رفتن به محتوای اصلی

حقیقت شکنجه
28.06.2012 - 18:04

روایت رنج و آزار انقلابیون و مبارزان دهه چهل و پنجاه ایران در ساواک تحت مدیریت آقای پرویز ثابتی، موضوع این نوشتار است. این مقاله را بدرخواست نشریه آرش نوشتم و اینک باز نشر آن در گویا، فرصت می دهد تا آگاهی هائی از این دست در عرصه عمومی تری انتشار بیابد. مکتبی در فلسفه سیاست بر این نظر است که گرایش آدمیان به رنج و آزار دیگران، تمایل گرگ درون آدمی است! و درجه تکامل انسانیت را با درجه توانائی در مهار گرگ درون می توان سنجید. در اینجا تاکیدم این است که سرکوب و شکنجه نه فقط برخاسته-ای از حکومت خودکامه، بلکه برساخته-ی عصبیت های اجتماعی و برون ساخت های آن؛ یعنی خلق و خو، عادات و عرفیات و الهیات شکنجه، معتقدات جزمی، تمامیت خواه و اقتدارگرا، و در یک کلام فرهنگ خشونت است. فرهنگی که در آن انسان؛ بی کرامت و حرمت، و زندگی او بی بهاء است. گستردگی و تطور فاجعه بار زندان و شکنجه و کشتار دگراندیشان در جمهوری اسلامی، تائید می کند که برای پایان بخشیدن به تاریخ زندان و شکنجه و کشتار اپوزسیون؛ کافی نیست هیات حاکمه خودکامه را از مسند قدرت بزیر کشید بلکه باید شرایع دینی و  ایدئولوژی های جزمی و توتالیتر را از فرهنگ و حیات سیاست زدود، ساختار حقوقی – سیاسی کشور را موافق اصول دموکراسی بازسازی کرد و در راه حکومت قانون و نیرومند کردن جامعه مدنی کوشید. دولت در ایران ارباب کشوراست! این موقعیت از منابع حیاتی اقتدارگرایی در ایران است و می توان با دموکراتیزه کردن مدیریت ثروت ملی، نوسازی گلوبال اقتصاد بر بنیاد عدالت و تامین اجتماعی، رشد خودبنیاد و شکوفان نیروهای مولد کشور آن را از میان برداشت. اما استبداد در فرهنگ ما خانه دارد که آزادیخواهی ما وحدانی است؛ یعنی آزادی را  برای خود و خودی هامان می خواهیم و در شعاع تجزیه ملت به دو پاره خودی و غیرخودی می اندیشیم. سیاست در نزد ما ایرانیان واقعیت گریز و غرب ستیز، و به منافع رشد اجتماعی کشور و مصالح عمومی ملت بی اعتناء و فاقد روح ملی است. در پوزسیون و نیز در صفوف اپوزسیون، بجای نیازهای جامعه و مطالبات لایه های اجتماعی و قومی مردم، علایق فرقه-ای و منافع مسلکی و گروهی است که حرف آخر را می زند، به همین جهت نیز اتفاق و اتحاد، و به تبع آن؛ آشتی ملی و تفاهم بین المللی در آن جائی ندارد. فرهنگ سیاسی زیر سیطره-ی یکه خواهی و مقدس سازی، قیم مآبی و ولایت مداری،  تصور انحصار حق و حقیقت، ایدئولوژیک کردن سیاست در مدلهای دینی و غیردینی، هژمون خواهی و انحصارطلبی، ستیزه جوئی و ویرانگری، مرگ اندیشی و دشمنخوئی، کینه و نفرت و انتقامجوئی  است. ما در درمان این بیماری ها ناتوان هستیم زیرا لازمه توانائی انسان دیگر شدن و انسانیت دیگر یافتن است در حالی که خواسته و ناخواسته بر قدیم خود دلبسته و باقی هستیم! در امتداد همین نگاه است که می اندیشم سرطان شکنجه خودداشته ایست که دورماندگی و جداسری از انسانیت حقوق بشر در جان و جامعه ما نشاء کرده و ریشه دوانده است. درمان سرطان سرکوب و شکنجه وقتی ممکن است که متفاوت ها و در کانون آن؛ پوزسیون و اپوزسیون  یکدیگر را موافق مناسبات حقوقی مبتنی بر حقوق بشر و برابر حقوقی شهروندی، یعنی در متن یک گفتمان بدون هژمونی برسمیت بشناسند، در راه تشکیل مناسبات خشونت پرهیز میان خود اهتمام بورزند، به گفتگو و همزیستی دموکراتیک روی آورند تا تفاهم و توافق روی علایق، خواست ها و اهداف مشترک ممکن گردد، روح ملی بر سیاست دمیده، همبستگی و همرائی ملی، و نیز دوستی و همبودی صلح آمیز با جامعه جهانی میسر شود. "حق انتخاب" که جانمایه دموکراسی است، بر چنین بستری مجال ظهور و زندگی، بقاء و دوام می یابد، زیرا دموکراسی حذف گزینه ها نیست، دموکراسی تکثر گزینه ها و احترام به داوری صندوق رای است.   

Missing media item.

+++

 شکنجه و کشتار زندانیان سیاسی توسط "ساواک" از شمار واقعیت هائی است که انکار آن تباهکاری علیه حقوق بشر و حقوق شهروندی مردم ایران است. در دفاع از حقوق بشر و شهروندی، می توان و باید علیه آمران و عاملین  شکنجه و کشتار دادخواست حقوقی طرح کرد و احساس "مسئولیت شخصی" را در شهروندان کشور علیه اعمال خشونت و از جمله شکنجه و کشتار زندانیان برانگیخت و ارتقاء داد. نامه سرگشاده شاهدان شکنجه؛ گروهی از فعالین سیاسی، اجتماعی و فرهنگی به صدای آمریکا، در ارتباط با مصاحبه پرویز ثابتی، که طی آن شکنجه و کشتار زندانیان سیاسی در ساواک را انکار کرد، گام در این راه بوده است.

تقویت احساس مسئولیت شخصی شهروندان علیه اعمال خشونت و از آن جمله شکنجه و کشتار زندانیان – که نقض فاحش حقوق بشر و حقوق شهروندی است - یک نیاز مبرم در جامعه امروز ایران است. این یک وظیفه مدنی در راستای ژرفش جنبش شهروندی مردم ایران و گسترش آگاهی های حقوق بشری در کشور است.

بازگوئی شکنجه غمگینم می کند. اما امیدوارم این بازگوئی ها به عبور جامعه از خشونت و به فرایندی یاری برساند که می کوشد بر تاریخ زندان و شکنجه و کشتار فعالین سیاسی و مدنی در ایران نقطه پایان بگذارد.

 

 روایت شکنجه

  مرداد سال 51: درآن ظهر داغ تابستان تهران وقتی مامورین گشت ساواک روی سرم ریختند،  روی نیمکتی در میدان اعدام نشسته بودم. چند ساعت بعد یک قرار سازمانی داشتم. سر قرارهای سازمانی کپسول شیشه-ای سیانور را زیر زبانم می گذاشتم و در اوقات دیگر، به نحوی قابل دسترس در جیبم بود. افراد گشت ساواک، دفعتا" ریختند روی سرم ومن غافلگیر شده بودم. ساواکی ها درجا به شکم درازم کردند روی زمین و صورتم را فرو کردند توی زمین زیر نیمکت که پر سنگ ریزه بود. سنگ ریزه های تیز فرو می رفتند توی گونه و چانه و پیشانی -ام. دو نفر نشستند روی پاها و پشتم و همه جایم را وارسی کردند. در همین اثنا، فرز و چابک به دستهایم از پشت دستبند زدند. بعد بلندم کردند و دوره-ام کردند. اسلحه –ای با من نبود اما کپسول سیانور در جیب پیراهن آستین کوتاهی بود که تنم بود. کپسول زیر تنم مانده بود و دستشان به آن نخورده بود. کشان کشان که می بردنم طرف ماشین گشت، مشت محکمی خورد پس سرم که سکندری رفتم و پهن شدم روی زمین. از هر طرف کتکم می زدند و یک فضای مرعوب کننده –ای ساخته بودند. چشمم مردم را می دید که بی اعتناء در رفت و آمد بودند. شاید تک و توکی در پیاده رو جلب صحنه شده بودند و بی تفاوت نگاه می کردند که چند نفری ریخته-اند سر یک جوان ریزجثه و سبعانه کتکش می زنند! حال و وضع شکاری را داشتم که بدام افتاده، مشاهده بی اعتنائی مردم و از لت و کوب ساواکی ها؛ احساسی که آن لحظه در ذهنم شکل گرفت، احساس تنهائی، بی پناهی و بی کسی در میدانی بود که در آن زورمند بی زور را می درید!

مرا چپاندند کف عقب ماشین. دو طرفم دو نفر ساواکی نشستند و سرم را فشار می دادند به پائین. کمرم چندان خم شده بود که پیشانیم به پشت پام می خورد. درد را در ستون فقراتم احساس می کردم. یک ماشین گشت از عقب و یکی هم از جلو ما را اسکورت می کرد و توی شلوغی خیابان ویراژ می دادند و با سرعت و سرو صدای زیاد می راندند. در من  کشاکشی بود برای دندان گرفتن کپسول شیشه –ای سیانور. اگر اراده می کردم شاید می توانستم. این کشاکش خود داستان درازی است که شرحش در مجال این نوشتار نیست. تا رسیدن به کمیته مشترک بر من یک عمر گذشت. همه زیبائی ها و درخشش زندگی و همه آن آرزوهای نیکی که داشتم، همه چهره هائی که می شناختم و در زندگیم جائی داشتند، همه آن تصوری که در خیالم بود از جامعه و جهانی که در آرزویش بودم، در یک کلام همه زندگی زیسته من، هزار بار در ذهنم بالا رفت و پائین آمد. چند بار جهدی کردم و لب هایم سفتی شیشه سیانور را لمس کرد. مرگ را؛ آن هم مرگ با سیانور را نمی خواستم! تازه من برای زندگی مبارزه می کردم و نه برای مرگ! همه-ی جانم دوستدار زندگی بود. یک زندگی با سر افراشته. مرگ را سرافراشته می خواستم، یک مرگ قهرمانی! ته ذهنم جویدن سیانور، مرگ ترسیده می آمد، سست پائی در باور و اعتقاداتم می آمد، سست پائی در تعهداتی می آمد که به رفقایم داشتم، سست پائی در ایمانی می آمد که داشتم به پیروزی راهمان! و احساسم این بود که حالا وقت امتحان و آزمون است!

 در کمیته مشترک شهربانی و ساواک، با هیاهو و سرو صدائی مرعوب کننده مرا از ماشین بیرون کشیدند. هنوز توی ماشین بودم که چشمم را بستند، از چند پله دو تا یکی مرا بالا کشیدند، در راهروئی مرا دواندند و دفعتا" هولم دادند داخل اتاقی. این کار ها را با تعجیل و شتاب و با سر و صدائی کردند که دلهره آور بود و ترس می پراکند. در اتاق، چشمبند از چشمم بر داشتند و لخت مادرزادم کردند. بنظرم اتاق پنجره نداشت و اگر هم داشت مسدود کرده بودند و پرده سیاه کشیده بودند. یک چهاردیواری بود سرد و لخت و عور و نیمه تاریک و دلگیر، بنظر کثیف و ترسناک می آمد. یک تخت آهنی برهنه در اتاق بود که چند شلاق روی دسته-اش آویزان بود. لامپی که اتاق را روشن می کرد کم نور بود. هماندم اما دفعتا" اتاق شلوغ شد. چند نفری وارد شدند که بعدا" دانستم از بازجوهای سرشناس هستند. آمده نیامده یکی –شان چنان سیلی به من زد که به نظرم رسید یک ستاره از درون چشمم افتاد جلوی پای من! فحش های رکیک داد و حکم کرد مرا همان طور لخت و عور بخوابانند و ببندند به تخت. بعد دستم را بستند به دو طرف تخت، پاهایم را هم جفت یکدیگر کردند توی قلابی که بند بود به تخت، کف پاهای چسبیده بهم من، لخت و سربهوا مانده بود در انتظار شلاق. بعد یکی –شان که اونیفورم نگهبانی تنش بود شروع کرد به شلاق زدن. هیچ نمی دانستم شلاق چنین دردی دارد. با هر ضربه شلاق، درد در تمام تنم می پیچید، شقیقه و مهره های پشتم تیر می کشید. بیست سی تا شلاق که خوردم، همان که سیلی زده بود آمد بالای سرم و گفت؛ میگی یا با همین شلاق ذره ذره زجر کش –ات بکنم!؟ من سرم را به این طرف و آن طرف تخت می کوبیدم. دو باره شلاق زدند. دهانم را گرفته بودند که فریاد نکشم. نفهمیدم چند وقت شلاق زدند، چشم هایم سیاهی رفت و حالت سرگیجه و تهوع به من دست داد. لب و دهنم خشک خشک شده بود و تشنگی سوزانی پیدا کرده بودم. بی رمق شدم و از هوش رفتم. وقتی بهوش آمدم دو باره از من پرسید؛ می... گی یا زجرکشت کنم؟ چه جواب دادم  نمی دانم، خشمگین و غضبناک داد کشید: مادر قحبه! پس سیانور برای چه در جیبت بود؟ لباس هایم را ریز ریز کرده بودند و کپسول سیانور را یافته بودند. از این ساعت من با جانی پر از هراس مرگ شکنجه شدم! اما روحیه-ام سرجایش بود و می دانستم که باید استقامت داشته باشم. دیالوگ ها و عوالمم را زیر شکنجه نمی نویسم چون خیلی طولانی می شود. شلاق خوردن هایم در روز دستگیری؛ از ظهر تاشب ادامه داشت. از هوش که می رفتم رویم آب سرد می ریختند و بهوش که می آمدم، از نو شلاق می زدند. شلاق که روی زخم می خورد استخوان می ترکاند! دردی داشت که نپرس! شلاق زدن ها با شوک الکتریکی همراه بود؛ گیره ها را گیر می دادند به نوک پستان و نقاط حساس بدن. همچنین بود سوزندان پشت دست و سینه، با آتش سیگار! اتاق پر از بازجو بود و شلاق و شناعت - شان، اتاق شکنجه را  از بربریتی پر از جور و درد پر کرده بود. بی کسی و بی پناهی را بیشتر احساس می کردم اما این رنج و آزار، این بربریت و جور و ستم که می دیدم، مرا به پایمردی در راه و مرامم بر می انگیخت. از بازجو ها؛ تهرانی، هوشنگ، حسین زاده و جوان را بعدها شناختم. رسولی بازجوی من نبود. آن که سیلی زده بود و حکم کرده بود مرا روی تخت بخوابانند و شلاق بزنند، یک بازجوئی بود که حالت سرگروه را داشت. میانسال بود و جناب سرهنگ خطابش می کردند.  خیلی بی رحم، عصبی و وحشت برانگیز بود که بعدتر بارها دیدم مشت مشت قرص می خورد. حقیقتا" آدم بی رحم و خشنی بود. در یکی از لحظاتی که بهوش بودم از تخت بازم کردند و توی یک پتوی سربازی درازم کردند. دو سر پتو را دو نفر نگهبان گرفتند و ده دقیقه-ای پیچ در پیچ مرا بردند و انداختند داخل یک سلول که ثانیه -ای بعد دانستم سلول عباس است. عباس جمشیدی رودباری. عباس در همان تابستان توسط گشت ساواک شناسائی و با آنها درگیر شده بود. چند رگبار به او اصابت کرده بود و ساواک در روزنامه های کیهان و اطلاعات اعلام کرده بود در درگیری کشته شده، هیچکس از زنده بودن او خبر نداشت تا این که در آن شب مرا با او روبرو کردند؛ در سلول شماره 19 طبقه دوم کمیته مشترک. از من نشانی خانه تیمی و قرار با چریکها را می خواستند. اولین قرار با حمید اشرف را عباس بمن داده بود.

 عباس روی تخت برهنه آهنی دراز افتاده بود، سرتاپا باندپیچی شده بود و در همان حال او را با زنجیر به تخت بسته بودند. من روی زمین، نصفه جان افتاده بودم و صورتش را نمی دیدم. بازجو  چیزی نزدیک گوشش گفت. بعد به نگهبان ها گفت مرا بلند کنند. صورتش را که دیدم شناختمش. بازجو پرسید می شناسیش؟ بفهمی نفهمی سرم را تکان دادم. بعد بازجو بازوی شکسته –ی تیر خورده-ی باندپیچی شده عباس را فشار داد. عباس با دردی صورتش را به طرف من چرخاند. در آن وضع و حالی که بود، در نگاهش پیام پایداری دیدم! پیامی که در نگاهش بود به من آن طاقتی را داد که به آن محتاج بودم! طاقتم برای شلاق خوردن رو به پایان گذاشته بود. فیزیک انسان تراکم درد را تا حد معینی طاقت می آورد اما آدمی فقط فیزیکش نیست. انسان صاحب احساسات و افکار است. انسان صاحب باور و اعتقاد است. انسان یک دنیای روحی و درونی هم دارد که مخزن و سرچشمه نیرو و طاقت است.

از سلول عباس، در همان پتو مرا برگرداندند به اتاق شکنجه-ای که بیرون بند، دور فلکه بود. روی تخت برهنه آهنی، صدا و درد شلاق در سرم می پیچید اما با تمام قوا و با شش دانگ حواسم در فکر مفری بودم؛ اگر تا فردا بازجوئی های من زیر شکنجه به خیری می گذشت، رد و پی ها گم می شد، قرار سازمانی من می سوخت، و ضربات اساسی برای سازمان چریکها خنثی و بی اثر می شدند. من زیر شکنجه مدام این نکات را به خود یادآوری می کردم و این یادآوری ها بر مقاومت من می افزود. وقتی خودم را تصور می کردم که قرارم را لو داده-ام، همه-ی زیبائی  و درخشش هائی که زندگی و زنده ماندن در ذهنم داشت، سیاه و خاموش می شدند. صدائی در من می گفت؛ با زجر و شلاق مردن بهتر از زندگانی ننگین است! اقبال با من یار بود چون تدبیرم کار ساز از آب در آمد؛ یک قرار دروغی ساختم برای رشت ساعت 5 بعد از ظهر فردا. و بازجوها قرار دروغین با سازمان چریکها را باور کردند. پذیرفتند برای اجرای قرار به رشت برویم ... سخت ترین شکنجه هایم در زیر زمین ساواک رشت بود و موهن ترین آن در مسیر بازگشت به تهران که شرحش این زمان بماند تا وقت دیگر!

 

آپولو

  شکنجه در ساواک ابزاری بود برای تخلیه اطلاعات زندانی سیاسی و وقتی به این نتیجه می رسید که اطلاعات با اهمیت کسب یا سوخته و بی اثر شده، کیفیت دیگری پیدا می کرد که شدت اولیه را نداشت. از روز سوم و چهارم  نوشتن برگه های بازجوئی در اتاق کار تهرانی و هوشنگ شروع شد. هر چند دقیقه ورقه سین جیم را می خواندند و اغلب اتفاق می افتاد که مرا می سپردند به "آقای حسینی" و روی آپولو، حسینی شلاقم می زد، شوک الکتریکی می داد، تهدید می کرد، فحش های قبیح می داد و عربده های ترسناک می کشید. هنگام رفتن به اتاق آپولو، چشمبند را بر چشم هایم سفت می کرد. در اتاق سرد و آهنی آپولو، در تاریکی مطلق فرو می رفتم و رعب و خوفی در جانم می افتاد که دست ساز "آقای حسینی" بود. آپولو؛ صندلی دسته دار بلندی بود که بجای نشیمن، یک ورقه آهنی دراز کار گذاشته بودند. وقتی می نشستم؛ دست هایم را به دسته صندلی که آهنی بودند، در گیره می گذاشتند و محکم می کردند. پاهایم را دراز می کردند، مثل حالت روی تخت و مچ پاها را می کردند در قلابی و محکم می کردند. بعد یک کلاهخود مانند بود که حسینی از بالا می کشید پائین و سر و گوشم را فرو می کرد در آن، لبه کلاهخود آهنی روی شانه ام می افتاد. شلاق که می زد، فریاد که می کشیدم، صدا در گوشم می پیچید، گوش و شقیقه هایم بشدت درد می گرفت و دیوانه-ام می کرد. "آقای حسینی"، اتاق آپولو و آپولو ترس بر می انگیخت و شهرتش هم بیشتر از این بابت بود.  بیشترین دفعاتی که با شوک الکتریکی شکنجه شدم، روی آپولو بود. "آقای حسینی" هیولای ترسناکی  بود که در عین حال رقت بر می انگیخت. در چشمم مسخ شده، افسرده، فقیر و بیچاره می آمد. هیکل بلند مهیبی داشت و بی اندازه زشت صورت بود. چهل پنجاه ساله بود و هیچوقت نمی خندید اما همیشه و دائم فحش های رکیک می داد. درجه داری بود که در ساواک شکنجه گر شده بود.  حسینی نمازش قضا نمی شد. عید قربان، گوشت نذری میان نگهبان ها تقسیم می کرد. روز عاشورا نهار نذری می داد و علاوه بر نگهبان ها به سلول سرشناس ترین قربانیان خود می رساند. حسینی در 23 بهمن 57 به چنگ انقلابیون مسلمان افتاد. داستان زجر و شکنجه "آقای حسینی" در کمیته انقلاب را "میثم" برایم نقل کرد. میثم در انقلاب بهمن 57 رئیس کمیته انقلاب شده بود در محل کلانتری میدان بهارستان. وی، بخاطر جمع آوری کمک مالی برای سازمان مجاهدین، در سال 52 بازداشت و به کمیته مشترک آورده شده بود. سی سال سن نداشت و کار و کسبش در بازار تهران بود. ساواک به طرز وحشتناکی شکنجه-اش کرده بود. در زمانی که من در بند دو کمیته مشترک بودم، او نیمه جان و لت و پار، پیچیده در پتوی سربازی، همیشه و دائم در گوشه در بزرگ بند افتاده بود. آن زمان من تهکش بند بودم که نگهبان ها دور از چشم بازجوها به زندانیان مقاوم می سپردند که امتیاز و مایه اعتبار بود! بر اثر جراحات، پاهای میثم چرکین شده بود و من موفق شده بودم که یک دو پیام از کاظم ذوالانوار، کادر رهبری مجاهدین – مجاهد مقاومی بود که همراه جزنی و هفت نفر دیگر در اوین بقتل رسید - به او برسانم که برای هر دوشان بسیار اهمیت داشت! بعد از واقعه کشتار جزنی و همرزمان، از سلول که به بند عمومی بازداشتگاه اوین آمدم، دیدم میثم هم آنجاست. همچنان درد می کشید و بیشتر ساعات در رختخواب بود. اتاقش در همان اتاقی بود که لاجوردی و عسگر اولادی در آن بودند. رضا نعمتی که از رفقای خود ما بود، تر و خشکش می کرد و به او می رسید. مسلمان زجر دیده-ی مومنی بود که میان من و او دوستی و اعتماد برادرانه -ای بوجود آمده بود. در هفته های اول انقلاب چند بار او را دیدم، چگونگی دستگیری "آقای حسینی" نقل نخستین دیدارش با من بود؛ حسینی را در کمیته انقلاب چندان زجر داده بودند که به پای زجرهای میثم در کمیته مشترک نمی رسید! میثم می گفت؛ بردیمش بیمارستان، در بیمارستان بود که دست به خودکشی زد و خود را کشت! شکنجه؛ شکنجه است، در کمیته مشترک یا در کمیته انقلاب، بربریت و غیرانسانی است! این تسلسل ها محصول انسانیتی دور و بیگانه با انسانیت حقوق بشر است. شکنجه؛ تراژدی فروکوبیدن کرامت انسان، تراژدی زوال انسانیت و نابودگی زندگی است.    

به هنگام نوشتن برگه های بازجوئی در اتاق تهرانی و هوشنگ – هوشنگ سروان شهربانی بود که در ساواک بازجو و شکنجه گر شده بود. اسم اصلی و خانوادگیش را می دانم اما نمی نویسم چون فرزندانش شرمگین خواهند شد. همچنین است در مورد افسر فرمانده گشت ساواک بهنگام  شناسائی و بازداشتم در میدان اعدام -  که مستقیما" بازجوی من بودند، شاهد شکنجه کسانی بودم؛ بیشتر-شان یا سمپات های سازمان چریکها بودند و یا عضو و هوادار سازمان مجاهدین. هنگامی که کاظم ذوالانوار از کادرهای رهبری سازمان مجاهدین زیر بازجوئی بود من در کمیته مشترک بودم. او را بعد از هر دفعه شکنجه، پیچیده در پتوی سربازی می آوردند و می انداختند در سلولش. مصطفی جوان خوشدل نیز از کادرهای مجاهدین بود که مسئولیت شبکه –ای از سازمان مجاهدین در بازار تهران را داشت. او را حتی بعد از دوره بازجوئی هر بار از زندان عمومی قصر به کمیته مشترک می بردند و شکنجه می کردند. از باقر زاده ها، هر دو برادر سخت شکنجه شده بودند که از اعضای سازمان مجاهدین بودند. بهروز نابت و روبن مارکاریان که معتقد به مبارزه چریکی نبودند و به اصطلاح آن سالیان، سیاسی کار بودند، شاهد بودم چه اندازه سخت شکنجه شدند و چه پایداری دلاورانه-ای داشتند... آن لحظه که روبن را دیدم قوت ایستادن روی پای خودش را نداشت و در تمام صورت ورم کرده، کوفته و له شده-اش، تنها یک چشم کبود و خون گرفته-ی هشیار پیدا بود! روز قبل از دستگیریم با روبن قرار داشتم. در آن لحظه که در بند دو کمیته مشترک، بهنگام تهکشی، به تصادف او را دیدیم، چند ماه از دستگیریم می گذشت. با ایما و اشاره بهم رساندیم؛ شتر دیدی ندیدی!

روزی به هنگام نوشتن برگه بازجوئی در اتاق تهرانی جوانی را دیدم که اعلامیه چریکها را خوانده بود. او را تا مرز جنون شکنجه کرده بودند. روی زمین چهار دست و پا راه می رفت! تهرانی با شلاق او را دور فلکه می دواند و شلاق بر سرش می کوفت و داد می زد؛ تو سگی! جوانک عوعو می کرد. شلاق می زد؛ تو گربه –ای! جوان میو میو می کرد. شلاق می زد؛ مرغی! قد قد می کرد و...، این صحنه از غم انگیز ترین و پر درد ترین دیده های آن سالیان منست و هم اکنون نیز که این سطرها را می نویسم، سخت متاثرم می کند.

 از بازداشت من چند ماه می گذشت. یک سوی "کمیته مشترک" به محوطه-ی ساختمان قدیم شهربانی کل کشور باز می شد. یک روز پربرف زمستان سال 1351، از سلول بیرونم کشیدند و بردند همین ساختمان قدیم. طبقه دوم ساختمان، در راهرو وارد اتاقی که شدم، چشمبند از چشمم برداشتند. در اتاق سرد و خالی، روی تخت برهنه آهنی، دست هایش قفل شده بودند به دو طرف دسته-ی تخت. دورتادور تخت، بازجوها ایستاده بودند و دست دوتاشان شلاق بود و به کف برهنه پاهای او می کوبیدند که ورم کرده و خونین بود. صورتش از ضرب مشت بازجوها له شده بود و دور چشم هایش سیاه و ورم کرده بود طوری که به زحمت، سفیدی چشم های پر از وحشت و درد او را می شد دید. نام "عبدالله" با ذکر رد وبدل کردن یک دو کتاب در بازجوئی های من آمده بود. وقتی بازداشتش کردند، برای روبرو کردن، مرا آورده بودند بالای سرش، محض گرفتن اقرار و اعتراف!

هنگام بازگشت به سلول، در درگاه اتاق، چشم هایم را که دوباره می بستند، از لای در نیمه باز اتاق، راهرو و قسمتی از داخل سالن روبرو را دیدم. دوبار مرا که معتقد و مومن به مبارزه چریکی شهری بودم به این سالن آورده بودند تا با همبندانی بحث و مجادله کنم که مائوئیست و "سیاسی کار" بودند! این مباحثه ها از ابتکارات ثابتی بود. سالنی بود با مبلمان عالی که پنجره های بلند با پرده های مخمل سبز داشت. روی دیوار مقابل، نقشه بزرگی از تهران بود که جاجائی متراکم اما بیشتر نقاط آن به طور پراکنده، لامپ های ریز و سرخرنگ روشن بودند. من این برداشت را داشتم که نقاط درگیری ساواک با چریکها، محل خانه های تیمی کشف شده و قرارهای لو رفته است.

 نیمه-ی وسط سالن، میز درازی بود که دورتادورش صندلی چیده بودند که مباحثه کنندگان مقابل هم می نشستند. بالای میز، ثابتی می نشست و با دقت به حرفها گوش می داد و به ترتیب مرعوب کننده-ای با طرح پرسشی به بحث و جدل ما سمت دلخواه خود را می داد. ما را به اجبار و با تهدید به این مباحثه ها می کشاندند، برای هر دو جانب زندانی، تحقیر کننده بود و حکم یک شکنجه روانی خرد کننده-ای را داشت که به شکاف و بدبینی در صفوف مبارزان و زندانیان دامن می زد.

 

کشتار زندانیان

 بهار 53 برای بازجوئی مجدد از زندان قصر به کمیته مشترک فراخوانده شدم. هراندازه که  پرس و جو کردم از عباس جمشیدی خبری و نشانی نشنیدم و نیافتم. در زندان قصر شنیده بودم در همان بند دو است و تمام بند صدای پای او را می شناسند که روی یک پا می پرد و یکلنگی  به دستشوئی می رود. در همین بند، نگهبان جوان نجیبی بود که دبیرستان شبانه می رفت. او درس و مشق هایش را پنهانی پیش عباس می برد و پیش او حساب و هندسه می خواند. در آن بهار 53 از زبان او شنیدم؛ "سلول 19 دیگر نیست"!

عباس رودباری در خفا، بدون محاکمه و بدون هیچگونه تشریفات قانونی در زندان ساواک به قتل رسید. مورد عباس رودباری یک مصداق از تروریسم دولتی در رژیم شاه و نمونه-ای از ارتکاب جنایت توسط ساواک تحت مدیریت ثابتی است. این جنایت را می توان مقدمه جنایت فجیع دیگری دانست که یک سال بعد – سی فروردین 1354 – در بازداشتگاه ساواک در اوین اتفاق افتاد: کشتار جزنی، حسن ضیاء ظریفی، کاظم ذوالانوار، مصطفی خوشدل، سرمدی، کلانتری، چوپانزاده، سورکی و جلیل افشار!

 اسفند 53 که شاه تشکیل حزب رستاخیز را اعلام کرد، جزنی گفت: ما را زنده نخواهند گذاشت! دو روز بعد نام سی و چند نفر ما را از بلند گوی بند 5 و 4 زندان قصر اعلام کردند و همه ما را آوردند بازداشتگاه ساواک در اوین. در اوین هر یک از ما را انداختند در یک سلول انفرادی، سلول کف پوش سبز داشت. پشت در، چسبیده به دیوار یک دستشوئی بود با شیر آب و آن طرف تر، توالت، یکپارچه با پوشش فلزی. سلول؛ دو متر در دو و نیم تا سه متر بود. یک تشک ابری کف سلول افتاده بود با یک پتوی سربازی. بالای توالت، یک باریکه پنجره درازی بود چسبیده به سقف. پشت پنجره، توری فلزی و میله های آهنی، یک لامپ کم نور هم در آن پشت کار گذاشته بودند. پشت پنجره، روی بام ردیف سلول های بغلی، نگهبان های مسلح، نگهبانی می دادند. صدای گام هایشان را می شنیدم و سایه هیکلشان را می دیدم که در گشت و گذار بودند. تمام آن چند ماه، همه دقایق و ساعات شب و روزمان در آن سلول، که قفس ما شده بود، با دلهره مرگ گذشت. جیره غذا را، در کاسه های لعابی، از لای در می سراندند داخل سلول.

از اسفند سال 53 تا آستانه آمدن هیات های صلیب سرخ جهانی و عفو بین الملل و حقوق بشر که به اواخر سال 54 و اوایل سال 55 می رسد، روزگار برمن  در سلول انفرادی گذشت. سلول انفرادی شکنجه سختی است بویژه که طولانی و با دلهره مرگ باشد. در ماه هائی که در سلول بودم بیشترین مشغله ذهن من، آخرین صحبتی بود که بیژن با چند نفری از ما کرده بود. در حرف های او سایه -ای  یافته بودم از این فکر که مبارزه مسلحانه اشتباه است! و این جانمایه فکر کردن هایم در سلول انفرادی شده بود. در سلول انفرادی آدم به ذخایر ذهن خود پناه می برد؛ ساعت ها به شاهنامه خوانی و حافظ خواندن های پدرم گوش می سپردم، نقش های شاهنامه را بخاطر می آوردم که در کودکی و نوجوانی مجذوبم می کردند. در ساعاتی از روز، مشغول کشف سایه روشن خط ها و نا همواری های دیوار و سقف سلول می شدم. از تپه ها بالا می رفتم و به دشت پر لاله که می رسیدم می دویدم!  برای خودم سفر می کردم و سیر و سیاحتی داشتم. سلول انفرادی مغز و روحم را می فسرد و کرختم می کرد. باز سازی خاطرات و سیر و سیاحتی که داشتم، یک واکنش دفاعی بود در برابر فشاری که انفرادی بر مغز و روان من وارد می آورد و به رخوت و افسردگیم می نشاند. 

 دو روز قبل از واقعه کشتار جزنی و همرزمان، با مورس – جفت و تک ضربه هائی که بدیوار می زدیم - خبر شده بودم که جزنی و ظریفی و تعدادی دیگر را از سلول برده- اند. با نگرانی وحشتناکی دست به گریبان بودیم چون انتظار مرگ را می کشیدیم. غروب روز واقعه کشتار، صدای رسولی را از راهرو شنیدم که مثل همیشه مست بود و عربده می کشید. رفته بود در سلول مهران شهاب الدین و روزنامه کیهان را که خبر کشتار را نوشته بود داده بود دستش. بعد رفت سلول احمد معینی و بعد آمد سلول من. سلول های ما ردیف هم بود. روزنامه را پرت کرد توی صورت من و با عربده پیروزی گفت؛ قال قضیه رفقا را انقلابی کندیم! فکر می کنید فقط شما بلدید! روزنامه را برداشتم و خبر را خواندم. نگاهم می کرد و می خواست بداند تاثیرش در من چیست! این را که دیدم بغض آلود گفتم؛ خیال می کنید شما! جزنی زنده است. عصبانی شد، مشت و لگد پراند و فحش و فضاحت داد و با غضب و عربده کشان، پشت کرد که برود نعره زد؛ بجنگ تا بجنگیم! توی دلم گفتم؛ بجنگ تا بجنگیم! تنها که شدم  گریه کردم! تمام شب گریه کردم.

  در دهه پنجاه – تا قبل از آمدن هیات های حقوق بشر، صلیب سرخ جهانی و عفو بین الملل- میان زندان سیاسی و جامعه آنروز ایران و جهان آن روزگار، - جز ملاقات خاموش با خانواده بعد از حکم دادگاه و در زندان عمومی- رابطه-ای برقرار نبود. زندانی سیاسی حق و حقوقی نداشت. هیچ صدائی که از حقوق زندانیان سیاسی دفاع کند به گوش نمی رسید و هیچ نهاد حقوق بشری و شهروندی برای دفاع از حقوق ما در جامعه فعال نبود و اگر هم بود صدای آن به گوش نمی رسید و پژواکی نمی یافت! زندان ساواک به معنای دقیق کلمه فراموشخانه زندانیان بود!  

 

حقیقت شکنجه    

 به گواهی تاریخ اجتماعی – سیاسی، همه دولت هائی که در ایران بر سر کار بوده-اند، یکی از خصیصه– هاشان، اعمال و ارتکاب زندان و شکنجه و کشتار علیه مخالفان سیاسی بوده است. همین استمرار و سخت پائی شکنجه گواه آنست تا آنرا در چارچوب حکومت و حکومت کنندگان محصور و منحصر نشناسیم!  حکومت شکنجه و کشتار؛ برساخته-ای از هیات حاکمه خودکامه و قانون شکن، و برخاسته-ای از جامعه خشونت، عرفیات و عادات و الهیات شکنجه؛ و در یک کلام فرهنگ خشونت است.

 هسته اصلی فرهنگ خشونت؛ کینه ورزی، و نفرت است. ما در دور باطلی از خشونت گرفتار آمده بودیم که منطق آن از هردو سو نبرد حق و باطل، و پیکار مرگ و زندگی؛ ستیزی کینه جو  و دشمنخو بود. هفت سال پیش در پاریس، در مراسم سی-امین سالگرد کشتار جزنی و همرزمان تاکیدم این بود:

  " کشتار ناجوانمردانه جزنی و... از جنايتبارترين مصاديق تروريزم دولتی است... ما مجاز نيستيم اين جنايت را فراموش کنيم، زيرا فراموشی هائی از اين دست، تدارک خاموش تکرار آنهاست و برپايه همين منطق می خواهم عرض کنم تجديد خاطره-ی تلخکامی هائی از اين دست، معنايش تازه کردن دشمن خوئی ها و بيدار کردن حس انتقام نيست! ما گرد نيآمده-ايم تا بر انبان کينه و نفرت، چند منی بيفزائيم؛ از ماده کينه و نفرت است که خشونت زاده می شود و کشتار قد می کشد. نخير! ما عليه خشونت، در اعتراض به خشونت و کشتار اينجا گرد آمده-ايم و صدای سخن ما آکنده از مطالبه-ايست که جامعه و جهان بشری را عاری از خشونت و کشتار می خواهد."

 پیداست که این کلام من در باره روایت شکنجه و کشتار در ساواک نیز صادق است زیرا تنها با چنین رویکردی می توان فرهنگ خشونت را منزوی کرد و به حساسیت و بیداری وجدان جامعه در برابر نقض حقوق بشر افزود. موازین حقوق بشر و حقوق شهروندی به بهائی بسیار گران در رویکردهای اپوزسیون ایران جاه و منزلت یافته است، اما میزان سنجش این تعالی و بلوغ، پذیرش و برسمیت شناختن این حقیقت است که جامعه و جنبش شهروندی ملت ایران؛ رنگین کمان متفاوت هاست. بر بنیاد تجربه ملی و تجربه جهانی می توان نشان داد که بدون برسمیت شناختن این حقیقت، همزیستی خشونت پرهیز و دموکراتیک، همبستگی ملی، و همرائی و وفاق بر سر مشترکات، شکل  نمی گیرد و این در حالی است که تنها با تشکیل چنین فرایندی می توان  از تسلسل خشونت و دور استبداد و شکنجه و تبعیض رهائی یافت، بر تاریخ زندان و شکنجه و  کشتار فعالین سیاسی و مدنی در ایران نقطه پایان گذارد و دروازه های کشور را به روی نسیم آزادی و عدالت گشود.

 

 فروردین 1390

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ناشناس
برگرفته از:
گویا

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.