گاهی انسان دست به کاری میزند که معلوم نیست حقیقتاً، انجام آن کار به اراده خود آدم بوده و یا بقول معروف قضا و قدر بوده است. و آن روز هم یکی از همین کارها بود. زمستان بود و برف همه جا را سفیدپوش کرده بود. کوههای بلند، که چون دیوارهای عبورناپذیر، شهر را در حفاظ خود گرفته بود منظرهای بسیار زیبا ایجاد کرده بود. عظمت طبیعت، هم به آدم نشاط میداد و هم قدرت خود را با سکوتش به نمایش میگذاشت و آدم را به وضعی دچار میکرد که نه زمان و تاریخ قابل تصور بود و نه اسم و مکان پیدا بود. چیزی که با نگاه به طبیعت پیرامون به آدم منتقل میشد، طبیعتی بکر، دست نخورده و ناشناخته بود که اسرارآمیز بودنش، آدم را از درک آن عاجز میساخت.
جمعه بود و طبق معمول وقت حمام رفتن رسیده بود. برای رسیدن به حمام، اعضای خانواده باید پای پیاده شهر را پشت سر میگذاشتند و از دل کوههای مرتفع، راهی را عبور کرده تا به حمامی که در اطراف این شهر کوچک، تازه ساخته شده بود برسند. جمعهها این مسیر شلوغتر از روزهای دیگر میشد. از بالای کوهها به پائین که نگاه افکنده میشد، تنها تکان خوردن و حرکت اجسام کوچک را میشد مشاهده کرد که در مقایسه با هارمونی زیبای طبیعت، نه تنها ناچیز دیده میشدند، بلکه چون وصلهای ناجور و تحمیلی، برهم زننده این هارمونی افسون کننده، نظر را جلب میکرد..
خانواده نصف راه را پشت سر گذاشته بود که صدایی از دل کوهها، نظرها را جلب کرد. جهت صدا، نا معلوم بود. باز تولید صدا و تکرار آن با نظم زمانی معین، جهتیابی را مشکلتر میکرد، قربانی که آن زمان دوازده سال بیشتر نداشت بیشتر از هر کسی کنجکاو شده بود. به ناگاه از دیگران جدا شده به طرف ارتفاعات بالای کوه، با قدمهای سریع و چابک خود روان شد. دادوبیداد والدین و دیگر اعضای خانواده، تأثیری در تصمیم او نداشت. آخرین چیزی را که شنید، هشدار دلسوزانه مادرش بود که با فریاد گفت: "مواظب گرگها باش پسرم!" با بیشتر شدن فاصله، دیگر چیزی را از دیگران نمیشنید. چیزی که برای او مهم بود، پیدا کردن محل این صدا بود. و این صدا که نالههای توله سگی بود هر چه بیشتر با نزدیک شدن او به بالای کوه واضحتر میشد. لحظهای ایستاد و از بالا به پایین نگاه کرد. از دیدن اینکه اعضای خانواده به راه خود ادامه میدهند احساس راحتی کرد. او میدانست که همه خانواده به او اطمینان دارند و همه از علاقه او به این کوههای مرموز خبر دارند و میدانند که این کار، کار هر روزه اوست. بنابراین تصمیم خانواده به ادامه دادن راه حمام را، دلیل بر بیتفاوتی آنها نسبت به خود نمیدانست. از اینکه از میان اینهمه سروصدا، منبع صدا را درست تشخیص داده بود اظهار رضایت کرد و حالا چند متر بیشتر با آن منبع فاصله نداشت. با قدمهای آرام و با احتیاط به طرف صدا رفت و پیش خود گفت: "اگر خطری در آنجا باشد با سرعتی دو چندان راه پائین را در پیش میگیرم و خطر را دفع میکنم." در حالی که بخار نفس او در برودت این هوا، ابرمانند از دهان و دماغ او خارج میشد و به شکلهای متفاوت در میآمد. گرمای شدیدی در خود احساس میکرد، دستانش از فرط سرما به رنگ دیگری درآمده بودند، آنهم به خاطر کمک گرفتن از دستانش در بالا آمدن در بعضی جاها سخت بود. ایستاد و نفسی تازه کرده و به راه خود ادامه داد. در چند قدمی خود حفره کوچک سنگی را دید که چندین توله سگ در آن روی هم افتاده بودند و این بخاطر سرمای هوا بود که آنان را برای در امان بودن از گزند سرما، به هم نزدیک ساخته بود تا همدیگر را گرم کنند. از آن میان صدای ناله متعلق به تولهای بود که از همه کوچکتر و نحیف بود و معلوم بود که بیشتر از چند روزی عمر نداشتند، از مادر تولهها هم اثری دیده نمیشد. قربانی دیگر بیش از این درنگ را جایز ندانست. از همان راهی که آمده بود از همان راه هم شروع به دویدن به طرف پائین کرد و راه خانه را در پیش گرفت. ساعتی بعد عابران مسیر شهر و حمام، پسربچهای را با کیسهای به پشت دیدند که از جاده خارج شد و راه کوه را در پیش گرفت. بهت و ناباوری همه را فراگرفته بود و هاجوواج او را تماشا میکردند که با عجله و با چه زحمتی خود را به ارتفاعات کوه بالا میکشد. هیچکس نتوانست معنی این کار پسربچه را دریابد و فقط به این اکتفا کردند که کوتاهترین عبارت را بگویند: "بچه، دیوانه شده، مطمئناً طعمه گرگها خواهد شد." پسرک به علت داشتن کیسه نمیتوانست سرعت لازم را داشته باشد و قبل از اینکه تاریکی فرا رسد او میخواست طرح خود را اجرا کند. پاهای کوچک خسته و دستها کبود شده بودند، نفس زدن مشکل شده بود. هیچکدام از اینها، در اینکه خود را در کناره حفره بیابد مانع او نشد.وقتی خود را در کنار حفره یافت غرق خوشحالی بود بدون اینکه حتی لحظه ای را از دست بدهد دست بکار شد غرق خوشحالی بود. بدون اینکه زمان را از دست دهد در کیسه را باز کرد و محتویات آنرا خالی کرد. لازم نبود راجع به طرح خود فکر کند، اینکار را در طول رفتن و برگشتن انجام داده بود. تولهها را بیرون آورده و کف حفره را که پر برف بود، با دستانش که حالا بیرمق شده بودند، پاک کرد و کارتنی را که آورده بود در کف حفره قرار داد و بعد هم روی کارتن حصیر کوچکی را پهن کرد. فکر کرد تولهها، حالا جای گرم و نرمی را نصیب شدند و بعد سنگهای اطراف را جمع کرد. جلوی حفره، دیوار مانندی را درست کرد تا نفوذ برف و باد را مانع سازد و بعد هم ورودی مناسبی را به اندازه مادر تولهها، در جنب حفره تعبیه کرد تا هم سگ براحتی وارد حفره شود و هم حفره در جهت مستقیم باد نباشد. آخر سر هم تکتک تولهها را با شیری که از خانه آورده بود، توسط پستانکی تغذیه کرد و مقداری غذای باقیمانده و استخوان هم برای سگ، در ورودی حفره قرار داد تا مادر تولهها با خوردن آن، شیر برای تولههایش داشته باشد. در حال پایان کار خود بود که سر و کله سگ پیدا شد، ترس به پسرک دست داد که مبادا سگ بخاطر بچههایش، به او حمله کند. اما مثل اینکه، این سگ فکر کرده بود، چه فرقی میکند که بچههایش از گرسنگی بمیرند و یا اینکه توسط بیگانهای کشته شوند. ولی سگ ناتوانتر از آن بود که آزاری به او برساند. استخوانهایش از زیر پوست بیرون زده بودند و معلوم بود که این سگ نه تنها خود با گرسنگی دست به گریبان است بلکه گرسنگی تولههایش هم او را عذاب میدهد. برای همین هم از دیدن این غریبه نه تنها خشمگین نشد بلکه با حرکات خود نوعی خوشآمد گوئی به پسربچه گفت و بعد هم هر چه بیشتر خود را به حفره نزدیکتر کرد. پسربچه خود را کنار کشید تا سگ خود را به تولههایش نزدیک سازد و چیزی هم بخورد. پسرک برای اینکه هر چه بیشتر حالت بیگانه بودن را کم کند و اعتماد سگ را جلب کند، سعی کرد جایی بنشیند. برای او چقدر تعجبآور بود که سگ بدون اعتنا به خوراکی که او آورده بود وارد حفره شد و بعد از مدتی دوباره از حفره سر خود را خارج کرده و شروع به خوردن کرد. اما اینبار، رضایتی در حرکات سگ پیدا بود و این هم بخودی خود پسرک را سر تا پا خوشحال کرد. او لحظهای نگاهش را به سگ دوخت و آنگاه بسرعت از آنجا دور شده و مسیر خانه را در پیش گرفت از طرفی راضی بنظر میرسید و از طرف دیگر از برخورد پدر و مادرش دچار ترس شده بود و سرما هم او را کلافه کرده بود. باید وارد خانه میشد، هوا داشت تاریک میشد، جرأتی به خود داد و وارد خانه شد. همه تر و تمیز و سر حال بنظر میرسیدند و در عوض او ژولیده و درهم و بدتر از همه، لباس او سر تا پا کثیف شده بود. چارهای نداشت او که نمیتوانست مثل آن سگ بدبخت در کوهها زندگی کند. باید خود را داخل خانه و خانواده میکرد. نگاههای سرزنشگونه از هر طرف بر او باریدن گرفت. همه دور چراغ نفتی جمع شده بودند و خود را گرم میکردند و چای مینوشیدند و اگر او این کار خود را نمیکرد حالا مثل دیگران جایی گرم و نرم داشت. لحظهای خود را گناهکار حس کرد و از کار خود شرمنده شد. ولی این احساس طولی نکشید که، نه تنها احساس گناه نکرد بلکه آنرا لازم هم میدانست. هنوز دم در ایستاده بود. چهره پدر را و بعد هم مادر را برانداز کرد. عمل او بنوعی سرکشی و بیادبی نسبت به والدین بود. اما او جور دیگری فکر میکرد. او میخواست بگوید شما مورد احترام من هستید و یاغی هم نیستم. اما خودم هم نمیدانم چرا برنامه شما را اجرا نکردم و سر به کوه برداشتم. بیشتر از این هم نمیتوانست به خود فشار بیاورد.خشم پدرش را از چهره او میشد فهمید و رضایت دیگران را از تحقیر شدن در مقابل پدر و مادر و اثبات اینکه همه سر بزیر هستند و فقط این یکی مخل همه چیز است را میشد از تبسم پیروزمندانه آنان در این رقابت مشاهده کرد. پدر او با خشم گفت: "تو باید امشب آنجا بخوابی که بودی." تصور اینکه او در بیرون و مثل آن سگ بیچاره در سرما و برف بخوابد، دل او را بدرد آورد، اشک در چشمانش جمع شد اما گریه کردن خود را کنترل کرد. حاضر بود در انبار روبرویی خانه که سرد و تاریک بود بخوابد و این مجازات را گردن نهد. اما تنها و بیپناه و دور از دیگران برای او بسیار سخت بود. مادر او چون داوری بیطرف و مثل همیشه، سکوت ایجاد شده بعد از این تهدید را شکست و گفت: "حالا چرا ماتت برده، برو دستهایت را بشور." این صدا آرامش دهنده بود و در عین حال مژده پیوستن به جمع بود. با نشستن او، دوباره همه چیز مثل سابق شد و سکوت شکسته شد. گفتوگوها شروع شد و او با نوشیدن چای گرم، سرما را از خود دور ساخت و در حالی که همه در حال صحبت با هم بودند و او مرکز این صحبت شده بود و همه میخواستند بدانند که برای چه او جمع را ترک کرده و راه قله کوه را در پیش گرفت و اینکه چه چیزی را آنجا دیده است؟ کوتاه و مختصر، آنچه را دیده بود به همه گفت و آنگاه هر کس چیزی گفت. اما او اصلاً این چیزها را نمیشنید و آنجا حضور نداشت، او در حال تجسم صحنهای بود که توله مورد نظرش را به خانه آورده و بعنوان عضوی از خانواده پذیرفته شده و آندو میتوانند دوتایی حامی و دوست همدیگر باشند. کوهها و دشتها را دوتایی گردش کنند و با هم بازی کنند. وقتی به خود آمد آهی از ناامیدی کشید و بخود گفت: "اگر پدر و مادر اجازه ندادند چی؟" بعد هم خودش جواب خودش را داد و گفت: "در انباری، قایماش میکنم و هیچکس هم چیزی نخواهد فهمید."
هر روز شیشهای شیر با مقداری نان و تهمانده غذا را بعد از تمام کردن مدرسه و خوردن ناهار به حفره سنگی میبرد و پس از اینکه مطمئن میشد، سگ و تولههایش به اندازه کافی غذا دریافت داشتند، رهسپار خانه میشد. هفتهها به همین منوال گذشت و او کار خود را، بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کند و به احدی چیزی بگوید، ادامه میداد. کمکم کار او راحتتر میشد چرا که زمستان در حال تمام شدن بود و روز طولانیتر میشد و این رفت و آمد او را به طرف حفره آسانتر میکرد. از طرف دیگر گرم شدن هوا، راز او را میتوانست برملا سازد به این معنا که با ذوب شدن برف و سپری شدن زمستان، تعداد کسانی که به کوه میآیند بیشتر خواهد شد و رفت و آمد او را به این محل متوجه خواهند شد و چه اتفاقی با تولهها خواهد افتاد نگران کننده بود. البته نگرانی او بیمورد هم نبود. او بارها شاهد برخورد خشونتآمیز با سگها شده بود و برخورد خشونتآمیز با سگها نوعی تفریح برای عده ای شده بود. او از اعمال نفرت داشت اما قدرت مقابله با جمع تفریحکنندگان را هم نداشت و شاید هم خود در مخالفت با آنها، تبدیل به ابزار سرگرمکننده آنها میشد. او اینها را نمیدانست اما دیده بود و همین برای او میتوانست به اندازه کافی آموزنده باشد. پس فکری به سرش زد، حالا که تولهها چشمهایشان باز شده و علاوه بر شیر، میتوانند چیزهای دیگری هم بخورند پس بهتر است، زودتر بزرگ شوند و هر کدام توان فرار از دست مزاحمان را داشته باشند. همین ایده ، کار او را دو چندان کرد. او هر روز بر خلاف معمول یک ساعت زودتر از دیگران بیدار میشد و راه کشتارگاه را در پیش میگرفت. شنیده بود که در آنجا گوشت و استخوان زاید را بدور میریزند. وقتی قصابان او را با آن سن و سال دیدند، تعجب کردند و بعد از چند روز همه چیز عادی گشت و بعضی وقتها، قصابها به او کاری محول میکردند و در عوض او مقدار زیادی استخوان و گوشت زاید را دریافت میکرد و او در پایان این کار، سرافراز به سوی حفره روانه میشد و از آنجا بدون اینکه صبحانهای خورده باشد، روانه مدرسه میشد. هر چند صبحانه نخوردن او با دیگران مسئله شده بود اما او توانسته بود از پس این مشکلات برآید و زودتر از دیگران به مدرسه رفتن را، دلیل کوشا بودن خود قلمداد میکرد و او خود ایتهمه دروغ گفتن را از کجا یاد گرفته بود، از درکش عاجز بود و حتی آنرا نمیتوانست تصور کند که دروغ میگوید بلکه صرفاً عملی برای آن تولهها میدانست که باید چنین باشد. تغذیه مرتب و روزانه، به رشد سریع تولهها کمک کرده بود. از سوی دیگر جان گرفتن دوباره سگ و شیر دادن به تولههایش، بزرگ شدن تولهها را تکمیل میکرد.در یکی از روزها پسرک در حال برگشتن از مدرسه به سوی خانه بود که تجمع عدهای از همسن وسالان خود دید که با آب و تاب راجع به حفره صحبت میکردند و اینکه تولههایی چند در آن حفره وجود دارند و با تعجب از همدیگر میپرسیدند، چه کسی میتواند سازنده این لانه باشد؟ بعدش هم قرار گذاشتند که همه با هم، راه حفره را پیش بگیرند. شور و هیجان عجیبی همه را فراگرفته بود. او لو رفتن حفره و تولهها را یقین کرد و بدون اینکه سری به خانه بزند و ناهار بخورد، شتابان از مسیری دیگر خود را به حفره رساند. سگ آنجا نبود وقت فکر کردن باقی نمانده بود. همسن وسالان دیگرش در حال رسیدن به حفره بودند. باید تصمیم میگرفت، امکان اینکه همه را با خود به خانه ببرد نبود، پس بیدرنگ دست در حفره کرد و تولهای را که از همه ضعیفتر بود و دیرتر از همه چشمانش باز شده بود، برداشت و راه خانه را پیش گرفت. در درون او غمی در غلیان بود. اینک چه بلایی سر بقیه تولهها خواهد آمد؟ و با شناحتی که از همسن وسالانش داشت، تصور سرنوشتی غمبار برای تولهها، دور از واقعیت نبود. شکار سگ و گربه و سنگپرانی به سوی آنها، از تفریحات روزانه آنها محسوب میشد و گاهی جمع آنان در ضربات مرگبار با سنگ و چوب از هم پیشی میگزفتند و هر کدام سعی میکرد ضربات او، ضربهای باشد کاری و تمام کننده و وقتی هم جان دادن سگ و یا گربهای طول میکشید آنرا دلیل بر هفتجان داشتن این حیوانها میدانستند، برای همین هم این شکارچیان کوچک سگ و گربه، ابزاری را تدارک دیده بودند که شبیه دشنه بود، تا مدت کشتن این حیوانات هفتجان را کوتاهتر سازند. حال اگر یکی از این حیوانات از خود دفاع میکرد و کسی را گاز میگرفت و یا با پنجه خود خراشی بر کسی ایجاد میکرد، آنوقت با نامیدن این حیوان تحت عنوان سگ هار ، معرکهای بپا میشد و لذتی که این شکارچیان ار این کار میبردند، فقط شامل لذت بردن در حین کشتن حیوان و مثله کردن آن نمیشد بلکه بعد از اتمام عمل کشتن، هر کس ساعتها راجع به ضربات خود و مقدار تأثیر این ضربات در کشتن آن حیوان صحبت میکردند و این لذت خود را به اوج میرساندند و فردای آنروز هم در مدرسه به دیگرانی که در آن محل حضور نداشتند با همان ولع خاص تعریف میکردند.
پسرک با فکر کردن به این حوادث، از اینکه حداقل یکی از تولهها را نجات داده بود احساس غرور میکرد و خود را شرمنده میدانست که چرا همه تولهها را نتوانسته نجات دهد. بعد هم به خودش دلداری داد و گفت: "بچهها شاید با دیدن معصومیت تولههای دست به چنین کاری نزنند و شاید هم دلشان نرم شود و هر کدام یکی از تولهها را پناه داده و با خود به خانه بیاورند." آنگاه آرزوی خود را کمی تخفیف داد و گفت: "اگر هم نخواستند با خود به خانه بیاورند، لااقل آنها را به همان حال راحت بگذارند و بلایی سرشان نیاورند." به خانه که رسید بدون اینکه کسی را متوجه خود سازد وارد انباری شد و در کارتنی توله را جا داده، آنگاه رفت تا ناهارش را بخورد. بسیار بیقرار بود و میدانست که هنوز راهی طولانی در پیش است تا دیگر اعضای خانواده و خصوصاً پدر و مادرش توله را بعنوان عضو جدید در جمع خودشان بپذیرند. فکری به سرش زد و تصمیم گرفت قبل از اینکه دیگران به راز او پی ببرند، خود او پیشدستی کرده، همه را در جریان گذاشته و اگر نظر مثبت بقیه را هم نسبت به توله جلب کند، آنوقت او در مقابل والدین تنها نخواهد بود و واقعاً هم ایده او به ثمر نشست. دیگران هم با دیدن توله و در دست گرفتن آن و با بازی کردن با توله، خواهان نگهداشتن توله شدند. البته خود توله هم با رفتار خود، خود را بیشتر دوستداشتنی میکرد. بنابراین، همه بچههای خانواده قرار گذاشتند به پدر و مادرشان در اینباره چیزی نگویند و تا آنجایی که امکان دارد، اسرار خود را به کسی برملا نکنند. پسرک نفس راحتی کشید و خوشحال شد که به این راحتی دیگران هم با او همفکر هستند. در این میان بخت دیگری نصیب پسرک و توله شد آن اینکه قرار است پدر او به مسافرت برود. در غیاب پدرش توله را میتوانستند علنی کنند و نظر مادرشان را هم جلب کنند، آنگاه با داشتن یک حامی در سلسله مراتب بالای خانواده، پدرشان را راحت راضی به نگهداشتن توله کنند تا مسافرت رفتن پدرشان. حقیقتاً همه بچهها طبق عهدی که با هم بسته بودند عمل کرده و مانع دیده شدن توله در انظار شدند. حال با هوای آفتابی بهار، زمان مناسب رسیده بود. همه بچهها با مادرشان و چندتایی از زنان همسایه در حیاط نشسته بودند و از این روز زیبای بهاری استفاده میکردند. پسر بچه با خود فکر کرد و گفت: "چه خوب میشد توله هم از انباری تاریک و سرد بیرون میآمد و همراه دیگران از این هوا لذت میبرد." بچهها با ایما و اشاره به هم، به انباری رفته و توله را برای اولین بار به هوای آزاد و آفتابی بیرون، آوردند. همه بچهها با کنجکاوی منتظر عکسالعمل مادرشان شدند. یکی از زنان همسایه با دیدن توله تعجب کرد و گفت: "شما سگ هم داشتید من نمیدانستم." مادر پسربچه نگاه زن همسایه را دنبال کرده و متوجه تولهای شد و بیخبر از اینکه این توله، مدتها در انباری مخفیانه زندگی کرده، پرسید: "از کجا این توله را آوردید؟" توله، بدون اینکه بداند، همه انسانها با او مهربان نیستند، خود را به یکی از زنان رسانده و شروع کرد به بو کردن و لیسیدن دست او و زن همسایه هم سریع دست خود را پس کشید و با عصبانیت گفت: "خدا ذلیلات کند، نجسام کردی." بعد هم بلند شد و زیر شیرآب که در حیاط قرار داشت دست خود را آب کشید. بچهها غرق شادی و لذت از بازی کردن با توله بودند. زن همسایه در حالیکه به جای خود بر میگشت، گفت: "در هر خانهای که سگ باشد، فرشتگان به آنجا نمیروند." مادر بچهها هم این حرف همسایه را باور کرده و گفت: "از هر جا که آوردید به همانجا هم برگردانید." پسربچه از حرف زن همسایه غضبناک شد و از اینکه نقشههای آنها به این آسانی توسط این زن همسایه نقش بر آب میشود، دچار هراس شد. خواست خشم خود را به زن همسایه، با گفتن حرف دلش خالی کند، اما ترس از مادر مانع این کار شد و فقط به این اکتفا کرد که به خود بگوید: "مگر فرشتهها تا حالا چه کار خوبی برای ما کردند که حالا با نیامدنشان دچار ضرر شویم؟" اما بلاخره جملهای را پیدا کرد که کمی آشتیجویانه باشد. گفت: "خوب سگ را هم خدا آفریده و خدا هم که اشتباه نمیکند." کسی چیزی نداشت در جواب او بگوید ضمناً هر کسی هم بخواهد چیزی را بگوید باید به خدا بگوید نه به کس دیگری یا توله. پسربچه چنین میپنداشت و از اینکه علیرغم نظر منفی زن همسایه، مادرشان عکسالعملی از خود بروز نداده بود، راضی بنظر میرسید و مادر بچهها هم وقتی سرگرم شدن بچهها را با توله چنین لذتبخش دید، هیچ مخالفتی با نگهداشتن توله نکرد. فقط رو به بچهها کرد و گفت: "تمیزی او بعهده شماست." بچهها فریاد خوشحالی سر دادند و از مادرشان تشکر کردند، توله همه را جذب خود کرده بود. هر روز که میگذشت، بزرگتر میشد و بازیگوشی او هم بیشتر از پیش میشد. در مرکز دقت بچهها، مدرسه بود و توله. و البته لذت بودن با توله بیشتر از مدرسه بود. یکی اختیاری بود و دیگری که مدرسه باشد اجباری. تا پدرشان از مسافرت برگردد، توله قد و قوارهای پیدا کرده بود. حالا بچهها او را همراه خود به کوه و صحرا میبردند و ساعتها با هم بازی میکردند. مادر بچهها از اینکه این توله همه چیز را در این خانه عوض کرده و بچهها را چنین سرگرم کرده است؛ خوشحال بود و حتی خودش هم وقتی بچهها در مدرسه بودند به توله غذا میداد و مراقب بود که توله از خانه خارج و گم نشود. بدون اینکه خود متوجه شود یکنوع دلبستگی به توله پیدا کرده بود و حتی سربسر او میگذاشت.
سرانجام پدرشان از مسافرت برگشت، بچهها مدرسه بودند و مادر بچهها از مفید بودن توله به شوهرش توضیح داد و اینکه بچهها تمام وقت سرگرم توله هستند و دیگر مجبور نیست برای پیدا کردن هر کدامشان در محله ساعتها وقت صرف کند.بچهها وقتی که از مدرسه به خانه آمدند و پدرشان را در خانه دیدند، دیگر مسئله توله حل شده بود و یکبار دیگر خوشحالی بر همه بچهها دست داد و پسرک نظرش جای دیگر بود. از خودش پرسید: "چه بلایی سر دیگر تولهها آمده؟" با اینکه پسربچه به حفره سر زده بود و حفره را خالی از تولهها و سگ دیده بود و مطمئن بود که آن جمع همسن وسالانش، تولهها را با خود بردند. اما اینکه با تولهها چکار کردهاند و تولهها کجایند؟ مسئلهای بود که دائم برای او مطرح میشد. از اینجا و آنجا شنیده بود تولهها زندهاند و بعضیها هم میگفتند تولهها را کشتند. سرنوشت را مقصر میدانست که امان نداد تا تولهها بزرگ شوند، آنگاه با احساس خطر پا به فرار بگذارند. یک سئوال را بدفعات از خود کرد و نهایتاً هم نتوانست جوابی به آن بدهد. اینکه این پسربچهها چطور میتوانند از کشتن یک حیوان بیدفاع و زبانبسته لذت ببرند. البته او نمیخواست همه را مقصر بداند چرا که هدایتکننده این جمع که همه به او شرور میگفتند، بقیه را به این کار تحریک و یا وادار میکرد ولی دیگران حقیقتاً اگر نمیخواستند سهمی در این عمل داشته باشند، میتوانستند راه خود را از شرور جدا کنند منتها شرور هم میدانست چگونه دیگران را تحت فرمان خود داشته باشد. با پولی که همیشه در جیب او فراوان بود، بذل و بخشش کرده و دیگران را بدنبال خود میکشید و اگر این نقل و نبات خریدنها اثر خود را نداشت، از حربه تهدید و ضرب و شتم دیگران استفاده میکرد. ضرب و شتم دیگران از سرگرمیهای اصلی او بود و با پنجهبکسی که همیشه آنرا همراه داشت، ارعاب را به نحو احسن اجرا میکرد و کوچکترین ترس هم از کسی نداشت و حتی اگر کسی هم از او قویتر بود اول در سایه همین پنجهبکس و بعد در سایه قدرت پدرش که از حاجیهای درجه اول شهر بود از او حساب میبرد. کارهایی که او کرده بود اگر دیگران میکردند، میتوانست بسیار جرم سنگینی داشته باشد ولی والدین شکایتکنندگان به شهربانی، هیچ شانسی در این محل نداشتند و پروندۀ آنها همیشه هم مختومه میشد. خیلی از همسن و سالان شرور، آثاری از جراحت و ضربه پنجهبکس در صورت و بدن خود داشتند و شرور میگفت: "مرا همیشه بخاطر بسپار." بعد هم خندهای را سر میداد که اصلاً شبیه خنده پانزدهسالهها نبود. قدرت شرور محدود به اطرافیان خود نمیشد بلکه در مدرسه هم برو و بیائی داشت. معلمان و حتی مدیر مدرسه هم از او حساب میبردند. این شرور نه واقعاً قدرتمند بود و نه اینکه هوشی خارقالعاده داشت بر عکس از شاگردان ضعیف و بینظم مدرسه بود و علیرغم اینهمه جنبههای منفی که داشت یک سر و تن بالاتر از دیگران بود و این همه را او باید مدیون پدر خود میدانست. پدر او همزمان در چند جهت قدرت خود را محکم کرده بود. از زمانی که حاجی شده بود، در بین همه احترامی خاص کسب کرده و با برپا کردن مراسم نذری و احسان توانسته بود دل مؤمنین و آحاد مردم را بدست آورد و از سوی دیگر وطنپرستی او چنان آوازه شهر شده بود که تمام خواستههای او را، ادارات دولتی اجرا میکردند. ابتکاری که او به خرج داده بود به مخیله هیچ کسی تا به حال نرسیده بود. حاجی پشتبام خانهاش را به شکل شیروانی درآورده بود و بعد هم به جوشکارها دستور حک آهنی کلمات، "خدا، شاه، میهن" را بصورت مثلثی داده بود و کلمات بقدری بزرگ بودند که حتی از داخل هواپیمای عبوری هم از بالا میشد خواند و تازه به آنهم اکتفا نکرده، عدهای از انسانهای بیکار را بسیج کرده بود که سنگهای چند کیلویی را از رودخانه به بالای کوه ببرند و این کوه که انگار برای همین منظور ایجاد شده است به دستور حاجی مورد دستکاری قرار گرفت. این کوه چون تابلویی پهن دقت هر تازهواردی را بخود جلب میکرد و حاجی به غایت انتخاب کاملی را در نظر گرفته بود. سنگهای جمع شده در بالای کوه در بغل هم چیده شدند و حاجی تمام این کارها را شخصاً نظارت میکرد. آخر سر هم بعد از چند روز جمله "زنده باد شاه" و در پائین آنهم دوبار همان عبارت مثلثی "خدا، شاه، میهن" خود را نمایان ساخت و بعد هم دستور داد تا با رنگ سفید این عبارت رنگی شود و حالا نه تنها تمام شهر این جمله سفید را میدیدند، بلکه هر مسافری که قصد عبور از این شهر را داشت، بناچار آنرا مشاهده میکرد. حاجی با این کار خود، عظمت خود را به عظمت این کلمات نوشته شده روی کوه به دیگران نشان میداد. در اصل این فقط یک ایده صرف نبود بلکه این خود، عین نمایش قدرت بیپایان او بود. با از هم پاشیدن شیرازه رژیم حاجی مدتها دچار عدم تعادل شده بود و آن حالت یکهتازی را از دست داده بود و شاید هم حاجی تاکتیک درستی را انتخاب کرده بود تا عجولانه در باره نقش جدید خود تصمیم نگیرد. چرا که حاجی و امثال او، جابجایی قدرت را، موقتی و مصلحتی میدانستند و اعتقاد داشتند که همه چیز به روال سابق خود برمیگردد و در این میان یاغیان شناخته شده، آنگاه حساب پس خواهند داد. اما این حالت بلاتکلیفی حاجی طول نکشید هر چند اهرمهای قدرت او جای خود را به کسان دیگری داده بودند اما او هنوز اهرم دیگری را داشت، آنهم رابطه نزدیک با دوایر و اشخاص مذهبی بود که حالا، جای افراد رژیم سابق را گرفته بودند. پس حاجی بدون فوت وقت، تعادل و نقش سابق خود را بازیافت و اولین دستور خود را صادر کرد، پاک کردن کوه از عبارت و کلمات قبلی و نوشتن عبارت جدید که با حال و هوای جدید سازگار باشد، بود. بعد هم مسئولیت حفظ نظم شهر را به عهده گرفت و کمیتهای را به رهبری خود ایجاد کرد.
اما مهمتر از همه عبارت جدیدی بود که در پشت بام خانه ی حاجی و در بالای کوه نقش بسته بود شعاری که ورود مجدد او را قدرتمندانه به همه یادآوری میکرد : ای رهبر خدایی ، بگو تا خون بریزم
فصل دوم - 1
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید