تأثیرات افکار او را از مغزش شسته بود. جای آن را افکاری گرفته بودند که تنها ذهن یک نوجوان خام می‌تواند پذیرای آن باشد. اگر سوزان در پیرانه‌سری خود را تنها و بی وطن می‌دید و شاید آرزوی بازگشت به گذشته را داشت، احساس و دریافت من این بود که فرانسیسکو هم بلحاظ ذهنی شاید به همان دوران جوانی رجعت کرده است. آیا این مرد می‌تواند در بحران کمک سوزان باشد؟ سوزان کودکی و نوجوانی را در جامعه‌ای سپری کرده بود که ساختاری معین و نظام‌مند داشته است. همه رفتار او بُن‌‌مایه‌ای از نوعی ایدئولوژی ظاهراً انسان محور را بازتاب می‌داد. حال دیگر چنین نبود. فرانسیسکو کاملاً آن تأثیرات را از دست داده بود. سوزان در جدال نومیدانه خود در حال نقب زدن به زندگی گذشته بود، فرانسیسکو نیز پس از سال‌ها بار دیگر به زندگی نیمه روستایی و باورهای کاتولیکی خود و بر اساس حدس و گمان من، رسوبات به جا مانده نظرات سیاسی سال‌های پایانی حکومت فرانکو در جامعه رو آورده بود. "همه چیز توطئه است مواظب باش. سانچز نخست‌وزیر ما دیوانه است. اوباما، بایدن . . . همه می‌خواهند اسپانیا را ویران کنند. کرونا وجود ندارد. چین و این جنایتکاران آن را بوجود آورده‌اند". مدتی است که حداقل من فکر می‌کنم که آن انسان خوش قلب تغییر و یا رجعتی تلخ کرده است. 
در آخرین دیدار طبق عادت هر سفر همسرم یک قالب پنیر مرغوب سوئدی و یک بسته قهوه که مورد علاقه سوزان است برای او هدیه آورده بود. او چندبار زنگ آپارتمان آن‌ها را به صدا درآورد. کسی در را باز نکرد. تنها دو روز بعد بود که فرانسیسکو را در محوطه ساختمان دیدیم و او بود که به ما اطلاع داد که سوزان بیمار است و نمی‌تواند به تنهایی حرکت کند. "فردا خودمان به دیدن شما می‌آئیم". غروب روز بعد زنگ زدند. هر دو پشت در بودند. در را که باز کردیم، طبق معمول اوّل ژاژا سگ ملوس سوزان بود که وارد شد و شروع به لیسیدن پاهای لخت من کرد. با شرمساری بخود گفتم: "لعنت خدا بر شیطان! این پیر پسر سگ دست بردار نیست. تا آبروی ما را نبرد ول کن نیست". از دیدن سوزان شوکه شدیم. آن زن خوش صحبت به پیر زنی فرتوت تبدیل شده بود که مچاله شده روی صندلی چرخدار نشسته و فرانسیسکو در کنار او صندلی را هدایت می‌کرد. چهره‌ای چروکیده که حالت عادی خود را از دست داده بود. بعد از سلام و احوال‌پرسی اولیه آن‌ها را دعوت کردیم که وارد خانه شوند. بالکن را برای نشستن انتخاب کردیم. غروب بود و عطش گرمای هوا فروکش کرده بود. نسیم خنکی از دریا می‌وزید. من لال شده بودم. امّا همسرم براساس تجربه و حرفه‌اش سریع وضعیت را دریافت. خم شد و سوزان را درآغوش گرفت. از او نپرسید که چه اتفاقی افتاده، بلکه صحبت را با "چه کار خوبی کردی که آمدی!" شروع کرد. سوزان لبخند تلخی زد. او در تنهایی سکته مغزی کرده بود و تنها پارس سگ ملوس و اتفاق کمک‌اش کرده بود. چانه و لب‌هایش کج شده بودند. فرانسیسکو برحسب اتفاق سر رسیده بود. سوزان برای ما تعریف کرد: "ناگهان زمین خوردم. سعی کردم فریاد بزنم، امّا صدایم به گوش کسی نمی‌رسید. ژاژا سراسیمه شده بود و فقط او را می‌دیدم که ناراحت من بود و مرتب طول راهرو را می‌رفت و می‌آمد. شاید یک ساعت طول کشید که فرانسیسکو سر رسید". سه ماه از آن اتفاق ناگوار گذشته بود. در تمام طول این سه ماه فرانسیسکو لحظه‌ای او را تنها نگذاشته بود. شب و روز در کنار او بود و از او پرستاری کرده بود. وقتی که سوزان تعریف کرد از قضاوت زود هنگام خود در چند ماه گذشته شرمنده شدم. فرانسیسکو آن انسانی که من فکر کرده بودم نبود. هنوز سوزان را دوست داشت و در بحران او را تنها رها نکرده بود. شاید علت بی‌مهری او تناقض گذران زندگی و بیان و نشان ندادن عواطف خود چون گذشته بود. موردی که شاید گفتن و درک آن برای سوزان چندان آسان نبود. سوزان هفته‌ای دو جلسه به فیزیوتراپی می‌رفت، امّا هنوز نمی‌توانست راه برود و بسختی قادر به حرف زدن بود. موهایش آراسته و لباس‌اش مرتب بود. آرایش کرده بود، امّا نشانه‌ای از کم سلیقه‌گی و یا شاید بی‌تجربگی در آن دیده می‌شد. فرانسیسکو حداکثر تلاش خود را کرده بود. 
با هندوانه و نوشابه از آن‌ها پذیرایی کردیم. سوزان با ولع هندوانه می‌خورد و لیوان نوشابه را سر می‌کشید. چند بار مانند کودکی تکرار کرد: "من هندوانه خیلی دوست دارم". طبق معمولی کمی از هر دری صحبت کردیم. از همسایه‌ها و وضعیت عمومی مجتمع و شهر و گرما و کم‌آبی. فرانسیسکو از من پرسید: "دنیا به کجا می‌رود؟ آیا بحران بزرگی در راه است؟" سئوالی که همیشه از من می‌پرسید که بعد از پاسخ من بتواند نظر خود را بیان کند. پاسخ دادن به او برای من دشوار بود. سئوال او بسیار فراتر از انبان دانش من بود. امّا چاره‌ای نداشتم و باید جوابی تحویل او می‌دادم و منتظر شنیدن جملات تکراری که همیشه تحویل من می‌داد بمانم. با احتیاط گفتم: "بروز بحران در چنین مواردی و بویژه بعد از پاندمی کرونا و شروع جنگ اوکراین امری عادی و قابل پیش‌بینی است. با وجود سیستم اقتصاد سرمایه‌داری مسلط بر جهان بروز بحران بسیار محتمل است. بحران‌های اقتصادی این سیستم ادواری هستند و در دو دهه اخیر سیکل آن‌ها نزدیک‌تر شده است. آغاز دهه ۹۰ و سپس ۲۰۰۸ و حالا . . . تنها ما مردم عادی هستیم که باید هزینه آن را بپردازیم". فرانسیسکو طبق معمول تئوری توطئه خود را پیش کشید، امّا سوزان که مرتب هندوانه می‌خورد، منتظر بود که اظهار نظر کند. بنظر می‌رسید که نمی‌خواست در گفتگو ساکت باشد. رو به من کرد و با دشواری لب به سخن گشود: "درست می‌گویی، همينطوره. این گفته کارل مارکس است. تا زمانی‌که سیستم اقتصادی سرمایه‌داری است، وضع ما مردم عادی بهتر از این نخواهد بود". این گفته را در حالی بیان کرد که چشمان او خیره به غروب بود که آرام آرام چتر خود را به دریا تحمیل می‌کرد. برای من دیگر حرفی برای گفتن نبود. آن جمله او در ذهن‌ام حک شد. آن جمله از کجا آمد؟ سوزان آن‌چه را که در نوجوانی آموخته بود به زبان آورده بود و یا شاید حسرت گذشته و زندگی فقیرانه، امّا آرام خود را در آن جمله گنجانده بود. زندگی که همه چیز در آن معنا و جایگاه شایسته خود را داشت. مادر، دوستان و شاید مهم‌تر از همه وطن که آن را با عطش سوزان رسیدن به آب‌های گرم مدیترانه و سواحل زیبای آن و عشق یک ماتادور خوش قیافه اسپانیایی تاق زده و حال در پیرانه‌سری دریافته که قمار را بدجوری باخته و در درک واقعیت از راه شهود بازی پر فراز و نشیب زندگی را به عقل باخته و بازنده از میدان خارج شده است. هم او بود که میدان‌دار صحبت شد و طوفان درونی خود را چون امواجی سهمگین به سر و روی ما فرو کوبید. از خودش گفت از لحظات دردناکی که در تنهایی از سر گذرانده بود. از مشکلات روزانه‌اش، عذاب دستشویی رفتن و غذا خوردن و بی‌تاب بودن ژاژا. سوزان تعادل و هماهنگی مغز با عضلات زبان و لب‌ها و دهان خود را از دست داده بود. آن‌ها از فرمان مغز پیروی نمی‌کردند. یک چیز فکر می‌کرد و چیز دیگری به زبان می‌آورد.
امّا حسرت وطن رها شده و آرزوی بازگشت نیازمند واژه و لب و زبان نبود. حسی بود که از گرمای اشک‌های او که بر گونه‌های او جاری بودند، می‌شد آن را دریافت.

 

ششم 
مترو

کامیون حمل زباله زوزه کشان با تمام نیرو کیسه‌های زباله را به حلقوم گرفته و چون آسیابی آهنی آن‌ها را له و لورده کرده و می‌بلعد. عبور اتومبیلی مرا به خود می‌آورد. متوجه می‌شوم که چند دقیقه‌ای است در آن جا ایستاده‌ام و به ساختمان غول پیکر خیره شده‌ام. وقت رفتن است. مردی در کنار واگن‌‌های زباله سرگرم جستجوی قوت لایموت خود است. تا ایستگاه مترو فاصله‌ی زیادی نیست. راه می‌اُفتم و ساک دستی، این همسفر صبور را مانند توله سگی که به دنبال ولی‌نعمت‌اش روان است را روی موزائیک‌های پیاده‌رو می‌کشم. دیگر در قید بیدار شدن همسایه‌ها نیستم. نگاه‌ام به چند موزائیک که تقریباً لق شده‌اند، می‌افتد. با خود فکر می‌کنم چرا در اسپانیا پیاده‌روها را موزائیک فرش می‌کنند؟ "شاید موزائیک ارزان‌تر و قشنگ‌تر از سنگ‌فرش و آسفالت باشد؟ کسی چه می‌داند، شاید هم بافت و امکانات جغرافیایی عامل آن است. گچ و شن و صخره‌های رسوبی در جنوب اسپانیا بیشتر از دیگر انواع سنگ است؟" هرچه هست کارشان را حداقل در این خیابان خوب انجام نداده‌اند. جا به جا موزائیک‌ها لق شده‌اند. شانس آورده‌اند که سرمای سوئد را ندارند.
"لامصب کوه را می‌ترکاند. بیست تا بیست و پنچ درجه زیر صفر. چوب و الوارها را می‌پیچاند و آن‌ها را به شکل موز در‌می‌آورد".
تازه بلیط را خریده‌ام که اولین مترو آرام و با وقار وارد ایستگاه می‌شود. بیشتر واگن‌ها خالی‌اند. مجموعه سرنشین‌ها تنها چند توریست خواب‌آلود و چند اسپانیایی که قطعاً به قصد آغاز کار روزانه سوار شده‌اند، هستند. بیست سنت پول خُرد را در دست می‌فشارم. "یک یورو و هشتاد سنت. برای رفتن به فرودگاه پول کمی است". "راستی چرا هزینهٔ حمل و نقل عمومی در این شهر توریستی ارزان است؟" وضع اقتصادی اسپانیا تعریف چندانی ندارد. منطقاً باید برای جبران کسری بودجه دولتی و بالا بردن درآمد دولت، قیمت بلیط را افزایش دهند. حداقل توریست‌ها را از این طریق می‌توانند بیشتر بدوشند. پس چرا دولت چنین کاری نمی‌کند؟ در سوئد هزینه‌ی رفتن به فرودگاه آن هم با اتوبوس صد و چهل کرون است. حدود سیزده یورو. بنظرم گران است. سوئد که بحران اقتصادی و تورم بالا ندارد هیچ، مازاد بودجه هم دارد. پس چرا هزینه‌ها این قدر گران‌تر اند؟ شاید علت مازاد بودجه همین سرکیسه کردن مردم و بستن مالیات‌های سنگین باشد. دولت، ما مردم عادی و کارمندان دولت را به‌معنی واقعی سرکیسه می‌کند. سی و یک درصد مستقیم از حقوق برمی‌دارد و بطور متوسط حدود شانزده تا بیست درصد مالیات غیرمستقیم از مواد غذایی و پوشاک و سایر مایحتاج می‌گیرد. یعنی اگر منصفانه حساب کنی، نصف حقوق را با شگردها و اشکال گوناگون از شهروندان تَلَکهِ می‌کند. بر پدر این سرمایه‌داری لعنت که همه نوع‌اش پدر مردم را درآورده. چه نوع آمریکایی و هار آن و چه نوع مختلط و سوئدی آن. البته ناگفته نماند که در این کشور با دولت سوسیال دمکرات (در زمان نوشتن این داستانک دولت ائتلافی سوسیال دموکرات‌ها کشور را اداره می‌کرد)، درمان و تحصیلات همگانی "رایگان" وجود دارد. راستش هر وقت کلاه‌ام را قاضی می‌گذارم به این نتیجه می‌رسم که استفاده اصلی را دولت می‌برد. تقریباً تمام سال‌هایی که کار می‌کنی نصف حقوق‌ات را می‌پردازی، که مثلاً سالی یک‌بار سرما بخوری و یا این که بچه‌ات به مهد کودک و مدرسه و دبیرستان برود. بنظرم عادلانه نیست. تازه وقتی که بازنشسته شدی، دریافتی ماهانه‌ات نصف می‌شود، ولی خرج و هزینه زندگی مثل سابق است و بعضاً گران‌تر هم شده است. فکر کنم این لنین که به‌قول بعضی‌ها ادامه دهنده‌ی راه مارکس بود، درست گفته که سوسیال دمکرات‌ها سوپاپ اطمینان سرمایه‌داری اند. البته خود لنین هم هیچ گلی به سر مردم نزد و میراثی که از خودش به جا گذاشت خیلی بدتر از این کشورهای اروپای شمالی بود. حداقل تو این کشورها مردم می‌توانند حرف و حدیث خود را بدون ترس از کا گ ب و تبعید شدن به سیبری و اردوگاه کار اجباری، بزنند.
روی صندلی کنار پنجره می‌نشینم. عمداً سمتی را انتخاب می‌کنم که هنگام عبور واگن ساحل دریا و تخت‌های خالی را که روی شن‌های ساحل در حال استراحت هستند را در چشم‌انداز داشته باشم. شاید علت‌اش این باشد که می‌خواهم خاطره‌ی آخرین دیدار برای چند روز دیگر در ذهن‌ام باقی بماند و به امید بازگشت دوباره روزهای سرد و تاریک سوئد را تحمل کنم.
ادامه دارد.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال
برگرفته از:
ایرانگلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.