رفتن به محتوای اصلی

وجدان پاک
09.03.2008 - 11:38

قربانی اگر میدانست با چه کسی سر و کار دارد و سرباز گمنام از چه سنخی است بیشک دچار خوف بیشتری میشد و شاید هم روش خود را عوض کرده و خود را چنین به دردسر نمی انداخت . اما قربانی هم باورهائی داشت و حضور او در این مکان دقیقاً به همین دلیل بود تنها با این تفاوت که یکی در نقش شکارچی و دیگری در نقش طعمه. یکی در آزادی عمل، با چشمانی باز و قدرتمند و دیگری بی‌اختیار در هر چیزی حتی در تخلیه ادرار خود و با چشمانی بسته . یکی حاکم و دیگری محکوم. تفاوت مهم این دو در یک چیز دیگر هم بود، قربانی اعتقاد هر کس را برای خودش محترم و پذیرفتن یا رد کردن هر اعتقادی را بر خلاف سربازان گمنام نه بواسطه ضربات کابل، بلکه اختیاری میدانست و آنرا حق طبیعی هر انسانی ارزیابی میکرد. قربانی هیچ چیز را ابدی و مقدس نمی‌دید و هر چیزی را تغییرپذیر میدانست و حتی تفاوتهای اعتقادی را در انسانها امری طبیعی بشمار می‌آورد و از اینکه در عصر کنونی هنوز انسانهایی هستند که تحمل عقاید دیگر را ندارند، دچار تعجب میشد. و قربانی اینرا خوب میدانست که این فرضیه‌ها در این مکان فاقد ارزش هستند و در اصل این مرحله از زندگی را سرآغاز جدال درونی خود میدانست و تصمیم او این بود که نه قهرمان باشد و نه زبون، بلکه بعنوان یک انسان رسالت خود را که دفاع از حقوق خود بود انجام دهد و اگر شد سهمی در زدودن این بربریت داشته باشد .در چنین گیرودار وسوسه ای اورا به شناختن سرباز گمنام تشویق میکرد و از همین‌جا بود که خواست از کارشناس، تصویری در ذهن خود ترسیم کند. اما این تصویر چه کمکی به قربانی میتوانست داشته باشد، برای خود او هم نامعلوم بود شاید نمی‌توانست باور کند که یک انسان تا این حد میتواند مثل سرباز گمنام مخوف باشد. قربانی یک لحظه، سربازگمنام را تصور کرد که لباسی مرتب و شیک پوشیده و سوار ماشین شده و از خیابانها عبور کرده مثل هر کسی پشت چراغ قرمز می‌ایستد و به چپ و راست خود نگاه می‌کند کسانی دیگر هم او را نگاه می‌کنند. اما هیچکس نمی‌داند چه کسی از جمله کارشناس از چه کاری به خانه بازمی‌گردد. بعد قربانی دو باره سرباز گمنام را که به لقب کارشناس خود افتخار میکند در حال پارک کردن ماشین در گوشه ی خیابانی تصور می‌کند که در حال رفتن به سوی فروشگاهی است او هم مثل دیگران جنس‌ها را ورانداز میکند، زیر و رو می‌کند و جنسی را پسندیده و می‌خرد و حتی با فروشنده شوخی هم رد و بدل می‌کند ولی آیا این فروشنده و دیگر خریداران میدانند که چه کسی در این لحظه در این مکان حضور دارد و کسی چه می‌داند شاید برادر و خواهر و یا کسی از کسان این خریداران در همان جایی باشد که قربانی هست و با کسی سر و کار دارند که یکی از نمونه‌های آن درست پیش روی آنان قرار دارد و اگر آنان چنین مطلبی را بدانند چه عکس‌العملی نشان خواهند داد و چه اتفاقی خواهد افتاد. براستی اتفاقی خواهد افتاد؟ قربانی میدانست که همه مثل او میدانند که چنین جای مخوفی وجود دارد اما کسی نمی‌خواهد در آن باره سخنی گوید و ترجیح میدهند خود را به ندانم کاری وانمود کنند. در عالم تخیل، قربانی، بازجوی خود را تا در ماشین همراهی کرد و به تعقیب او ادامه داد. ماشین کارشناس به راه افتاد و بعد از مدتی جلوی در خانه‌ای ماشین را خاموش کرده و وارد خانه شد. همهمه‌ای در خانه شنیده میشد. این همهمه ناشی از وجود میهمانان بود. هر چند تخیل قربانی تا اینجا حقیقت داشت اما در عالم واقعیت، حقیقتاً خاله کارشناس با بچه‌های خود به بازدید آمده بودند. کارشناس با چهره‌ای بشاش و خنده بر لب در حالی که بسوی میمانان میرفت گفت: "به‌به چه زیارتی نصیب‌مان شده." به طرف خاله‌اش رفت و او را بوسید و نگاهی به جمع میمانان انداخت و گفت: "ماشاالله همه تشریف آوردند." در عین حال که سعی میکرد تواضع و مهربانی را نمایش دهد اما تکبر خاصی بر حرکات او حاکم بود. کارشناس با دو پسرخاله خود هم دست داد و با صمیمیت روبوسی کرد و وقتی خود را روبروی دخترخاله‌اش یافت حالت او متغیر شد. حرکات بشاش و جهره خندان او تبدیل به آدمی جدی گشت، لحظه‌ای مردد و بی‌حرکت باقی مانده و بلافاصله بر خود مسلط شده و بدون اینکه به دختر خاله اش دست بدهد گفت: "دخترخاله چه خبر؟" لحن او حالت طبیعی نداشت. در پس این لحن که ناگهان به سردی گرائیده بود مفهومی نهفته بود و این مفهوم را دخترخاله ی او کاملاً می‌فهمید و اگر اصرار و احترام مادرش در میان نبود او به هیچ‌ وجه حاضر نبود بعد از آن صحبت دونفره که در چند ماه پیش با پسرخاله‌اش داشت او را دوباره ببیند . دخترخاله میدانست که کارشناس چه نفرتی نسبت به او دارد و به یاد آورد وقتی مادرش به او خبر داد که پسرخاله‌اش میخواهد با او صحبت کند، دچار چه اضطرابی شد. با اینکه او میدانست کارشناس در باره چه موضوعی صحبت خواهد کرد اما باز هم آشوبی در دل او برپا بود. هر چند که او یک‌ تنه در برابر اصرار پدر و مادر و برادرانش جهت ازدواج با کارشناس ایستادگی کرده بود و سرانجام هم حرف خود را به کرسی نشانده بود اما یک ترس ناشناخته او را آزار میداد و آن داشتن اطلاعات جسته و گریخته در باره شغل پسرخاله‌اش بود و چون کاملاً مطمئن نبود و نخواست با خانواده خود این قضیه را مطرح سازد، تنها در برابر گریه‌های مادرش که می‌گفت : عقد پسرخاله و دخترخاله در آسمان‌ها بسته شده، پسرخاله ی تو مگر چه ایرادی دارد ؟ با تأسف به گریه‌های مادرش پاسخ داد: مادر، اولاً ما در دنیای دیگری زندگی می‌کنیم. دوماً من او را مثل برادرم میدانم و او را بعنوان شوهر نمیتوانم دوست داشته باشم. سوماً و مهمتر از همه ما فامیل هستیم، عین برادر و خواهر هستیم، از نظر پزشکی هم اجازه ازدواج نداریم. آخر سر هم گفت: حاضرم همسر شیطان باشم ولی با پسرخاله‌ام بهیچ وجه ازدواج نخواهم کرد . بالاخره کارشناس در آخر هفته به خانه خاله‌اش آمد و در اتاقی دیگر، دو نفره، به صحبت شروع کردند. کارشناس که خود را در اوج قدرت و رشد شغلی میدید، نادیده گرفته شدن از طرف دخترخاله‌اش را، توهینی بزرگ نسبت به خود میدانست. او که هر کسی را به زعم خود میتوانست به زانو درآورد، حالا در مقابل یک مؤنث ضعیف خود را کوچک ‌شده میدید. آزار این تحقیر حتی در کارهایش هم تأثیر گذاشته بود و تمرکز او را بر هم زده بود. سرانجام کارشناس هم بعد از کلی فکر کردن، سعی کرد از روش مخصوص خود در به‌زانو درآوردن دخترخاله‌اش و تسلیم او به ازدواج، استفاده کند چرا که بقول کارشناس، این ضعیفه نمی‌تواند تافته‌ای جدا از دیگر مغلوبان باشد. تنها باید بخشی از توان و قدرت خود را به او گوشزد کند. همین کار را هم کرد بدون اینکه بخواهد وقت خود را تلف کند و از عشق خود و احساس عاشقانه خود سخن بگوید رفت سر اصل مطلب و گفت: "ما که همیشه همدیگر را خوب می‌فهمیدیم، حالا چی شد که خانم سر به هوا شدند؟" دخترخاله‌اش بدون اینکه تحت تأثیر آهنگ و حرکات مغرورانه او قرار گیرد آرام پاسخ داد: "آدمها عوض میشوند، ماها آدمهای متفاوتی شدیم، باید اینرا پذیرفت." کارشناس از آرامش دخترخاله‌اش میخواست داد بلندی بکشد و خود را خالی کند. ملاحظه ی دیگران، مانع این کار شد. بنابراین دو باره سعی کرد به شکل دیگری دل دخترخاله‌اش را بدست آورد : ببین ما هر دو به دنیای مشابهی تعلق داریم. یعنی هر دو تحصیلکرده هستیم . اختلافات ما حل شدنی هستند بشرطی که از یاغی‌گری دست بکشید من مطمئن هستم بعد از مدتی آشنا شدن با عقاید هم، تو هم مثل من خواهی شد و تو هم چون دیگران از احساساتی بودن دست خواهی کشید . کارشناس در آخر هم برای اینکه تأثیر کلام خود را دو چندان کند و کمی هم وارد عالم عواطف شود، ادامه داد و گفت : "و در انتهای این اختلاف‌ها، تفاهم را چون خوشبختی در آغوش خواهیم کشید چون تفاهم و یکرنگی آغاز خوشبختی است ." سکوت کرد تا عکس‌العمل دخترخاله‌اش را ببیند. و او هم بدون اینکه بخواهد تردیدی در تصمیم‌اش داشته باشد گفت : "من بر عکس شما، خوشبختی را در یکرنگی نمی‌بینم بلکه آنرا عین بدبختی میدانم. ضمناً شما با آن موقعیت شغلی‌تان، بی‌شک از امکانات بیشتر در یافتن همسر مورد نظرتان بهره‌مند هستید." و این جمله آخر را عمداً به کارشناس گفت تا بنوعی متعلق بودن به دو دنیای متفاوت را گوشزد کند. کارشناس هم سریع مفهوم این جمله را درک کرد و بدون تأملی، بی‌درنگ گفت : "عین یاغی‌ها جواب می‌دهی، مواظب باش که روزی و روزگاری التماس‌هایت را نشنوم که آن روز دیگر دیر است." این طرز صحبت کارشناس پتکی بود بر سر دخترخاله‌اش و چنین تهدیدهای عریان را او نمی‌توانست تحمل کند. با حالتی جدی رو به کارشناس کرده و گفت : "من با شما هیچ صحبتی بیش از این ندارم. اگر کاری هم میکنم، عواقب آن کار هم به خودم مربوط است و خوشحال هم هستم که جنین هستم." کارشناس در حالی که عزم رفتن میکرد، آخرین التیماتوم را داده و گفت : "اگر حرمت خاله و دیگران نبود، پس گرفتن این حرف‌ها را میتوانستم شاهد باشم و به وحدانیت خدا می‌تواند چنین باشد." راه خود را کشید و رفت. خواست به خودش دلداری داده و این شکست را از یک ضعیفه، به قول خودش، جبران کند زمزمه‌کنان گفت : بدبخت بخاطر خاله‌ام خواستم از عذاب هر دو دنیا نجاتت دهم، راه ذلت باز است اینرا خواهم دید..

 درست چند روز بعد از این حادثه بود که دخترخاله کارشناس متوجه حرکات مشکوک افراد ناشناس در پیرامون خود شد. احتیاجی نبود به حدس و گمان متوسل شود. این تعقیب و مراقبت از ناحیه کارشناس سازماندهی شده بود و کارشناس چنان طرح ریخته بود، که رد کارشناس در آن پیدا نشود.

 حال چند ماه بعد از آن صحبت تهدید گونه ، بار دیگر رو در روی هم قرار گرفتن کاری نبود که آنرا صرفاً بازدید معمولی بتوان نامید. کارشناس چون مارگزیده‌ها در درون خود به خود می‌پیچید تا بحال در زندگی، خود را چنین خوار، آنهم از طرف یک زن، حس نکرده بود. اما دست کارشناس پر بود و در فاصله این دو دیدار ، اطلاعات کافی جمع کرده بود . او در آستین خود خیلی چیزها داشت و از این بابت بسیار راضی بنظر میرسید بنابراین سعی کرد اولین تیر زهرآگین خود را شلیک کند و با مزاحی که دیگران منظور او را متوجه نشوند گفت : "دخترخاله تو باید مواظب خودت باشی، خدای ناکرده نظرت نکنند." دختر خاله کارشناس هم، در این مدت بیکار ننشسته بود . حالا برای او مسجل شده بود که پسرخاله او یکی از خطرناکترین آدمهاست که خود را سربازان گمنام مینامند . مسئله را او با دوستان خود در میان گذاشته بود. و از آنها ، شغل و محل کار کارشناس را بدست آورده بود و حقیقتاً هم شنیده‌های دخترخاله کارشناس در باره او واقعیت پیدا می‌کرد ولی از نوع دقیق کار او در آن محل شناسایی شده، خبر نداشتند. اما یک چیزی مسلم بود که هر کس را به این محل راه نمی‌دهند. آنهم زندانی که نام آن همیشه مخوف بوده است. و حالا این دو بدون اینکه اطرافیان آنرا حس کنند، وارد نبردی شده بودند. البته این نبرد از سوی کارشناس شروع شده بود و ادامه دهنده آن هم او بود چرا که طرف مقابل او، کارشناس را فقط ابزاری خطرناک میدانست و او را آلت دستی بیشتر نمی‌دید و اگر قرار است نیرویی صرف نبرد شود باید این نیرو در نبرد با هدایت‌گران کارشناس و امثال کارشناس باشد. بنابراین با هاله‌ای از تناقض‌ها که میشد از درون آن حقیقت را نمایان ساخت، مثل همیشه کارشناس جوابی را دریافت کرد که اصلاً انتظارش را نداشت : "من آزارم به هیچ انسانی نرسیده که ترس هم داشته باشم و هر شب با وجدانی پاک به خواب میروم.."

 از اینکه وارد چنین صحبتی شده بود خود را سرزنش کرد چرا که تنها چیزی که در این صحبتها حضور نداشت صحبت معمولی بود و او از کنایه و ایما و اشاره‌ای صحبت کردن، بیزار بود. اگر حرفی داشت آنرا می‌گفت و کسی هم اگر حرفی داشت آنرا می‌شنید، چیزی را که نمی‌توانست بفهمد، تحت لوای عبارت مبهم، منظوری را بیان کردن بود و حالا دقیقاً پسرخاله او چنین روشی را در پیش گرفته بود. تهدید و طعنه زدن زیر لفافه، که حوصله وارد شدن به آن ادبیات را نداشت. همیشه در جمع دوستان می‌گفت : آنهایی که رک نمی‌خواهند منظور خود را بیان کنند و از بیراهه وارد می‌شوند، بزدلی بیش نیستند چون‌که چنین آدمهایی با این روش حرف زدن می‌خواهند راه را بر هر گونه ضعف خود ببندند و درست همین فرضیه را داشت با کارشناس تجربه می‌کرد. خیلی دلش می‌خواست از کارشناس بپرسد : درد تو چیست و از من چه می‌خواهی؟ اما او کارشناس را موجودی زبون می‌دانست که حتی ظرقیت همین دو جمله کوتاه را هم نداشت..

 کارشناس با این حرفها آتش گرفت و انگار که روی زخمهای او نمک پاشیده باشند. زیر سئوال بردن شغل او، کاری بود نابخشودنی و این جسارت نباید بی‌پاسخ میماند. یاد روایتها و داستانهایی افتاد که صبر پیشه کردن را گوشزد می‌کردند و سرانجام بشارت غضب خداوندی را از آستین مؤمنینی چون کارشناس را وعده میدادند. با یادآوری این حدیث‌ها کمی آرام شد و لحظه‌ای به دوردستها به دوران کودکی رفت و پدر خود را بیاد آورد و بر درست بودن روش پدرش در برخورد با متمردان خصوصاً خود او را آفرین گفت. چرا که اگر روشهای پدر او نبودند، کارشناس نمی‌توانست به چنین مقامی ارتقا پیدا کند. کارشناس بیاد آورد که پدر او چگونه در سنین کودکی، اول بار او را از معصیت‌ها و اشتباهاتش با صدایی هشدار گونه بر حذر می‌داشت و اگر چنین اشتباهاتی دو باره تکرار میشدند، آنگاه کمربند از کمر باز کرده و او را مجازات میکرد و با توسل به این شیوه بود که روح عاصی کارشناس آرام شده و بار دیگر دچار اشتباه نمیشد و اینچنین پدرش او را تسلیم ‌پذیر می ساخت و حال کارشناس یکبار دیگر، علیرغم تفاوت بسیار آن دوران با حال حاضر، به چنین روشی معتقد شده است. فقط به این اکتفا کرد که به خود بگوید : افسوس که مسئولیت خود را نمی‌خواهم فدای تو گناهکار زاده شده کنم وگرنه همینجا و یا جای دیگر، نشانت میدادم که وجدان را با چه قیاس می‌کنند. کارشناس علی‌رغم اینکه سعی می‌کرد حالت طبیعی خود را به میهمانان نشان دهد اما تصفیه حساب او با دخترخاله‌اش در تمام ذرات وجود او جریان داشت. دوباره به یاد پدر خود افتاد. او خود را در همه زمینه مدیون پدرش می‌دانست. پدرش به کرات به او گفته بود : ضعیفه‌ها ناقص‌العقل هستند. اعتماد به آنها، اعتماد به دشمن است. همین مادرت سالها طول کشید تا شیاطین را از روح خود دور سازد و این بدون نیروی غضب نمی‌توانست انجام گیرد. حالا او از مؤمنین است و اگر لیاقت داشته باشد، چون دیگر مؤمنین در بارگاه خداوند حضور خواهد یافت. و بعد هم داستانی را که کسی نمی‌دانست منبع آن کجاست بیان میکرد : خداوند افراد گناهکار را بار دیگر در جلد زن آفریده و به آنان بار دیگر شانس می‌دهد تا گناهان خود را جبران سازند و مادرت این را با سالها زحمت من در نشان دادن راه صحیح درک کرد به خاطر همین هم تو یک شیر حلال خورده هستی. کارشناس هر چه به عقب برمی‌گشت اعتقاد او به پدرش بیشتر از پیش می‌شد. نمونه عین آنچه پدر او گفته بود، همین الان در مقابل او حضور داشت و او به پدرش استناد کرد و گفت : سگ ماده، آخر تو را چه به این مزخرفات، خلق، آزادی و برابری. اگر ما نبودیم و تو را تحویل همان خلق‌ات میدادیم، معلوم است با تو چکار می‌کردند. کارشناس سعی کرد بر احساسات خود غلبه کند و سعی کرد از اندوخته‌های خود، که در کلاسهای آموزشی خاص سربازان گمنام آموخته بود، بهره ببرد. بنابراین اصل اول را بار دیگر برای خود یادآوری کرد : نشان ندادن چهره و احساسات واقعی در جمع و همراه جمع بودن تا هم استتار شوید و هم دیگران را خوب بشناسید. کارشناس انگار که از خوابی بیدار شده باشد، سعی کرد به این اصل اساسی حرفه خود پایبند باشد. پس بلند شده و به آشپزخانه رفت و پشت سر هم چند لیوان آب نوشید تا هیجانات خود را خاموش سازد. دوباره به جمع پیوست و سعی کرد، همرنگ جماعت شود و چنین هم کرد. اما صحبت‌های مادرش با خاله‌اش و دیگران را بعد از مدتی خسته کننده یافت و به یاد قربانی افتاد. مثل آدمهایی که معمایی را حل کرده باشند، لبخند رضایت بر لبانش پدیدار شد و زمزمه کنان گفت : امثال قربانی هستند که ضعیفه‌ای چون او را به مفاسد سوق می‌دهند وگرنه او کجا و این شیطنت‌ها کجا ؟

 قسمت (4) از حکایت " چرا و چگونه وارث جهنم شدیم " ؟

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.