رفتن به محتوای اصلی

پُرسمانِ فرمانروایی و دولتِ باهماندیشان
03.03.2024 - 11:38

تاریخ نگارش:03.03.2024

پُرسمانِ فرمانروایی و دولتِ باهماندیشان

[It always seems impossible until it,s done]

«Nelson Mandela (1918 - 2013)»

چرا ایرانیان برغم هوش و ذکاوت و تحصیلات و تجربیات مختلف هنوز نمی توانند مُعضل «فرمانروایی و دولت» را برای شالوده ریزی ساز و کار سیستم کشورداری میهن آرا و مناسبات اجتماعی سالم حلّ و فصل کنند؟. چرا تمام گرایشهای سیاسی با انواع و اقسام اعتقادات خاصّ خودشان نتوانسته اند هنوز که هنوز است به مخرج مشترکی دست یابند که محصول «باهماندیشی کنشگران آن» باشد؟. چرا گرایشهای سیاسی در ایران، رقیبان خود را خاصم خونی و کینه توز خود میدانند؛ نه بُعدی از ابعاد رویدادها و تنشها و کشمکشهای اجتماعی که در چهره ای دیگر پدیدار شده است و مُحقّ و مُجاز است که سهمی در سرنوشت اجتماع داشته باشد؟. چرا احزاب و گروهها و سازمانها و فرقه ها و گرایشهای رنگارنگ مذهبی و عقیدتی و ایدئولوژیکی، «ایران و مردمش» را  فقط و فقط به رنگ و شمایل مبانی و احکام و اصول اعتقادات فرقه ای خودشان میخواهند؟. چرا بیشینه شمار کسانی که در دانشگاههای باختری در رشته های مختلف علوم فرهنگی تحصیل کرده اند و همچنان در حال پژوهش و تحصیلند، هیچگاه نتوانستند در باره  مُعضل «فرمانروایی و دولت» در ایران معاصر و ناکامیابی تئوریکی و پراکتیکی تشکیلات مختلف بیندیشند و رگ و ریشه ها و علّتهای شکست آنها را تحقیق و بررسی و سنجشگری کنند؟.

در طول تاریخ یک قرن اخیر در گستره مباحث آیین کشورداری و دولت گزینشی از میان تنوّع گرایشهای سیاسی بندرت میتوان رگه ها و نشانه هایی را پیدا کرد که اشخاصی در باره مُعضل «فرمانروایی و آیین کشورداری» اندیشیده باشند. حتّا آنانی که فُرمهای کشورداری را از متفکّران و فیلسوفان باختری اقتباس کرده اند، هرگز نتوانستند در باره محتویات فُرمها بیندیشیند و آنها را از نو بازاندیشی و بازآفرینی موثّر و جاندار در خاک روان و ذهنیّت ایرانی بپرورانند. آنها فقط عمودهای چراغ برق را از جایی به جایی دیگر انتقال دادند بدون آنکه در باره منابع انرژی برق آفرینی اندیشیده باشند. درخت بی ریشه ای که از جایی به جایی دیگر انتقال داده شود، اگر در طول هزاران سال آزگار نیز نپوسد و دوام آورد، آخرش هیچ شاخ و برگی نخواهد داد؛ زیرا بی ریشه است و آبیاری نیز نمیشود. اگر بخواهیم تاریخ هزاره ای ایران را فعلا به کناری نهیم و فقط در باره تاریخ معاصر از عصر مشروطه به این سو بیندیشیم، آنگاه بهتر میتوان در باره مُعضل «فرمانروایی و دولت» در ایران اندیشید و ریشه های ناکامیابی آن را بررسی و سنجشگری کرد. آنچه خیلی آشکار در نظر اول جلوه میکند، اینست که هیچکس تا امروز در این خصوص نیندیشیده است که هدف از «ایده فرمانروایی و دولت» چیست؟ و چرا برای اداره باهمستان اجتماع انسانها باید به اندیشیدن در باره چنین ایده ای همّت کرد؟.

بحث اندیشیدن در باره ایده «فرمانروایی و دولت» نباید این باشد که دیگران؛ بویژه مغرب زمینیان از دوران یونان باستان تا آمریکای مدرن در باره ایده «فرمانروایی و دولت» چه فُرمهایی را اندیشیده اند و اندیشه های آنها را مدام در هر کوی و برزنی نشخوار و بازخوری و تکرار کرد؛ زیرا با حلول حلوا گفتن، هیچ دهانی شیرین نمیشود؛ بلکه بحث راهگشاینده ایرانی جماعت - چنانچه اهل اندیشیدن و پرسشگری باشد- باید حول و حوش این محور بچرخد که من ایرانی [= من در معنای اسم عام و در معنای فردیّت اندیشنده و پرسنده به طور اخص] چه تصوّری از ایده «فرمانروایی و دولت» در مخیله خودم دارم و چگونه میتوانم در باره تصوّرات خودم خردمندانه بیندیشم و محصول اندیشیدنهای خودم را در کلمات فردی عبارتبندی کنم.

ملّتی که کنشگران و تحصیل کردگانش؛ بویژه آنانی که در دامنه علوم فرهنگی تحصیل کرده اند، نتوانند در باره ایده «فرمانروایی و دولت» با مغز خودشان حسب تجربیات فردی و استعداد ذاتی و بُنمایه های تاریخی-فرهنگی مردم خود بیندیشند، هیچگاه نخواهند توانست در شکلگیری و طرّاحی ایده «فرمانروایی و دولت»، نقش کلیدی و کارسازی را ایفا کنند. عواقبی که از نیندیشیدن طیف تحصیل کرده در باره معضلات میهنی ایجاد میشود، اینست که متولّیان و مُجریان سنّتها و آداب و رسوم و شرایع و اعتقادات رایج و خرافات گسترده در رگهای افراد جامعه و عنعنات اجتماعی به حیث زیرساختهای کلیدی و ستونهای اجرایی مناسبات اجتماعی انسانها به عملکرد خودشان در ابعاد مختلف ادامه میدهند و همواره آنانی بر ذهنیّت و نحوه رتق و فتق کردن مناسبات اجتماعی اقتدار و قدرت دارند که از کهنترین ایّام در دوام سنّتها و اعتقادات رایج نقش اوّل را ایفا کرده اند. آنچه که از داربست نقشگزاران اعتقاداتی در جامعه تبلور میابد و بر فراز جامعه، «سلطان صاحبقران = ولی فقیه = قائد اعظم = رهبر معظّم» میشود با ایده «فرمانروایی و دولت»، هیچ سنحیّتی ندارد؛ بلکه عکس برگردانِ ایده ای استتار شده و بالقوّه است که هیچ متفکّر و فیلسوف و استاد و پژوهشگر و دانشمند وطنی لام تا کام در باره اش نیندیشیده است. در ایرانزمین بر خلاف تاریخ کهنسالش که همواره «شاهان و وزیران دانشمند» بر چند و چون مسائل و مُعضلات مردم و میهن،  حاکم و مسند اقتدار بودند، از دوران مشروطه تا امروز، هیچ گونه نشانه ای از «فرمانروایی و دولت» در معنای مدرن و اندیشیده شده در تجربیات باختر زمینان وجود نداشته است.  اکنون باید از خود پرسید که اینهمه کنشگران پر مدّعا و فارغ التّحصیلان دانشگاههای خودی و بیگانه در طول بیش از یکصد سال آزگار بر کدامین مدار به ادّعاهای کنشگری و تحصیلاتی خود نازیده اند؟. بر بلاهتهای متابعتی یا ناآگاهیهای تلنباری در ذهنیّت عقیم و نازای خودشان؟. کدامیک؟.   

1_چرا ما پُرسشهای خود را گم کرده ایم؟.

کثیری از انسانها وقتی که بحث از «نوزایی و نو اندیشی و نوجویی» میشود، بلافاصله تصوّر میکنند که «نو پوشی» همان «نو شدن و به شیوه و سبک و سیاق زندگی دیگر مردم جهان شدن» است. هیچکس از خودش نمیپرسد که منظور از «نوزایی و نو اندیشی و نوجویی» به چه معناست و نسلهای درگذشته، چطور می اندیشیدند که ما اکنونیان در گسترده اندیشیدنها و رویاهای آنها نمیتوانیم همسان آنها بیندیشیم و بزییم و برای برونرفت از چاله چوله های مُعضلات و مشکلات باهمزیستی امروزمان مجبوریم که به «نواندیشی و نوزایی و نوجویی» رو کنیم. نمیتوان در میان ما، اشخاصی را پیدا کرد که از خود بپرسند چرا بستری را که نسلهای قبل از ما در بطن آن میزیستند، برای ما اکنونیان نامناسب و عذاب آور و مانع کلیدی هر گونه حرکت به سوی «نواندیشی و نوجویی و نوزایی» محسوب میشود؟. چه چیزهایی در چفت و بست نگرش نسلهای درگذشته تلنبار شده است که باری کمر شکن بر شانه های ما اکنونیان شده اند؟.  

در جامعه ای که انبوه «بی شعوران و جاهلان و ابلهانش» به رقمی سرسام آور صعود کنند، در نظر آنها، «تاریخ» به حیث «زباله دان» محسوب میشود که هر چیزی را  میتوان در آن چپانید و تلنبار کرد از عالیترین و ارجمندترین چیزها گرفته تا بدترین و گندیده ترین چیزها. امّا جامعه ای که افرادش در سطح همان شعور و فهم انسان عادی خود پایبند مانده باشند، میدانند و میفهمند که «تاریخ»، هرگز زباله دان نیست؛ بلکه «آلبوم» پروسه «بودنها و شدنهای» انسانهای یک سرزمین است که از نسلی به نسلی دیگر به ارث رسیده است و روزی روزگاری نیز نسل معاصر به همان «آلبوم» خواهد پیوست برای نسلهای آینده.

رویکرد به «تاریخ و فرهنگ» و اندیشیدن در باره بُنمایه های فرهنگی و تحوّلات و دگرگشتها و رویدادها و فراز و نشیبهای درگذشتگان به معنای «بازآفرینی و زایش همان دورانها» نیست که ناممکن بودنشان اظهر من الشّمس هستند و باید خیلی جاهل و ابله بود که تصوّر بازگشت گذشته ها را پذیرفت. حتّا حرکت به عقب، خودش نوعی تغییر و دیگرسانی است و بازگشت هرگز جنبه «خطّی-هندّسی» ندارد؛ زیرا تاریخ بشری، تاریخ زیگزال رفتنهای پیچیده در باد شنزارهای صحرای زمان است که هیچ ردّ پای عینی از خود به جا نمیگذارد. آنچه از «تاریخ و فرهنگ» در «آلبوم نسلهای درگذشته» پایدار می ماند، «تخمه های فکر و ایده ها و تجربیات بی واسطه» هستند که برای بارآوری و شکوفا شدن مستعدند؛ آنهم در هر دورانی که نسلی بتواند به اندیشیدن و پروردن تخمه های ایده ها و افکار و تجربیات، همّت بی واسطه کند تا بتوانند با اندیشیدن و بال و پر دادن به تخمه ایده ها و افکار و تجربیات درگذشتگان برای رویارویی معضلات و مشکلات اکنونیان، راهگشا شوند.

از دوران مشروطیّت تا امروز، بیشینه شمار تحصیل کردگان و کنشگران ایرانی در عرصه های متفاوت، «پرسشهای جامعه ایرانی» را گم و گور کرده اند. به همین دلیل نیز به این توهم خانمانسوز مبتلایند که مسائل دیگر جوامع، پرسشهای جامعه ایرانی هستند بدون آنکه لحظه ای در این خصوص، اندیشیده و از خود پرسیده باشند که «عینیّت مسائل ایرانی با مسائل دیگران» در کجاست؟.  

2_چرا پژوهشگر ایرانی باید کریمینولوژ باشد؟.  

فرق نمیکند در کدام دامنه باشد، مهم این است که پژوهشگر باید قبل از هر چیز بداند و بفهمد که وقتی سراغ تاریخ و فرهنگ و جامعه ایران میرود، هرگز و هیچگاه با موضوعی آشکار و سفره پهن و گشوده که هر گوشه اش عیان باشد رویارو نیست؛ بلکه با  «واقعه ای تلخ و جنایتی هولناک» دست به گریبان خواهد بود که مقتدرین و زمامداران و ارگانهای حاکم بر جامعه حتّا ریزترین نشانه ها و ردّپاهای جنایت را از بین برده اند یا اینکه آنها را تقلیب و واژگونه کرده اند. پژوهشگرانی که تصوّر و به خود تلقین میکنند که کاوش و تفحّص در هر دامنه ای از تاریخ و فرهنگ و اجتماع ایرانی حسب «اسناد و مدارک و آثار باقیمانده» میتواند راه به سوی کشف «عریانی حقیقت واقعه» بیافریند، ذهنیّتی کاملا بدوی دارند و محصول تلاشهایشان در حد تولیدات آکادمیکی بی بو و خاصیّت در کتابخانه های رشته تحقیقاتی برای ابد بایگانی میشود بدون آنکه خردلی بر «شناخت و دانش آدمیان» در خصوص موضوع پژوهش بیفزایند.  

کاوشگری در هر زمینه ای از تاریخ و فرهنگ و جامعه ایرانی باید بر محور «کریمینولوژی» بچرخد تا بتوان خردلی شناخت متّقن و مستدل از تاریخ و فرهنگ و مناسبات کشوری و اجتماعی به دست آورد و از این طریق، نه تنها محصولات تاریخ و فرهنگ رسمی نوشته شده از طرف ارگانها و اشخاص تابع مقتدرین را سنجشگری کرد؛ بلکه بر شناخت و دانش آگاهانه و بهره آور از تاریخ و فرهنگ ملّت خود کامیاب شد. آنچه را که بیگانگان در باره تاریخ و فرهنگ و مردم و اجتماع ایرانی نوشته اند، باید به حیث تلنگری محسوب شوند که ما را به جستجوی عمیق و ظریف و ریشه ای در تاریکترین دامنه های تاریخ و فرهنگ ایرانیان ترغیب و تشویق و مددکار باشند. هر گونه استنادی به آثار منتشره و پذیرفتنی و به اصطلاح مُهر معتبر آکادمیکی خورده نباید پژوهشگر را بفریبد و تسلیم محتویات مثلا «علمی!»  آن کند. دانشی که زاییده پرسشها و کنکاشها و اندیشیدنها و ریزکاویها و کنجکاویهای شخص آدمی نباشد، دانش نیست؛ بلکه اقتباس عاریتهائیست که ما فی نفسه هیچ نقشی در صحت و سقم آنها نداشته ایم.        

3_چرا ایرانیان به همدیگر هیچ اعتمادی ندارند؟.

وقتی که انسانها از اندیشیدن در باره سوائق و غرائز خود واپس نشینند و نتوانند و نخواهند به آنچه که تار و پود وجودشان را پی ریخته است، اهمیّت شایان تفکّر بدهند، خواه ناخواه در مناسبات با یکدیگر به ایجاد ارگانها و سازمانها و سیستمها و ادارات و موسسه ها و تشکیلات متعدّد ملزومند و محتاج و وابسته تا بتوانند حدّ و میزان و مرز و اندازه خود را تمییز و تشخیص دهند و در مراودات و معاشرات و بده بستنهای با همدیگر به تنش و خصومت مبتلا نشوند.

اعتماد به دیگری در  دامنه حدّاقلی معقول و رضایتبخش است که ایجاد میشود و سپس نم نم در پروسه زمان، گشوده دامن تر میشود. حدّاقلی از وجود انسان باید برای دیگری پدیدار و آشکار باشد تا بتوان اطمینان خاطر داشت که آنچه در مقابل آدمی ایستاده است، سایه ای مجهول نیست؛ زیرا هر چقدر از دامنه آشکار بودن انسانها در مقابل یکدیگر کاسته شود، به همان میزان بر فضای سایه های مجهول افزوده تر میشود و جامعه در فضایی از سایه های هراسناک مجهولیّت و بی اعتمادی مطلق غوطه ور میماند؛ طوری که هیچکس به دیگری هیچ اعتمادی نخواهد کرد؛ چونکه نشانه ای از وجود دیگری در معرض دید نیست تا اخگری از امید برای اعتماد کردن به دیگری در وجود آدمی افروخته شود. در نتیجه، همه آدمها در لایه ای از سایه های  مرموز پیچیده شده اند. به همین دلیل است که زمینه های مساعد برای قدرتگیری حکومتها و ارگانها و سازمانها و ادارات و موسسات اداری مهیّا میشود.

هر چقدر انسانها از پروسه «فرزانگی و فرهنگیده شدن و آگاهی و بیدارفهمی شخصی» فاصله بگیرند و آن را بی ارج  کنند و وظایف و تکالیف خود را به عهده ارگانها و سازمانها واگذار کنند به همان میزان بر قدرتمند شدن و نفوذ بی محابای حکومتها و دولتها و ارگانها و نهادهای وابسته به سیستم کشورداری مثل پلیس و سازمانهای اطّلاعاتی-امنیّتی و سپاه و لشگر و ارتش و جاسوسان و ماموران و آمران و قاضیان و وکلاء و محاکم قضایی و زندانها و محافظان و امثالهم وابسته تر و اسیرتر میشوند. قدرت حکومتها از رفتار و کردار و گفتار انسانهای جامعه ریشه میگیرد. سیطره حکومت فقاهتی بر ایران برغم تمام نکبتهایی که ایجاد کرده است و آسیبهایی که به جامعه و انسانهای ایرانزمین زد و همچنان بر مصدر آسیبزنی همّت الهی دارد به این دلیل تا کنون دوام آورده است که مناسبات ایرانیان نسبت به همدیگر بر مدار «صفر درجه» میچرخد و هیچکس خود را به ارجگزاری و پرستاری و نگهبانی و رعایت حقّ و حقوق دیگری متعهد و ملزوم و مسئول نمیداند؛ بلکه حتّا در پایمالی حقوق و کرامت یکدیگر نیز سنگ تمام میگذارند. جامعه ای که آحّادش نتوانند بر شالوده «شعور و فهم و آگاهی مستدل و منطق دو دو تا چهار تا» با یکدیگر حشر و نشر داشته باشند، ملّتیست که هیچگاه رنگ و بوی آزادی و احترام و مناسبات ستودنی و در خور انسان را تجربه نخواهد کرد؛ بلکه در چنگال حکومتهایی قدرتمند و زمامدارانی مستبد و تشنه جاه طلبی و خشن رفتار و بی وجدان محکوم خواهد ماند؛ یعنی مستبدّان شروری که برای تک تک افراد ملّت میتوانند تعیین تکلیف  کنند از زادروزشان تا مرگروزشان.

آنچه که استمرار ولایت آخوندشاهی را طولانی مدّت کرده است، بی اعتباری «آزاد زیستن و پایمالی ارزش هرگز جایگزین ناپذیری جان و زندگی» فردیست. تا زمانی که ایرانیان نتوانند «ثقلگاه اولویّت ارزشها» را از همدیگر تمییز و تشخیص دهند و بر آنچه که «آزادی و کرامت بشری و خوشزیستی» را تامین و تضمین میکند، دلاورانه با سختجانی پایداری مداوم و شبانه روزی کنند، اقتدار و قدرت طیف حکومتگران کاست اخانید مستبد و خونریز در جلوه های مختلف بر ملّت و سرنوشت جامعه ایرانی اجتناب ناپذیر خواهد بود.

4_چرا مارکسیسم در ایران، تداوم فاجعه بار تشیّع است؟.

وقتی که فکر به «عقیده» تبدیل شود، آنگاه ریشه های اندیشیدن و جستجو خُشک و ماسیده میشوند و عقیده به سلاح استحاله پیدا میکند از بهر جنگ و جدالهای عقیدتی و مبارزات ایدئولوژیکی در سمت و سوی به کرسی نشاندن «اراده اسیر شده در چنگال عقیده». فکری و ایده ای که «سیّالیّت» خودش را از دست بدهد، هیچگاه موثّر و کارگشا نخواهد شد؛ زیرا خاصیّت انگیزشی و پرسشی خودش را از دست میدهد و همچون سمنت به گرداگرد نیروی فهم و شعور و بینش آدمی حصاری خاراسنگ را برمی افرازد. وقتی که عقیده بر ذهنیّت و روح و روان آدمی چیره و غالب شود، آنگاه انسانها نه تنها مُستعد گفت و شنود نیستند؛ بلکه ظرفیّت و شور و شوق را برای مشاوره با دیگر اندیشان نیز ندارند؛ چونکه به مبارزانی هل من یزید استحاله پیدا کرده اند. مُعتقد و مومن به عقیده با توهم مسلّح بودن به «تئوری علمی!» در هر نوع بحث و مناظره فقط «مبارزه ایدئولوژیک» را میبیند که باید به هر طریقی که شده است به «غلبه کردن حقیقت عقیده اش» تلاشهای جنگ افروزانه کند. او نه چیزی می آموزد، نه استعداد و گشایش فکری برای آموختن چیزی را دارد؛ زیرا عقیده سمنتی، سراسر تار و پود وجودش را تسخیر و محصور کرده است. مشاوره و گفت و گو در جایی و زمانی امکانپذیر است که افکار و ایده ها، سیّالیّت ادغامی و ترکیبی و تلاقی داشته باشند تا بتوان از گردآمد و ترکیب آنها به افکار و ایده هایی نو که همچنان سیّالند دست یافت. آنانی که هیچ فکر و ایده ای از خود ندارند، اگر صدها سال آزگار نیز در تمام مجامع و نشستها و شبکه های اجتماعی و وسایل ارتباط جمعی و نشریات و مطبوعات، شبانه روز از «مشاوره و ائتلاف و گردهمآیی و امثالهم» سخن نیز بگویند، هرگز در هیچ زمانی و مکانی به دور یکدیگر از بهر باهماندیشی و مشاوره و تصمیمگیری مشترک ترغیب و تشویق و مصمّم نخواهند شد؛ زیرا آنچه که موانع «باهماندیشی» را پا بر جا نگه میدارند، فقر اندیشیدن و نداشتن استقلال فکر و راستمنشی در گفتار و کردار و رفتار است.  مومنان به عقیده های آکبندی، تمام وجودشان در چنبره نصوص و اصول و مبانی عقیدتی در بند و اسیر است و راههای نفوذ فکرهای دیگران را بر خود بسته اند. امّا برای اینکه بتوان به گفت و شنود انگیزشی-پرسشی و راهگشاینده کامیاب شد، باید آموخت که چگونه میتوان در عقاید و ایدئولوژیها و مذاهب و مرامها و نحله ها و دیدگاهها  و نظریّه ها، گشایشی ایجاد کرد تا فکر و ایده بتوانند منفذی به سوی رشد و بالندگی و تاثیر گذاری و تاثیر پذیری پیدا کنند و انسانها را از بندهای اسارت عقیدتی به همّت خودشان بگسلانند. فکری و ایده ای و مذهبی و نحله ای و مرام و مسلکی که گشوده دامن بماند بر غنا و ثروت تاثیر گذاری خودش خواهد افزود و چنان ایده و فکر و مذهب و ایدئولوژی را نیازی نیست که انسان تایید یا انکار و رد کند؛ بلکه میزان و کرانه های ارزشمند آن را میتوان در مناسبات اجتماعی، ارزیابی و برآورد و سنجشگری کرد.

نزدیک به یک قرن است که تمام – من هیچوقت از استثناها سخنی نمی گویم-  مدّعیان عرصه کشورداری و داعیه داران تحصیلات آکادمیکی در چاه عقاید مذهبی و ایدئولوژیها و نظریّات وارداتی-اقتباسی که با «اندیشیدن فردی» هیچ سنخیّتی ندارند، در حال دست و پا زدن هستند و رمز و راز ناکامیابیها و شکستها و فلاکتها و ذلالتهای خودشان و مردم میهن را در رویارویی با مُعضلات و مسائل میهنی نمیدانند.

مارکسیسم در ایران، یکی از ایدئولوژیهای وارداتی و متابعتی است که امتداد فاجعه بار تشیّع است؛ زیرا اندیشه های «کارل مارکس و دیگر متفکّران ایده سوسیالیسم» در خصوص مناسبات اقتصادی و ساز و کار و نقش «کاپیتال» در جوامع بشری در ذهنیّت و زبان ایرانیان که زمینه های روحی و روانی و سبقه تعلیم و تربیت «اسلامی» داشتند و هنوزم دارند، جانشینی برای شرایع اسلامی شدند. «مارکس» که تربیت یهودی داشت بر شالوده بینش یهودیّت به ساختمایه «ایده سوسیالیسم» و نقش  طبقه کارگر [= پرولتاریا]، «امتیاز مصطفائی» را داد  [مارکس در حواشی دستنویس کاپیتال با دستخط خودش در باره طبقه کارگر نوشته است: مثل قوم برگزیده=wie Auserwähltes Volk] و از این طریق نه تنها کلّ شرایع یهودیّت را به ایده سوسیالیسم تزریق کرد؛ بلکه مُعضل «کاپیتال» را که از مناسبات تجاری انسانها برخاسته و شکل گرفته بود به حیث «شرّ مطلق» برچسب زد و نفرت و کینه توزی را تا سر حدّ نابودی کاپیتالیسم ارتقا داد. ایده ای که از پیامدهای اندیشیدن در باره مناسبات اقتصادی بود در ذهنیّت  «مارکس و صحابه و مومنانش» به «عقیده آکبندی و ابزار جنگ و زرّادخانه تهاجمی» تبدیل شد؛ آنهم در تحت لوای «آزادی و رهائیبخشی از استثمار و مناسبات اقتصادی».  در این زمینه، بحث، هیچگاه بحث تفکّر و پرسشگری و سنجشگری و ایده آفرینی نبود؛ بلکه بحث، فقط گرانیگاه ایمان حب المتینی بود که تا امروز فاجعه باری خود را همچنان حفظ کرده است.

قرنهای قرن در ایرانزمین، «جنبش سوسیالیسم» با «مهرورزی» اینهمانی داشت و بُنمایه اش «پیوند زدن تضادها و تناقضها و تنشها» بود؛ زیرا آنچه مسئله ای هلاکت بار را میتواند حلّ و فصل کند، چیره شدن قهر آمیز بر آن نیست؛ بلکه مهرورزیست که شیرازه آن، چسبنده است و همه چیز را در کنار یکدیگر حفظ میکند بدون آنکه بخواهد بر تک تک آنها چیره شود یا طوری از بین ببرد و تقلیبشان کند که هیچ نشانه ای از اصالت خود نداشته باشند. مهرورزی، پروسه ایجاد همبستگیست؛ نه همگونه سازی.   ردّپاهای جنبش «سوسیالیسم ایرانی/چپ ایرانی» در «مارش سپاهیگری» و «رقص کردی» که یکی از کهنسالترین اقوام ایرانی هستند، هنوز پایدار مانده است. در رژه سپاهیگری همیشه «صدای طبل بزرگ» در زیر پای چپ است.  «طبل بزرگ»، هیچ چیز دیگری نیست؛ سوای «بانگ آواز سیمرغ گسترده پر» برای پیکار با جان آزاران و گزند زنندگان به زندگی. سپاهیگری در آرمانها و بُنمایه های فرهنگ ایرانی، وظیفه اش «نگاهبانی از جان و زندگی بود؛ نه به دار آویختن زندگی و جانستانی». در «رقص کردی»، پای چپ، نقش کلیدی را ایفا میکند؛ زیرا با قلب آدمی همپاست که نیروگاه مهرورزی و سُرخی و یاقوتسان بودنش با گوهر سیمرغ، اینهمانی دارد و آتشگونه است. رقصندگان در ضربه ای که با پای چپ بر زمین میزنند از زمین که مادر است به زاییدن انگیخته میشوند و با لرزاندن شانه ها به پروراندن تخمه های فکر و ایده و سپس با گرداندن دستها بر فراز سر به پیرامون تخمه افشانی می کنند. دستهای همدیگر را گرفتن، نشانه ای از همبستگی و با هم بودن و در کنار یکدیگر ایستادن و باهمآفرینی است. آفرینش در همبستگی امکانپذیر است؛ نه در گسستن و گریز از همدیگر و جنگ علیه یکدیگر.  هزاره ها شیوه اندیشیدن ایرانی از زمینه های «دهگانی و کشاورزی» نشات میگرفت که به دلیل سرکوب شدن از طرف مقتدران و متنفّذان و کاهنان جاه طلب و  قدرتپرست تا امروز در عرصه های کشوری و میهنی ناکامیاب مانده است.

ایده ای و فکری که ایرانی خودش داشت و مظهر و الگو و پیشاهنگ «همبستگی و همپیمایی و همعزمی و همرزمی و مشاوره و همکاری» بود و نقش «زایشی و آفرینشی» داشت و میتوانست با رقص و شادی بر دیگران افشانده شود در دستگاه عقیدتی ایدئولوژی وارداتی مارکسیسم به زرّادخانه جنگی تبدیل شد از بهر تفرقه اندازی و کینه توزی و نفرت پراکنی و شیّادی و جاه طلبی و قدرتپرستی و مُتعگی و رکابداری و جهالت و بلاهت پیوسته. فاجعه «چپ ایرانی» که همان تداوم تشیّع متعفّن است در سراسر تاریخچه پر فراز و نشیب تقریبا یک قرنی اش هرگز نتوانست نقشی ارزشمند و بهره آور و ستودنی در مناسبات تاریخی و فرهنگی و اجتماعی و کشورداری ایرانیان ایفا کند؛ زیرا هیچگاه ریشه هایش و افکارش ایرانی نبودند و هنوزم نیستند.         

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

فرامرز حیدریان

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.