رفتن به محتوای اصلی

سلامی به سبزی وطن

سلامی به سبزی وطن

هر انسانی برای خانه اش، شهرش، وطنش چه می تواند بخواهد جز رفاه، آسایش، آبادانی، بهداشت، تکنولوزی، پیشرفت، آرامش، امنیت، کار و از همه مهمتر آزادی؟!! من افسانه قدردان یکی از میلیونها شهروند ایرانی هستم که این ساده‌ترین امکانات را برای خودم خانواده ام و تمام هموطنانم می خواهم . تمام ما ایرانی‌ها سالها برای رسیدن به این خواسته‌ها و امکانات تلاش کردیم اما دریغ و درد که به جایی نرسیدیم. چرا؟ بازدید کنندگان و خوانندگان این سایت شاید با دیدن این مطلب بگویند:‌ ای وای... بازهم همان حرفهای قدیمی کلیشه‌ای وووو. اما من باز هم می نویسم. کمی برگردیم به عقب، به دوران سلطنت پهلوی...آن زمان که دیکتاتوری بر وطن حاکم بود فقر، بی‌عدالتی، فحشا، مواد مخدر، الکل، فاصله طبقاتی، ساواک، زندان، شکنجه و تبعید حاکم بود. کسی جسارت حرف زدن و اعتراض کردن را نداشت... اما نه... مردی بود که ادعا میکرد در تبعید همیشه مخالف، همیشه مبارز، همیشه مقاوم است. مردی که در تمامی سخنانش این کلمات را بکار می برد: " من برابری برقرارخواهم کرد، من شکنجه، زور، و زندانها را از بین خواهم برد، من ازمیان خود مردم دولت انتخاب خواهم کرد، من به هیچ بیگانه‌ای اجازه دخالت درامور مملکت را نخواهم داد. او ادعا میکرد که بر دهان آمریکا میزند، او به میلیونها ایرانی قول داد که دیگر هیچ دیکتاتوری بر ایران حاکم نخواهت بود، او به ایران بازگشت. هر قیام و دگرگونی طرفداران خودش را دارد: عامه مردم، روشنفکرا ن، سیاستمداران، دانشجویان، کسبه و کارگر و همه و همه خوشحال از اینکه ایران تغییر خواهد کرد. اما چه شد که او خود را رهبر اعلام کرد نه شاه؟ در هیچ کاخی اقامت نکرد؛ درجماران در یکی از مناطق شمالی شهر تهران اقامت کرد. و این هنگام بود که تغییرات این به اصطلاح انقلاب شروع شد: اول یک روز که مردم از خواب شب بیدارشدند دیدند روسری برای خانمها اجباری شد، بعد هم بگیر و ببند و زندان و شکنجه و مصادره اموال، به این بهانه که این طاغوتی است و آن ساواکی یا ارتشی یا از خانواده سلطنتی بوده، سر به نیست شدنها شروع شد و یک بار دیگر ترس برمردم حکم فرما شد.

باز هم ترس وسکوت بر خلق سایه انداخت و باز هم آهسته آهسته مخالفت‌ها شروع شد. تا اینکه جنگ همه چیز رابه نفع حاکمان تغییر داد و خفقان بیشتر و بیشتر شد. باز هم کشته، باز هم عزاداری، باز هم فرار و بازهم همه خسته، پژمرده، ترسیده. مردمی که در طول تاریخ از جنگ و خون ریزی و ستم زجرکشیده بودند و از آن فراری بودند ۳۲ سال دیگر را در یک زندان با اعمال شاقه زندگی به سر بردند. هیچ کس از سیاستمدار گرفته تا روشنفکر، از کاسب گرفته تا دانشجو از این همه خفقان، از اینهمه فشار، از اینهمه بی‌عدالتی، ستم در امان نبودند. خسته اما امیدوار، اما خوشبین، سال ۸۹ آمد و بساط یک رای گیری دیگر پهن شد، اما این دفعه مردم ایران حس غریبی داشتند؛ گویا زمان زمان تحول بود. این امید بود که ما را به سمت صندوقهای رای میبرد، این دفعه همه ما از پیر و جوان، زن و مرد، باسواد و بیسواد، فقیر و غنی رای دادیم، با تصور اینکه این رای تغییراتی را برایمان رقم خواهد زد که خواسته و حق قانونی ماست اما افسوس که نشد و همه ما میدانیم چه شد.

حالا یک بار دیگر به خیابان‌ها آمدیم، یک بار دیگر صدای ما و سکوت ما در خیابانهای شهر ما طنین انداخت، یک بار دیگر آمدیم تا حقمان را مطالبه کنیم، تا با صدایمان، با سکوتمان، با گامهای استوارمان بگوییم که دیگر حاضر به ادامه زندگی زیر سایه دیکتاتوری آنهم از نوع مذهبی‌اش نیستیم و دیگر کاسه صبر و طاقتمان لبریز شده و عنقریب است که طوفانی از خس و خاشاک به پا شود و هست و نیست بنیاد ستم را به نابودی بکشاند.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید